جمعه 19 تیرماه 1388- 10 جولای 2009- شیان
شب را در قطاری گذراندیم که به سوی شیان میرفت. ساعت دوی صبح سوار شدیم و میبایست ساعت هفت پیاده شویم. این بود که جز چند ساعتی برای خوابیدن زمان نداشتیم. آنقدر خسته بودیم که خیلی متوجهِ تجمل کوپهی درجه یک نشدیم و تا به خودمان آمدیم، زمان پیاده شدنمان فرا رسیده بود.
با چشمانی پف کرده و خوابالود در ایستگاهی بسیار شلوغ پیاده شدیم، و به محض ورود به فضای بیرون از ایستگاه با چنان منظرهی شلوغی روبرو شدیم که خواب از سر هر سهمان پرید.
شهری که بدان وارد شده بودیم، شیان (西安) نام داشت که به چینی یعنی «صلح غربی» و برای قرنها پایتخت چین محسوب میشد. شیان را خودِ چینیها «شیآن» یا «هْسیآن» میخواندند و نامش در دوران هان و تانگ، «چانگآن» بوده است، به معنای «صلح پایدار».
اما از سال 1369 .م که مینگها به قدرت رسیدند، شیان نامیده میشود. شیان یکی از چهار پایتخت بزرگ و مهم چین بود و با دو و نیم هزار سال تاریخ، از کهنترین مراکز پیدایش تمدن چینی محسوب میشد.
شهری بزرگ بود با آثار تاریخی مشهور و پرآوازه، که جمعیتش در لحظهی ورود ما بدان، به هشت میلیون نفر میرسید که سه و نیم میلیون نفرشان در خودِ شهرِ مرکزی زندگی میکردند.
وقتی پیاده شدیم و از ایستگاه قطار بیرون آمدیم خود را با برج و باروی عظیم شهر در برابرمان روبرو دیدیم. جمعیتی بالغ بر چند هزار نفر در فاصلهی ایستگاه تا حصار شهر موج میزد. چنین به نظر میرسید که همه برای رسیدن به مقصدشان عجله داشته باشند.
همه مسیرهای مشخصی را طی میکردند و معلوم بود میدانند دارند از کجا به کجا میروند، و این برای ما که از این موهبت بیبهره بودیم سخت نامنتظره بود. منظره به قدری پرجنب و جوش و گیجکننده بود که تصمیم گرفتیم لحظهای در یک گوشه توقف کنیم و برای سفرمان برنامهریزی کنیم. احتمالا تا این لحظه متوجه شدهاید که برنامهریزی برای ما مفهومی استعلایی و خاص داشت و تقریبا به مراقبهی بوداییها شباهت داشت. چون درست مانند همان با هدفی مبهم و دوردست مانند رستگاری انجام میشد و دستاورد مادی و عینیاش اندک بود و حاصل روانی مهماش آرامش و تمرکز ذهن بود! تا آن لحظه موفق شده بودیم به طور متوسط هر سه روز یک بار برای سفرمان برنامهریزی کنیم، و جریان سفر هم تا حدود زیادی به طور طبیعی و بدون تاثیر پذیرفتن از این برنامهریزیها سیر طبیعی خود را طی کرده بود.
تنها چیزی که در این برنامهریزیها تعیینکننده بود، بلیطی بود که برای شهر بعدی میخریدیم و این تعیینکنندهی مسیر کلی حرکتمان بود. این بار هم سه تایی دور هم جمع شدیم و شروع کردیم به برنامهریزی. طبق معمول وقت زیادی برای دستیابی به توافق هدر نشد. آنقدر با هم یکدل و همفکر بودیم که تنها برشمردن نام جاها و نقاط قوت و ضعف هر توقف برای تصمیمگیری در موردش کافی بود.
نتیجهی نهایی این شد که تصمیم گرفتیم دو روز را در شیان بمانیم و آنجا را خوب ببینیم، و در همین حد برنامهریزی به نظرمان کافی بود. بقیهاش را باید پیش میرفتیم تا ببینیم چطور میشود!
بعد از این برنامهریزی دقیق، به سرعت برای تثبیت وضعمان دست به کار شدیم. با یکی از مردانی که در اطراف ایستگاه میگشتند و برای مسافرخانهها مشتری جذب میکردند، رفتیم و جایی برای اسکان یافتیم. هتل، برخلاف انتظارمان جایی بسیار مجلل و راحت از آب درآمد. فوری آنجا را برای یک شب گرفتیم و کولههایمان را در اتاق گذاشتیم. بعد حمامی رفتیم و به بانکی رفتیم تا پولمان را به یوان تبدیل کنیم.
تا اینجای سفر همیشه با دقت و درستکاری چشمگیر کارمندان چینی روبرو شده بودیم و خدمتی که صادقانه برای راه انداختن کار مراجعان انجام میدادند. اما موقع تبدیل پول در بانک با روی دیگر این سکه هم آشنا شدیم و دیدیم گاهی این دقت و تمرکز بر انجام درستِ کار، حالتی وسواسگونه به خود میگیرد.
ماجرا از این قرار بود که چون مقدار زیادی دلار را برای تبدیل به کارمند بانک داده بودیم، نگرانی و بدگمانياش را برانگیختیم. او یک ذرهبین چشمی، از اینهایی که جواهرتراشان و ساعتسازان به چشم میزنند را در آورد و به چشم زد و دانه دانهی دلارها را بررسی کرد و نشانههای رویش را دید که مبادا تقلبی در کار باشد.
بعد هم دستهی بزرگی از یوآنها را به ما داد. به شوخی تصمیم گرفتیم ذرهبینش را بگیریم و دانه دانهی یوآنها را با همان دقت بررسی کنیم. کاری که احتمالا یک هفته طول میکشید و آن شعبهی بانک را به تعطیلی میکشاند. بعد از کلی خنده و شوخی که به سایر مشتریان بانک هم تسری یافت، پولها را برداشتیم و به سرعت رهسپار دیدنِ آثار باستانی شهر شدیم. شیان درواقع مقصد اصلیِ سرِ شرقیِ جادهی ابریشم بود. به همین دلیل هم ردپای فرهنگ ایرانی در آنجا زیاد دیده میشد و یک جمعیت بزرگ پنجاه هزار نفره از مسلمانان قوم هوئی را در خود جای میداد.
در دههی 1990 .م، دولت چین برنامههای عمرانی زیادی را در این شهر به انجام رسانده و آنجا را به یک قطب فرهنگی و گردشگری تبدیل کرده بود.
شیان درواقع یکی از مراکز پیدایش هویت چینی بود و در تاریخ این سرزمین نقش چشمگیری را ایفا کرده بود. شیان در دوران پیشاتاریخی هم گرانیگاه مهمی محسوب میشده است. یکی از مشهورترین نمونههای انسان پکن در چین را در نزدیکی همین شهر یافتهاند، و این نوعی از انسان راستقامت (Homo erectus) است که انسان لانتیان (لانتیان رِن: 蓝田人) خوانده میشود و پانصد هزار سال پیش در این حوالی میزیسته است. مهمترین اثر تاریخی شهر شیان که در ضمن مهمترین مرکز باستانی چین هم هست، در چند کیلومتری شیان قرار دارد و مقبرهی نخستین امپراتور چین است.
پیش از این به اشاره گفتیم که نخستین امپراتور چین و اولین کسی که توانست کل امیرنشینهای پراکندهی این سرزمین را در قالب یک دولت متحد کند، چین شی هوانگ نام داشت.
او شاهِ دولتِ چین بود که به حساب ما در اوایل دورانِ اشکانی، یکی از هفت دولت چینی را زیر فرمان داشت. او موفق شد شش دولت دیگر را فتح کند و به این ترتیب نام دولتش (چین) بر این سرزمین باقی ماند. چین شی هوانگ که برای زیارت مقبرهاش به شیان آمده بودیم، در کل آدم درست و حسابیای نبوده است. به خصوص وقتی با شخصیتهایی محبوب مثل مهرداد اول اشکانی مقایسهاش کنیم که در همان حدود در ایران زمین حکومت میکرد.
این مرد در فتح سرزمینها و سرکوب ناآرامیها بسیار خشن و خونریز عمل میکرد و روی هم رفته با کشت و کشتار زیاد موفق شد کشور چین را تاسیس کند. مشاورش هم فیلسوفی بود به اسم لی سی، که حاضر بود برای فراگیر شدن آرای خودش همهی اندیشمندان دیگر را از بین ببرد.
لی سی بنیانگذار انقلاب فرهنگی و سانسور در قلمرو چین بود و دو هزار و خردهای سال پیش از مائو موفق شد در این زمینه آثاری ماندگار از خود به جا گذارد. او امپراتور را قانع کرد که همهی فیلسوفان پایتخت را به جایی پرت در سرزمین شو تبعید کند.
بعد هم به همه دستور داد با خوردن سم خودکشی کنند. حرکت بعدی این امپراتور این بود که فرمان داد تمام کتابها و آثار نوشتاری را بسوزانند تا کسی شاهان قبلی را به یاد نیاورد و همه تاریخ چین را با نام او آغاز کنند.
بعد هم خبر رسید که سیصد تن از فیلسوفان جان به در بردهاند و آنها را هم زنده به گور کرد.
این واقعه را چینیها فِنگشو کِنگرو (焚书坑儒) مینامند که یعنی سوزاندن کتابها و دفن کردن دانشمندان. این ماجرا بین سالهای 211 تا 206 پ.م رخ داد. در این دوران اندیشه در چین چندان شکوفا بود که این دوره را عصرِ صد مکتب مینامند.
وقتی امپراتور زرد به کشتار دانشمندان دست گشود، تمام این مکتبها به جز دیدگاه قانونگرا از میان رفت. علت اصلی هم چنانکه روشن است، وزیر امپراتور بود که به مکتب قانون تعلق داشت و نامش لیسی بود و از همین جا معلوم میشود که آدم کاسهلیس و چاپلوسی بوده است.
طبیعی است که این پادشاه قدرقدرت با شاهکارهایی که زده بود بسیار منفور باشد. برای همین هم تلاشهای زیادی برای به قتل رساندنش انجام پذیرفت.
یکی از دوستان قدیمیاش، مردی به نام گائوجیانلی که در نواختن سازِ جو – شبیه ویولن- چیرهدست بود، نام خود را تغییر داد و به صورت نوازندهای دورهگرد به دربار رفت و به بهانهی نواختن موسیقی برای شاه به وی نزدیک شد و کوشید تا او را بکشد، اما موفق نشد و به قتل رسید.
داستان یکی از سرداران ایالت یان به نام جینگ کِه نیز شنیدنی است. او در شرایطی که پایتخت و شاهشان در محاصرهی قوای چین قرار داشت، سردار دیگری به نام فان یوچی را قانع کرد تا جان خود را فدای نقشهای خطرناک کند. این فان یوچی ژنرالی فراری بود که امپراتور زرد برای سرش جایزه تعیین کرده بود. فانیوچی طبق قرار خودکشی کرد و جینگکِه سر او را برید و آن را در یک نقشهي سرزمین یان پیچید و با این ظاهرسازی که برای خیانت و کمک به چین هوانگ شی به اردوی او پیوسته، نزد او رفت. او خنجری زهرآگین به همراه داشت که قرار بود با آن دشمنش را به قتل برساند.
اما یکی از همدستانش که جوانی به نام چین وویانگ بود، ترسید و او را لو داد و به این ترتیب جانبازی این گروه هم با شکست مواجه شد. این ماجرا همان قصهایست که فیلم پرطرفدار قهرمان را با هنرنمایی جتلی بر مبنایش ساختهاند.
امپراتور زرد که بارها و بارها از گزند سوءقصدهای دشمنانش جان سالم به در برده بود، سخت مراقب سلامت خود بود. او برای حفظ جوانیاش قرصهای جیوه میخورد و به همین دلیل هم کمکم خود را مسموم میکرد.
در سال 211 پ.م شهابسنگی در منطقهی دونگ جون بر زمین افتاد و پیرمردی پیشگو در دهکدهای گفت که این را نشانهی شگون بد دانست و گفت که افتادن ستاره علامت مرگ امپراتور است.
خبر به گوش جاسوسان شاه رسید و سربازان تمام مردم آن دهکده را قتل عام کردند. اما به زودی معلوم شد که پیشگویی پیرمرد درست بوده است. چین شی هوانگ چند ماه بعد – در شهریور 220 پ.م- وقتی در حال سفر به سوی پایتخت بود، به خاطر خوردن قرص جیوهی زیاده از حد درگذشت. درباریانش از ترس شورش مرگ او را مخفی نگه داشتند و برای همین هم کاروانی که جسد او را حمل میکرد را با دو ارابه پر از ماهی مرده همراه کردند تا بوی تعفن جسد امپراتور جلب توجه نکند.
امپراتور زرد با وجود سرنوشت شرمآوری که پیدا کرد، از تدفینی شایسته برخوردار شد. سیماچیانِ مورخ نوشته که او را در کاخی زیرزمینی دفن کردند که صد رود از جنس جیوه در اطرافش جریان داشت و نقشهی جهان را بر زمینش ترسیم کرده بودند.او همچنین اشاره کرده که یک ارتش کامل از سربازانش به همراهش به خاک سپرده شدند، اما ایشان همچنان به نگهبانی در اطراف گور سرورشان مشغول هستند. مورخان تا نیمهی قرن بیستم کل این روایت را اسطورهای باستانی میدانستند، تا آن که در 1974.م گروهی از کشاورزان چینی هنگام کار بر زمین بخشهایی از تندیسهای سفالی سربازان چینی را یافتند و وقتی آن منطقه را کاویدند، به گورِ نخستین امپراتور چین برخوردند و این را بیشترِ مورخان بزرگترین دستاورد باستانشناسی قرن بیستم دانستهاند.
این مقبره در منطقهی شیآن و بر تپهای به نام کوه لی قرار گرفته است. این گور در سال 210 پ.م ساخته شده و تازه همین چهل پنجاه سال پیش بود که کشف شد.
گور چین شی هوانگ را امروز با نام ارتش سفالین میشناسند. گاهی هم برخی گمان میکنند اسم اروپایی این مقبره نام خاص است و از وامواژهی ارتش تراکوتا استفاده میکنند، احتمالا غافل از آن که Terracotta کلمهای لاتین است که دقیقا همان سفال خودمان است.
چینیها آن را بینگمآیونگ (兵馬俑) مینامند، که یعنی «تندیسهای تدفینی اسب و سرباز». این نام از آنجا آمده که در این مقبره بیش از هشت هزار تندیس سفالی سرباز و صد و سی تندیس ارابه و پانصد و بیست اسب و صد و پنجاه سوارکار یافتهاند.تندیسها را از سه حفره در عمق هفت متری زمین بیرون کشیدهاند.
حفرهی اول که از همه بزرگتر است، دویست و سی متر درازا و یازده راهرو دارد که هشت هزار تندیس سرباز را در خود جای داده است.
حفرهی دوم سوارکاران و ارابهرانان را در بر میگیرد و حفرهی سوم قرارگاهِ سرداران و فرماندهان است. حفرهی چهارمی هم وجود داشته که تندیسی در آن وجود ندارد و ساختش نیمه کاره مانده است. جالب آن که مقدار جیوه در خاک منطقه بیش از میزان عادی است و بعید نیست که داستان رودهای جیوهای هم ریشه در حقیقت داشته باشد.
مقبره در کل به هرمی میماند که سیصد و پنجاه متر مربع مساحت و هفتاد و شش متر ارتفاع دارد و از این رو در گذر زمان به تپهای بزرگ تبدیل شده است.
تندیسها بسته به رتبهی نظامیشان اندازههایی متفاوت دارند، و بین 183 تا 195 سانتیمتر قد دارند یعنی بزرگتر از ابعاد عادی بدن چینیهای باستان ساخته شدهاند.
در میانشان سرباز و افسر و سردار و همچنین نوازنده و بندباز هم دیده میشود.[1] بخشهای مختلف بدن تندیسها به طور جداگانه قالبگیری و پخته شدهاند و بعد سر هم قرار گرفتهاند.
سرها در ابتدای کار قالبی یکسان داشتهاند، اما بعد رویشان کار شده و قیافهی هرکدامشان ویژگیهایی منحصر به فرد دارد. به شکلی که مجالی خیالپردازانه میدهد تا سخن سیماچیان را راست بدانیم و فرض کنیم که ایشان واقعا سپاهیانی بودهاند که به سفال تبدیل شدهاند.
انگار کسانی که این تندیسها را ساختهاند هم میخواستهاند این تصور را تقویت کنند. چون تندیسها همه در ابتدای کار رنگآمیزیای طبیعتگرایانه داشتهاند و در آرایشی جنگی رو به شرق – یعنی به سوی استانهای فتح شده – صف آراسته بودهاند.
در ابتدای کار در دست این سربازان سلاحهایی واقعی قرار داشته، که در گذر سالها به تدریج دزدیده شده و به یغما رفتهاند. تمام تندیسها در طول زمان شکسته و خراب شدهاند و امروزه یکی از فعالیتهای مهم باستانشناسان چینی آن است که خرده شکستههای سفالی را سر هم کنند و تندیسهای کامل را از دلشان استخراج کنند. در میان تمام این هشت هزار و پانصد تندیس، تنها تندیس یک کمانگیر از دوران باستان سالم مانده که آن را در شیشهای در گوشهای به صورت مجزا به نمایش گذاشتهاند.
مقبرهی سربازان سفالی با وجود عظمت و قدمت چشمگیرش، تنها نمونه در چین نیست. در سال 1990 .م در جنوب گور هانجینگدی سی و چهار سوراخ بر زمین یافتند که مساحتی بالغ بر نود و شش هزار متر مربع – یعنی پنج برابر مقبرهي سفالی- را در بر میگرفت و بیش از چهل هزار سرباز سفالی در آن کشف شد.
این سربازها در ابعادی حدود یک سوم اندازهی طبیعی ساخته شده بودند و دست و پاهایشان مانند عروسکهای امروزین متحرک بود. چهرههای ایشان بسیار به دقت ساخته شده بود. تندیسها لباسهایی از حریر بر تن داشتند و و مو و ریش و سبیلشان از جنس موی مصنوعی و پشم ساخته شده بود.
ما دربارهی این اثر باستانی چیزهای زیادی خوانده بودیم و بنابراین وقتی برای دیدار به آنجا شتافتیم، از شوق و ذوق در پوست خود نمیگنجیدیم. بازدید از ارتش سفالی دو چیز را به روشنی به من نشان داد.
نخست آن که شیوهی نگهداری آثار باستانی در ایران، اگر نگوییم نشانهی خیانت است، دست کم با نشانههای بارزی از بلاهت و حماقت درآمیخته است. من به تازگی از سفر به دامغان و شیراز بر میگشتم و دیده بودم که چطور یک خط راه آهن از وسط شهرِ باستانی صد دروازه که پایتخت اشکانیان بوده، عبور کرده است.
گذشته از اینکه لرزش مداوم قطار آثار باستانی را به تدریج نابود میکند، این نکته هم همیشه برایم پرسش بوده که خاکبرداری از آن مکان باستانی برای کارگذاری ریل قطار زیر نظارت کدام نهاد علمی انجام شده است و اشیای احیانا کشف شده چه سرنوشتی پیدا کردهاند. دیگر از تختجمشید بگذریم که یک قطعه سنگ بزرگش را با نقش سرِ سرباز هخامنشی در میان اسباب و وسایل سفیر کره پیدا کردهاند.
دومین نکتهای که برایم بسیار جالب بود، شیوهی بازسازی تندیسها بود. آنچه که به نمایش گذاشته بودند و ما میدیدیم، خیلی تر و تمیز و سالم بود و هیچ شباهتی به اشیای باستانی ترمیم شده نداشت. مردمی که از آنجا بازدید میکردند، به اشتباه فکر میکردند تندیسهای سفالی را در فضایی گشوده و تالاری باز یافتهاند و این تا حدودی ناشی از تصویرهایی است که در فیلمهای هنگکنگی و هالیوودی از این مکان به دست دادهاند.
اما واقعیت آن است که تمام این تندیسها خرد شده و به صورت تکههای کوچکی در آمده است. در چند تا از چالهها شکلِ اصلی پیدا شدنِ تندیسها را حفظ کرده بودند.
آنچه که من دیدم، یا نمونههایی بسیار سالم مانده و آشفته نشده از تندیسها بود، و یا اینکه نشان میداد صحنهی قتل را کمی دستکاری کردهاند. خلاصه کنم، مجسمههایی که من در مقبرهی شی هوانگ تی دیدم، به قدری سالم بود و به قدری از نشانههای ترمیم عاری بود که به نظرم در کل ساختگی بودند. حالا یا آنها را بر مبنای نمونههای ترمیم شدهی دور از چشم بازدیدکنندگان ساخته بودند، یا آن که ماجرای دیگری در کار بوده که من نمیدانم.
اما به هر صورت اگر از اثری بازدید میکنی که چند هزار سرباز سفالی منسوب به دو هزار سال پیش را شامل میشود، و تاکید و تصریح نشده که این تندیسها را همین چند سال پیش ساختهاند، به نظرم ایرادی در کار است.
دیدار از سربازان سفالی به هر صورت بسیار آموزنده و جالب بود. بیشتر به خاطر موزهی کوچکی که در طبقهی بالای مقبره ساخته بودند و نمونههای اصل، از جمله تنها تندیسِ سالم یافت شده را در آنجا به نمایش گذاشته بودند. دیدار از فن موزهداری چینیها هم بسیار آموزنده و عبرتدهنده بود. هم بابت خطاهایی که آنها کرده بودند، و هم بابت خطاهایی که در ایران میکردیم.
بعد از آن، به شهر شیان بازگشتیم. در راه از صف طولانی مغازههای خوراکی فروشی، مقداری میوه خریدیم. هلوهای درشت و بسیار زیبایی در بیشتر مغازهها دیده میشد که مزهی خوبی هم داشت. نارگیل تازه هم فراوان بود.
جالب این بود که چینیها، که هر چیز متحرکی را با کوچکترین بهانهای میخوردند، تنها شیر نارگیل را مینوشیدند و خودش را دور میانداختند. ما یک نارگیل درشت خریدیم، با سه تا نِی، و طی مراسمی به طور همزمان شیرش را نوشیدیم و فرض کردیم که این یک جور پیمان برادری بستن طبق سنت جنگاوران چین شی هوانگ بوده است. بعد هم رفتیم سراغ فروشنده و ساطور بزرگش را گرفتیم و نارگیل را شکافتیم و در برابر نگاه متحیر چینیها گوشت سپید و لذیذ نارگیل را از پوستهی چوبیاش جدا کردیم و خوردیم. مابقی آن را هم در پاکتی ریختیم و همراه بردیم. فکر کنم بعد از عبور ما از آن میوه فروشی خوردن گوشت نارگیل بین مردم منطقه باب شده باشد.
بعد از بازگشت به شهر شیان، به دیدار جایی رفتیم که دونگسی نامیده میشد. این کلمه به معنای «پاکیزگی باختری» بود. دلیلش هم آن بود که چشمهی آب گرمی در آنجا وجود داشت و امپراتوران تانگ در نزدیکی آن کاخی ساخته بودند و از آن به عنوان تفریحگاه استفاده میکردند. چیزی که برای همهمان عجیب بود، اینکه چینیها به طور خاص این مکان را به عنوان «توالت امپراتور» میشناختند و تاکید داشتند که کل آراستگی ساختمان و باغهای آن برای آن بوده که امپراتور و هیئت همراه در آسودگی و آرامش «فرائض احشایی» خود را به جای آورند.
راستش را بخواهید من فکر میکنم منظور اصلیشان این بوده که امپراتور و خانوادهاش در اینجا به حمام میرفتهاند. چون دونگسی چنین مفهومی را تداعی میکند و این هم به هیچ عنوان پذیرفتنی نیست که امپراتوران در سایر بخشهای چین نیازهای فیزیولوژیک خود را برآورده نکرده باشند. یعنی قاعدتا هر کدام از کاخها و مراکز اقامت امپراتور جایی برای قضای حاجت داشته، و این وسواس در آراستگی محیط هنگام اجرای این مناسک ویژهی این مکان نبوده است.دونگسی روی هم رفته یکی از زیباترین جاهایی بود که در چین دیدم. نسبت به بوستان بئیهای و شهر ممنوعه بسیار کوچک بود، اما زیبایی بوستان و ساختمانش به راستی چشمگیر بود. این مکان از باغی بسیار بزرگ تشکیل شده بود که در میانهاش استخری بزرگ و زیبا ساخته بودند.
بوستان از درختان سرو و نیهای بلند و زیبای خیزران پر شده بود و بخش مهمی از سطح استخر را برگهای بزرگ نیلوفر پوشانده بودند.
در باغ چندین شاهنشین و ساختمان سنتی دیده میشد که در بخش میانیاش بنای بزرگ سه طبقهای قرار داشت. درون این بنا تندیسهایی مومی از امپراتور و درباریانش را ساخته بودند و جالب این بود که مهمترین مجلسی که در تالار اصلی آراسته بودند، به صحنهی بار یافتن چند ایرانی نزد امپراتور مربوط میشد. این را از روی لباس مجسمههای مومی و بور بودنِ یکیشان میشد تشخیص داد.
ساختمان به جز توضیحهایی که به صورت نوشتههای عکسدار به دیوار آویخته بودند، و این ماکتها و بازسازیهای تازه، چیز دیگری نداشت و این قاعدهی معبدها و مکانهای دیدنی چینی بود. یعنی معلوم بود که بخش عمدهی اشیای درون آنها یک بار به طور مفصل غارت شده و نابود شده است. برای همین هم در بیشتر جاهایی که دیدیم، بازدید کنندگان به جای دیدن اشیای باستانی واقعی با مدلها یا نوشتههایی روبرو میشدند که در مورد اشیایی توضیح میداد که زمانی در این مکان بودهاند.البته اشیای باستانی هم در این کاخ وجود داشت. بخشهایی از لولههای آبی که زمانی برای هدایت آب گرم چشمه به کار برده میشد، به همراه بقایای اشیایی فلزی مانند پیکان و خنجر را به نمایش گذاشته بودند. جالبتر از همه نقاشی دیواری بزرگی بود که امپراتور را در حال بازی چوگان نمایش میداد. بیآنکه به ایرانی بودن این بازی اشارهای کرده باشد.
بخش دیدنی دیگر این مجموعه، ساختمانهایی بود که زمانی حمام امپراتور در آن قرار داشته است. هرچند با توجه به کفِ سنگی و دیوارها و تزیینات چوبی روی سقف، به نظر نمیرسید قدمت زیادی داشته باشد. در وسط هر ساختمان چیزی شبیه خزینهی حمام یا جکوزیهای جدید ساخته بودند که آب گرمِ چشمه از یک طرفش وارد میشد و از طرف دیگر خارج میشد و پلههایی از چهار طرف این فضای استخر مانند کوچک را به کف ساختمان وصل میکرد.
نکتهی جالب دیگری که همانجا دیدیم، تندیس زنی بود که با توجه به آرایش موهایش معلوم بود اشرافزاده و درباری است، اما کاملا برهنه بود و داشت باقیماندهی لباسهایش را هم از تن میکَند! با مشاهدهی این مجسمه برایمان قطعی شد که بدن زن در فرهنگ چینی تابو محسوب نمیشود.
هوا بسیار لطیف بود و باران ملایمی میآمد. برای همین از دوستانم جدا شدم و برای خودم خلوت کردم. جایی در کنار استخر پیدا کردم و نشستم و مراقبهی کوتاهی کردم. زیبایی منظره به قدری نفسگیر بود که چشمانداز آنجا را هنوز با دقت در ذهنم حفظ کردهام. کمی بعد، شعرم آمد و هنوز نوشتناش را تمام نکرده بودم که امیرحسین و پویان سر رسیدند. مرا بین درختان پیدا کرده بودند و میخواستند یواشکی از خلوتم فیلم بردارند که دستگیر شدند!
عصرگاه بود که از کاخ امپراتور خارج شدیم و به پرسه زدن در شهر پرداختیم. یک معبد تائویی پیدا کردیم که عجایب زیادی در آن بود. از جمله اینکه در اتاقی بتهای مدرنی از ده دوازده خدای عجیب و غریب را گذاشته بودند که بدنی شبیه به راهبان بودایی و سری شبیه به جانوران مختلف داشتند. یعنی تنشان به آدمی شبیه بود که ردایی بلند را در بر کرده باشد، و سرشان بدون اینکه ربطی به هنر چینی داشته باشد، بازنمایی واقعبینانه و مدرنی بود از سرِ جانورانی مثل گاو و آهو و شیر. از شگفتیهای این معبد یکی هم این بود که همهی بتهایش را به سبک هنر بودایی بدون رنگآمیزی ساخته بودند. یعنی تندیسها یکپارچه با رنگ طلایی پوشانده شده بودند، انگار که مثلا مفرغین یا زرین باشند.
چیز عجیب دیگر، شیوهی اهدای نذری به بتها بود. در حیاط بزرگ این معبد، یک شبکه از استخرها و آبراهههای متصل به هم وجود داشت که در صدرشان بت مردی دیده میشد. این بت هم به کلی از جریان هنر سنتی چین خارج بود و مردی با کلاه لبه پهن و سبیل مبسوط را نشان میداد که چیزی شبیه به دامن زنان اسپانیولی در دوران فتح قارهي آمریکا را بر تن داشت. هرچه فکر کردم که این خدای چه چیزی میتواند باشد، عقلم به جایی نرسید.
جالب اینکه در مذبحِ روبرویش، مردم نذری گذاشته بودند و آن عبارت بود از یک پیراشکی، و دو تا هلو!
کمی آن طرفتر یک جام سنگی بسیار بزرگ قرار داشت که از لبههایش سردیسهای اژدها بیرون زده بود. درونش پر از آب بود و یک مجسمهی سنگی قورباغه را هم درونش گذاشته بودند.
اما آنچه خیلی عجیب بود اینکه مردم مثل به عنوان نذری توی این جام پول ریخته بودند، و این پول اسکناس بود! یعنی وقتی به درون جام سنگی مینگریستی، میدیدی نیم بیشترش از آبی راکد و زرد پر شده، و کف آن هم از تعداد زیادی اسکناس مفروش شده است که در آب شناورند. حالا یا پولهای چینی ضدآب بود و کیفیت خیلی بالایی داشت، و یا اینکه حل کردن اسکناس در آب یکی از شیوههای انتقال ارز به جهان خدایان محسوب میشد. ما که نفهمیدیم!
- Portal and Duan, 2007: 167. ↑
ادامه مطلب: شنبه 20 تیرماه 1388- 11 جولای 2009- شیان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب