پنجشنبه یازدهم تیرماه 1388- دوم جولای 2009- پکن
وقتی ساعتهای آخرِ پروازمان را میگذراندیم، نگاهی به یادداشتهایم انداختم تا تصویری دربارهی محل فرود آمدنمان پیدا کنم. این کار بسیار درستی بود چون قرار بود تا چند ساعت بعد کل یادداشتهایم را در منزل دوستمان جا بگذارم و از این منبع اطلاعاتی مهم محروم شوم.
با همان مرور کوتاه برایم معلوم شد که چین درواقع از پنج منطقهی جغرافیایی مجزا تشکیل شده است. این مناطق مانند مهرههای تسبیحی هستند که به رودهای دوقلوی زرد در شمال و یانگتسه در جنوب کشیده شده باشند. این دو رود از بخشهای کوهستانی نواحی جنوب غربی چین که فلات تبت را بر میسازد، سرچشمه میگیرند. این منطقهی مرتفع مانند لبههای کاسهای منطقهی پست سیچوان را در بر گرفته و در پیوند با فلات پامیر، دو نیمهی شرقی و غربی اوراسیا را از هم جدا میکند. در شمال سیچوانِ جنگلی و مرطوب، صحراهای خشکی قرار دارند که ادامهی بیابانهای ترکستان هستند و کرانهی غربی رود زرد را تشکیل میدهند. بخش مرکزی رود زرد از فلاتی بزرگ و پهناور تشکیل شده که در نهایت به منطقهی منچوری ختم میشود. در جنوب این منطقه رود یانگتسه جریان دارد که تپههایی پست و درههایی مرطوب را در مینوردد و در نهایت به اقیانوس آرام میریزد. اروپاییها برای نخستین بار در سال 1555 .م از مجرای آثار مارکوپولو با نام چین آشنا شدند. اسم چین (china- chine) مانند هند (india-inde) از نام فارسی این سرزمینها وامگیری شده است. مردم هند سرزمینشان را در قرون میانه بهارات مینامیدند و چینیها هم به کشورشان جونگگوا میگویند که یعنی پادشاهی میانه.
تنها در متون کهن ایرانی است که اسم هند و چین را میبینیم و اروپاییهایی که به این سرزمینها میرفتند هم معمولاً از ایران زمین رد میشدند و به همین دلیل تا حدودی با عینک ایرانیها به موضوع مینگریستند. اما پکن که عنقریب در آن فرود میآمدیم، شهری است که از نظر سیستم اداری چین به تنهایی یک مرکز حکومتی مستقل محسوب میشود. این شهر از نظر جغرافیایی در استانی به نام هِبِئی محاط شده است و معلوم است که قبل از بالغ شدن و اعلام استقلال، یکی از شهرهای این استان بوده است. پکن در کل شهری گسترده و پهناور است که دو پنجم مساحتش را زمینهای کشاورزی میپوشانند. ماهیگیری و تولید نمک در آن رواج فراوان دارد و در اطرافش کارخانههای خودروسازی و نساجی و ذوب فلز زیاد به چشم میخورند. آب و هوایش مرطوب استوایی است، اما زمستانها هوا سرد میشود و جریان هوایی سیبری در آن رخنه میکند. چینیها در پیشینه تراشی و ابداع تاریخهای قدیمی برای کشورشان نابغه هستند، برای همین هم ادعا میکنند که سابقهی شهر پکن به دویست و سی تا دویست و پنجاه هزار سال پیش میرسد!
البته جر زنیشان مبرهن است، چون این تاریخ به بقایای استخوانهای انسان پکن مربوط میشود که در نزدیکی این شهر یافت شدهاند. اما مشکل در اینجاست که انسان پکن نه تنها انسان متمدنی نبوده، که اصلا با تعبیر امروزین ما انسان (یعنی Homo sapiens) نبوده است.
انسان پکن به گونهی انسان راست قامت (Homo erectus) تعلق دارد و بدیهی است که در تاریخگذاری یک شهر نباید سابقهی گونههای دیگری را که در آن حوالی زندگی میکردند را هم به آن افزود. این درست مثل این میماند که بخواهیم سابقهی تهران را تا دوران مزوزوئیک در شصت و پنج یلیون سال پیش عقب بکشیم، به این بهانه که از آن دوران ردپای دایناسور در کویرهای اطراف قم پیدا شده است!
مورخان جدیترِ چینی، معتقدند که پکن همان شهرِ جی است که پایتخت استان یان در دوران استانهای جنگاور (473-221 پ.م) بوده است. اما در این مورد هم اما و اگر زیادی وجود دارد و اثر باستانی قابل توجه از قرن پنجم پ.م در این منطقه یافت نشده است.
درواقع نخستین آثار زندگی کشاورزانه در این منطقه به سال 340 پ.م مربوط میشود. یعنی آن زمانی که اسکندرِ گجسته در مقدونیه داشت سرِ کلاس ارسطو شکلک در میآورد، نخستین دهقانان چینی در این منطقه یاد گرفتند چطوری زمین را بکارند و برای خودشان خانه بسازند. تازه در دوران زمامداری مهرداد اشکانی در ایران، پکن به صورت شهری کوچک در آمد و مقر حکومتی یکی از سرداران دولت هان شرقی شد که گونگ سون زان نام داشت و در 199 .م به رحمت حق لبیک گفت. در قرن هشتم میلادی بود که پکن کمکم از آب و گل در آمد و در تاریخ برای خودش اهمیتی پیدا کرد. در 755.م ی بابایی به نام آنشی در این شهر شورش کرد و باعث شد تا اسم آن در تاریخ ثبت گردد.
در 936 .م شاهان دودمان جین آن را فتح کردند و در 938.م شهر دیگری را در شرق آن ساختند که به پایتخت جنوبی (نان جینگ) مشهور شد. احتمالا از همان دوره این شهر را بِیجینگ (یعنی پایتخت شمالی) نامیدند و اسمش را این طوری نوشتند: 北京. در 1125 .م حاکمان دودمان لیائو این شهر را گرفتند و جایی به نام جونگدو (پایتخت مرکزی) را در جنوب غربی پکن امروزین برای خود بنیان نهادند. ناگفته نماند که این اشاره به اسم شهرها با توجه به جهتشان در خاور دور سابقهای دیرینه و گسترشی چشمگیر دارد. مثلا توکیو یعنی پایتخت شرقی و این معنای دونگکین (همان هانویِ خودمان) هم هست.
کیوتو هم یعنی پایتخت و گیِئونگسِئونگ ( که ما با زبان الکنمان به آن سئول میگوییم) هم یعنی پایتخت. به این ترتیب روشن است که برای مردم خاور دور نامهای پایتختهای ایران (هگمتانه، شوش، انشان، اصفهان، تهران و…) خیلی عجیب و غریب جلوه میکند.
کمتر از یک قرن بعد، در 1215 .م مغولها به این منطقه تاختند و شهرها را با خاک یکسان کردند و هرکس را که سر راهشان دیدند کشتند. در 1264 .م قوبیلای قاآن که حاکم چین شده بود، پکن را به عنوان پایتخت خود انتخاب کرد و آن را بازسازی کرد و این روند تا 1293.م طول کشید. او در 1272 این شهر را داد و نامید و دیواری را در اطرافش کشید که بقایای آن هنوز در شهر باقی است. تازه از این موقع بود که پکن برای خودش شهری شد و در سیاست چین موقعیتی مرکزی یافت. بعدتر در 1421.م امپراتوران مینگ هم پکن را پایتخت خود دانستند و شهر کمکم به شکل امروزینش در آمد. پکن در فاصلهی سالهای 1425 تا 1650 .م و 1710 تا 1825 .م بزرگترین شهر دنیا بود.
در دوران زمامداری همین مغولها بود که مارکوپولو به پکن رسید و وقتی اسم شهر را پرسید، به او گفتند اسمش در دوران دودمان جین، جونگدو بوده، اما بعد بئیجینگ شده و حالا به آن دادو میگویند. برای همین هم جهانگرد ایتالیایی بخت برگشته دچار جنون شد و در سفرنامهاش اسم پایتخت چین را به این شکل ثبت کرد: کامبولوک!
در آن لحظهای که ما وارد پکن شدیم، حدود 11760000 نفرجمعیت داشت، یعنی نزدیک به دوازده میلیون نفر در آن زندگی میکردند که چیزی نزدیک به جمعیت تهران خودمان بود.
احتمالا جهانگردانی که از شهرهای دیگر دنیا به پکن بیایند، احساس سردرگمی و جمعیتزدگی میکنند. اما ما با توجه به زمینهي تهرانیمان اصلا متوجه شمار شهرنشینان این منطقه نشدیم. پکن بعد از پایتخت شدن تا وقتی که ما به دیدارش نایل شویم، تاریخ پرفراز و نشیبی را از سر گذرانده بود. در دوران حاکمیت چینگها، مرکز تجارت تریاک بود و به خاطر گشوده ماندن بندرهای نزدیک به آن بود که جنگهای تریاک میان چینیان و دولتهای غربی و ژاپن پیش آمد.
در خرداد سال 1870.م در همین شهر واقعهي “وانگهایلو” رخ داد یعنی مردم به خاطر فعالیت پرشور کلیسای کاتولیکی که در محلهی فرانسویها خیمه زده بود و بچههای مردم را گمراه می کرد، برآشفتند. وقتی شایعهای در پیچید که مبلغان مسیحی چشمان بچهها را در میآورند و مغزشان را با موادی سمی شستشو میدهند، ماجرا بالا گرفت و اهل پکن ریختند و کنسولگری فرانسه و این کلیسا را ویران کردند.
درست سی سال بعد، وقتی رزمیکاران چینی دست به یکی کردند تا غربیها را از کشورشان بیرون کنند، انقلاب بوکسورها شروع شد و این ارتش سنتی توانستند خارجیها را از پکن برانند. اما یک ماه بعد هشت کشور خارجی باز به پکن برگشتند و کشتار مهیبی از رزمیکاران کردند. آنها شهر را دست خودشان نگه داشتند، تا مرداد ماه 1902.م که بالاخره آن را به دولت چین پس دادند. حاکم پکن در این هنگام ژنرال یوانشیکای بود که برای نخستین بار طبق مدل اروپایی و مدرن دم و دستگاهی برای پلیس درست کرد. با این وجود هشت کشور استعمارگر همچنان تا جنگ جهانی اول در پکن برای خودشان اردوگاه و سرباز داشتند.
در اوایل تابستان 1937، وقتی تازه تنور جنگ جهانی دوم داشت گرم میشد، ژاپنیها ناغافل به پکن حمله بردند و آنجا را گرفتند و چینیهای بینوا را سخت سرکوب کردند. آنها در ابتدای کار حقوق اروپاییها را محترم شمردند، اما وقتی شش چینی یک ژاپنی را کشتند و به انگلیسیها پناهنده شدند، ژاپنیها تمام شهروندان غربی پکن را گروگان گرفتند تا انگلیس ناچار شد آن شش نفر را تحویل دهد و ژاپنیها هم همهشان را کشتند.
در پایان جنگ جهانی دوم، به سال 1945 .م آمریکاییها پکن را از دست ژاپنیها بیرون آوردند و با استقبال مردم چینی روبرو شدند. اما کمی بعد یکی از سربازانشان دست و پایش را گم کرد و به یک دختر چینی تجاوز کرد. در نتیجه مردم آنقدر تظاهرات کردند که بالاخره آمریکاییها در 1947 .م شهر را ترک کردند.
دو سال بعد بود که کمونیستها بعد از نوزده ساعت جنگ شدید شهر را گرفتند و مائو آمد و در میدانِ اصلی شهر سخنرانی مشهورش را ایراد کرد و اعلام کرد که چین دیگر کمونیست شده است.
قبل و بعد از این ماجراهای سیاسی اتفاقهای خوب و بد دیگری هم برای مردم این شهر افتاده بود. مثلا در 1895.م اولین دانشگاه چین در این شهر تاسیس شد و این تقریبا همزمان بود با تاسیس دارالفنون خودمان. برای اینکه از اتفاقهای بد هم یادی کرده باشیم، بگویم که در سال 1976.م زلزلهی مهیبی در این شهر رخ داد و بیست و چهار هزار نفر از مردم به خاطرش روی در نقاب خاک کشیدند.
جمعیت بزرگی که از دیرباز در پکن ساکن بودند، همیشه برای مدیران دولتی و امپراتوران دردسرساز بودهاند. چینیها میگویند از همان دوران دودمان شیا ثبت نام خانوادههای پکنی در دیوانسالاری دولتی باب بوده است. اما به نظرم باید این حرفشان را جزء همان اغراقهای تاریخی مشهورشان دانست. چون در آن دوران هنوز در مورد وجود و رواج خط جای بحث وجود دارد، چه رسد به آن که دیوانسالاریای اینقدر متمرکز و مرتب هم وجود داشته باشد.
اما اولین گزارش معقول در این مورد به نظرم به مادوان لین مربوط میشود که در کتابِ وِن شیان تونگ کائو – که حتما همهتان آن را خواندهاید- نوشته که برای نخستین بار در سال 1317.م وزیرِ اعظم چین تلاش کرد ساکنان پکن را سازماندهی کند.
او مفهومی مانند شهروندی پکن را تعریف کرد که هنوز تا دوران ما باقی مانده است و امروز هوکو نامیده میشود. هوکو کسی است که از مقامات دولتی مجوزی برای سکونت در پکن داشته باشد و دست کم شش ماه از سال را در این شهر بگذارند.
نخستین وزیرِ دولت هان که شیاهِه نام داشت، همین قاعده را افزودن نُه قانون تکمیل کرد و قواعد گرفتن مالیات را نیز بر همین اساس وضع کرد. امروز هم تقریبا همان آش و همان کاسه است. یعنی اقتصاد اصل اولِ سازماندهی جمعیت در پکن است.
بین سالهای 1953 تا 1976، دولت کمونیستی چین تلاش زیادی کرد تا همهی ساکنان غیرمجاز پکن را به روستاهای دور افتاده تبعید کند. نتیجهاش هم این بود که یک طبقهی محروم روستایی از این پکنیهای بیچاره پدید آمد. طبق یکی از آمارها، حدود هشتصد میلیون روستاییِ تبعید شده در این مدت در چین وجود داشتهاند. یعنی تقریبا تمام جمعیت روستایی دست کم یک بار از جایی به جایی دیگر تبعید شده بود!
از 1976.م که اقتصاد کمی بازتر شد و قواعدی شبیه به سرمایهداری در چین هم رایج شد، چند مرکز اسکان کارگران در اطراف پکن تاسیس شد که ساکنان بیشترشان زنان روستایی بودند که برای کار به شهر میآمدند. در دههی هشتاد میلادی کمونیستها مسیری واژگونه را در پیش گرفتند و این بار حدود صد میلیون روستایی را به زور به شهرها کوچاندند تا نیروی انسانی لازم برای کارخانههای نوساخته فراهم آید. این کارها به پیدایش نوعی آپارتاید میان شهرنشینان و روستاییان منتهی شد. چنانکه مثلا بچههای این روستاییان حق نداشتند به مدارسی بروند که بچههای شهری در آن تحصیل میکردند.
طبق آمارگیریِ سال 2007.م، جمعیت پکن به بیست میلیون نفر بالغ میشد که دوازده میلیون نفرش شهری و بقیه از همین تبعیدیهای روستایی بودند. در میان این گروه اخیر بیش از پنج میلیون نفر کارگر وجود داشت. بله، در چنین شهری بود که فرود آمدیم.
وقتی از بخش پذیرش فرودگاه رد میشدیم، نخستین چیزی که توجهمان را جلب کرد، مقررات سفت و سخت چینیها در مورد قرنطینهی تازه واردان به کشورشان بود.
در هر گوشهای میشد چند دختر جوان چینی را دید که دستکشی پلاستیکی در دست و نقابی برای مهار تنفس آلودهی مسافران بر دهان داشتند و با دقت حرکاتِ مردم را زیر نظر داشتند. روی در و دیوار هم آگهیهای فراوانی دیده میشد که به مسافران اندرز میداد تا هرچه سریعتر خود را به مقامات فرودگاه معرفی کنند و به داشتن بیماریهای عجیب و غریبی مانند آنفولانزای خوکی و تب سارس اعتراف کنند. احتمالا بعدش هم همه را به اردوگاههای کار اجباری میفرستادند.
این آگهیها در ضمن نکتهی دیگری را در مورد چینیها برملا کرد. متون روی در و دیوار با وجود هزینهی زیادی که برای چاپ و تکثیرشان صرف شده بود، به زبان انگلیسی نامعقولی نوشته شده بودند. یکی از جنبههای بامزهاش اینکه به جای استفاده از کلماتی مانند جهانگرد یا مسافر[1] برای اشاره به کسانی که قصد داشتند از مرز چین وارد شوند، اصطلاح بیگانه[2] را به کار گرفته بودند. اصطلاحی که به خصوص در سی سال اخیر و بعد از شهرت فیلم بیگانهها[3] در حالت عادی “بیگانههای فضایی” معنی میداد. احتمالا به همین دلیل هم فکر میکردند همهی مسافران به امراض وحشتناک و واگیردار فضایی مبتلا هستند.
به هر صورت از فرودگاه گذشتیم و بعد از آن که به شکلی هیجانانگیز همدیگر را در فرودگاه گم و بعد دوباره پیدا کردیم، قطاری یافتیم که ما را به بخشهای مرکزی شهر پکن میبرد.
بعد از پیاده شدن از قطار سوار مترو شدیم و در آنجا بود که برای اولین بار با خلق کمونیست چین وارد کنش متقابل نمادین جدی شدیم. البته پیش از آن هم در هواپیما یک چینی کنارمان نشسته بود که پویان و امیر بیشترین تلاش را برای ارتباط با او به خرج دادند. اما طرف خیلی خجالتی بود و وقتی نوبت من رسید که کمی اختلاط کنیم، قرمز شده بود و داشت از خجالت میمرد. من هم خوابم میآمد. این بود که چینی حرف زدنم را با دو سه تا جمله محک زدم و بعد هم با این خیال خام که لابد خیلی بلیغ حرف زدهام، گرفتم و خوابیدم.
اما ارتباط گرفتنمان در متروی پکن کاملا موفق بود. ماجرا از این قرار بود که بعد از سوار شدن به مترو خود را در محاصرهی شصتاد چینی کنجکاو و علاقمند دیدیم که انگار از دیدن چند تا خارجی در نزدیکیشان خوشحال بودند. وقتی جا خالی شد و نشستیم، یکی از آنها که پهلوی دستم نشسته بود سر حرف را باز کرد و من هم شروع کردم با چینی آب نکشیدهای با او حرف زدن. تجربهی چینی حرف زدنم در کل موفق بود و ارتباط برقرار شد. طرف کمی هم انگلیسی بلد بود، اما فکر کنم انگلیسی حرف زدنش بدتر از چینی حرف زدن من بود.
خلاصه آن که هنوز یک ربعی نگذشته بود که با هم رفیق شدیم. معلوم شد طرف استاد هنرهای رزمی و مسلط بر سبک آخوندک است. من هم برایش توضیح دادم که در ایران هم عدهی زیادی رزمیکار داریم که خیلیهایشان همکار او محسوب میشوند. اما گمانم حرفهایم را نفهمید چون همه چیز را با کلیدواژههای تخصصی فارسی برایش گفته بودم. خلاصه کار در نهایت به رد و بدل کردن کارت ویزیت ختم شد و با این امید که این رسم در چین علامت دوئل و مبارزهی مرگ نباشد، از مترو پیاده شدیم.
وقتی از ایستگاه مترو خارج شدیم، بر خلاف تصور اولیهمان چندان سردرگم نشدیم. یکی از دوستان قدیمی و خوبمان به نام سونا در این شهر مقیم بود و قرار بود چند روزی که در پکن هستیم را مهمان او باشیم. سونا از اعضای قدیمی کانون خورشید بود و از کسانی بود که زروانی نامیده میشدند، یعنی در حلقهی آموزشی و مطالعاتی زروان عضویت داشتند. سونا از یکی دو سال قبل به پکن آمده بود و در بخش رادیوی فارسی پکن به کار مشغول شده بود. خودش جامعهشناسی خوانده بود و آدم بامطالعه و آرامی بود. خانهی سونا در گوشهی غربی شهر پکن، در جایی به نام بابا اوشان قرار داشت. بعد از بحث بسیار به این نتیجه رسیدیم که این جا در اصل محلهی پدر اوشین بوده است و با همین شیوهی هرمنوتیک با آسانی توانستیم خانهی سونا را بیابیم. خودش لطف کرد و دنبالمان آمد و ما را به آپارتمان بزرگ و به نسبت راحتی برد که ویژهی کارمندان خارجیِ رادیوی ملی چین بود و مثل منطقهای نظامی توسط سربازان پاسبانی میشد. محل زندگی دوستمان آپارتمان به نسبت بزرگ و شیکی بود که از نظر راحتی و کیفیت ساخت بسیار مطلوب مینمود. خانه به قدری بزرگ بود که سونا میتوانست یکی از اتاقها را در اختیار ما بگذارد و قرار شد پویان و امیرحسین در آن اتاق بخوابند. من هم که به خوابیدن روی زمین عادت داشتم، ماندن در سالن خانه را انتخاب کردم و شبها هم همانجا میخوابیدم.
درواقع امیدوار بودیم مزاحمت ما برای سونا به خوابیدن شبانه منحصر شود، چون طی روز مرتب در حال گردش در دور و اطراف بودیم. این توهم باقی بود تا آن که پویان موفق شد جای یخچال سونا را کشف کند!
وقتی به خانهی سونا رسیدیم یک ساعتی را با نقل خاطرات و خبر گرفتن از حال و روز هم به خوشی گذراندیم. من یک سالی میشد سونا را ندیده بودم و کلی کنجکاو بودم بدانم چطور سر از پکن در آورده.
درواقع وقتی تازه از ایران رفته بود یکی از دوستان نزدیکش را که او هم از بچههای زروان بود در کتابخانهی خانهی سینما دیدم و او بود که به عنوان شگفتانگیزترین خبر سال اعلام کرد سونا به چین رفته است. سونا برایمان تعریف کرد که دنبال کار میگشته و یکی از دوستانش کسی به اسم پویا را به او معرفی کرده که در رادیوی پکن کار میکرده و به این ترتیب به استخدام آن اداره در آمده است.
رادیو پکن روزانه نیم ساعت برنامهی فارسی داشت که محتوایش را خودِ چینیها تعیین میکردند و ترجمهاش به فارسی را هم انجام میدادند، اما نیاز به ویراستارانی ایرانی داشتند تا متن را اصلاح کند. سونا و پویای کذایی این ماموریت را بر عهده داشتند.
حقوقی که میگرفتند خوب بود، آپارتمان محل زندگیاش محیطی دلپذیر و راحت داشت، و وقت آزاد فراوانی برایش باقی میماند که با آسودگی آن را صرف خودش میکرد.
سونا روی هم رفته از شرایطش راضی بود. پویان پیش از این سونا را در کلاسهای زروان و در سفرهای گردشگری خورشید (سندباد) دیده بود اما زیاد با او نزدیک نبود و پیچ و تابی که در جغرافیای زندگیاش ایجاد شده بود برای او هم جالب بود . حالا ببینید قضیه برای امیرحسین چقدر شگفتانگیز بود که اصولاً بار اول بود سونا را میدید.
بالاخره وقتی گپ و گفتهای اولیه فروکش کرد و در خانهی سونا جا به جا شدیم، با این پرسشِ مهلک روبرو شدیم که : «خوب، برنامهی سفرتان دقیقا چیست؟»
پویان خیلی حرفهای آخرین نسخه از راهی را که انتخاب کرده بودیم را روی نقشه نشان داد و به این ترتیب متوجه شدیم برنامهریزیهایمان دست کم در اینجا برایمان اعتباری فراهم آورده است. اما این رویای شیرین بلافاصله رنگ باخت.
چون سونا اطلاع داد که چند ماه پیش به همراه دو سه نفر دیگر از دوستانش به چین آمده بودند و سونا هم با آنها در بخشهای جنوبی چین گردش کرده بود. این جهانگردان آشناییای هم با ما داشتند و سردستهشان رامین، چندین بار با بر و بچههای خورشید کوهنوردی کرده بود. توصیف او از این مناطق کار خود را کرد و در چشم به هم زدنی نقشهی سفرمان که با آن اعتماد به نفس توضیحش داده بودیم، تغییر کرد.
قرار شد به جای حرکت کردن به سوی مرزهای ترکستان، به طرف جنوب چین برویم. ویزایی که داشتیم تنها یک ماه اعتبار داشت و اگر میخواستیم تمدیدش کنیم، میبایست یک بار از مرزهای چین خارج شویم. برای همین فکر کردیم در چین جنوبی گردشی کنیم و وقتی دیدیم زمانمان تمام شده، از مرز لائوس یا برمه رد شویم و باز دوباره وارد چین شویم. این در شرایطی رخ میداد که وقت کم بیاوریم و تصمیم بگیریم بیش از یک ماه در چین بمانیم.
بعد از این تغییر مسیر ناگهانی، به دعوت سونا لبیک گفتیم و قرار شد برای خوردن نهار به یکی از رستورانهای همان اطراف برویم. یکی از کارهای مهمی که در راه انجام دادیم و خیلی ضروری بود، خرید کارت شارژ تلفن همراه بود. نوعی از این کارتهای شارژ بود که در کل کشور پهناور چین اعتبار داشت و این برای ما که قرار بود با سرعت نور کل این سرزمین را رج بزنیم، نعمتی بود.
اهمیت این ابزار ارتباطی در آن بود که ممکن بود همدیگر را گم کنیم و با فعال بودن تلفنها می توانستیم راحت همدیگر را پیدا کنیم. حالا بماند که امیرحسین به طور خاص از تلفنش برای یافتن همسرش مینا در ایران استفاده میکرد، نه ماها که معمولاً بغل دستش بودیم!
بعد از انجام این وظیفهی مهم خانوادگی (چون مینا به تدریج داشت به زن داداش ما تبدیل میشد) فراغتی یافتیم تا به رستوران برویم و نخستین غذای چینیمان را بخوریم. تا آن لحظه دادههای کاملا منسجم و سازگاری در مورد غذاهای چینی دریافت کرده بودیم.
دوست و آشناهایی که به چین سفر کرده بودند و یکی دو آشنای جدید که سرِ همین ماجرا پیدا کردیم و یکیشان مقیم چین بود و دیگری سرپرست گردشگران ایرانی در چین، گفته بودند که غذای چینی بسیار بدمزه، بدبو و حال به هم زن است. میگفتند مردم در رستورانها با سر و صدا غذا می خورند و اخ و تف میکنند و خوراکیها هم معمولاً از حشرات و بقایای جانوران منقرض شدهی عهد پلیوسن فراهم میشود. برای همین هم وقتی با راهنمایی سونا به رستوران به نسبت ارزان قیمتی در همان حوالی رفتیم، آمادگی برخورد با هر منظرهای را داشتیم.
اما واقعیت امر این بود که چینیها برخلاف تصور اولیهی ما مردم بسیار خوش خوراکی بودند و آشپزیشان هم حرف نداشت. این البته به این معنا نبود که نخستین رویاروییِ جدی من با غذاهایشان به خیر و خوشی تمام شود.
ما وارد فضایی شبیه به یک سولهی بزرگ شدیم که در آن میزهایی دراز را کنار هم چیده بودند و آشپزخانههایی که هر کدامشان ویترینی شیشهای برای نمایش غذاهایشان داشتند، در یکی از ضلعهای این فضا کنار هم چیده شده بودند. ما که با دیدن غذاهای رنگارنگ چینی به وجد آمده بودیم، سینیای برداشتیم و هر کدام سه چهار جور غذا را در خانههای کوچکش ریختیم. در این بین پویان با دیدن ماهیهای سرخ شده یاد وطن کرده بود و آنقدر در مدح و ثنای ماهی گفت که من هم گول خوردم و کلی ماهی را به خندق بلا سرازیر کردم. این کار البته با استفاده از چوبهای غذاخوری مخصوص چینیها انجام گرفت که هم به جای قاشق به کار گرفته میشد و هم چنگال. هر سهی ما در آن رستوران برای اولین بار با این چوبها برخورد کردیم، اما به قدریش-کیوی[4] بالایی داشتیم که در چند ثانیهی اول مثل کسانی که هفت پشتشان چینی بودهاند از آن استفاده میکردیم. در رستوران گروهی کارگر یا کارمند چینی هم بودند که بیشترشان طبق سنت شهر پکن پیراهنهایشان را بالا زده بودند و شکمهای گرد و قلنبهشان را نمایان ساخته بودند. سونا برایمان توضیح داد که این روشی بومی است برای مقابله با گرما و رطوبت هوای شهر.
این اولین برخورد ما با غذای چینی از نظر چشایی و ذائقه هیچ مشکلی ایجاد نکرد. غذا هم خوشمزه بود و هم زیبا و آراسته درست شده بود. فقط کمی تند بود که با میل من چندان نمیساخت. اما پویان و امیرحسین از این فلفلآکندگی استقبال کردند و بعد از آن هم در چین تا توانستند فلفل خوردند، طوری که اواخر کار نزدیک بود زخم معده بگیرند. غذایی که خوردیم، اما، چندان هم سالم نبود. وقتی از رستوران خارج شدیم و در مترو نشستیم، من حس کردم معجزه شده و یکی از ماهیهایی که خوردهایم در شکمم زنده شده است. هرچه سعی کردم جلوی این بخارات معدهی مسیحایی را بگیرم، نشد که نشد و ماهیِ بینوای مظلوم که گویا کمی بیش از زمان مجاز در خارج از یخچال مانده بود، شروع کرد به انتقامگیری از دستگاه گوارش بنده.
خلاصه اینکه بعد از مدتی کوتاه آژیرهای خطر در سراسر شاهراه لوله گوارشم به صدا درآمد و معلوم شد که عنقریب ناچار خواهم شد هرچه را خوردهام به سریعترین شکل ممکن دفع کنم. موضوع را با دوستان در میان گذاشتم و رنگم هم آنقدر پریده بود که همه فهمیدند قضیه از کجا آب میخورد. القصه، به زحمت خودم را تا وقتی که پیاده شویم نگه داشتم و بعد وقتی سطل آشغال بزرگی را کنار خیابان دیدم، خیلی مودب از سونا پرسیدم که اشکالی ندارد توی آن بالا بیاورم؟
سونا که انگار تواناییهای گوارشیام را باور نمیکرد، با خنده گفت: «نه بابا، اینجا چینه، راحت باش.»
من هم از خدا خواسته به آن طرف دویدم، اما یک قدم مانده به مقصد، آنچه که باید میشد، شد.
البته فاجعه خیلی پردامنه نبود و موفق شدم بخش عمدهي نهاری که خورده بودم را در همان سطح آشغال بریزم. معدهام به قدری از برخورد ناگهانی با غذاهای چینی عصبانی بود که برای چند دقیقهای پیچ و تاب خورد و آخرین بقایای غذاها را به سرزمین مهماننوازِ چین بازگرداند. به این شکل فرآیند خلاص شدن از شر غذاها به سرعت و به نسبت تر وتمیز انجام گرفت.
اما بعدش تا شب بیحال و بیجان بودم. از طرفی چون غذا نخورده بودم و از طرف دیگر به خاطر آن که لولهی گوارش محترم مربوطه همچنان به اعتراضات و تظاهرات پردامنهاش ادامه میداد و خلاصه آن که آن روز از ایستگاه مترویی نگذشتیم، مگر آن که بنده بازرسی دقیقی در مورد کیفیت دستشوییهایش به انجام رسانم. این حال تهوع تا شب طول کشید، و فقط وقتی شروع کردم به خوردن میوه از بین رفت. در مدتی که من در کنار خیابان به بررسی تجربیِ رفلکسهای معکوس نای و معده مشغول بودم، دوستانم ابتدا با نگرانی و کمی بعد با تفریح شاهد صحنه بودند. امیرحسین خیلی زود نکتهی بامزهای در این ماجرا یافت و شروع کرد برای چینیهای رهگذری که با مهربانی و نگرانی حال به هم خوردگی مرا نظاره میکردند، به زبان ایتالیایی ماجرا را توضیح بدهد.
مشکل در اینجا بود که ایتالیایی بلد نبود، اما به هر صورت سر و صداهایی در این راستا تولید کرد که مطمئنم چینیهای معصوم هنوز دارند در پکن از بیادبی این ایتالیاییهایی که در خیابان بالا میآورند برای هم قصه تعریف میکنند. بعد از اینکه شرایط اضطراری برطرف شد، تصمیم گرفتیم گردشمان را در شهر ادامه بدهیم. من به جز حال ضعف عمومی مشکل دیگری نداشتم و فقط میبایست حدود ساعتی یک بار وظیفهي نظارت و بازرسیام را به جا آورم. این بود که قرار شد طبق برنامهی قبلیمان برویم و معبد لاما در پکن را ببینیم. دوستانم در ابتدای کار نگران بودند که نکند من در کل از خوردن غذاهای چینی عاجز شده باشم. کمی بعد معلوم شد که توبهی لولهی گوارشم از رستوران چینی نه تنها نصوح نبوده، که خیلی هم بِصوح بوده، و شرح این فاجعه را در ادامهی سفر برایتان تعریف میکنم! در جریان همین گردشهای روز اول اقامتمان در پکن، به تدریج نقشهيشهر دستمان آمد و فهیدیم که چینیها در فاصلهی غذا خوردن و حمام کردن فکر هم میکنند. چون شهرشان خیلی منظم و شسته و رفته بود و خیابانها و خطوط مترو هم در آن با درایت و هوشمندی شایستهی تحسینی ساخته شده بودند. در همان روز یاد گرفتیم چطور با مترو از هر جای شهر به جای دیگر برویم. البته یکی از این جاهای مهم که باید یادش میگرفتیم، خانهی سونا در گوشهی غربی شهر بود. اولین جای درست و حسابیِ شهر که دیدیم، معبد لاما نام داشت. این معبد را در سال 1694.م ساختند و اولش کاخ خواجههای حرمسرای امپراتوران چین بود. بعدتر شاهزادهای به نام یونگ یین جِن در آن اقامت گزید. این شاهزاده به مسائل روحانی علاقهی خاصی داشت و به خصوص زیر تاثیر یک راهب تبتی بود که گِلوک نام داشت. در سال 1722 .م زد و این شاهزاده امپراتور چین شد و با نام کانگ شی بر تخت نشست. بعد هم نیمی از کاخ را تغییر کاربری دارد و در آن معبدی بزرگ برای بوداییان تبتی ساخت. این معبد در محور شمالی جنوبی ساخته شده و از پنج تالار تشکیل شده که روی هم رفته 480 متر درازا دارند. اولیش تالار حفاظت ابدی نام دارد که مقبرهی همین امپراتور تائویی هم در آنجاست که در سال 1735 .م درگذشت و به بهشت تائوییها نزول اجلال کرد. ما بعدتر در طی سفرمان فهمیدیم جایی که این بابا رفته بسیار خوب و خوشگوار میباشد و از بهشت خودمان مجللتر است و به خصوص در مورد اتاق خواب و خدمات مربوطه یکی دو ستاره بیشتر دارد. دومین بخش ساختمان را تالار صلح و هماهنگی مینامیدند که سه تندیس بزرگ بودا در آن به چشم میخورد. اینها سه صورت بودا در سه برش زمانی بودند: مَیترایَه بودا برای آینده، کَسْیاپا بودا برای اکنون و گُتَمه بودا برای گذشته. بخش بعدی ساختمان تالار چرخ قانون نام داشت که زمانی کتابخانه بود و تندیسی از گِلوک را در آن نهاده بودند و کنارش نوشته بودند که اسم این بابا درواقع جِه تسونگ خاپا بوده است. فکر کنم این را بعد از جنگ جهانی دوم از ترس اینکه گلوک را با آلمانیها اشتباه بگیرند اضافه کردهاند! به هر صورت وقتی ما به آنجا رفتیم اثری از کتابها ندیدیم و فقط پوسترهایی روی دیوار زده بودند و تاکید کرده بودند که اینجا کتابخانه بوده است. در این جا پانصد تندیس کوچکتر از اَرهَتها یا پیشواهای معنوی بودایی هم وجود داشت که از چوب صندل تراشیده بودندشان.
این معبد بنای بزرگ و بسیار زیبایی داشت با شیروانی کج و خمیدهی چینی که با پولکهای خشتی سرخ و اژدهاهای زرد رنگ تزیین شده بود. داخل بناها تقریبا خالی بود و معلوم بود کمونیستهای غیور چند بار مفصل آنجا را غارت کردهاند. با این وجود تندیسهای سنگی و بزرگِ لاکپشتهایی اساطیری که ستون جهان را بر پشت خود نگه داشته بودند را نتوانسته بودند ببرند و میشد در حیاط معبد و بین درختان سروِ کهنسال، آنها را دید.
در یکی از بزرگترین سالنهای معبد، که تالار ده هزار شادی نام داشت، یک تندیس بودای هجده متری (از نوع میترایه بودا) گذاشته بودند که از یک تنهي درخت یکپارچه درست شده بود و شکوه و عظمت چشمگیری داشت. بیشترِ کسانی که دیدیم از نجارهایی که تندیس را تراشیده بودند تعریف میکردند، اما گمان کنم کشاورزی که درخت را کاشته بود بیشتر شایستهی تقدیر بود.
فضای معبد بسیار آرام و سرزنده بود و شماری از مردم را میشد دید که برای نیایش بودا به معبد میآمدند و در جایگاه مخصوص عود میسوزاندند. پویان از دیدن اینکه بوداییها با این آزادی در دوران زمامداری کمونیستها به نیایش خدایشان مشغول هستند تعجب کرد و حق هم داشت. ما همه فکر میکردیم با دولتی روبرو شویم که از نظر عقیدتی بسیار سرکوبگر باشد. این تعجب ما با گذر زمان به تدریج از بین رفت. ما در یک ماهی که در چین بودیم از بیش از صد بنای دینی و آیینی بازدید کردیم و همه جا به همین ترتیب زنده و پرشور از دینِ سنتی برخورد کردیم که با استواری تمام همچنان زنده بود. در تمام مراکز دینیای که بعد از آن دیدیم، چه مسجد مسلمانان باشد و چه معابد تائویی و کنفوسیوسی و بودایی، همواره همین عود افروختن و دخیل گره زدن و پیشکش کردنِ خوراکی در ظرفهای مخصوص رواج داشت.اینها را بعدتر که بیشتر در چین گردش کردیم، دریافتیم. آن روز در معبد لاما برای نخستین بار با دینِ چینیان زیر سیطرهی کمونیسم برخورد کرده بودیم و به نظرمان همه چیز خیلی غریب میرسید. به هر حال، آنجا چیز زیادی هم نتوانستیم ببینیم. آخر وقت به معبد رسیده بودیم و بعد از مدت کوتاهی معبد را تعطیل کردند و همراه بقیهی توریستها از آنجا خارج شدیم. بعد از این کمی در ترافیک معطل شدیم، تصمیم گرفتیم باز با مترو به خانهی سونا بازگردیم. در تمام این مراحل حضور سونا موهبتی بزرگ بود. چون راهها را خوب بلد بود و در حد لزوم هم چینی میدانست.
هم او بود که خبردارمان کرد میتوانیم در شهر میوه بخریم و من که از ناسازگاری و بیتابیِ معدهام میترسیدم، این را غنیمت دانستم. القصه، میوهای خریدیم و رفتیم خانهی سونا. در آنجا اولش میترسیدم از میوههای خوش آب و رنگ و عجیب و غریبی که خریده بودیم، بخورم.
اما وقتی کمی انبه و سیب خوردم و چیزیم نشد، اشتهایم به کار افتاد و هرچه دستم افتاد را خوردم. دوستان وقتی دیدند حالم خوب شده خیالشان راحت شد و البته چند دقیقه بعد وقتی دیدند دارم سهم غذای آنها را هم میخورم باز دوباره نگران شدند.
بعد از آن تا یک ماه هرچه در چین سر راهمان قرار میگرفت را با اشتها خوردم و دستگاه گوارشم خوشبختانه حتی یک بار هم از خاطرهی ناسازگاریِ این روزش یاد نکرد. احتمالا آن روز معدهام در برخوردِ ناگهانی با غذاهای چینی hang کرده بود و بعد از restart شدن، بار دیگر رسالت تاریخیاش را با تمام توان از سر گرفته بود!
خلاصه آن شب بخش عمدهی میوههایی را که دوستان خریده بودند خوردم و به این حقیقت شگفت پی بردم که در چین انواع و اقسام میوهها با اندازهها، و پوستههایی با اشکال و رنگهای مختلف وجود دارد.
تنها نکتهی منفی در مورد این میوهها آن بود که درون پوستهی قشنگ همهشان تقریبا یک چیز بود. یعنی تمام گوشتهی میوههای متنوعی که آن شب خوردیم، به جز یک میوهی بیمزهي شبه کیوی، چیزی بود با رنگ سفیدِ نیمه شفاف و آبدار، با مزهی خفیف شیرین، که مزهاش به هیچ یک از میوههای ایران شبیه نبود.
در بین این میوهها چیزی بود به نام چشم اژدها که از گلولههای سرخ و خاردار قشنگی تشکیل شده بود که درونش همین مادهی سفید بود. میوههای درشتی با پوستهی بنفش هم بود که درون آنها هم همین بود. انگار چینیها میوههایشان را هم با روش کمونیستی یکدست و یک شکل پرورده بودند.
- 1 . tourist, traveler ↑
- . alien ↑
- . Aliens ↑
- . مخفف Shekam-Quotient یعنی ضریب معدوی، یا شکمبهر، بنا بر تعریف علمی عبارت است از توانایی پردازش اطلاعات در رابطه با خوردن غذا، آن را هوش شکمی هم میگویند. ↑
ادامه مطلب: جمعه دوازدهم تیرماه 1388- سوم جولای 2009- پکن
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب