یکشنبه چهاردهم تیرماه 1388- 5 جولای 2009 – داتونگ
مقصد بعدی ما داتونگ (大同) بود که منطقهایست در استان شانشی در چند صد کیلومتری غرب پکن، که راه آهنی به طول 290 کیلومتر تا آنجا کشیده شده است.
ما از همان شب پیش سبک زندگی جدیدمان را شروع کردیم و شب را در قطار خوابیدیم و ساعت هفت صبح سرحال و تردماغ به مقصد رسیدیم. در مقصد متوجه شدیم که ایستگاه قطار جایی برای سپردن کولههایمان دارد. این نعمت بزرگ و نامنتظرهای محسوب میشد.
چون تصورمان این بود که قرار است در سراسر سی روز سفر کولههای سی چهل کیلوییمان را پشتمان حمل کنیم. این قضیه به خصوص در مورد کولهی من که به تدریج با خرید سنگهای مختلف سنگینتر و سنگینتر میشد، میتوانست به نتایج مصیبتباری منتهی شود.
خوشبختانه در همان ابتدای کار متوجه شدیم تمام ایستگاههای قطار این نوع خدمات را ارائه میکنند. بعد از آن برنامهمان این شد که به محض رسیدن به هر شهری ابتدا کولههایمان را در ایستگاه میسپردیم و بعد از گشت و گذار کامل در شهر موقع ترک شهر باز به همان ایستگاه بر میگشتیم و کولههایمان را بر میداشتیم.
ناگفته پیداست که اگر قرار بود کولهها را حمل کنیم، با توجه به حدود شانزده ساعتی که در روز راهپیمایی میکردیم، در پایان سفر به موجوداتی بسیار عضلانی تبدیل میشدیم. البته اگر با این شرایط اصولاً سفرمان به پایان میرسید…
دقایقی را برای تعیین مسیر صرف کردیم. اینجا هم مردم خوشرو و مهربان بودند و هنوز پایمان را از ایستگاه قطار بیرون نگذاشته بودیم که دو دختر جوان و خوشرو آمدند و سعی کردند راهنماییمان کنند.
نکتهی منفی ماجرا این بود که زبان چینی سلیس و شیوای ما را خوب متوجه نمیشدند و نکتهی مثبتاش در این بود که داخل کتاب Lonely Planet همراهمان، اسم جاها را به چینی هم نوشته بود و بنابراین توانستیم با نشان دادنش حالیشان کنیم که قصدمان دیدن معبد آویخته است. بالاخره توانستیم تاکسیای بگیریم که ما را به معبد برساند. مراسم چانه زنی با سرعت انجام شد و راه افتادیم.
هنوز اول صبح بود و مردم را میشد دید که با آرامش و بدون عجله به سر کارشان میروند. در این میان منظرهی دیدنی آن بود که در برابر مکانهایی مانند رستورانها که شمار کارمندانشان زیاد بود، میتوانستی کارکنان را ببینی که با نظم و ترتیب در پیادهرو ایستادهاند و دارند دسته جمعی ورزش صبحگاهی میکنند. کمی بعد از شهر خارج شدیم و در راه فرصتی دست داد تا در هوایی خوب که کمتر از پکن رطوبت داشت، مناظر اطراف را بنگریم و سرزمین داتونگ را دقیقتر بشناسیم.
جایی که امروز داتونگ نامیده میشود، در عصر هخامنشیانِ ما مرکز یک دولت کوچک به نام بِئیدی بود که مردمش از نژاد تای بودند. این دولت در 457 پ.م به دست شاهان دودمان جو از میان رفت. کتاب فِنگشِنیانیی (封神演義) متنی است به ظاهر تاریخی که داستان ظهور دودمان جو را نقل میکند. بیشتر مورخان چینی داستانهای عجیب و غریب این کتاب را بخشی از تاریخ دانستهاند و به این ترتیب سابقهی تاریخی کشورشان را به هزار سال پیش از شواهد باستانشناختی عقب میبرند.
اما براساس دادههای باستانشناختی، شهرِ داتونگ را امپراتور هان در سال 200 پ.م تاسیس کرد و نامش را پینگچِنگ (平城) نهاد. در این سال این مرد که رهبری ارتش هان را بر عهده داشت، در این نقطه بر سپاهیان شیونگنو غلبه کرد و سربازانش را در همان جا اسکان داد.
از آنجا که شیونگنو اسم چینیِ سکاهاست، جا دارد که جهانگردان ایرانی در این منطقه غیرتی شوند و بابت پیروزی چینیها بر سیستانیها در این منطقه تظاهراتی بر پا کنند. ما البته ترجیح دادیم نیمهی پر لیوان را بگیریم و بابت اینکه شهرِ لویانگ تا ابتدای دوران اشکانی در دست پسرعموهای سکایمان بوده جشن بگیریم و با کسی دعوا و مرافعه راه نیندازیم.
امروز جمعیت این منطقه سه میلیون نفر است. نام داتونگ در سال 1048 .م به این شهر داده شد. در سال 1649 .م که پایان دوران زمامداری مینگها فرا رسید، شهر داتونگ در جریان جنگ ویران شد. اما آن را بار دیگر در 1652 .م بازسازی کردند. چینیها با اینکه داتونگ را از سکاها گرفتند، اما نخواستد یا نتوانستند جلوی تاثیر فرهنگ ایرانی در آنجا را بگیرند. چون مهمترین محصول فرهنگی صادر شده از ایران به چین دین بودایی است و اینجا هم به خاطر آثاری که راهبان بودایی در آن پدید آوردهاند شهرت دارد.
بیتردید عجیبترین اثر در این بین معبد آویخته (悬空寺) است که چینیها به آن میگویند شیانکونگسی. این معبد بر روی صخرهای کمابیش عمودی در بلندای هفتاد و پنج متری ساخته شده و غریب آن که فضا و معماریاش درست با یکی از رویاهایی که قدیم ندیمها دیده بودم همسان بود. کل معبد از راهروهایی پیچ در پیچ تشکیل شده بود که به اتاقهایی کوچک ختم میشد. در هر اتاق تندیسهایی از بودا و بودیسَتْوَهها نهاده بودند و نمادهای تائویی و کنفوسیوسی هم در آنجا دیده میشدند. این معبد با کار گذاشتن اسکلتی چوبی بر شکافهای صخره ساخته شده و بدنهی اولیهاش را یک راهب بودایی به نام لیائو ران (了然) در دوران سلسلهی وِئی جنوبی دست تنها ساخته بود. یعنی قدمت آن به هزار و پانصد سال بالغ میشود.
وقتی کمونیستها به قدرت رسیدند و انقلاب فرهنگی کردند، یک گروهان از ارتش سرخ سراغ راهبان آرام و صلحجوی این معبد رفتند و همه را به قتل رساندند. مردم میگفتند تنها یک راهب از این قتلگاه جان سالم به در برد و در کوهها پنهان شد. میگفتند تا همین چند سال پیش زنده بوده و سالی یک بار به آنجا سرکشی میکرده است. داستان او ماجرای غمانگیز و تاثیرگذاری است که واقعا جا دارد محور زندگینامهای مفصل قرار گیرد.
فضای معبد و محیط تنگ و دشواریابش، به خصوص وقتی با خاطرهی راهبان قتلعام شده در میآمیخت، در همسایگیِ چشمانداز باابهتی که داشت، تجربهای به راستی چشمگیر بود. وقتی میخواستیم از آستانهی معبد وارد شویم، از راهرویی بلند باریک عبور کردیم که با پلههایی به فضای اصلی معبد متصل میشد. آنجا با حیرت ایستادم و سعی کردم انبوه خاطراتی را منظم کنم ناگاه که به ذهنم هجوم آورده بود. خاطراتی که به زمان بیداری مربوط نمیشد و به همین دلیل مبهم و پیچیده مینمود.
ناگهان دریافتم که این جا بارها در خواب دیدهام و این را با شگفتی برای امیرحسین و پویان تعریف کردم. سالهاست که رویاهایم را یادداشت میکنم و دربارهشان به پژوهش مشغولام. به همین دلیل هم به دادههای موجود و رویاهایی که دیدهام به راحتی دسترسی دارم.
برایم بسیار عجیب بود که چرا این گذرگاه کوهستانی آویخته بر هیچ و اتاقهای تنگ و کشیدهی پراکنده بر زیر و زبرش را بارها خواب دیدهام. به خصوص که وقتی به خاطراتم مراجعه میکردم، به تفاوتهایی چشمگیر در این میان بر میخوردم.
جایی که سالها بود در خواب میدیدم، بیشک در ایران زمین قرار داشت. این را نه فقط با توجه به کوههای کشیده و بلند و وحشیاش، که بر اساس معماری بنای آنسوی گذرگاه میگویم. تا مدتها فکر میکردم چیزی شبیه به یکی از قلعههای اسماعیلیها در اطراف لمسر را در خواب میبینم و رویاهایم را در این بافت تاریخی تعبیر میکردم. اما بعد از ایستادن بر درگاه معبد آویخته، دریافتم که تمام این تصویرهای تخیلی و منظرههای پرعظمتی که ناگهان همهشان در ذهنم ردیف شده بودند، به چیزی انتزاعیتر و عمیقتر اشاره میکردند.
آنچه که من بارها و بارها در خواب دیده بودم و در قلعههای اسماعیلیان و راهروهای معبد آویختهی داتونگ مشابهش را مییافتم، «کنج» بود. مفهومی که در بافتی ایرانی در رویاهایم تجربهاش کرده بودم و سازندگان این معبد نیز احتمالا بر مبنای الگوی ذهنی مشابهی آنجا را طراحی کرده بودند. یکی از جذابیتهای فضاهای عمومی به نظر من، «کنج»هاست. یعنی جاهایی که در حریم و گاه در دل فضایی عمومی قرار دارند، اما به هر دلیلی زیادی مورد توجه قرار نمیگیرند و نادیده انگاشته میشوند. کنجها در شهرها همیشه برایم موضوع گمانهزنی و کنجکاوی بوده و در فضاهای طبیعیتری مثل باغ و خانههای مخروبهی به حال خود رها شده هم سایههای گسترش یابندهی این کنجها را زیاد دیده بودم. معبد آویخته از این نظر در چشمانم زیبا و شگفتانگیز نمود و به دلم نشست که انگار سازندگانش انبوهی از کنجها را در جایی دور از دسترس، میان زمین و هوا با راهروهایی به هم متصل کرده بودند.
برخلاف بناهای مذهبی دیگر، در اینجا از تالارهای بزرگ و فضاهای عظیم و خرد کننده نشانی دیده نمیشد. جایی نبود که بتوان بتی عظیم را در آن نهاد و فاصلهي سقف و کف چندان نبود که بشود هندسهی تحقیرآمیز یک کلیسای گوتیک یا چین و شکنهای بلورآسای گنبد مسجدی را در درونش گنجاند. همه چیز را در حاشیهای چپانده بودند که به زحمت بر کنارهی تهیا برپا شده بود. به همین دلیل هم این معبد بیش از هرچیز شبکهای از کنجها بود که با راههایی دنج به هم متصل میشد. اتاقکها کوچک بود و راهروها باریک و پاگردها فشرده و همه چیز به مجموعهای معمارانه از کنجهای پیاپی شبیه شده بود. هیچ نمیدانم سازندگان این معبد در این مورد عمدی داشتهاند یا نه، اما نتیجهی کار با توجه به این توالی حیرتانگیز کنجهای پیاپی، نوعی صمیمیت و در عین حال رازآلودگی را به ذهن القا میکرد.
طبق معمولِ تمام بناهای دیدنی چین، شمار زیادی از بازدید کنندگان چینی از پلههای باریک این معبد بالا و پایین میرفتند. برای آنها هم انگار این فضا وهمانگیز و شگفت مینمود. هرچند نمیدانم چند نفر از آنها به کنجها توجه داشتند، و چندتایشان رویاهایی از این دست را در ذهنشان مدفون کرده بودند.
بعد از دیدن معبد آویخته، یک تاکسی گرفتیم و به سوی دومین مرکز دیدنی داتونگ حرکت کردیم. ظهر گذشته بود و گرسنه بودیم، اما میترسیدیم دیر برسیم و بخت دیدار بوداهای یونگانگ را از دست بدهیم. یک ایستگاه تاکسی همان نزدیکی پیدا کردیم که رانندههایش درستکارانه نمیخواستند پولی اضافی از ما بگیرند، و با این وجود میخواستند حتما دو مسافر دیگر هم علاوه بر ما سوار کنند تا رفت و برگشتشان به صرفه باشد.
آخرش به توافق رسیدیم و کمی پول بیشتر دادیم تا سریعتر حرکت کنند. در راه، پویان شروع کرد به خواندنِ شعرِ محبوبش «ساز و نقارهی جومه بازار (جمعه بازار)». آوازی که اصلش به زبان گیلکی است و پویان و به تبعش دوستان پویان، علاقهای نوستالژیک به آن دارند. پویان آواز را با زبان گیلکی خواند و راننده را شگفتزده کرد.
او چند بار پرسید که پویان به چه زبانی آواز میخواند، و چون مطمئن بودم نه او گیلان را میشناسد و نه من برابر نهاد کلمهی گیلکی را به چینی میدانم، با خونسردی هر بار گفتم که «گیلَکیه داداش!».
البته بعید است برای او حرف زدن فارسی ما با شعر خواندن گیلکی پویان فرقی داشته باشد. احتمالا همه را نامفهوم میشنید، انگار که چینی باشد!
به این ترتیب سرودخوانان و شادمانان رفتیم و چند ساعتی از ظهر گذشته بود که به مقصدمان رسیدیم. پیش از هرکار به نخستین رستورانی که از بداختریاش سر راهمان قرار گرفته بود، حمله کردیم. از وقت ناهار خوردن گذشته بود و رستوران خلوت بود، اما صاحب رستوران با خوشرویی ما را پذیرفت. ما هم هرچه را که دورترین شباهتی به خوراکی داشت خوردیم و با شکمهایی سیر از رستوران بیرون رفتیم. راهی که برای رسیدن به غارهای بودایی در پیش داشتیم، با اتوبوس پیمودنی بود. خط مربوط به مقصدمان را پیدا کردیم و در هوایی که کمکم بارانی میشد، منظرههای اطراف را دید زدیم.
از ایستگاه اتوبوس تا خودِ غارهای بودایی مسافتی طولانی بود که لایههای متفاوتی از معبدها و فروشگاهها و در نهایت دستفروشها به تدریج در اطرافش تکامل یافته بودند.
دکههایی با نظم و ترتیب در دو سوی راه چیده شده بودند که تقریبا همه چیز میفروختند. هم بستنی در بساطشان پیدا میشد و هم سنگهای نیمه قیمتی و هم مجسمههای زمختِ هواپیما و تانک که با پوکههای خالی فشنگ ساخته بودند. به نزدیکی غارها که رسیدیم، دیگر باران گرفته بود. هوایی لطیف و بسیار خوش بود و لذتی که از دیدن آثار باستانی بردیم را دوچندان کرد.
در راه کارگرانی توجهمان را جلب کردند که با روشی کاملا سنتی مشغول جا به جا کردن درختان بودند! ایشان درختانی کاملا بالغ و سالمند را که گاهی درازایشان به پنج شش متر میرسید، با ریشه و خاکهای اطراف ریشهشان از زمین بیرون آورده و آن را با طنابهایی به دوش خود میبستند و هر چهار نفر یک درخت را حمل میکردند.
درختان را از جایی دیگر به زمینهای اطراف مناطق توریستی میآوردند و در زمین میکاشتند. بعد هم با چوبهای بلندی برایشان داربست درست میکردند تا از خاکی که هنوز سست بود و نرم، بیرون نزنند. تازه بعد از این مشاهده بود که دریافتیم درختان چندسالهی درختزارهای اطراف معبدها و مناطق باستانی همگی به تازگی نشانده شدهاند تا هم منظره را زیباتر سازند و هم حال و هوایی قدیمیتر به محیط بدهند.
تمام این دستفروشان و درختآوران برای این در آن نقطه دور هم جمع شده بودند که دومین جذابیت جهانگردانهي داتونگ در آنجا قرار داشت. این اثر باستانی عظیم، غارهایی را شامل میشود که مجموعهای از تندیسهایی سنگی را در دل آن تراشیدهاند. این غارها در منطقهای به نام یونگانگ قرار دارد و چینیها آن را یونگانگشیکو (云冈石窟) مینامند.
این منطقه صخرهای بزرگ و عظیم است که سراسر دیوارهاش را تراشیدهاند و هزاران تندیس بودا و بودیسَتوَه درونش کندهکاری شده است. این صخره در شانزده کیلومتری جنوب غربی شهر داتونگ در درهی رود شیلی قرار گرفته است. شمار قابهای کندهکاری شده در کل صخرهها به 252 تا میرسد و بودا در این مجموعه بیش از پنجاه هزار بار بازنموده شده است و تندیسهایش از چهار سانتیمتر تا هفت متر درازا دارند. کهنترین آثار هنری این منطقه به قرن پنجم و ششم م باز میگردند و در اواخر دوران ساسانی خودمان تراشیده شدهاند.
کهنترین غارها را با شمارهی 16-20 مشخص کردهاند. اینها را در زمان زمامداری شاهان بوداییِ دودمان وِئی شمالی، در حدود سال 470 .م کندهاند. ساخت و ساز در این صخره همچنان تا دوران زمامداری مانچوها ادامه داشت و ایشان بناهای چوبیِ زیبایی را به غارهای انتهایی این مجموعه افزودند. خودِ غارها بسیار وضعیت بدی داشتند. نگهبانانی منظم و مرتب و غرفههایی تمیز و ساختاری سنجیده در اطرافش ساخته بودند و توضیحهایی مفید را به زبان چینی و انگلیسی در برخی جاها گذاشته بودند. اما همهی این تدبیرها نمیتوانست بلایی که چینیهای نسل پیش بر سر میراث فرهنگیشان آورده بودند را پنهان سازد.
تقریبا چهرهی تمام بوداها را منهدم کرده بودند. به روشنی معلوم بود که برخی از تندیسها را با مسلسل سنگین هدف گرفتهاند و چهرههای بوداهای کوچکتر با جای گلولههایی که بر آن نشسته بود، به سوراخهایی بر دیوارههای سنگی بدل شده بود. پیش از سفر میدانستم که نسل انقلابیِ کمونیستهای چینی در غیرت و تعصب چیزی از طالبان کم نداشتهاند، اما با دیدن این صحنه دریافتم که از سطح مشابهی از شعور و خرد هم برخوردار بودهاند.
از این زشتکاریهای وارثان ناشایست بودا که بگذریم، کل اثری که در یونگانگ دیدیم به راستی تکان دهنده بود. معلوم بود که نسلهایی پیاپی از بهترین هنرمندان بودایی در این منطقه کار کردهاند و با تمام وجود کوشیدهاند تا زیباترین بازنمایی ممکن از نمودهای امر قدسیشان را به دست دهند. بخش مهمی از تندیسها لباس ایرانی بر تن داشتند و مهمترینهایشان چهرههایی آشکارا ایرانی داشتند.
عجیب هم نبود، چون دین بودا با بازرگانان سغدی و راهبانی که از مرو و کاشغر و خوارزم میآمدند، به این منطقه منتقل شده بود. در کتابهای مرجع و راهنماهای توریستی نوشته شده که این تندیسها با ظاهر غیرچینیشان به هندیها تعلق دارند.
اما هرکس که هندیها را دیده باشد یا با جغرافیا آشنایی مقدماتیای داشته باشد، در مییابد که این تندیسها ربطی به هندیان ندارند. بگذریم از اینکه هویت و تبار بیشتر این مبلغان و شخصیتهایی که تندیسهایشان را در دیوارها میدیدیم، در منابع باستانی چینی تصریح شده بود و تردیدی نبود که ایرانی بودهاند. اما ماجرای ورود دین بودایی به چین از این قرار بود که در میان شاهان دودمان هان شرقی، امپراتوری نامدار وجود داشت به نام مینگ (28-75 .م) که تقریبا همزمان با بلاش اول اشکانی و نرو در روم زندگی میکرد. او مردی پرکار، لایق و درستکار بود، اما رفتاری خشن و تندخویانه داشت، هرچند این خشونت ذاتیاش کمکم با تاثیر همسرش – ملکه «ما»- تعدیل شد. او شبی خواب دید که مردی زرین برابرش ایستاده و او را به دین خود میخواند. چون موضوع را با وزیرش جونگهو در میان گذاشت، خبردار شد که این پیکرهی زرین کسی جز بودا نبوده است. مینگ بعد از این رویا هجده سفیر را به ایران شرقی فرستاد تا شاخهای از آیین بودا را به چین وارد کنند. در این گروه دو دانشمند مشهور به نامهای کاییین و چینجینگ حضور داشتند که بعدها به مبلغان بزرگ دین بودا تبدیل شدند.
این گروه به افغانستان امروزین رفتند و مجموعهای از کتابهای بودایی را به همراه چهل و دو تندیس با خود به چین برگرداندند. این هیات را چند راهب بودایی همراهی میکردند که قرار بود این دین را به چینیها بیاموزانند. نام این راهبان به شکلی تحریف شده و تنها با واسطهی منابع چینی برای ما به یادگار مانده است. مورخان امروزین با این پیشفرضِ نادرست که قاعدتا راهبان یاد شده باید هندی بوده باشند، این اسامی را به شکلی هندی بازسازی کردهاند: کاسیاپاماتانگا، دارماوانیا، موتون و چوفارلان.
آنچه که میتوان به دادههای موجود در این زمینه افزود، اشاره به این حقیقت است که سرزمینِ خاستگاه این راهبان استان سغد و بلخ باستانی بوده که در این هنگام بقایای دولت کوشانی در آن وجود داشته و از نظر سیاسی متحد شاهنشاهی اشکانی بوده است.
اگر در این زمینهی ایرانی به نامها بنگریم، راحتتر میتوان شکل اصلیشان را بازسازی کرد. بخش نخست نام کاسیاپاماتانگا به احتمال زیاد همان کاسیَه (یعنی کاسی، کاشی) است که در نام کاشان و قزوین باقی مانده است. دارماوانیا انگار که لقبی دینی باشد، چون دَرمَه در آیین بودا یعنی قانون و وینَه لقبی علمی است به معنای دانا و خردمند که احتمالا هنوز هم در اسم کُردیِ وینا باقی مانده است. چوفارلان به احتمال خیلی زیاد شکلی تحریف شده از شوفَرنَه/شیدفرنه است که همان فرشیدِ امروزین است، و این البته تنها حدسی است که باید با محک نقد آشنا شود و من اینجا فقط برای گل روی دوست خوبم فرشید ابراهیمی اینجا نقلش میکنم!
به هر صورت گروهی که از فرشید احتمالی و رفیقانش تشکیل شده بود، در سال 68 .م به چین بازگشتند و در دوازده کیلومتری پایتخت (لویانگ) معبدی به نام اسب سپید (بایماآسی) تاسیس کردند که نخستین مرکز ترویج دین بودا در چین محسوب میشود. در این مکان بود که «سوترای چهل و دو فصل» به چینی ترجمه شد و نخستین نسل از راهبان بودایی چینی در آن پرورش یافتند. یکی از این راهبان برادر امپراتور، لیویینگ بود که پیش از آن مبلغ آیین تائو بود. او اعلام کرد که بودا یکی از مقدسان و ایزدان تائویی است و به این شکل نخستین حلقه از بوداییان در این سرزمین از میان پیروان تائو برخاستند. این لیویینگ زندگی عجیبی هم داشت، چون دو بار به جرم جستجوی داروی نامیرایی متهم به خیانت شد و آخرش هم تبعید شد و خودکشی کرد.
تا زمانی دراز بعد از ورود آیین بودا به چین مردم این دین را به همراه آیین مانوی عقایدی بیگانه و غیرچینی میدانستند. تا آن که در قرن چهارم و پنجم میلادی بدنهی اشراف و درباریان چینی بودایی شدند و به این ترتیب روندی برای چینی کردنِ دین بودا آغاز شد.
هنر صخرهای یونگانگ نیز در همین هنگام و در همین زمینه آفریده شده بود. در معماری این منطقه عناصری وجود داشت که آشکارا ایرانی بود. سنت تراشیدن اتاقی در درون کوه و تزیین دیوارههای اطرافش، دقیقا همان است که برای نخستین بار در اورارتو (ارمنستان امروزین) به شکلی ابتدایی تجربه شد و در دوران داریوش بزرگ به قالبی عظیم برای طراحی آرامگاههای هخامنشیان تبدیل شد. مقبرههای نقش رستم که در میانهی نقش میتراییِ چلیپا کنده شدهاند، کهنترین نمونههای بزرگ از این سبک معماری هستند. در دوران اشکانی همین سبک در ایران شرقی برای طراحی بناهای مقدس بودایی به کار گرفته شد. در عصر ساسانی که دولت کوشانی در شاهنشاهی ساسانی جذب شد، این روند سرعتی بیشتر یافت و بخش مهمی از بوداهای کهنسال افغانستان امروزین در این هنگام ساخته شد.
معماری صخرهای یونگانگ دقیقا همین الگو را داشت. در قدم اول دیوار سنگی را تراشیده بودند و دو ستون از دل آن بیرون آورده بودند. این به شکلی سه بعدی از ستونهایی شبیه بود که در نقش رستم و بسیاری از آثار بودایی افغانستان هنوز از دیوارهی کوه کنده نشده و همچون نقش برجستهی یک ستون نموده شده است. پشت آن دیوارهای بود که سطحش با نقشهای بودا پر شده بود. دو حفره در این دیوارهی پشت ستونها وجود داشت که به اتاقکی کنده شده در کوه ختم میشد. این اتاقک کمابیش با اتاق تابوت در آرامگاههای نقش رستم برابر است. در میانهی این اتاق، تندیس عظیمی از بودا تراشیدهاند. دو حفرهی یاد شده هم به در و پنجره شباهت دارند. یعنی یکی از آنها برای آن است که زایران وارد اتاقک شوند و به تندیس دسترسی پیدا کنند و دیگری برای آن است که از ارتفاعی بیشتر نور به درون اتاق برسد و ناظران بیرونی بتوانند سر بودا را از بیرون ببینند.
این الگو کمابیش در تمام غارها تکرار شده بود. نقشمایهها همچنان ایرانی بود. یعنی تاکیدی نمایان بر بدنِ متحرک انسان وجود داشت و کمال و بینقصیِ بدنها با پوشیده شدنشان در پیراهنهای سبک بلند یا گاه شلوار، حالتی رازآمیز پیدا کرده بود. بدن انسان به روشنی محور تقدس بود و بودا به عنوان نماد انسان کامل هزاران بار در ابعاد گوناگون در دیوارهها بازنموده شده بود.
در بسیاری از غارها رهبران دین بودایی و مبلغان باستانی بازنموده شده بودند. تا جایی که من فهمیدم، آنهایی که ایرانی بودند و از سغد و خوارزم میآمدند، با شلوار بلند، گاه چکمه، و گاه ریش و سبیلشان شناخته میشدند. بیشتر این شخصیتهایی که درست مثل نگارههای تخت جمشید لباس رسمی سغدیان باستان را بر تن داشتند، بر صندلی نشسته بودند و با بوداهای چینیِ نشسته بر زمین تفاوت داشتند. مهمترین ویژگی بوداهای نشسته بر زمین آن بود که چهرهای چینی داشتند و این یکی از کهنترین نمودهای چینی شدن هنر بودایی بود.
تندیسهای بودای نشسته همه چشمانی بادامی داشتند و دیگر از حلقههای موی فرفریِ بودای هندوایرانی نشانی در آنها دیده نمیشد. برخلاف بوداهای شمال هند، و مطابق با سنت چینی، این بوداها لباس بر تن داشتند و تنها در مواردی استثنایی برهنه بودند. آرایش موها و بستنشان بر سر درست مثل هنر بودایی ایران شرقی و شمال هند بود. بقایای رنگهای زندهای که زمانی تندیسها را با آن آراسته بودند، هنوز بر سنگها دیده میشد و نقوش سرخ و زردِ ابرگونی که بر سقف غارها کشیده بودند به نسبت دست نخوردهتر باقی مانده بود. این معبد در زمان رونقاش بیشک یک اثر هنری چشمگیر و افسانهای بوده است.
غارها در کل در چهار دستهی دوتایی مرتب شده بودند و یک غار سه قلو هم در میانشان بود. غارهایی موجود در انتهای جدیدترِ اثر، با درگاهی از چوب تزیین شده ساخته شده و فکر میکنم بخش عمدهاش جدید بود. چون بعید بود آن اشموغهایی که با مسلسل و بمب به این آثار هنری حمله کرده بودند، از خیرِ این بناهای آسیبپذیرِ چوبی گذشته باشند. ما برای دیدن غارهای سنگی خیلی وقت صرف کردیم. برای همین وقتی پویان و امیرحسین به غارهای چوبی رسیدند، با درهای بسته روبرو شدند.
من چون سریعتر حرکت کرده بودم، این غارهای اخیر را دیدم. به نظرم زیباترین آثار در این غارها قرار داشت، چون تندیسها به نسبت سالم بود و رنگهای رویش هم دست نخورده باقی مانده بود. این از سویی شائبهی ترمیم شدن آثار را تقویت میکرد و از سوی دیگر تصویری دقیقتر از این معبد در اوج رونقش به دست میداد. از اینکه دوستانم نتوانسته بودند این بخش را ببینند ناراحت شدم. هرچه هم به نگهبانان اصرار کردیم که چند دقیقه درها را باز کنند تا پویان و امیرحسین تنها نگاهی به تندیسها بیندازند، قبول نکردند. هرچند همهشان به ریشهای پویان مانند نمادی الاهی و تجلی شکوه بودا بر زمین نگاه میکردند!
بعد از بازدید از غارها، سوار اتوبوس شدیم و به سوی داتونگ بازگشتیم. در راه میتوانستیم نشانههای ساخت و سازِ سریع و پرشتاب شهرها را ببینیم. انبوهی از کارگران در جاهای مختلف با نظم و ترتیب مشغول به کار بودند و معلوم بود که اگر چند سال دیگر از همین مسیر بگذریم، شاهراهها و بناهای بزرگ نوساختهی بسیاری را خواهیم دید. در راه از کنار ساختمانی رد شدیم که آتش گرفته بود و یک ماشین آتش نشانی در کنارش ایستاده بود.
مردم درست مثل ایرانِ خودمان در اطراف محل حادثه جمع شده بودند و با کنجکاوی قضیه را نگاه میکردند. تنها تفاوتشان در این بود که شمارشان به جای چند ده نفر که در ایران معمول است، چند صد، و بلکه چند هزار نفر بود!برای استراحت و خوردن شام به داتونگ بازگشتیم. کمی در خیابانهای شهر گشتیم و مردم را نگاه کردیم. دار و دستهای از مردان توجهمان را جلب کردند که دور هم نشسته بودند و سرگرمِ نوعی بازی شبیه به تختهنرد بودند.
چینیها این بازی را شیانگچی (象棋) مینامند و آن را همتای شترنج میدانند. شیانگچی یعنی «بازیِ فیل» و از همین جا معلوم است که از غرب به چین وارد شده است. چون چینیها در کشور خودشان فیل ندارند. این بازی روی صفحهای با شماری مهرهی سیاه و سپید بازی میشود و درواقع هم شکلی چینی شده از همان شترنج خودمان است. در اینجا هم دو نفر با مهرههایی بازی میکنند که دو رنگِ متفاوت دارند و نمایندهی دو ارتش هستند. هدف آن است که سردار دشمن (جیانگ: 將) دستگیر شود و این مترادف است با همان کیش شدن شاه در شترنج. در اینجا هم پیاده و فیل و اسب و وزیر و شاه (سردار) داریم. رخ را در این بازی گردونهران (車) مینامند و تفاوت اصلی این بازی با شترنج آن است که مهرهای به نام توپ (پائو: 砲/炮) در آن هست که مثل رخ و پیل عمل میکند، اما میتواند از روی موانع بپرد و به هدف بزند. همچنین دو اقلیمِ رویارو بر صفحه با رودخانه (هِه: 河) به دو بخش تقسیم شده و بنابراین حرکت در آن با محدودیتهایی همراه است.
مردم چین به خصوص بعد از ظهرها صندلیهای کوچکی را به خیابانها میآورند و روی آن مینشینند و با هم شیانگچی بازی میکنند. خیلی وقتها این گردهماییهای غیررسمی صورت خانوادگی پیدا میکند و زن و بچهی ملت هم همراهشان میآیند و در جریان بازی مردها با هم گپی میزنند.
چیز دیگری که در تمام شهرها از جمله داتونگ دیدیم و از معنایش سر در نیاوردیم، دیوارهایی بود که بر رویش با خطی خرچنگ قورباغه شمارهتلفنهایی را نوشته بودند. به نظر میرسید تبلیغ چیزی غیررسمی یا حتا خدماتی غیرقانونی باشد، اما وقت نکردیم آن را بیازماییم!
منظرهی جالب دیگر، رستورانهایی بودند که غذاهای محلی را در ظرفهایی به رهگذران عرضه میکردند. شیوهشان چنین بودند که ظرفی را بر میداشتی و هرچه میخواستی برای خود میریختی و بعد در نهایت بسته به حجم و تنوع خوراکها پولش را پرداخت میکردی. تنوع خوراکیها واقعا چشمگیر بود. مثلا بادام زمینی را در کنار سبزی خرد شده و حلزونهای پخته و چیزی شبیه به کله پاچهی خرگوش میتوانستی ببینی! به خصوص کلههای پختهی خرگوش برای ما خیلی الهامبخش بود. از آن دستفروش به پاس خلاقیتش مقداری هلههوله خریدیم و خوردیم، اما شاممان را در رستوران دیگری خوردیم و آن مشتمل بود بر کلوچههای گوشتی کوچکی به نام گوانگبین. این کلوچهها چیزی شبیه به سموسهی خودمان بودند.
با این تفاوت که پوشش نشاستهای اطرافش از نانی نازک و لقمه شده تشکیل نشده بود، بلکه مقداری آردِ سرخ شده یا آب پز بود که در میانش مقداری گوشت و سبزی گذاشته بودند. پویان و امیرحسین از این غذا خیلی خوششان نیامد. اما من آن را دوست داشتم و هر وقت فرصتی دست میداد مقداری از آن را میگرفتم.
چینیها میگویند این کلوچهها را سرداری به نام چیجیگوانگ ابداع کرده است که در دربار مینگ برای خودش نفوذی داشت و در دههی 1560 .م بر دزدان دریایی ژاپنی پیروزیهای درخشانی به دست آورد. او زمانی که برای لشکرکشی به منطقهی فوجیان رفته بود به مردم گفت تا چنین کلوچههایی برای تغذیهی سپاهش آماده کنند. به این ترتیب میتوان او را همتای لرد ساندویچ انگلیسی دانست. اما اندر علم کلوچهشناسی چینی، بد نیست بدانید که از این کلوچهها انواع متفاوتی درست میشود. یک کلوچهی دیگر، مانتو نام دارد که به خصوص در شهرهای شمالی چین هوادار دارد. این کلوچه ابعاد متفاوتی دارد و از آرد سفید بخارپز درست میشود، بی آنکه چیزی درونش بگذارند.
دو نوع اصلی دارد. نوع کوچکترش که 4-5 سانتیمتر قطر دارد، لطیفتر است و نوع بزرگش که گاه تا 15 سانتیمتر درازا پیدا میکند خشکتر و سفتتر است و بیشتر کارگران آن را به عنوان غذا میخورند.
خوراک دیگری که به مانتو شباهت دارد، بائوزی خوانده میشود. این پیراشکیایست که اندرونش با موادی مانند گوشت و سبزی پر شده است. میگویند این غذا را هم سرداری به نام جوگِه لیانگ اختراع کرده. این سردار از سیاستمداران و بزرگان چین در قرن سوم میلادی بوده است. این شواهد نشان میدهد که یکی از فعالیتهای مهم سرداران و رهبران نظامی چین آشپزی و ابداع غذاهای تازه بوده است. این حرفها آدم را یاد شادروان ناپلئون میاندازد که میگفت سپاه با شکمش حرکت میکند، و خبر نداشت که در چین شکم به سوی سپهسالاران حرکت میکند!
پخت بائوزی در سراسر قلمرو خاوری رواج دارد. اما هرجایی به آن نامی میدهند. تبتیها آن را «مومو» مینامند و اسمش در ویتنام «بانحبائو» و در ژاپن «نیکومان» است.
بائوزی چینی انواع گوناگون دارد و رایجترینش «گُئوبولی بائوزی» (狗不理包子) نامیده میشود. یعنی «پیراشکیای (بائوزیای) که سگها هم نادیدهاش میگیرند»!
ما در جریان پژوهشهای عمیقی که هنگام سفر به چین انجام داده بودیم، خبردار شدیم که در شهر داتونگ یک کلوچهپزیِ مشهور هست که آشپزهایش مسلمان هستند و پیراشکی و کلوچههای خوبی درست میکند. طبیعی بود که در به در دنبال این رستوران بگردیم. کوتاه سخن آن که آن روز آنقدر از این و آن نشانی مغازهی مسلمانها را پرسیدیم که فکر کنم حالا بخش عمدهی اهالی داتونگ تصویرشان از ایرانیها کسانی باشد که از طرفی خیلی شکمو هستند و از طرف دیگر فقط خوراکهای پخته شده به دست مسلمانان را میخورند.
برداشتی که البته دست کم نیمی از آن درست به نظر میرسد. القصه، ما بخش عمدهی شهر را سراسیمه گشتیم تا بالاخره پاسی از شب گذشته موفق شدیم غذاخوری مورد نظر را پیدا کنیم. با رستورانی عادی روبرو شدیم که تنها تفاوتش با بقیه این بود که یک تابلو با کلمهی حلال با خط فارسی- عربی را رویش نوشته بودند.
چون دیر شده بود میخواستند مغازه را ببندند. اما وقتی دیدند سه نفر با این همه غیرت و همت از ایران کوبیدهاند و آمدهاند تا کلوچههایشان را بخورند، خوشرویانه دعوتمان کردند و خوراکی بسیار گوارا برایمان آوردند. اما نکتهی خندهدارش این بود که میگفتند گوشت گاو یا گوسفند ندارند و همهی غذاهایشان را با گوشت خوک درست میکنند! به این ترتیب تعصب دینی ما جواب داد و موفق شدیم شام را در رستورانی اسلامی بخوریم که انگار به فرقهی خاص و نوظهوری تعلق داشتند.وقتی سیر شدیم، تصمیم گرفتیم برای صبحانهی فردایمان کمی میوه بخریم. باید کمکم به ایستگاه قطار میرفتیم و به مقصد شهر بعدی راه میافتادیم. این بود که سر راه به مردی که با چرخ دستی دور میگشت و میوه میفروخت روی آوردیم. قیمتهایی که میگفت بالا بود و معلوم نبود قصد دارد از غریبه بودنمان سوءاستفاده کند، یا واحدی وزن زیادی را به ازای قیمتی که میگفت در نظر دارد. در این هنگام باز طبق معمول خلق مهربان چین به دادمان رسیدند. دختر خانم رهگذری که دیده بود داریم با زحمت با میوهفروش چانه میزنیم، به کمکمان آمد و روند چانهزنی را از طرف ما به انجام رساند. بعد هم با قیمت مناسبی که خیلی کمتر از رقم اولیه بود، میوهها را برایمان خرید و به دستمان داد. آن شب هم به موقع به ایستگاه رسیدیم و کولههایمان را برداشتیم و به مقصد شهر بعدی سوار قطار شدیم. کوپهی تمیز و خوبی گیرمان آمد و بعد از گفتگو و خندهی بسیار، بالاخره خوابمان برد.
ادامه مطلب: دوشنبه پانزدهم تیرماه 1388- 6 جولای 2009- پینگیائو
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب