پنجشنبه , آذر 22 1403

شنبه 20 تیرماه 1388- 11 جولای 2009- شیان

شنبه 20 تیرماه 1388- 11 جولای 2009- شیان

صبح شادمان و سرحال بیدار شدیم و از همان لحظه‌‌‌ی اول بیدار شدنمان شوخی و خنده شروع شد.

آن روز قرار بود شیان را بگردیم. صبح گردشمان را با چرخیدن در خیابان‌‌‌های محله‌‌‌ی مسلمان‌‌‌های شیان شروع کردیم. اولین چیزی که جلب نظر می‌‌‌کرد، رونق دکه‌‌‌های کوچکی بود که صبحانه می‌‌‌فروختند. تنوع چیزهایی که به عنوان صبحانه خورده می‌‌‌شد به راستی چشمگیر بود. کلوچه‌‌‌هایی که درونش را با سبزی پر کرده بودند، سوپ، نان‌‌‌هایی که برش می‌‌‌خورد و داخلش تخم مرغ نیمرو می‌‌‌ریختند، چیزی شبیه به کرم کارامل، و صد البته کله‌‌‌پاچه!. این قلم اخیر اثبات کرد که نیاکان مردم هوئی نه تنها از ایران به چین رفته بودند، که بچه‌‌‌ی تهرون هم بوده‌‌‌اند.

گردش ما از جایی به نام برجِ ناقوس شروع شد. این برج مکانی بوده که قدیم‌‌‌ها ناقوس شهر بر فرازش قرار داشته و برای خبر کردن مردم، یا چه بسا به جای اذان برای اعلام اوقات شرقی، از آن استفاده می‌‌‌کرده‌‌‌اند. برج ناقوس خیابان زیرگذر بزرگی برای پیاده‌‌‌ها دارد که خروجی غربی‌‌‌اش در نزدیکی مسجد قرار می‌‌‌گیرد. شیان به خاطر دارا بودن بزرگترین مسجد چین نامدار است و این همان جایی بود که ما قرار بود ببینیم. چنان‌‌‌که گذشت، جمعیت بزرگی از قوم هوئی () در شیان زندگی می‌‌‌کنند. نام این قوم از اسم دولت اویغورها گرفته شده که هوئی‌‌‌هو (回纥) نامیده می‌‌‌شد و دولتی کوچک بود با جمعیت ترک و اقلیتی از نخبگان سغدی، که دینشان مانوی و خطشان سغدی و فرهنگشان ایرانی بود و برای دیرزمانی در مرز دو تمدن ایرانی و چینی باقی ماندند و حامل فرهنگ و خط سغدی به زمینه‌‌‌ی چینی بودند.[1]

نیاکان هوئی‌‌‌ها اویغور نبودند و ایرانیِ اصیل محسوب می‌‌‌شدند، اما چون فرهنگشان با اویغورها نزدیکی داشت و از غرب می‌‌‌آمدند، این نام برای ایشان نیز به کار گرفته شد.

رسمیت یافتن هوئی‌‌‌ها به عنوان قومیتی چینی و اهمیت پیدا کردن‌‌‌شان در اصل به حمله‌‌‌ی چنگیزخان به ایران زمین مربوط می‌‌‌شود. چنگیز بعد از فتح ایران شرقی، بزرگترین نسل‌‌‌کشی تاریخ پیشامدرن را به انجام رساند و از جمعیت دو و نیم میلیون نفره‌‌‌ی دولت خوارزمشاهی، بیش از دو میلیون نفر را کشتار کرد و حدود دویست و پنجاه هزار تن را که صنعتگر و دانشمند بودند، اسیر کرد و به قلمرو مغولستان و چین کوچاند.

مرکز استقرار این جمعیتِ تبعیدی، شین‌‌‌جیانگ بود و اروپاییانی که بعدتر در دوران زمامداری مغولان از این منطقه بازدید کردند، نوشته‌‌‌اند که ایشان خوارزمی بوده‌‌‌اند و خود را نوادگان این تبعیدیان می‌‌‌دانسته‌‌‌اند.[2] همین خاستگاه فرهنگ ایشان را نیز توضیح می‌‌‌دهد، چون هوئی‌‌‌های امروزین هم مانند ساکنان خوارزم قدیم، مسلمانِ سنی شافعی هستند و همچنان نمازشان را به زبان پارسی می‌‌‌خوانند. چنگیزخان هم این مهاجران را هوئی‌‌‌هوئی می‌‌‌نامید و آمدنشان به چین را تشویق می‌‌‌کرد، هرچند مخالف قوانین مربوط به حلال و حرام بود و ایرانیان مسلمان یا یهودی را وادار ساخت تا تابوهای غذایی خود را بشکنند. احتمالا دلیل اصلی این مخالفت با قواعد حلالیت و کوشِر، این بوده که انحصار کشتن رمه و توزیع گوشت داشته به تدریج به دست مسلمانان می‌‌‌افتاده است. امپراتوران مغول چین در کل با آیین‌‌‌های مربوط به ادیان سامی مخالف بوده‌‌‌اند. چنان‌‌‌که قوبیلای‌‌‌ قاآن هم برای مسلمانان و یهودیان ممنوع کرد که خودشان گوسفند را سر ببرند و ختنه کردنشان را هم غیرقانونی دانست.[3] مسیحیان با این‌‌‌که از دید چینیان در همین زمره می‌‌‌گنجیدند، به خاطر کمتر بودن تابوهای غذایی و بی‌‌‌ختنه بودنشان کمتر مورد حمله قرار می‌‌‌گرفتند. در دوران تانگ، کیش اسلام را «داشی‌‌‌جیائو» می‌‌‌نامیدند. شریعت اسلام را هم «داشی‌‌‌فا» می‌‌‌خواندند، که تقریبا یعنی «قانون ایرانی». در برخی از متون این را به صورت «قانون عربی» ترجمه کرده‌‌‌اند که به نظرم نادرست است. چون چینی‌‌‌ها عرب‌‌‌ها را «آلابو» می‌‌‌نامند و داشی لقبی است که ابتدا به بازرگانان سغدی و اهالی خوارزم می‌‌‌داده‌‌‌اند.چنان‌‌‌که مثلا در تاریخ‌‌‌های چینی می‌‌‌خوانیم که ترکان قراختایی در سال 1141 .م با خوارزمیان به رهبری احمد سنجر جنگیدند و در نزدیکی سمرقند بر «هوئی‌‌‌هوئی داشی‌‌‌بو» (回回大食部)، یعنی ایرانیان مسلمان، چیره شدند.

در «تاریخ سری مغولان» نیز دولت خوارزم «هوئی‌‌‌هوئی‌‌‌گوئو» (یعنی سرزمین هوئي‌‌‌ها) نامیده شده است.[4] در زبان چینی ایرانیان را در قرون میانه با دو عنوانِ «داشی» و «بوسی» می‌‌‌شناختند که اولی به ساکنان ایران شرقی و به ویژه خوارزمیان اشاره داشته، و «بوسی» که چینی شده‌‌‌ی کلمه‌‌‌ی «پارسی» است، به مسافرانی اشاره می‌‌‌کرده که از ایران غربی می‌‌‌آمده‌‌‌اند.

بنابراین هوئی‌‌‌ و داشی در کل برچسبی قومی بوده که چینی‌‌‌ها در ابتدای کار از آن برای اشاره به مردم خوارزم و سغد استفاده می‌‌‌کرده‌‌‌اند. این کلمه بعدها با دین این مردم یعنی اسلام گره خورده است. با این وجود مرسوم بوده که از روی شکل ظاهری کسانی را که به ایرانیان شباهت دارند با نام هوئی بخوانند. چنان‌‌‌که وقتی در سال 1598 .م برای نخستین بار دو تن از مبلغان فرقه‌‌‌ي‌‌‌ ژزوئیت – ماتئو ریچی[5] و دیگو دِ پانتوجا[6]– به پکن رفتاند و امپراتور وان‌‌‌لی تصویرشان را دید، با صدای بلند گفت:

«آهان، این‌‌‌ها هوئی هستند، کاملا معلوم است که مسلمان می‌‌‌باشند.» و خواجه‌‌‌ای درباری او را آگاه کرد که این‌‌‌ها مسلمان نیستند، چون گوشت خوک می‌‌‌خورند.[7]

هوئي‌‌‌ها از چند نظر در چین اهمیت داشتند. نخست این‌‌‌که ایشان مهمترین قوم مسلمان چینی بودند و این البته در صورتی است که ترک‌‌‌های مناطق غربی را کنار بگذاریم، که درواقع تا همین چند نسل پیش یکی از اقوام ایرانی محسوب می‌‌‌شدند و چندان چینی محسوب نمی‌‌‌شدند.

دیگر آن که ایشان موسس هنرهای رزمی سبک شمالی بودند و به همین دلیل در میان چینیان به زورمندی و تناوری شهرت داشتند. در بیشتر فیلم‌‌‌های رزمی هنگ‌‌‌کنگی و چینیِ جدید پهلوانانی از قوم هوئی را می‌‌‌توان دید که به خاطر نمادهای بدنی‌‌‌ای مانند ریش، یا داشتن کلاه و دستاری شبیه به ایرانیان از بقیه متمایز شده‌‌‌اند. هوئی‌‌‌ها خودشان را از نوادگان بازرگانان ایرانی راه ابریشم محسوب می‌‌‌کنند و به واقع چنین هم هستند.

در دوران تانگ، سونگ و یوان، مهاجرت ایرانیان به چین و جذب شدنشان در جامعه‌‌‌ی چینی بسیار از سوی امپراتوران تشویق می‌‌‌شد. به همین دلیل هم شمار زیادی از بازرگانان ایرانی که مسلمان هم بودند، با زنان هان ازدواج کردند و در چین ماندگار شدند و هوئی‌‌‌ها نتیجه‌‌‌ی این وصلت بودند.

از دید یک ناظر بیرونی، هوئی‌‌‌ها کاملا چینی بودند. زبان و خط و آشپزی‌‌‌شان چینی بود و شکل ظاهری‌‌‌شان هم. درواقع ایشان تنها گروه قومی متمایز از هان‌‌‌های چینی هستند که زبانشان چینی است و زبان قومی دیگری ندارند.

با این وجود رگه‌‌‌هایی از عنصر ایرانی در آن‌‌‌ها دیده می‌‌‌شود. کمی بلندقدتر و تنومندتر از چین‌‌‌های هان هستند و پوستی روشنتر دارند. معمولاً لباس سپید بر تن می‌‌‌کنند و کلاه سپیدی دارند که نماد مسلمان بودنشان است، اما به نظرم از نیاکان دورترِ مانوی‌‌‌شان به ارث رسیده که جامه‌‌‌ی سپید را مقدس می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند.

زنانشان هم در بسیاری از جاها حجاب دارند. به خصوص در مورد خوردن گوشت خوک سخت مقید به قوانین اسلام هستند و این در چین که خوک قوت غالب بسیاری از مردم است، نشانگر دینداری عمیقشان است. گذشته از این جمعیت مهاجر که در ابتدای عصر چنگیزی به چین برده شدند و در عصر امپراتوران یوان در این منطقه اهمیت یافتند، گروه بزرگی از مسلمان هم در مسیر راه ابریشم در شمال غربی چین زندگی می‌‌‌کنند که حاصل در آمیختن تدریجی و داوطلبانه‌‌‌ی بازرگانان و مسافران ایرانی با چینی‌‌‌ها هستند.

اسلام از راه بازرگانان ایرانی که در راه ابریشم فعال بودند به قلمرو ایشان وارد شده بود و آن‌‌‌ها نیز مانند مردم اندونزی و مالزی با صلح و براساس انتخاب خود مسلمان شده بودند، نه با خشونت و جنگ و به زور، مثل خیلی از اقوام دیگر. به همین دلیل هم روایتشان از اسلام از طرفی بسیار آشتی‌‌‌جویانه و ملایم بود و از سوی دیگر کاملا با سنتهای چینی ترکیب شده بود.

بازرگانانی که از ایران به چین سفر می‌‌‌کردند، هدفِ دینی نداشتند و بنابراین مبلغان حرفه‌‌‌ای اسلام نبودند. به همین دلیل هم سازمان و نظامی هدفمند برای تبلیغ این دین پدید نیاوردند. شاید به همین دلیل هم هست که در جریان پیگرد و سرکوب بوداییان در دوران تانگ (سال 845 .م)، قوانینی برای منع اسلام وضع نشد.[8]

در دوران سونگ عملا تمام بخش‌‌‌های تجارت خارجی چین در دست ایرانیان مسلمان بود و مشاور امپراتور که امور دریاداری و بازرگانی دریایی را مدیریت می‌‌‌کرد، همواره از میان مسلمانان برگزیده می‌‌‌شد.[9]

نقش ایشان به قدری در سیاست داخلی چین مهم بود که امپراتور شِن‌‌‌زونگ در سال 1070 .م از 5300 مرد بخارایی دعوت کرد تا به چین کوچ کنند و در این سرزمین مقیم شوند. این عده به چین رفتند و همچون یک گروه نخبه‌‌‌ی نظامی در جریان جنگ با شاهان لیائو نقش مهمی بر عهده گرفتند. تا 1080 .م ده هزار جنگاور ایرانی دیگر از بلخ و بخارا و سمرقند به چین دعوت شدند و در منقطه‌‌‌ی میان کای‌‌‌فنگ و پکن مقیم شدند.[10]

رهبر این گروه، یکی از امیران بخارا بود که در چینی «سو فِئی اِر» نامیده می‌‌‌شود و پدر اسلام در چین لقب گرفته است. اسم اصلی‌‌‌اش احتمالا صُفِیر یا مسافر یا چیزی شبیه به این بوده است. می‌‌‌گویند او بود که اسم اسلام را به چینی «هوئی هوئی جیائو» ترجمه کرد.

ناگفته نماند که تنها نمایندگان ادیان ابراهیمی نبودند که به چین کوچیدند. در تاریخ دیرپای روابط ایران و چین، جمعیت بزرگی از مانویان، زرتشتیان و مزدکیان نیز به چین رفته بودند که در میانشان به خصوص مانویان اهمیت زیادی داشته‌‌‌اند.

درواقع نخستین جریان تفتیش عقاید و کشتار پیروان یک دین در چین، به پیگرد و کشتار مانویان چینی در دوران تانگ‌‌‌ مربوط می‌‌‌شود. در عصر مغول‌‌‌ها، مسلمانان و یهودیان و مسیحیان را، که همگی‌‌‌شان ایرانی بودند، در کل با نام هوئی‌‌‌هوئی می‌‌‌شناختند و بینشان به خاطر نخوردن خوک یا خاج پرستی تمایز قایل می‌‌‌شدند. هنوز در برخی از روستاهای شمال چین می‌‌‌توان روستاهایی را یافت که ساکنانش هوئی‌‌‌های کلاه سپید، کلاه سیاه یا کلاه آبی خوانده می‌‌‌شوند و این نشانگر آن است که از نوادگان مهاجرانی مسلمان، یهودی یا مسیحی هستند، که در دوران نو همگی‌‌‌شان به اسلام گرویده‌‌‌اند. به ویژه در قرن هفدهم میلادی موجی از گرویدن یهودیان به اسلام رخ نمود که از نیاز یهودیان به ادغام در جامعه‌‌‌ی بزرگترِ مسلمان در این دوران ناشی می‌‌‌شد. در دوران یاد شده، یهودیان املاک زیادی را در اختیار داشتند و نقش ممتازی را در دیوانسالاری چین ایفا می‌‌‌کردند.[11]

زرتشتیان و مانویان به همراه یهودیان و مسیحیان نستوری که از ایران به چین کوچیده بودند به تدریج در دل جمعیت چینی حل شدند، اما هوئی‌‌‌ها به عنوان نمایندگان اسلام باقی ماندند. یک دلیل باقی ماندن اسلام در میان هوئی‌‌‌ها، این بود که مسلمانان در قرون اخیر روش فعال و پیگیری برای تبلیغ داشتند. به شکلی که اقلیتی در میان هوئی‌‌‌ها، چینی خالص هستند و مردمی از تبار هان هستند که به اسلام گرویده‌‌‌اند.[12]

چنان‌‌‌که در استان گانسو هوئی‌‌‌هایی که نام خانوادگی تانگ و وانگ را دارند، نوادگان هان‌‌‌های نوگرویده محسوب می‌‌‌شوند. نمونه‌‌‌ی چشمگیری از این گرویدن، به ازدواجی مربوط می‌‌‌شود که در حدود سال 1800 .م در گانسو رخ داد و طی آن زنی از مسلمانان هوئی با مردی از خاندان کونگ (نوادگان کنفوسیوس) ازدواج کرد. در نتیجه داماد به آیین اسلام گروید.[13]

در سال 1715 .م هم چند تن از خاندان کونگ در استان یون‌‌‌نان با زنانی هوئی وصلت کردند و مسلمان شدند. یک راه دیگر توسعه‌‌‌ی اسلام در چین آن بوده که هوئی‌‌‌های مسلمان به عنوان نوعی نذر، کودکان بی‌‌‌سرپرست را به فرزندی می‌‌‌پذیرفته‌‌‌اند و ایشان را با روش اسلامی می‌‌‌پرورانده‌‌‌اند.[14]

اگر اویغورها و ترک‌‌‌ها و مغول‌‌‌های مسلمان را نیز به جمعیت هوئی بیفزاییم، جمعیت مسلمانان چین به صد میلیون نفر می‌‌‌رسد و به این ترتیب دیار کفر و کمونیسم را به یکی از سه کشور بزرگ مسلمان دنیا تبدیل می‌‌‌کند!

امروز چینی‌‌‌ها دین اسلام را هوئی‌‌‌جیائو (回教) می‌‌‌نامند، که یعنی «دین هوئی‌‌‌ها». قومیت هوئی با کلمه‌‌‌ی «هوئی‌‌‌مین» شناخته می‌‌‌شود و هر عضو از این قومیت را هم با همین کلمه نشان می‌‌‌دهند.

از کلمه‌‌‌ی قدیمی‌‌‌ترِ هوئی‌‌‌هوئی تنها در مناطق روستایی استفاده می‌‌‌شود. بعد از به قدرت رسیدن کمونیست‌‌‌ها، تا حدودی زیر تاثیر آرای فیلسوف مارکسیستی به نام بای‌‌‌شویی، رسم شد که در رسانه‌‌‌های دولتی دین اسلام را «ییسی‌‌‌لان جیائو» (伊斯蘭教) بنامند.[15] بعد از دوران یوان که هوئی‌‌‌ها به تدریج به نیرویی نمایان در جامعه‌‌‌ی چینی بدل شدند، نامِ «چینگ‌‌‌جن» (清真) نیز برای اشاره به غذا یا رسوم اسلامی به کار گرفته شد. این عبارت در چینی به معنای «پاکیزه و خالص» است و می‌‌‌توان آن را با «طیب و طاهر» در عربی مترادف شمرد.[16] نام عمومی مسجد در چینی از همین کلمه گرفته شده و «چینگ‌‌‌جن سی» (清真寺) نامیده می‌‌‌شود، یعنی «معبدِ مطهر».

لقب دیگر مسلمانان در چین، «دون‌‌‌گان» است. این کلمه را بیشتر ایرانیان و ترکانِ ساکن در غرب چین برای اشاره به هوئی‌‌‌های مسلمانِ چینی‌‌‌زبان به کار می‌‌‌گرفته‌‌‌اند و امروز خودِ هوئی‌‌‌ها دوست ندارند با این عنوان نامیده شوند. یکی از کهن‌‌‌ترین اشاره‌‌‌ها به این کلمه را در رساله‌‌‌ی یکی از صوفیان مقیم غرب امپراتوری مینگ به نام خواجه محمد یوسف کاشغری می‌‌‌خوانیم که نوشته در میانه‌‌‌ی قرن هفدهم میلادی «علمای تونگینیان» را به حلقه‌‌‌ی صوفیان راهنمایی کرده است.[17]

همین کلمه از حدود سال 1830 .م در غرب هم برای نامیدن مسلمانان چین باب می‌‌‌شود. چنان‌‌‌که جیمز پرینسِپ مسلمانان هوئیِ ناحیه‌‌‌ی شین‌‌‌جیانگ را دون‌‌‌گانی نامیده است.[18]

چنین می‌‌‌نماید که این نام در ابتدای کار برچسب جمعیتی از مسلمانان هوئی بوده که از استان گانسو برخاسته و در شین‌‌‌جیانگ ساکن شده بودند.[19]

بعدها غربیان این اسم را برای اشاره به تمام چینی‌‌‌های مسلمان به کار گرفتند که هوئی‌‌‌ها و ترک‌‌‌ها را یکسان در بر می‌‌‌گرفت. امروز هم در قرقیزستان و قزاقستان چینی‌‌‌های مسلمانی را که در سال‌‌‌های 1870-1880 .م از این منطقه به درون امپراتوری روسیه‌‌‌ی قدیم کوچیده‌‌‌ بودند، دونگان (дунгане) می‌‌‌نامند.

هوئی‌‌‌ها در شمال و جنوب چین از دو زمینه‌‌‌ی فرهنگی متفاوت تاثیر پذیرفته‌‌‌اند. در جنوب چین، هوئی‌‌‌ها بیشتر به آیین کنفوسیوس نزدیک شده‌‌‌اند و تلاش‌‌‌هایی انجام داده‌‌‌اند تا شریعت اسلامی و قوانین کنفوسیوسی را با هم تلفیق کنند.

مردم شیان هم چنین وضعی داشتند و مسجدی که ما از آن بازدید کردیم، عناصر نمایانی از معماری کنفوسیوسی را در خود داشت. گذشته از این، بیشتر مسلمانان شمال چین شافعی هستند، در حالی که جنوبی‌‌‌ها معمولاً حنفی مذهبند.

در شمال چین، هوئی‌‌‌ها محتوای ایرانی‌‌‌شان را بیشتر حفظ کرده‌‌‌اند و بسیار به سلسله‌‌‌ی صوفیانه‌‌‌ی نقشبندیه و کبرویه تعلق خاطر دارند و این همان میدانی است که جامی و مولانای بلخی نمایندگانش محسوب می‌‌‌شوند. در میان آیین‌‌‌های چینی، تائوگرایی بیشترین شباهت را با آرای صوفیانه دارد.

از این رو هوئی‌‌‌ها ترکیبی میان تصوف اسلامی و دین تائو پدید آورده‌‌‌اند و به خصوص در هنرهای رزمی شمالی بدان بسیار بال و پر داده‌‌‌اند.

صوفیان نقشبندی که در چین برای مدتی طولانی صاحب نفوذ بودند، خودشان دو فرقه‌‌‌ی اصلی داشتند. خَفّیه که در چین «هوفویِه» (虎夫耶) خوانده می‌‌‌شوند، و جَهریه که تندروتر هستند و «جه‌‌‌هِه لین‌‌‌یِه» (哲赫林耶) یا «جه‌‌‌هه‌‌‌رِن‌‌‌یِه» (哲合忍耶) نامیده می‌‌‌شوند. فرقه‌‌‌ی نقشبندیه برای نخستین بار توسط یک صوفی به نام ابوالفتوح «ما لائی‌‌‌چی» (马来迟) به چین وارد شد.

این مرد یک دورگه‌‌‌ی هوئی-هان بود و پدر و پدربزرگش از جنگاوران مشهور مسلمانی محسوب می‌‌‌شدند که به امپراتوران مینگ و چینگ خدمت کرده بودند.

او در هِن‌‌‌جو که از مراکز مهم مسلمان نشین استان گانسو است، زاده شد. طبق افسانه‌‌‌ها پدرش – ماجیاجون- تا سن چهل سالگی بی‌‌‌فرزند بود. پس وقتی شنید آفاق خوجه‌‌‌ – از مشایخ نقشبندیه – از کاشغر به شی‌‌‌نینگ آمده، به آنجا رفت تا از او دعای خیر بطلبد.

آفاق خوجه نشانی زنی بیست و شش ساله را به او داد که در همسایگی‌‌‌اش می‌‌‌زیست و چند بار نامزد کرده بود، اما هر دفعه نامزدش پیش از ازدواج با او فوت می‌‌‌کرد. ماجیاجون زن را یافت و با او ازدواج کرد و همان‌‌‌طور که آفاق خوجه گفته بود، صاحب پسری شد. کمی بعد، خانمان این خانواده در یک آتش‌‌‌سوزی از میان رفت و به همین دلیل ماجیاجون نام پسرش را لائی‌‌‌چی نهاد، یعنی «کسی که دیر رسیده است»![20] ماجیاجون که بعد از حریق گرفتار فقر شده بود، به پیشه‌‌‌ی چای‌‌‌فروشی دوره‌‌‌گرد روی آورد و پسرش را هم با خود می‌‌‌برد. او همزمان نزد یکی از شاگردان آفاق خوجه علوم دینی و خواندن قرآن را نیز می‌‌‌آموخت. این استاد او «ما تای بابا» (马太爸爸) (1632-1709 .م) نام داشت که اسمش یعنی «محمدِ پدربزرگ»، و بابا در نامش فارسی است. لائی‌‌‌چی در سن هجده سالگی همه‌‌‌ی دانشهای تای بابا را از او فرا گرفت و به دست او خرقه پوشید و به یک صوفی نقشبندی تبدیل شد.[21]

او در 1728.م به حج رفت و تا 1733 .م در مکه و یمن به آموختن علوم دینی پرداخت. از شهرهای بخارا، قاهره و دمشق هم به عنوان اقامت‌‌‌گاه‌‌‌های او یاد کرده‌‌‌اند. ما لائی‌‌‌چی در جریان این سفرها به فرقه‌‌‌ی خَفیه گروید، و ایشان کسانی بودند که به ذکر خفی اعتقاد داشتند و می‌‌‌گفتند هنگام ذکر گفتن صدای فرد نباید شنیده شود. یکی از صوفیان به نام مولانا مخدوم در همین دوره لقبِ ابوالفتوح را به او داد. مالائی‌‌‌چی بعد از این دورانِ جهانگردی به چین بازگشت و مکتبِ «هوا سی» (华寺) را تاسیس کرد که یعنی «معبد (مسجدِ) رنگارنگ». او سنت بزرگداشت مقبره‌‌‌ی مقدسان دینی و مشارکت فعال اجتماعی را میان پیروانش رواج داد[22] و این به صورت نخستین و ریشه‌‌‌دارترین مکتب نقشبندی در چین اعتبار یافت. او سخنور ماهری بود و بحثهایی عمومی را با رهبران ادیان دیگر ترتیب می‌‌‌داد و در برابر مردم با ایشان بحث و مناظره می‌‌‌کرد.

در جریان این بحث‌‌‌ها بسیاری از رهبران بودایی و شمن‌‌‌های مغولی به او گرویدند و به این ترتیب اسلام از مجرای این آیین در چین گسترش یافت. بعد از مرگ او ریاست این فرقه به فرزندانش رسید و این چیزی بود که رهبران جهریه سخت از آن انتقاد کردند.

در سال 1986.م مقبره‌‌‌ی او در شهر لین‌‌‌شیا بازسازی شد و امروز آنجا را «هواسی گونگ‌‌‌بِئی» (华寺拱北) می‌‌‌نامند.

اما دومین شاخه‌‌‌ی تصوف چینی، جهریه است که آن را صوفی‌‌‌ای به نام «ما مینگ‌‌‌شین» (马明新) بنیان نهاد. اسم «ما» که در میان هوئی‌‌‌ها زیاد دیده می‌‌‌شود، همان محمد است. او بین سال‌‌‌های 1719 تا 1781 .م می‌‌‌زیست و مردی ایرانی بود به نام ابراهیم، که لقبش محمد امین بود[23] و به زبان پارسی سخن می‌‌‌گفت.[24] احتمالا او در استان گانسو زاده شده باشد.

وی شانزده سال در مکه و یمن به تحصیل علوم دینی اشتغال داشت و در مدینه زیر نظر دانشمند کُرد ابراهیم بن حسن کورانی (1616-1690 .م) تحصیل کرد. بعد از آن شاگرد یکی از استادان نقشبندی به نام عبدالخالق شد که فرزند عبدالباقی مزجاجی (1643- 1725 .م) بود.[25]

او در سال 1761 .م به چین بازگشت[26] و فرقه‌‌‌ی جهریه را تاسیس کرد. نام این فرقه از آنجا آمده که مامینگ‌‌‌شین در پیروی از ابراهیم کورانی به بیان ذکر با صدای بلند اعتقاد داشت و از این نظر با پیروان خفیه اختلاف نظر داشت.[27] او همچنین با تزیین شکوهمند مسجدها، ساختن امامزاده و تزیین آن و دادن نذورات به مقبره‌‌‌ی مقدسان مخالف بود. پیروان جهریه مردمی متعصب و سختگیر بودند و به سادگی با مخالفانشان درگیر می‌‌‌شدند. به این ترتیب همزمان با گسترش این آیین در استان گانسو، هواداران خفیه و جهریه با هم به دشمنی برخاستند. به شکلی که در سال 1781 .م دربار چینگ نسبت به موضوع حساس شد. دیوانسالاران امپراتور جهریه را مکتب جدید (新教)، و خفیه را مکتب قدیم (老教) نامیدند و تصمیم گرفتند از دومی هواداری کنند. وقتی معلوم شد درگیری خونینی میان هواداران دو فرقه در شون‌‌‌هوا بروز کرده، مامینگ‌‌‌شین به جرم شوراندن مردم دستگیر شد. مهمترین بازیگران این صحنه قوم سالار بودند که تباری ترک داشتند و به خاطر هواداری پرشورشان از جهریه این درگیری‌‌‌ها را به راه انداخته بودند. روسای قبیله‌‌‌ی سالار وقتی خبردار شدند رهبرشان در شهر لان‌‌‌جو زندانی شده، به آنجا هجوم بردند. دیوانسالاران چینگ که ترسیده بودند، دروازه‌‌‌ها را بستند و محمد امین را بر سر دیوار آوردند تا پیروانش او را ببینند. همه‌‌‌ی سالارها با دیدن او زانو زدند و به او احترام گذاشتند. زندانبانان او که از نفوذ و محبوبیت وی هراسان شده بودند. همان لحظه او را از دیوار پایین بردند و در شهر گردن زدند. زن و بچه‌‌‌ی او را هم که از بومیان منطقه‌‌‌ی گانسو بودند به شین‌‌‌جیانگ تبعید کردند.[28]

پیش از آن که او را بکشند، ریش‌‌‌هایش را از صورتش کندند و به یاد این واقعه هنوز پیروان او دو طرف چهره‌‌‌شان را می‌‌‌تراشند و تنها بخش میانی ریش‌‌‌شان را باقی می‌‌‌گذارند.[29]

این فرقه تا به امروز ادامه یافته و تقریبا تمام پیروانش از قوم هوئی هستند. در سال 1985 .م بیست هزار تن از هواداران او گرداگرد مقبره‌‌‌ی ویران شده‌‌‌اش در لان‌‌‌جو گرد آمدند و این آرامگاه را بازسازی کردند.

کشته شدن مامینگ‌‌‌شین ماشه‌‌‌ی یکی از رخدادهای تاریخی مهمی را کشید، که با نام قوم هوئی گره خورده است. آن هم قیامی است که از 1862 .م شروع شد و به سرعت استان‌‌‌های گانسو، شانکسی، نینگ‌‌‌شیا و شین‌‌‌جیانگ را در بر گرفت.

آغازگاه شورش‌‌‌ها پراکنده و اهداف رهبرانش گاه واگرا بود. اما مسلمانان و قومیت‌‌‌هایی را در برمی‌‌‌گرفت که تبارشان را به ایرانیان می‌‌‌رساندند.

از این رو می‌‌‌توان آن را شورشی استقلال‌‌‌طلبانه دانست، هرچند در مورد رهبری جنبش و توانایی سازماندهی‌‌‌شان ابهام فراوانی وجود دارد. برداشتی که در بسیاری از کتاب‌‌‌های مرجع آمده و کل قضیه را حرکتی کور و بی‌‌‌هدف می‌‌‌داند، با توجه به گستره‌‌‌ی جغرافیایی و جمعیت درگیر در شورش، کاملا نادرست است.

درواقع این رخداد بزرگترین شورش استقلال‌‌‌طلبانه در تاریخ چین محسوب می‌‌‌شود و با توجه به تلفاتش خونین‌‌‌ترینِ این شورش‌‌‌ها در جهان هم بوده است. با توجه به این‌‌‌که افراد درگیر در آن هم تبار مشترکی داشتند و هم دینی مشابه، تصادفی بودن کل جنبش بی‌‌‌اساس می‌‌‌نماید.

عامل اصلی شورش، جایگاه اجتماعی و پایگاه طبقاتی اقوامی مانند هوئی‌‌‌ها، قرقیزها، قزاق‌‌‌ها، ازبک‌‌‌ها، تاتارها و تاجیک‌‌‌ها بود که فرهنگ‌‌‌شان ایرانی و دین‌‌‌شان اسلام بود.

مرزهای اصطکاک این مردم با چینی‌‌‌های هان، دینی نبود و بیشتر به جنبه‌‌‌ی هویت ملی مربوط می‌‌‌شد. شکاف‌‌‌هایی که این مردم را از هویت چینی جدا کرده بود و پیوندهایی که آنان را به سرزمین‌‌‌های غربی و ایران زمین متصل می‌‌‌کرد، به قدر کافی نمایان و روشن بود. به شکلی که دانشمندی به نام وِئی‌‌‌شو (魏塾) در عصر زمامداری چیان‌‌‌لونگ (1735-1796 .م) در شرحش بر رساله‌‌‌ی «شی‌‌‌رونگ‌‌‌ لون» (徙戎论) نوشته‌‌‌ی جیانگ‌‌‌تونگ، گوشزد کرده بود که اگر هان‌‌‌ها مسلمانان را از غرب چین بیرون نکنند، ایشان هان‌‌‌ها را بیرون خواهند راند.

بنابراین دعوا بین چینی‌‌‌های هان و غیرچینی‌‌‌های بازمانده در دایره‌‌‌ی نفوذ تمدن ایرانی بوده است. این شورش را می‌‌‌توان تا حدودی دنباله‌‌‌ی همان جنگ‌‌‌های باستانیِ سکاها و هان‌‌‌ها دانست که دقیقا در همین قلمرو جغرافیایی و بین نیاکان هان‌‌‌ها و هوئی‌‌‌ها در گرفته بود.

جرقه‌‌‌ی آغازین این شورش، همین اعدام رهبر جهریه بود. بعد از کشته شدن او، هوئی‌‌‌ها و سالارها در سال‌‌‌های 1781 و 1783 .م شورش کردند، اما به سختی سرکوب شدند.[30]

اوضاع بعد از آن به ظاهر آرام شد. اما اقلیت هوئی و سایر مسلمانان که حس ستمدیدگی داشتند، منتظر فرصتی بودند تا بار دیگر به پا خیزند. این فرصت هشتاد سال بعد در جریان شورش تای‌‌‌پینگ دست داد. در سال 1862 .م دولت چینگ مردم هان را برانگیخت تا گروه‌‌‌هایی شبه نظامی به نام توان‌‌‌لیان (團練) درست کنند و در برابر پیشروی شورشیان تای‌‌‌پینگ مقاومت به خرج دهند. مسلمانان که از مسلح شدن و سازمان یافتن هان‌‌‌ها وحشتزده شده بودند، در برابر ایشان گروه‌‌‌های خود را پدید آوردند.

در مورد آغازگاه شورش هنوز اتفاق نظر کاملی وجود ندارد. این را می‌‌‌دانیم که در سال 1862 .م این شایعه ناگهان قوت گرفت که مسلمانان هوادار تای‌‌‌پینگ‌‌‌ها هستند و می‌‌‌خواهند به شورش بپیوندند. به دنبال این شایعه، حمله‌‌‌ی گروه‌‌‌های شبه‌‌‌نظامی هان به مسلمانان و قتل و غارت ایشان آغاز شد.

برخی از مورخان معاصر اعتقاد دارند که این شایعه‌‌‌ها تا حدودی راست بوده و مسلمانان واقعا به شورشیان تای‌‌‌پینگ گرایش داشته‌‌‌اند. به هر صورت آنچه که در نهایت رخ داد، واکنش انفجاری هوئی‌‌‌ها نسبت به حمله‌‌‌ی هان‌‌‌ها بود. در 1982 .م، بر سر بهای خیزران‌‌‌هایی که یک هان به یک هوئی فروخته بود، دعوایی برخاست و در نتیجه مسئله به جنگی قومی بدل شد.

چندین روستای مسلمان‌‌‌نشینِ هوئی در دره‌‌‌ی رود وِئی مورد حمله قرار گرفتند و ساکنانش که مردمی بیگناه بودند، توسط هان‌‌‌ها کشتار شدند. گروه‌‌‌های رزمی هوئی، که بسیاری از آن‌‌‌ها سرداران ارتش امپراتور بودند، با حمله کردن به این شبه نظامیان هان واکنش نشان دادند.

ایشان حتا به هوئی‌‌‌هایی که به شورش نمی‌‌‌پیوستند هم حمله می‌‌‌کردند. به این ترتیب در ابتدای کار همه‌‌‌ی مسلمانان به شورش نپیوسته بودند.[31]

با توجه به درگیری ارتش چینگ در سایر نقاط، شورش به سرعت از دره‌‌‌ی وئی به سراسر استان شانکسی سرایت کرد.

در پایان بهار 1862 .م شورشیان شهر شیان را تسخیر کردند و برای بیش از یک سال در آن مستقر بودند، تا آن که حاکم مانچوی شهر –دولونگ‌‌‌گا (多隆阿)- بار دیگر آنجا را پس گرفت. این سردار به رهبری ارتش استان هونان نیز برگزیده شد و به کمک این قوا کل شورشیان را در شانکسی قلع و قمع کرد. اما فراریان از این جریان به استان گانسو پناه بردند و آنجا را نیز نا آرام کردند. دولونگ‌‌‌گا در اسفند همان سال ( مارس 1964 .م) در جنگ با شورشیان تای‌‌‌پینگ کشته شد.[32]

شایعه‌‌‌هایی برخاست که از تصمیم دربار چین برای کشتار تمام مسلمانان خبر می‌‌‌داد. به دنبال این حرف‌‌‌ها، جمعیت بزرگی از مسلمانان به استان گانسو گریختند، که در این هنگام در اختیار شورشیان هوئی بود. ایشان ارتش هجدهم را تشکیل دادند که گروه رزمی نیرومندی بود و هدفش پس گرفتن خانه‌‌‌هایشان از هان‌‌‌ها بود. این ارتش به سرعت استان شانکسی را فتح کرد.

در همین هنگام، از جایی نامنتظره نیرویی خطرناک به مسلمانان تاخت آورد. برای این‌‌‌که ماهیت این نیروی تازه را درست بشناسیم، باید کمی تاریخ خوارزم و ترکستانِ قرن نوزدهم را دقیقتر بشناسیم.

در قرن نوزدهم میلادی بخش عمده‌‌‌ی خوارزم باستانی در دست دولتِ خوقند قرار داشت. این دولت در سال 1709.م تاسیس شد. به این شکل که شاهرخ خانِ شیبانی از خان بخارا مستقل شد و در غرب دره‌‌‌ی فرغانه قلمروی برای خود به دست آورد.

فرزندان شاهرخ، ناگزیر شدند در فاصله‌‌‌ی سال‌‌‌های 1774-1798 .م خراج‌‌‌گزار امپراتوران چینگ شوند. اما به تدریج این دولت کوچک قدرت بیشتری به دست آورد. طوری که در 1826 .م سرداری به نام جهانگیر خوجه که از پشتیبانی تاجیک‌‌‌ها و قرقیزها برخوردار بود، به کاشغر تاخت و این شهر را گرفت و سیصد تن از چینی‌‌‌های مقیم آن را که سربازان امپراتور بودند به بردگی فروخت.[33]

دولت خوقند تا 1886 .م دوام آورد و این تاریخی بود که خدایار خان ناگزیر شد تحت‌‌‌الحمایه‌‌‌ی تزار روس شود. در سال 1875 .م دولت خوقند پس از مقاومت شدید و جنگی شش ماهه توسط ارتش روس فتح شد و به طور کامل در قلمرو روسیه ادغام شد.

کسی که تاریخ خوارزم را به شورش هوئی‌‌‌ها پیوند داد، مردی بود به نام یعقوب بیک. او ماجراجویی تاجیک بود که در 1820 .م در شهر پیشکنت در قلمرو خان‌‌‌های خوقند زاده شده بود. او به ارتش خوقند پیوست و در 1847 .م فرمانده‌‌‌ی دژ آق مسجد (قزل‌‌‌اردوی امروزین) شد.

در 1853 .م که روس‌‌‌ها به تاشکند حمله کردند، او در برابرشان ایستادگی کرد، اما در نهایت از ژنرال روس واسیلی آلکسیویچ پِروفسکی[34] شکست خورد و چون می‌‌‌ترسید مورد بازخواست قرار گیرد، به خان بخارا پناه برد.[35]

او باز به خوقند بازگشت و در 1865 .م فرمانده‌‌‌ی کل قوای دولت خوقند بود. بعد از هجوم روس‌‌‌ها و تسلیم خدایار خان، یعقوب بیک تسلیم روس‌‌‌ها نشد و با سپاه خود به کاشغر لشکر کشید و این شهر را گرفت و آن را پایتخت دولتی تازه قرار داد.

عملیات او همزمان شد با شورش هوئی‌‌‌ها، و یعقوب بیک با شعار همسبتگی با مهاجران ایرانیِ چین، سرزمین‌‌‌های همسایه را به تدریج گرفت. مردم از او استقبال کردند، طوری که کمتر از یک سال بعد، توانسته بود قلمرو خود را تا آکسو و کوچا توسعه دهد.[36]

یعقوب بیک شاگرد یکی از صوفیان نامدار نقشبندی بود که بزرگ خان نامیده می‌‌‌شد و فرزند جهانگیر خوجه، فاتح پیشینِ کاشغر بود. تا مدتی این دو با هم بر کاشغر حکومت می‌‌‌کردند. اما بالاخره یعقوب خان در 1867 .م وی را از قدرت کنار زد و خود را امیر کاشغر نامید و تا چند سالی ادعا می‌‌‌کرد تابع خان خوقند است، اما بعد از آن ادعای استقلال کرد. او قلمرو خود را اورومچی، هامی و تورفان توسعه داد و عملا استان ترکستان چین (شین جیانگ) را تسخیر کرد.

نکته‌‌‌ی جالب در مورد رابطه‌‌‌ی یعقوب بیک و شورش هوئی‌‌‌ها، آن است که نیروهای کاشغر که از اویغورها و ترک‌‌‌های ترکستان یارگیری کرده بودند، بیشترشان حنفی بودند و به اشتباه گمان می‌‌‌کردند هوئی‌‌‌ها، یعنی مسلمانان چینی، شافعی هستند.

از این رو یعقوب بیک در اثر یک اشتباه ابلهانه اعلام جهاد کرد و از پشت سر به هوئی‌‌‌ها حمله کرد. به این شکل رهبر هوئی‌‌‌ها – تومینگ – از نیروهای کاشغر شکست خورد و نیروهایش کشتار شدند. مداخله‌‌‌ی یعقوب خان یکی از عوامل مهمی بود که از اتحاد هوئی‌‌‌ها و مسلمانان سپهر ایران زمین جلوگیری کرد و شورش هوئی‌‌‌ها را نافرجام ساخت.

یعقوب بیک با روس‌‌‌ها و انگلیس‌‌‌ها پیمانی امضا کرد و کوشید یاری ایشان را بر ضدامپراتوران چینگ به دست آورد.

اما در این مورد ناکام ماند. ارتش چینگ پس از نابود کردن بقایای شورش هوئی به مصاف وی رفتند و دو سردار مسلمانِ وفادار به امپراتور به نام‌‌‌های «چویی» و «هوا» قوای کاشغر را در شین‌‌‌جیانگ شکست دادند.

چه بسا که اگر یعقوب بیک به یاری هوئی‌‌‌ها می‌‌‌آمد، قلمرو سیاسی مستقلی در غرب چین پدید می‌‌‌آمد و بخش‌‌‌های متاثر از فرهنگ ایرانی به شکل امروزین در دل دولت چین هضم نمی‌‌‌شد. حماقتی که یعقوب بیک در تشخیص جبهه‌‌‌های سیاسی به خرج داد، احتمالا از تعصب دینی‌‌‌اش ناشی می‌‌‌شده است.

او مسلمانی راست‌‌‌کیش و سختگیر بود و قوانین شریعت را با خشونت اجرا می‌‌‌کرد. رعایایش به همین دلیل از او دل خوشی نداشتند و در نبردهای بعدی تنهایش گذاشتند.[37]

یعقوب بیک کمی بعد از شکست از چین در خرداد سال 1877 .م به دلیلی نامعلوم فوت کرد. در اواخر قرن نوزدهم ایرانیان فکر می‌‌‌کردند او را مسموم ساخته‌‌‌اند، و چینی‌‌‌ها علت مرگش را خودکشی می‌‌‌دانستند.

اما امروز نظریه‌‌‌ی کیم هودونگ هوادارانی یافته که علت مرگش را عاملی طبیعی مانند سکته می‌‌‌داند.[38]

کمی بعد از مرگ او چینی‌‌‌ها کاشغر را گرفتند، پسر و نوه‌‌‌اش را گردن زدند و بقیه‌‌‌ی نوادگانش را اخته کردند و به بردگی فروختند. اما علت در هم شکستن شورش هوئی‌‌‌ها، تنها یعقوب بیک نبود. در جبهه‌‌‌ی شرق، امپراتور چین سرداری لایق به نام زوئو زونگ‌‌‌تانگ را به مقابله با ایشان گسیل کرده بود، و او همان کسی بود که شورش تای‌‌‌پینگ را هم فرو نشاند.او با ارتشی که شمارشان به 65000 نفر می‌‌‌رسید، به استان گانسو تاخت. سپاهیان او از ارتشهای استانهای همسایه نیز تشکیل شده بود و در میانشان چند هزار سواره نظام و شماری تفنگدار نیز وجود داشتند.

نکته‌‌‌ی جالب درباره‌‌‌ی نبرد قوای چینگ و شورشیان هوئی، آن است که این یکی از کهن‌‌‌ترین نبردهای دنیاست که ارتش‌‌‌های دو طرف به شکلی مدرن به سازماندهی اقتصادی قلمرو زیر فرمانشان نیز می‌‌‌پرداختند و آن را به عنوان بخشی از روش‌‌‌های جنگی خویش قلمداد می‌‌‌کردند. زوئو که متوجه فقر استان گانسو و شانکسی شده بود، منابع مالی و سربازان جنوب چین را به یاری طلبید و برای تجهیز سربازان خود از بانک‌‌‌های خارجی پول قرض کرد.

از سوی دیگر رهبری جناح جهریه در میان هوئی‌‌‌ها، با «ما هوا لونگ» (马化龙) بود که شبکه‌‌‌ای پیچیده از بازرگانان را در پیوند با دولت‌‌‌های مسلمان ایرانی و هندی سازماندهی کرده بود و بخش مهمی از سودِ حاصل از این تجارت را صرف خرید تفنگ می‌‌‌کرد.[39]

با این وجود او نتوانست در مقابل سیل بنیان‌‌‌کن ارتش چین مقاومت نشان دهد. قوای امپراتور او را در دژ جین‌‌‌جی‌‌‌بائو محاصره کردند و بعد از شانزده ماه بمباران منطقه، در دی ماهی که با آغاز سال 1871 .م مصادف می‌‌‌شد، ماهوالونگ به ناچار تسلیم شد. او و هشتاد تن از پیروان نزدیکش را به مرگ دردناکی محکوم کردند که هزار برش نامیده می‌‌‌شود و با قطعه قطعه کردن تدریجی بدن همراه است.

بعد از مرگ رهبر جهریه بخشی از تب و تاب شورش فرو نشست. با این وجود سردار مسلمان دیگری به نام «ماجان‌‌‌آئو» (马占鳌) که از رهبران صوفیان خفیه بود، در هِه‌‌‌جو (لین‌‌‌شیای امروزین) مستقر شده بود.

این شهر برای تجارت با تبت حائز اهمیت بود و هوئی‌‌‌ها به کمک همین موقعیت‌‌‌شان بر مسیر تجاری چین به تبت چیره بودند. ماجان‌‌‌آئو پیش از آغاز شورش هم این شهر را در دست داشت و با آغاز جنگ داخلی روشی متعادل و آرام در پیش گرفت.

او آزاری به اقلیت هانِ مقیم سرزمینش نرساند، و بسیاری از فراریان هان از سرزمین‌‌‌های همسایه را نیز پناه داد. در جریان شورشها نیز تلاشی نکرد تا قلمرو خود را توسعه بخشد.

در 1872 .م ارتش زوئو به او حمله کرد، اما او موفق شد این حمله را پس بزند. بعد هم با مهارت دیپلوماتیک چشمگیری با زوئو وارد مذاکره شد و پیشنهاد کرد دژ و شهرش را تسلیم امپراتور کند و در نبرد با شورشیان سپاه چینگ را یاری رساند، به این شرط که در مقام خود ابقا شود.

امپراتور این شرایط را پذیرفت و عملا جامعه‌‌‌ی زیر فرمان ماجان‌‌‌آئو آسیبی از این شورش ندید. پس از او شمار زیادی از سرداران هوئی از همین سرمشق پیروی کردند و تسلیم شدند.

زوئو زونگ‌‌‌تانگ که ارتش‌‌‌اش با افزوده شدن این قوای تسلیم شده نیرومندتر شده بود، ابتدا به غرب تاخت و شی‌‌‌نینگ را پس از سه ماه محاصره در زمستان 1872 .م گشود و مسلمانان مدافع شهر را کشتار کرد.[40] بعد هم به سوی سوجو پیشروی کرد و با پانزده هزار سرباز آنجا را در محاصره گرفت. این واپسین دژ استوار شورشیان بود و سرداری به نام «ما‌‌‌وِن‌‌‌لو» بر آن حاکم بود. سلاح‌‌‌های آتشین ارتش چین در نهایت بر اراده‌‌‌ی شورشیان غلبه کرد و شهر گشوده شاد. زوئو هفت هزار مسلمان را در شهر اعدام کرد و بقیه‌‌‌ی ساکنان شهر را نیز به مناطق دیگر تبعید کرد.

الگوی شورش هوئی نشان می‌‌‌دهد که در اینجا با شبکه‌‌‌ای از شورش‌‌‌های محلی روبرو هستیم، و نه یک شورش یگانه با رهبری متمرکز. هوئی‌‌‌ها هرگز به قلمرو غیرمسلمان‌‌‌نشین حمله نبردند و برای سرنگون کردن امپراتور چینگ اقدامی انجام ندادند.

برخی از ایشان، از جمله بزرگترین سردارشان، ماهوالونگ حتا در ارتش امپراتور لقب و رتبه‌‌‌ی والایی هم داشتند. مرور رخدادهای شورش هوئی نشان می‌‌‌دهد که دربار چینگ تصمیمی روشن و موضعی سرسختانه در برابر ایشان اتخاذ کرد. زوئو زونگ‌‌‌تانگ در این میان شخصیتی کلیدی است که تمایز میان کسانی که امان‌‌‌نامه دریافت می‌‌‌کردند یا کشتار می‌‌‌شدند را تعیین می‌‌‌کرد.

از او نقل شده که می‌‌‌گفت: «تمایزی میان هان و هوئی (مسلمان) وجود ندارد، تنها تمایز، میان شورشی و بیگناه است.» او در عمل هم چنین رفتاری داشت، یعنی با کل مسلمانان دشمنی نداشت. چنین می‌‌‌نماید که دربار چین در این دوران به این نتیجه رسیده بود که جهریه در میان مسلمانان به فرقه‌‌‌ای خطرناک مانند نیلوفر سپید در میان بوداییان شباهت دارد. از این روست که زوئو زونگ‌‌‌تانگ همواره جمعیت‌‌‌های جهریه را کشتار می‌‌‌کرد و تقاضای تسلیم رهبرانشان را نمی‌‌‌پذیرفت. در حالی که به سرداران مسلمان دیگر – به ویژه پیروان خفیه – امان‌‌‌نامه می‌‌‌داد و حتا از سربازانشان در ارتش خود استفاده می‌‌‌کرد. این‌‌‌که برداشت او تا چه پایه درست بوده، جای بحث دارد. جهریه بی‌‌‌شک افراطی‌‌‌ترین و تندروترین گروه از شورشیان بوده‌‌‌اند، اما تردیدهایی جدی هست که ماهیت این شورش دینی بوده باشد. در میان رهبران هوئی کسانی مانند وانگ داگویی را داریم که با پیروانش به ارتش چینگ پیوستند و با شورشیان جنگیدند، و به همراه خانواده‌‌‌شان به دست شورشیان کشته شدند.[41] از سوی دیگر حتا خودِ ما هوالونگ هم اصراری در ادامه‌‌‌ی شورش نداشته است. او در 1866 .م با نمایندگان امپراتور توافق کرد تا تسلیم شود و برای اثبات حسن نیتش چندهزار تفنگ و 26 توپ را به ارتش چینگ تحویل داد.

درواقع زوئو زونگ‌‌‌تانگ هم پس از دستگیری او سریع اعدامش نکرد، بلکه پذیرفت که در متقاعد کردنِ سایر شورشیان به تسلیم، از یاری‌‌‌اش بهره بگیرد. اما بعدتر دریافت که 1200 تفنگ در مقر او کشف شده و از قدرتش به هراس افتاد و او را به همراه تمام خویشاوندان و شاگردانش به قتل رساند. درواقع هیچ سندی در دست نیست که طبق آن هوئی‌‌‌ها بر ضد هان‌‌‌ها اعلام جهاد کرده باشند یا دشمنان خود را کافر خوانده باشند یعنی جبهه‌‌‌ی میان هوئی‌‌‌ها و هان‌‌‌ها در شرقِ سرزمین‌‌‌های شورشی، بیشتر بر مبنای قومیت و فرهنگِ متمایز جمعیتی از چینی‌‌‌ها شکل گرفته که از دین و فرهنگ ایرانی متاثر بودند، و در برابر توسعه‌‌‌ی راه و رسم چینی‌‌‌های هان مقاومت می‌‌‌کردند. هوئی‌‌‌ها در این میان موضعی تدافعی و دادخواهانه داشته‌‌‌اند.

در مرزِ غربی این قلمرو، قضیه فرق می‌‌‌کند. یعنی یعقوب بیکی را داریم که ادعای جهاد داشته و به شکل طنزآمیزی هم‌‌‌کیشان مسلمان خود را در جریان جهاد خود از میان برد و باعث شد شورش مسلمانان چینی به شکست کشیده شود. شورش هوئی‌‌‌ها در قرن نوزدهم، احتمالا پرتلفات‌‌‌ترین شورش کل تاریخ بشر بوده است.

در این شورش که پانزده سال به طول انجامید، حدود ده میلیون تن کشته شدند که تنها چهار میلیون نفر از ایشان را مسلمانان شانک‌‌‌سی تشکیل می‌‌‌دادند.

آن روزی که ما سه پارسی برای دیدار از مسجد بزرگ شیان خیابان‌‌‌ها را زیر پا می‌‌‌گذاشتیم، چنین زمینه‌‌‌ی تاریخی را پشت سر داشتیم. اما خوشبختانه حدود صد سالی می‌‌‌شد که اوضاع آرام بود و اثری از درگیری‌‌‌های قومی در شهر دیده نمی‌‌‌شد.

اولین جایی که برای دیدنش برنامه ریخته بودیم، مسجد جامع شهر بود. مردم شیان مسجد بزرگشان را «شی‌‌‌آن دا چینگ‌‌‌ جه‌‌‌ سی» (西安大清真寺) می‌‌‌نامند.

این مسجد کهن‌‌‌ترین و مشهورترین مرکز دینی مسلمانان چین است و به سال 741 .م تاسیس شده است یعنی از بسیاری از مسجدهای جامع مهم در شهرهای ایران قدیمی‌‌‌تر است. وقتی پرسان پرسان از کوچه‌‌‌هایی باریک و انباشته از داربست‌‌‌های ساختمانی گذشتیم و بالاخره دروازه‌‌‌ی مسجد را دیدیم، کلی تعجب کردیم. مسجد هیچ شباهتی به معماری‌‌‌های آشنایی که از مساجد دیده بودیم نداشت. دقیقا به معبدی کنفوسیوسی شبیه بود که به احترام قوانین اسلامی، بت‌‌‌ها و نقش‌‌‌های جانوری را از درونش برداشته باشند.

وقتی می‌‌‌خواستیم وارد شویم، مردی از قوم هوئی را دیدیم که شب‌‌‌کلاهی سپید بر سر داشت و با خوشرویی به ما خوشامد گفت.

گفتیم که ما از ایران می‌‌‌آییم و انگار برای او ایران زادگاه اصلیِ اسلام بود، چون کلی خوشحال شد و بلیت‌‌‌ها را بدون این‌‌‌که پولی دریافت کند برایمان صادر کرد.

بعد هم با تلاش‌‌‌اش برای «اسلامی حرف زدن» بسی ما را شگفت‌‌‌زده‌‌‌ کرد. چون وقتی بلیتها را به ما داد، پویان ناگهان رگ عربی‌‌‌دانی‌‌‌اش گل کرد و گفت: «شکرا کثیرا»، اما حاجب مسجد کمی با تعجب نگاهمان کرد و گفت: «خیلی ممنون!». ما کلی از این‌‌‌که یک چینی مسلمان به جای عربی فارسی حرف می‌‌‌زند، شادمان شدیم و تشویقش کردیم و تا آمدیم وارد مسجد شویم، به چینی به او بدرود گفتیم، او هم خیلی روان گفت «خداحافظ!».

در درون مسجد شگفتی‌‌‌های بیشتری در انتظارمان بود. شبستان اصلی مسجد تالار بسیار بزرگی بود که کل قرآن را با خط ریز بر سراسر دیوارهایش نوشته بودند یعنی کسی که وارد شبستان می‌‌‌شد، به تعبیری درون یک قرآنِ معمارانه قدم می‌‌‌نهاد.

ما با دیدن این تالار شتاب کردیم که وارد شویم، اما یکی دو پیرمرد مسلمان چینی که دم در نشسته بودند ما را با توریست‌‌‌های فرنگی اشتباه گرفته بودند و نمی‌‌‌گذاشتند وارد شویم.

کلی توضیح دادیم که ایرانی هستیم و مردم ایران هم مسلمان هستند. بالاخره قانع شدند که ما مسلمان هستیم، ولی یکی‌‌‌شان که انگار پیشنماز هم بود و بقیه به او احترام می‌‌‌گذاشتند، شک کرد و به چینی پرسید که «آبدست» داریم؟ و کلمه‌‌‌ی آبدست را به فارسی روان به زبان آورد. خندیدم و فهمیدم منظورش وضو است. گفتم که بله ما همه آبدست داریم و کلا یک خاصیتی داریم که هرکاری بکنیم حالت طاهر و مطهرمان باطل نمی‌‌‌شود! در نهایت رضایت داد و توانستیم وارد شویم.

شبستان مسجد بر خلاف معماری بیرونی‌‌‌اش، خیلی ایرانی بود. همان محراب و قبله‌‌‌گاهِ مرسوم، به علاوه‌‌‌ی فرشهایی ایرانی که بر زمین انداخته بودند و قرآنی که با خط عربی بر دیوارها نوشته بودند.

یکی دو نفر در حال نماز خواندن بودند و امیرحسین هم که تحت‌‌‌تاثیر توضیح من درباره‌‌‌ی آبدست داشتن ذاتی‌‌‌مان قرار گرفته بود، به ایشان پیوست و نماز مفصلی خواند.

من سعی کردم با نزدیک شدن به نمازخوانان چینی دریابم که به چه زبانی عبادت می‌‌‌کنند. شنیده بودم که هوئی‌‌‌ها – حتا آن‌‌‌هایی که شافعی هستند- به خاطر یک فتوای حنبلی‌‌‌، نمازشان را به فارسی می‌‌‌خوانند یعنی ترجمه‌‌‌ي فارسیِ سوره‌‌‌های قرآن و دعاها را بر زبان می‌‌‌آورند.

در مسجد تنها از لحن کلام می‌‌‌شد تشخیص داد که این روایت درست است، هرچند کسی دعایی را با صدای بلند نخواند تا بتوانیم قطعی در این مورد مطمئن شویم.

اما بعدتر از مردم پرسیدم و در نوشته‌‌‌های متعددی دیدم که این سخن راست بوده و آن روزی که در مسجد جامع شیان حضور داشتیم، تنها کسی که به عربی نماز می‌‌‌گذاشت، امیرحسین ایرانی بود، و بقیه‌‌‌ی چینی‌‌‌ها به پارسی نماز می‌‌‌خوانده‌‌‌اند.

پارسی‌‌‌ خواندن نماز از فتوای امام حنبل ناشی شده که گفته بود زبانِ نیایش با خداوند به عربی منحصر نیست و هرکس می‌‌‌تواند به زبان خودش نماز بخواند.

نتیجه این شده بود که در سغد و خوارزم و بخش‌‌‌های دیگرِ ایران شرقی که دیرزمانی حنبلی بوده‌‌‌اند، مردم به پارسی نماز می‌‌‌خواندند و همین رسم را به چین هم منتقل کردند. احتمالا مسلمانان چین از فتوای حنبلی‌‌‌ها خبری نداشتند و اصولاً بیشترشان حنبلی نبودند، اما همین سنت پارسی خواندن را حفظ کردند. به شکلی که نه تنها نماز خواندن‌‌‌شان، که کلیدواژه‌‌‌های دینی‌‌‌شان هم فارسی بود.

البته در گوشه و کنار عبارت‌‌‌هایی دیده می‌‌‌شد که به عربی نوشته شده بود. مثلا بسیار دیدنی بود که در برابر وضوخانه نوشته بودند «بیت‌‌‌الوضوء»، اما کلمه‌‌‌ی وضو را ظاهرا نمی‌‌‌شناختند و به جایش می‌‌‌گفتند آبدست. همچنین نمونه‌‌‌هایی از رساله‌‌‌ی نسفیه را به عربی در کتابخانه‌‌‌ی مسجد یافتم، که قاعدتا می‌‌‌بایست ترجمه‌‌‌ی چینی کنارش برای مراجعان قابل فهم باشد.

جالبتر از همه کتاب المعجم العربی بود که به چینی ترجمه شده بود! این کتاب‌‌‌ها را در کلاس درس مرتب و بزرگی در مسجد یافتیم که بر یکی از دیوارهایش یک عکس بزرگ مکه را چسبانده بودند و روی تخته سرمشق‌‌‌هایی به خط عربی نوشته شده بود و معلوم بود اینجا الفبای عربی را برای خواندن قرآن به علاقمندان می‌‌‌آموزند.

عناصر اسلامیِ وامگیری شده در معماری مسجد شیان هم کاملا ایرانی بود. همان گل و بلبلی که در ظروف ایرانی دیده می‌‌‌شود، در گوشه و کنار زیاد دیده می‌‌‌شد. البته بلبل‌‌‌اش به خاطر هراس از بت‌‌‌سازی حذف شده بود.

جالب این‌‌‌که اژدهاهای روی پشت بام که در سنت کنفوسیوسی و تائویی دورکننده‌‌‌ی ارواح پلید محسوب می‌‌‌شد، همچنان بر شیروانی‌‌‌ها وجود داشت، اما تا حدود زیادی انتزاعی و ساده شده بود. به هر صورت قدمت این مسجد به راستی تکان‌‌‌دهنده بود و تنها کمتر از صد سال از قدیمی‌‌‌ترین مسجد ایران تازه‌‌‌سازتر بود.

بعد از بازدید از مسجد، به کوچه‌‌‌ی باریکی وارد شدیم تا باز به میدان برج ناقوس بازگردیم. این کوچه هم از نظر چیزهای دیدنی دست کمی از مسجد نداشت. نخستین نکته‌‌‌اش این بود که سراسر فضای کوچه را داربست زده بودند و داشتند ساختمان کناری را به کلی بازسازی می‌‌‌کردند. حجم و تراکم لوله‌‌‌هایی که برای داربست زده بودند به قدری بود که کل کوچه را به فضایی انباشته از شبکه‌‌‌ی داربست‌‌‌ها تبدیل کرده بود.

چیز جالب دیگر آن بود که بر دیواری ده دوازده شیر آب دیده می‌‌‌شد که انگار مردم محل برای برداشتن آب از آن استفاده می‌‌‌کردند. ظاهرا کمبود آبی هم آنجا وجود داشت. چون به سر هر شیر آب یک قوطی فلزی وصل کرده بودند و به آن قفلی زده بودند. طوری که فقط دارنده‌‌‌ی کلید بعد از باز کردن قوطی می‌‌‌توانست شیر را باز کند. در همان وسط‌‌‌های کوچه دو سه کارگر چینی داشتند با یک همزنِ بتونِ کوچک، برای کار ساختمانی بتون می‌‌‌ساختند.

پویان برایمان درباره‌‌‌ی روش ساخت بتون توضیح مفصلی داد و چیز جالب این‌‌‌که یکی از کارگرها از بتونِ ساخته شده نمونه می‌‌‌گرفت تا از کیفیت و استحکام آن اطمینان پیدا کند. پویان می‌‌‌گفت در ایران حتا در پروژه‌‌‌های بزرگ هم چنین دقت و وسواسی به خرج نمی‌‌‌دهند، در حالی که این نمونه‌‌‌گیری در نهایت ضامن درستی کار و استواری بنای بتونی بود. منظره‌‌‌ی جالب دیگر بانویی بسیار متشخص بود که داشت نمونه‌‌‌ی بتون را درست می‌‌‌کرد و درست مثل مردانِ کارگر به کار مشغول بود.

از کوچه که بیرون آمدیم، در خیابانی سر در آوردیم که سراسرش از رستوران پر شده بود. تعداد و تنوع‌‌‌شان چشمگیر بود و همه‌‌‌ی آشپزها کلاه مخصوص مسلمانان را به سر داشتند و معلوم بود به هدف زده‌‌‌ایم و سر ظهر در بهترین بخش از محله‌‌‌ی مسلمان‌‌‌نشین شیان فرود آمده‌‌‌ایم. چند تا از مغازه‌‌‌ها خشکباری می‌‌‌فروختند که دقیقا شبیه چیزی بود که در ایران می‌‌‌خوردیم. حتا بادام و فندق را با دستگاهی بو می‌‌‌دادند.

البته عجیب آن بود که گردو را با پوست در دستگاه بو دادن ریخته بودند! یک قصابی بزرگ هم دیدیم که شقه‌‌‌های گوشت گوسفند از در و دیوارش آویخته بود. از یک بانوی آشپز که گوشت چرخ کرده‌‌‌ی قلقلی می‌‌‌فروخت، چند تایی خریدیم، به این هوا که از جای دیگری نان بخریم و با آن بخوریم، که طبیعتا پیش از یافتن نان خوردیمش و تمام شد! بازار کله‌‌‌پاچه و کباب‌‌‌ترکی هم در آنجا داغ بود.

خلاصه در آن خیابان گردش مفصلی کردیم و چون نسبت به برادران و خواهران مسلمان‌‌‌مان احساس همدلی و نزدیکی می‌‌‌کردیم، هر مغازه‌‌‌ای که بفرما می‌‌‌زد، می‌‌‌رفتیم و از غذاهایش می‌‌‌خوردیم. در نهایت به یک دکه رسیدیم که معجون تنش‌‌‌زدایی می‌‌‌فروخت.

نفری یک کاسه‌‌‌ی بزرگ از این معجون را خریدیم، که مخلوط ژله و مربا و بستنی و یخ در بهشت بود و به کلی همه‌‌‌ی تنش‌‌‌هایمان را برطرف کرد.

بعد از سورچرانی، به هتل بازگشتیم و کوله و بند و بساط را جمع کردیم و راه افتادیم به طرف مقصد بعدی‌‌‌مان. به آسانی قطاری را پیدا کردیم که به چِنگ‌‌‌دو می‌‌‌رفت. در کوپه‌‌‌مان، برای دیر زمانی مناظر سرسبز و زیبای استان شانکسی را تماشا کردیم که به تدریج جای خود را به اقلیم مرطوبتر و استوایی‌‌‌ترِ استان سی‌‌‌چوان می‌‌‌دادند.

حوالی ساعت هفت عصر بود که تصمیم گرفتیم برویم و کیفیت غذاهای رستوران قطار را کنترل کنیم. کوپه‌‌‌ی رستوران جایی بسیار گرم و صمیمی بود که عده‌‌‌ی زیادی با صمیمیت زیاد آنجا دور هم نشسته بودند و همگی داشتند سیگار می‌‌‌کشیدند. به همین دلیل هم هوا انباشته از دود بود و تقریبا مه‌‌‌آلود می‌‌‌نمود. به ناچار رفتیم و همانجا نشستیم، و آنقدر صمیمی برخورد کردیم که در عرض یک ربع ساعت بخش عمده‌‌‌ی چینی‌‌‌های درون کوپه از سر و صدای خنده‌‌‌های دایمی‌‌‌مان به تنگ آمدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند.

بعد از آن هوا به تدریج بهتر شد و توانستیم گارسون‌‌‌ها را در بین حاضران تشخیص دهیم. برای شام ماهی سفارش دادیم و غذایی که برایمان آوردند به قدری عالی بود که این سفارش را چند بار دیگر تکرار کردیم، تا آن که آشپز قطار خبردارمان کرد که دیگر ماهی‌‌‌هایشان تمام شده است. در همین میان گپ و گفت مفصلی درباره‌‌‌ی ایران و راهبردهای بازسازی‌‌‌اش داشتیم، و بعد چرتی زدیم تا برای گردش فردا آماده شویم.

 

 

  1. Gladney, 1996:18; Lipman, 1997: xxiii-xxiv.
  2. Roerich, 2003: 526.
  3. Leslie, 1998: 12.
  4. Dillon, 1999: 15.
  5. Matteo Ricci
  6. Diego de Pantoja
  7. Trigault, 1953: 375.
  8. Giles, 1926: 139.
  9. Ting, 1958: 346.
  10. Israeli, 2002: 283.
  11. Arnold, 1896: 249.
  12. Dillon, 1999: 127.
  13. Jing, 1998: 26.
  14. Kitagawa, 2002: 283.
  15. Gladney, 1996: 18-19; Gladney, 2004: 161-162.
  16. Gladney, 1996: 12-13.
  17. Lipman, 1998: 33.
  18. Prinsep, 1835: 655.
  19. Lattimore, 1951: 183.
  20. Lipman, 1998: 66.
  21. Lipman, 1998: 65-67.
  22. Gladney, 1996: 47-48.
  23. Hastings et al., 1916:  894.
  24. Gladney, 1996: 50.
  25. Lipman, 1998: 202.
  26. Lipman, 1998: 90.
  27. Lipman, 1998: 86–88.
  28. Lipman, 1998: 112.
  29. Gladney, 1996: 52-53.
  30. Powell, 2001: 1072.
  31. Spence, 1991: 191.
  32. Fairbank et al., 1980: 218.
  33. Millward, 1998: 205.
  34. Vasily Alekseevich Perovsky
  35. Soucek, 2000: 265.
  36. Shaw, 1871/ 1984: 53-56.
  37. Eberhard, 1966: 449.
  38. Kim , 2004: 167-169.
  39. Fairbank at al., 1980: 226.
  40. Fairbank at al., 1980: 234.
  41. Lipman, 2004: 131.

 

 

ادامه مطلب: یکشنبه 21 تیرماه 1388- 12 جولای 2009- چنگ‌‌‌دو

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب