جمعه دوازدهم تیرماه 1388- سوم جولای 2009- پکن
آن شب را به راحتی در منزل سونا خوابیدیم و فردا صبح را افتادیم تا برویم پکن را بگردیم. اول وقت رفتیم به یک بانک تا کمی یوآن فراهم کنیم. از آنجا که زدن بانک در چین دشوار است، راه آشتیجویانهتری را بر گزیدیم و تصمیم گرفتیم یوآن را با دلارهایی که داشتیم، تعویض کنیم. برای همین هم به بانکی رفتیم که انگار تمام فعالیتهای بانکی را انجام میداد، جز همین تبدیل ارز را. به هر صورت در آنجا با یکی از نمودهای وظیفهشناسی چینیها روبرو شدیم که سخت ما را تحت تاثیر قرار داد و باعث شد به کلی از دزدی مسلحانه از بانکها چشمپوشی کنیم!
در بانک از دختر خانمی که مسئول اولین باجهی سر راهمان بود، برای تبدیل ارز کمک خواستیم. او که انگلیسی هم نمیدانست، با همان چینیِ آب نکشیدهی ما کنار آمد و بیاغراق چهل دقیقه از وقتش را صرف کرد تا به ما کمک کند و مشکلمان را حل نماید.
او باجهي خودش را ترک کرد. ما را پیش چند نفر دیگر برد، و بالاخره تا وقتی مسئلهمان حل نشد، آرام نگرفت.
بعد از پایان کارمان با دلی سرشار از سپاسگزاری بابت دقت و درستکاری کارمند بانک، عکسی با هم انداختیم و گردشمان را پی گرفتیم. در همین هنگام بود که من مقامِ بلندِ خزانهدار را به دست آوردم و قرار شد پولها دست من باشد و حساب و کتاب خرجها را نگه دارم.
این تا حدودی به خوش قلبیِ پویان بر میگشت، که در انعام دادن به صغیر و کبیر و سپردن پولش به گداها و نیازمندان سابقهای طولانی داشت، و البته زرنگی امیرحسین که حوصلهی این کارها را نداشت. وقتی از نظر اقتصادی سر و سامان گرفتیم، قصد کردیم که برویم و طبق قرار دیوار چین را ببینیم. از مائو نقل کردهاند که گفته بود: «هرکس دیوار چین را نبیند، مرد نیست!» ما هم لازم دیدیم برای اثبات مردانگیمان برویم و دیوار را زیارت کنیم.
بعد از مدتی سرگردانی در شهر، و مکالمههای هیجانانگیز با چینیها، موفق شدیم راه رفتن به دیوار را پیدا کنیم.
من در این مدت با توجه با دانش ژرف و تسلط تردیدناپذیرم در زبان چینی به مقام دیلماج گروه ارتقا یافته بودم، مدت مدیدی با مردم بیگناه چین گفتگو کردم و در نهایت موفق شدم از بین ده دوازده نفری که مخاطبم بودند به یکی دونفر حالی کنم که میخواهیم برویم دیوار چین.
از بین آنها هم فقط حرف یک نفر را فهمیدیم که برایمان روشن کرد دیوار چین به چینی «چانگ چِنگ» نمیشود، بلکه درواقع «چانگ چِنگ» میشود و این دومی باید یک کمی تندتر و شگفتزدهتر خوانده شود. احتمالا معنای آن چانگ چِنگِ اولی که من اولش از رهگذران میپرسیدم در زبان چینی چنین چیزی میشد: «شما دقیقا در کدام نقطه به دنیا آمدهاید؟» چون هرکس با شنیدنش جهتی متفاوت را نشان میداد.
اما این چانگ چِنگ کذایی در چینی را این طور مینویسند 长城 و معنایش میشود “دیوارِ دراز”.
آن را وان لی چانگ چنگ هم مینامند که بر همگان آشکار و مبرهن است که این طور نوشته میشود 万里长城؛ یعنی “دیواری که ده هزار لی درازا دارد”، و لی هم واحد طول است. بین خودمان باشد که این دیوار درواقع ده هزار لی طول ندارد. بلکه درازایش 6700 کیلومتر است و آن طور که از بقایای تاریخی به جا مانده برمیآید، در درازترین حالت 8850 کیلومتر طول داشته است.
جالب آن است که انگیزهی چینیها از ساختن این دیوار، دقیقا همان بوده که باعث شده کوروش در مرز سیردریا دیوار مشهور خودش را بسازد و این همان است که بعدتر اسکندر مقدونی بدون رعایت کپیرایت آن را به اسم خودش نامگذاری کرد و اسمش در متون دوران اسلامی شد سد سکندر. کوروش دیوار مشهور یاد شده را برای این کشیده بود که جلوی هجوم قبایل کوچگردِ ساکن در ترکستان را به ایران زمین بگیرد، و این قبایل در آن روزگار آریایی و ایرانی زبان و ایرانی نژاد بودند و پدربزرگِ رستم هم بینشان بود و سکا خوانده میشدند.
واقعیت آن است که چینیها هم دقیقا به همین دلیل دیوار بزرگ چین را ساختند. نخستین آثار این دیوار به قرن سوم پیش از میلاد مربوط میشود و این زمانی بود که چین تازه داشت برای خودش کشوری میشد و در معرض تاخت و تاز قبایل شیونگنو قرار داشت. شیونگنو اسم چینی همان سکاهاست که گاهی در تاخت و تازشان به شرق زیادهروی میکردند و احتمالا سر راه با قبایل مغول هم دست به یکی کرده بودند.
به هر صورت، دیوار چین به کمانی بزرگ شبیه است که در مرز مغولستان داخلی کشیده شده و علاوه بر خودِ دیوار، زنجیرهای از دژها و برجهای دیدهبانی را هم در بر میگیرد.
در دوران مینگ که شاهد اوج رفاه و ترقی دیوارنشینان بود، حدود یک میلیون سرباز در سراسر این خط مرزی مستقر شده بودند و این برای دولتهای آن دوران عدد خیلی بزرگی است. ارتباط ایرانیان با دیوار چین فقط به سکاهای دوران اشکانی محدود نمیشد، چون سغدیها هم تا دیرزمانی در دو سوی این دیوار کوچنشینهای ایرانیِ خود را تشکیل دادند.
در حدی که آخرش هم بزرگترین مجموعه از متون پهلوی تورفانی و متون سغدی – از جمله یکی از منابع غنی در مورد دین بوداییِ ایرانی و آیین مانوی- از درون همین دیوار چین کشف شد.
دیوار چین را همچنان دارند حفاری میکنند و تنها در سال 2009 .م حدود 290 کیلومتر از آن کشف شد. هرچند بین خودمان باشد، گمان کنم بیشترش را همان تیم باستانشناس در محل ساخته باشند!
مورخان چینی نوشتهاند که دیوار چین را شی هوانگ دی (چین شی هوانگ)، اولین امپراتور چین و موسس این دولت بنیان نهاد. شیهوانگدی همان بابایی بود که در فیلم مشهورِ قهرمان (hero) همهی پهلوانان فیلم میخواستند سر به تنش نباشد و آخرش هم جتلی طی فرآیند فلسفی پیچیدهای در لحظهی آخر از کشتنش چشمپوشی کرد.
البته جتلی کار بسیار درستی کرد، چون شیهوانگدی بعد از اینکه از دست این هنرپیشهی هنگکنگی نجات پیدا کرد، تمام دولتهای کوچک چینی را یکی یکی فتح کرد و اولین قدرت متمرکز را در چین تاسیس کرد یعنی سیصد سال دیرتر از کوروش بزرگ، از کار او در ایران زمین تقلید کرد.
اما خردمندی کوروش را نداشت، برای همین هم دودمانش بعد از مرگش فرو پاشید و باز همه چیز در چین به همان وضع سابق برگشت.
با این تفاوت که شیهوانگدی دستور داده بود تمام شهرها و دولتهای فتح شده دیوارها و حصارهای پیرامون خود را خراب کنند تا حد و مرزی بینشان باقی نماند و نتوانند در برابر سپاه او شورش کنند.
اما بعد از اجرای این حکم، امپراتور متوجه شد که مردم چین به عقدهی روانیِ «خود – کم – دیوار – بینی» مبتلا شدهاند و این عارضهایست که از کم بودنِ سرانهی دیوار به جمعیت یک کشور ناشی میشود. پس شی هوانگ دی دستور داد همهی مردم بیکار چین جمع شوند و به ضرب داغ و درفش و با بیگاری دیوار چین را بسازند.
میگویند چندین ده هزار نفر در زمان ساخت دیوار در اثر آزار و اذیت کارفرماها و گرسنگی کشته شدند و همهشان را هم در وسط دیوار گذاشتند و به این ترتیب چینیها به معنای واقعی کلمه دیوار را با گوشت و خونشان ساختند. آنهایی که فیلم مومیایی 3 را دیدهاند، با این بخت برگشتگان برخورد کردهاند.
آنها در اواخر فیلم به صورت زامبیهایی نیکوکار از درون دیوار بیرون میآیند و با سپاه سفالیِ شیهوانگدی میجنگند.
ناگفته نماند که جتلی به خاطر لطفش در فیلم قهرمان، و بابت اینکه از کشتن امپراتور چشمپوشی کرده بود، در مومیایی 3 خودش نقش شیهوانگدی را بر عهده گرفت. این را در فقه سنتی برهان اَکَل و مَأکول مینامند، یا شاید هم برهان قَتَل و مَقتول.
چینیها عادت دارند همه چیز را به گذشتههای خیلی دور منسوب کنند و حتی کسانی بینشان هستند که دیوارشان را مربوط به قرن هشتم پ.م میدانند.[1] این البته حرف چرندی است. چون چین هنوز در این دوران از چند شهرِ کوچکِ در حال جنگ با هم تشکیل شده بود و نه سازماندهی سیاسی درستی داشت و نه مردمش فنآوریای داشتند که بخواهد دیوار درست و حسابی از تویش بیرون بیاید. حتی شیهوانگدی هم که دیوار را در 221 پیش از میلاد – یعنی همزمان با سلطنت مهرداد اول اشکانی- ساخت، چون فنآوری پیشرفتهای نداشت، تنها از مصالحی مثل چینههای خاک و سنگ استفاده کرد و لابد بردگان مرحوم شده را هم به عنوان ملاط به کار میگرفته است.
این دیوار در همین وضعیتِ مفلوک باقی بود تا اینکه در 1448 .م یعنی حدود هفده قرن بعدتر، شاهان مینگ از قبایل اویرات شکست خوردند و به فکر افتادند سنت دیوارسازی را احیا کنند.
پس در فاصلهي سالهای 1440 تا 1460 .م بخشی از دیوار به نام لیائودونگ را با خشت و آجر ساختند که چیزی بود شبیه به همین که امروز در کارت پستالها میبینید.
این دیوار برای محافظت سرزمینهای کشاورزی درون چین در برابر هجوم قبایل جورچِن یا جورچین ساخته شده بود. این قوم با وجود اسم معنادارشان ربطی به معماهای منطقی و پازلهای هزار قطعهای نداشتند و قبایلی زردپوست و غارتگر بودند که از شمال میآمدند.
دیوار چین برای مدتی در برابر هجوم جورچنها و مارپلهها و بقیهی سرگرمیهای فکری مهاجم مقاومت کرد، تا آن که در سال 1644 .م مانچوها از مغولستان آمدند و چون دیدند دیوار راهشان را بسته، به یک بابایی به اسم ووسان گویی پول دادند و او هم دروازههای شانهایگوای را بر دیوار باز کرد و آقایان آمدند و چین را فتح کردند. بعد از آن هم مرتب بر طول و عرض دیوار چین افزوده شد تا به جایی رسید که امروز میبینیم.
با این تاریخ پرصلابت، روشن است که وقتی ما سه پارسی سوار اتوبوس شدیم و به سوی چانگ چونگ راه افتادیم، قند توی دلمان داشت آب میشد. از کلهی هر کداممان یک حباب بیرون زده بود و تصاویری پرشکوه و درخشان از دیواری چشمگیر در آن نمایان بود.
به خصوص که مائو گفته بود مردانگیمان هم پای دیوار اثبات میشود و بالاخره این موضوع برای هر جوان برومندی اهمیت دارد. ناگفته نماند که ما چند سالِ بعد از بلوغمان را به اثبات مردانگیمان به روشهای مختلف سپری کرده بودیم، اما شنیده بودیم چینیها اصولاً به شیوهای متفاوت به امور مینگرند و برایمان جذاب بود که با روش اثبات جدیدی در این زمینه آشنا شویم.
القصه، پس از مدتی اتوبوس سواری به دیوار رسیدیم. اتوبوس پر بود از توریستهایی که از اقصا نقاط چین برای دیدن دیوار آمده بودند. یک خانمی هم داشت با زبان چینی برایشان تاریخ و جغرافیای دیوار را توضیح میداد و لابد مردان همسفرمان را توجیه میکرد که پس از اثبات مردانگیشان چه بکنند و چه نکنند.
حالا که میدانم چینیها چقدر به اغراق در مورد تاریخشان عادت دارند، گمان میکنم آن خانم راهنما داشت دربارهی نقش دیوار در دفع دایناسورها از چین و اهمیت آن در جلوگیری از ورود سرمای عصر یخبندان سخنرانی میکرد.
وقتی در پای دروازهی آخری پیاده شدیم، تازه فهمیدیم که باید مسافتی طولانی را طی کنیم. انبوهی از جمعیتِ چینیِ خندان در گوشه و کنار دیده میشد و بیشترشان هم برای جلوگیری از سوختگی زیر آفتاب چترهایی رنگارنگ را به دست گرفته بودند.
پویان با چند حرکت تماشایی دوربین فیلمبرداریاش را بر دوش گرفت و شروع کرد به ثبت بازدید تاریخی ما از دیوار. قرار بود اگر حرف مائو به شکلی نامنتظره درست از آب درآمد، بخشهایی از فیلم را شطرنجی کنیم. در جادهی سرسبز و درازی به راه افتادیم و بعد از گذشتن از تاسیساتی بسیار متنوع و پیچیده بالاخره به دیوار رسیدیم. دیوار را مثل گوهری ارزشمند در میان هفت حصارِ عبور ناپذیر پوشانده بودند.
ابتدا قفسهای خرسهای بامزهای قرار داشت که جلویشان سبدهایی پر میوه گذاشته بودند. امیرحسین که خوشقلبیاش جای چون و چرا ندارد، به طور خودکار و غیرارادی میوههای یک ظرف را برداشت و محتویاتش را پرت کرد تا خرسها بخورند. خرسها هم با انجام چند حرکت نمایشی و بلند شدن روی پاها و اجرای یک کاتای ووشو میوهها را خوردند. تازه بعدش گندش درآمد که این میوهها صاحب داشته و باید آن را میخریدهایم.
در نتیجه کلی پول به پیرمرد چینی خوشرویی دادیم که جیبش سخت از مهربانی ما نسبت به خرسهای چینی خرسند شده بود.
بعد از دید و بازدید با خرسها، رسیدیم به جایی که دستفروشها، چیزهایی بسیار متنوعی را میفروختند. از میوه و خوراکی گرفته تا کلاه و چتر و چیزهای رنگارنگ و بنجل. بعد به قطاری رسیدیم که با سرعت خندهداری – حدود یک هفدهمِ سرعتِ پویان در وضعیت خوابِ عمیق- انبوهی از چینیهای خوشحال را از تپهای بالا میبرد.
بعد به دروازهای رسیدیم که با پلیسهای خندان و اونیفورم پوش پاسداری میشد و همه باید بعد از خرید بلیط از آنجا رد میشدند. خلاصه عجایب زیادی در آنجا دیدیم تا اینکه در نهایت چشممان به دیدن دیوار روشن شد.
دیوار چین برخلاف آنچه که در کتابها نوشته و من هم در اینجا برایتان تعریف کردم، هیچ نکتهي جالبی نداشت. اول از همه، اصولاً قدیمی نبود و اگر اشتباه نکنم همین ده بیست سال قبل ساخته شده بود. بعد هم اینکه معمارش احتمالا روانپریش بوده یا اختلال بینایی داشته است. چون دیوار را به شکل پیچاپیچ بین چندین تپه ساخته بودند. پلهها همه شیبهایی نامعقول داشتند و در حد امکان سطوح صاف به پستی و بلندیهایی تجزیه شده بود که با پله به هم وصل میشد. چنانکه بعدتر متوجه شدیم، چینیها ارادت قلبی عجیبی به مفهوم پله داشتند، و دیوار چین نمود بارز این عاطفه بود.
دیوار چین در کل سفرمان مزخرفترین جایی بود که دیدیم. بلندی، عرض، و معماریاش طوری بود که قطعا هرگز هیچ سپاهی نمیتوانست روی آن مستقر شود یا از چیزی دفاع کند.
جالبتر از همه اینکه پویان با آن دید مهندسانهاش کشف کرد که تاقیهای بزرگی پایین دیوار وجود دارد یعنی دیوار درواقع سوراخ بود و میشد به سادگی از روی زمین از یک طرفش به طرف دیگر رفت. نتیجه معلوم بود. یا این دیوار را به تازگی برای دوشیدن توریستها ساخته بودند، یا اینکه واقعا دیوار همین بوده و گلاب به رویتان…
در این حالت اخیر، گذشته از ماهیت تاملبرانگیز معمار و مهندس و کارگران دیوار چین، باید این را هم پذیرفت که ارتش مغولهایی که برای چهار قرن پشت این دیوار متوقف مانده بودند و نمیدانستند چطوری از راهِ گشودهي زیر دیوار رد شوند، احتمالا مونگول بودهاند، نه مغول. نتیجهی سوم، تازه معلوم شد چرا مغولها در ایران زمین این قدر کشتار کردند.
اگر مردم مرو و نیشابور هم به جای جنگیدن با مغولها یا پناه گرفتن در حصارهایشان بناهای بیربطِ نامعقولی مثل این بر سر راه مهاجمان میساختند، ارتش چنگیزخان دچار بحران روحی میشد و در فتح کشورمان ناکام میماند.
آن روز را بر حسب وظیفه روی دیوار گذراندیم. کل طول چند کیلومتریِ آن را در هوایی گرم و شرجی طی کردیم و به چند میلیون چینی که به طرز معجزهآسایی معمولاً برخلاف جهت ما حرکت میکردند، خوش و بش کردیم. همهی مردم از گرمای هوا و شیب دیوار و غیاب سایهبان کلافه شده بودند و جالب این بود که بینشان پیرمردان و پیرزنانی هم بودند که با افتخار و حسی نمایان از هویت تاریخی روی دیوار قدم میزدند. بعید نبود که خودشان در ساخت آن دستی هم داشته باشند.
ما همان جا متوجه شدیم که مردم چین علاقهی زیادی دارند که در عکسِ مردم کشورهای دیگر حضور یابند. برای همین هم در عمل نمیتوانستیم عکسی درست و حسابی بگیریم که تنها خودمان تویش باشیم. به محض اینکه جایی میایستادیم تا عکس بگیریم، با استقبال مهربانانهی انبوهی از خلق کمونیست چین روبرو میشدیم که میآمدند و کنارمان میایستادند.
ماجرا معمولاً با بچهها شروع میشد که انگشتانشان را به علامت V باز میکردند و رو به دوربین لبخند میزدند و احتمالا با زبانِ منسوب به استکبار جهانی، پیروزی رفقای سوسیالیستشان را بر نظم نوین جهانی اعلام میکردند.
یک رفتار جالبی که در این ارتباط دیدیم، آن بود که کودکان گاهی به جای باز کردن انگشت نشانه و انگشتری، دو انگشت شست و نشانهشان را باز میکردند و دستشان را که با این علامت پیروزی کج و کولهی آراسته شده بود را روی گردنشان میگذاشتند.
امیدوارم این یک فحش ناجور چینی نبوده باشد، ما که آن را علامت مبارزه با شیطان بزرگ تفسیر کردیم و همه چیز به خیر و خوشی گذشت. نقطهي اوج گردش ما در دیوار چین، هنگامی فرا رسید که راهی را کشف کردیم که به پایین و میان جنگلِ دورادورِ دیوار میرفت. درهای این چنینی همیشه بسته و قفل بودند. اما این یکی باز بود. پس با خوشحالی پایین رفتیم و وارد جنگل شدیم به این امید که اسکلتهای ارتش خونخوار و ابله مغول را که پشت دیوار از گرسنگی مرده بودند پیدا کنیم. در آن پایین دیدیم که بعله، راه باز است و جاده دراز و به راحتی میتوان از تاقهای ضربی بلندی رد شد و از یک طرف دیوار به طرف دیگرش رفت. گذشته از این مشاهدهي دلسرد کننده از نظر تاریخی، این کشف غیرمنتظره را هم کردیم که مردم چین از فضای باشکوهِ اطراف دیوار بزرگشان به عنوان آبریزگاه استفاده میکنند.
وقتی از پلهها پایین رفتیم و با هیجانِ یک کاشفِ حرفهای وارد جنگل شدیم، اولین چیزی که دیدیم یک پدر و پسرِ خندان چینی بودند که داشتند رو به دیوار ادرار میکردند. ظاهرا این کار نوعی سنت ملی بود، چون با دیدن ما هیچ تغییری در وضعیت بدنشان یا برونده سیستم ایجاد نشد، فقط لبخندی گستردهتر زدند و سرشان را تکان دادند.
انگار داشتند به جهانیان اعلام میکردند که «ماییم خلق پیروزمند چین، که چنین به دیوارمان جیش میکنیم!». وقتی در جنگل کمی پیشروی کردیم و با شمار بیشتری از چینیان در شرایطی مشابه روبرو شدیم، در حالی که از خجالت قرمز شده بودیم، برگشتیم.
به هر صورت، تنها بخشی از دیوار چین که کارکردش درست تعریف شده بود و ساخت و سازهایش مصنوعی به نظر نمیرسید، همین درختهایی بود که مردم در اطرافش به متابولیسم پایه مشغول بودند. برای اینکه خواننده را از سفر به این اثر باستانی فریبآمیز کاملا منصرف کنم، این نکته را هم اضافه کنم که بر خلاف باور مرسوم، دیوار چین را از روی ماه نمیشود دید. درواقع این شایعه را کسی به نام ویلیام استوکلی[2] باب کرد.
او در کتابی نوشت که دیوار چین آنقدر عظیم است که میتوان با چشم غیرمسلح از کرهی ماه آن را دید. این ویلیام خان البته خطا کرده بود. چون از طرفی بیشینهی عرض دیوار نه متر و ده سانتیمتر است و از طرف دیگر این بابا کتابش را در سال 1754.م نوشته بود یعنی دویست سال قبل از اینکه کسی پایش به ماه برسد.
راستش را بخواهید فکر کنم این آدم خودِ دیوار چین را هم ندیده بود و کلا در مورد دو تا چیزِ کاملا ناشناخته برای خودش حرف میزده است. به هر صورت دانستناش مفید است که اگر روی سطح ماه باشید، به دوربینی با قدرت تفکیک هفده هزار برابر نیاز دارید تا دیوار چین را تشخیص دهید و با همان دوربین دیوار گرگان را هم میتوانید ببینید و اگر کمی همت کنید شاید دیوار خانهی ما را هم ببینید.
با این وجود این حقیقت به جای خود باقی است که با وجود معلوم نبودنِ دیوار چین از روی ماه، ماه از روی دیوار چین معلوم است و این خودش ارزش خاصی به این دیوار میبخشد!
آن روز در وضعیتی تشنه و بیرمق و دیوارزده از گردشمان بازگشتیم، در حالی که دست کم از یک نکته خوشحال بودیم. آن هم اینکه در مردانگیمان تغییری حاصل نشده بود.
از طرفی این نشانهي آن بود که دیوارهای ایران خودمان برای اثبات این ماجرا کافی بوده، و از طرف دیگر راستش در اواسط کار نگران شده بودیم که نکند این تبلیغ مائوئیستی هم مثل خودِ دیوار برعکس از آب در بیاید و عیب و علتی پیدا کنیم!
اما این نگرانی پایه و اساسی نداشت. در اثبات این نکته همین بس که دوستمان امیرحسین مدت کوتاهی پس از بازگشت از چین صاحب پسری شد، در مورد این حقیر هم که مستندات مهمی در اثبات امر وجود دارد و پویان هم که با آن ریش و یال و کوپالش اسوهی نرینگی محسوب میشد.
نکتهی مهم در مورد سخن مائو این بود که تقریبا تمام چینیهایی که از دیدار دیوار باز میگشتند همچنان بیریش و سبیل بودند و فرق بین نر و مادهشان خیلی مشخص نبود. نتیجه آن که محصولات چینی حتی در این مورد هم انگار قلابی باشد…
بعد از بازگشتن به پکن تصمیم گرفتیم آن شب را کمی برای خودمان بگردیم و با کنترل کیفیت رستورانهای این شهر تنوعی در برنامهمان ایجاد کنیم. پس آن شب را در خیابانهای پکن به ولگردی گذراندیم.
در پکن چند خیابان وجود دارد که بازدید از آنها برای همگان واجب شرعی است. یکیاش، که پاتوق ایرانیها هم هست، وانگ فو جینگ داجیه نام دارد و خیابانی است که از دیرباز بازار اصلی شهر در آن قرار داشته است. این خیابان را طوری بستهاند که خودروها در آن رفت و آمد نکنند و تنها یک متروی قراضهي بامزه – چیزی شبیه به عرابه دودیِ عصر ناصرالدین شاه در آن تردد میکند.
دو طرفش را بناهای بلندی گرفتهاند که بیشترشان فروشگاه هستند و در طبقهي پایینِ بیشترشان رستورانهای بسیار خوبی وجود دارد. ما با راهنمایی سونا یک کتابفروشی خوب در این خیابان پیدا کردیم و مدتی طولانی را صرف کند و کاو در کتابهایش کردیم. من که با دیدن هزاران هزار کتابِ به ظاهر جذاب که نمیتوانستم بخوانمشان، عقدهای شدم و با خودم عهد کردم حتما تا قبل از اینکه عمر گرانمایه به پایان برسد چینی یاد بگیرم، تا اگر احیانا حرف تائوئیستها درست در آمد و آن دنیا هم در خدمت خلق بودیم، مطلب برای خواندن داشته باشم. چون شک ندارم که تحت این شرایط همین چینیهای کمونیست اولین کسانی هستند که کتابهایشان را با یک صدم قیمت به آن دنیا صادر میکنند تا بازار بهشت و دوزخ را در اختیار بگیرند.
شرح زیادی در مورد این کتابفروشی نمیدهم، چون بعدتر در مورد یک کتابفروشی مهمی که حسابی زیر و رویش کردیم سخن خواهم گفت. فقط همین را بگویم که بخش به نسبت غنیای برای فروش کتابهای انگلیسی داشت و همه جور کتاب – از جمله کفریات غیرکمونیستی- هم در آن یافت میشد. قیمت کتابها زیاد بود و به خصوص متون انگلیسی را احتمالا جز رهبران حزب و پولدارهای وابسته به دولت نمیتوانستند بخرند.
خیابان دیگر، که اهمیتش اصلا کمتر از قبلی نیست، دونگ هوامِن یِشی نام دارد. اگر از صبح تا نزدیکیهای غروب آفتاب به آنجا سر بزنید، جز یک کوچهی باریک و خلوت نخواهید یافت.
اما همین کوچهی باریک و دلتنگ ناگهان همراه با غروب آفتاب زنده میشود و از هر گوشهاش دکهای سرک میکشد که برای فروختن خوراکیهای عجیب و غریب تخصص یافته است. این خیابان برای خوردنِ آت و آشغالهایی طراحی شده که در فیلمها و برداشتهای عامیانه در فهرست غذاهای چینی گنجانده میشوند.
ما بار اولی که به این خیابان رفتیم، اشتباه مهلکی کرده بودیم و پیش از قدم نهادن به آنجا در رستورانی عالی به اندازهی یک هفتهمان سورچرانی کرده بودیم. این بود که جایی برای خوردنِ چیزهای جدید نداشتیم. با این وجود یک بار دیگر به آنجا حمله کردیم و این کوتاهیِ بار اول را جبران نمودیم.
در دو طرفِ این خیابان که راهی باریک و پر پیچ و خم دارد، دکههایی هست که همه جور خوراکیِ سبک و حاضری در آن به فروش میرسد. بهای هر غذا به نسبت کم است و به پنج تا بیست یوان محدود میشود، و البته حجم و اندازهي هر واحداز این خوراکیها هم اندک است. در اینجا میتوان عقربهای زندهی به سیخ کشیدهای را دید که با بیرحمی روی شعلهی آتش کباب میشوند. زنجرههای چاق و چله و اسبهای دریایی را هم به همین ترتیب میفروشند و اینها جزء خوراکهای گران قیمت این خیابان هستند.
انواع و اقسام پیراشکی چینی، میوههای قند اندود، رشتههای نشاستهای، و دانههای بوداده را هم میتوان در این جا یافت و خورد.
ما برحسب تصادف به این خیابان رسیدیم و واردش شدیم و دیدیم که بیشتر از دویست متر درازا ندارد. اما تراکمی شگفتانگیز از دستفروشهای غذافروش و رستورانهای کوچک در آن به چشم میخوردند. جمعیت در آن موج میزد و بیشتر مردان لباسهایشان را در آورده بودند و کودکان تقریبا برهنهی مادرزاد بودند. در پیشخوان مغازهها هرچیز قابل خوردنی به چشم میخورد. از نانهای اشتهاآوری که با سبزیجات میپختند بگیرید تا حلزون و سرِ اردک و عقربِ کباب شده و دماغ و پای خوک. با شور و شوق همه جا را دیدیم و از تنوع چیزهایی که چینیها به عنوان غذا میخوردند در شگفت شدیم. به خصوص که بخش عمدهی خوراکیها کاملا در هوای آزاد و بدون ابزاری سردکننده نگهداری میشد و از قیافهشان معلوم بود بعضیهایشان یکی دو روز است در همین وضعیت هستند. از بد حادثه تازه بعد از شام بود که این خیابان را کشف کردیم. اما این مسئله در ارادهی آهنین ما خللی ایجاد نکرد. یک نان سبزیدار خوشمزه گرفتیم و خوردیم. اما خیابان خیلی زود تمام شد و چینیها بختِ دیدنِ انفجار سه جهانگرد پارسی را از دست دادند.
آن شب بعد از شکمچرانی کافی و وافی، به خانهی سونا رفتیم. شبی بسیار خوش و خاطرهانگیز داشتیم که طی آن از ماجراهای سفرهایمان تعریف کردیم، جوک گفتیم و خندیدیم، و مهمتر از همه اینکه بحثی پردامنه دربارهی ادبیات با هم داشتیم و امیرحسین با آن حافظهی شگفتانگیزش شعری بلند و بسیار زیبا از استاد علیرضا شجاعپور را برایمان خواند که در آن دربارهی ماجرای کشته شدن سهراب به دست رستم، بینشی نو و بسیار شنیدنی ارائه شده بود. شب را شاد و خرسند به بستر رفتم، از اینکه میدیدیم شعر پارسی در قلب چین هم برای نزدیک کردن دلهای مسافران گرمای خود را حفظ کرده است.
- . اگر باورتان نمیشود نگاه کنید به این مرجع:
歷代王朝修長城”. Chiculture.net. http://www.chiculture.net/1203/html/1203b04_01.html. ↑
- . William Stukeley ↑
ادامه مطلب: شنبه سیزدهم تیرماه 1388- 4 جولای 2009- پکن
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب