پنجشنبه , آذر 22 1403

یکشنبه 21 تیرماه 1388- 12 جولای 2009- چنگ‌‌‌دو

یکشنبه 21 تیرماه 1388- 12 جولای 2009- چنگ‌‌‌دو

ساعت پنج و نیم صبح بود که به مقصدمان، شهر چنگ‌‌‌دو، وارد شدیم. از سالن بسیار خلوت ایستگاه قطار گذشتیم، کوله‌‌‌هایمان را به امانتداری سپردیم، و بعد از ایستگاه خارج شدیم و با انبوه چند هزار نفره‌‌‌ی چینی‌‌‌هایی روبرو شدیم که نمي‌‌‌دانم چرا در فضای جلوی ایستگاه ایستاده بودند، بی آن که کار خاصی انجام دهند. در این بین امیرحسین دوربین عکاسی گرانبهایش را در ایستگاه جا گذاشت و یک خانمی که مسئول امانتداری بود، با زحمت ما را پیدا کرد و دوربین را به ما پس داد و ما را سپاسگذارِ درستکاری‌‌‌اش کرد.

شهر چنگ‌‌‌دو (成都) در میانه‌‌‌ی دشت بارور و سرسبز به همین نام قرار دارد و مرکز استان سی‌‌‌چوان است. زمانی که ما واردش شدیم، جمعیتش با روستاهای اطرافش به چهارده میلیون نفر می‌‌‌رسید و بنابراین مامشهری غول‌‌‌آسا محسوب می‌‌‌شد. از دیرباز کشاورزی در آنجا رواج داشته است. به همین دلیل هم در زبان چینی آن را با کلماتی توصیف می‌‌‌کنند که بر فراوانی غذا و بارآور بودن کشتزارها تاکید دارد. کهن‌‌‌ترین آثار زندگی کشاورزانه در این منطقه به فرهنگ «سان‌‌‌شینگ‌‌‌دویی»[1] (三星堆) مربوط می‌‌‌شود که یعنی «تپه‌‌‌ی سه ستاره». در سال 1987.م در این منطقه بقایای کهن‌‌‌ترین فرهنگ برنز چین را یافتند که قدمتش به قرن یازدهم و دوازدهم پ.م بالغ می‌‌‌شد، یعنی همان زمانی که زرتشت مي‌‌‌زیست و آشوری‌‌‌ها توسعه‌‌‌ی قلمرو خودشان را تازه شروع کرده بودند. از حفاری این محل نقابهایی طلایی، و سردیس‌‌‌هایی از پرندگان به دست آمد که ما چند روز بعد در موزه‌‌‌ی شانگهای آن‌‌‌ها را دیدیم. به سال 2001 .م در نزدیکی خودِ شهر مکان استقرار دیگری پیدا شد که جین‌‌‌شا(金沙) نام گرفت. قدمت اینجا هم کمابیش با سان‌‌‌شی‌‌‌دویی برابر است و احتمالا این دو نماینده‌‌‌ي یک فرهنگ یگانه بوده‌‌‌اند. مورخان چینی با توجه به یافته شدنِ بقایای خانه‌‌‌ در این مکان، گفته‌‌‌اند که اینجا پایتخت دولت افسانه‌‌‌ایِ شو بوده است. از نظر جغرافیایی این حدس بعید نیست. اما این‌‌‌که در تاریخ یاد شده جین‌‌‌شا به راستی مرکز دولتی متمرکز بوده باشد بسیار جای تردید دارد.

هرچند بقایای جسته و گریخته‌‌‌ای از 1200 پ.م در این مکان یافت شده که به نوعی زندگی یکجانشینی دلالت می‌‌‌کند. اما زمان شکوفایی این مکان حدود 1000 پ.م بوده و این زمانی است که اشیایی تراشیده شده از یشم و زیورهای طلا و برنز را در آنجا می‌‌‌ساخته‌‌‌اند. آنچه که باعث می‌‌‌شود در شهر بودن این مکان و مرکز سیاسی بودنش تردید داشته باشم، آن است که این سکونتگاه فاقد حصار و دیوار شهر بوده است. در حالی که سان‌‌‌شی‌‌‌دویی در دوران‌‌‌های بعدی دیواری دور شهر داشته است.

با توجه به این‌‌‌که آثار اصلی جین‌‌‌شا از همسایه‌‌‌اش جدیدتر است، برخی از مورخان چینی گفته‌‌‌اند که پایتخت اولیه‌‌‌ی دولت شو سان‌‌‌شی‌‌‌دویی بوده، و بعد این مرکز سیاسی به سان‌‌‌شی منتقل شده است.[2]

چنان‌‌‌که گفتم، در این مورد تردید دارم. در هیچ یک از این دو سکونتگاه چیزی شبیه به معبد بزرگ یا کاخ شاه یافت نشده و وجود این بناهای عمومی ابتدایی‌‌‌ترین نشانه‌‌‌ی ظهور نظمی سیاسی و تمرکزی دولتی است. مهمتر از همه این‌‌‌که تا جایی که من خبر دارم، نشانی از خط هم در این مکان یافت نشده است.

از این رو باید آن را روستایی دانست که در مرتبه‌‌‌ی عصر برنز بوده و همتای روستاهای مشابه در ایران مرکزی و سوریه‌‌‌ی هزاره‌‌‌ی چهارم و سوم پ.م بوده است. به هر صورت خود چینی‌‌‌ها این سکونتگاه‌‌‌ها را پایتخت باشکوه دولتی به نام شو می‌‌‌دانند. علامت شهر چنگ‌‌‌دو (که درواقع به سال 310 .م ساخته شده) نمادی زرین است که خورشیدی را با چهار پرنده نشان می‌‌‌دهد و در جین‌‌‌شیا یافت شده است.

شهر چنگ‌‌‌دو برای ایرانیانی که هم‌‌‌سن و سال من هستند، از این نظر جالب است که پایتختِ شاهی به نام لیوبِی بوده و این همان کسی است که در «افسانه‌‌‌ی سه برادر» داستان زندگی‌‌‌اش روایت شده است. سی چهل سال پیش بر مبنای این افسانه سریالی ساخته شد که از تلویزیون ایران هم پخش شد و در زمان کودکی محبوب خیلی از افراد هم‌‌‌نسل من بود. این سریال نمایش عروسکی زیبایی بود ژاپنی‌‌‌ها آن را ساخته بودند. ماجرای این داستان، از رخدادهایی تاریخی گرفته شده که در اواخر دوران هان رخ داد و بعدتر به ادبیات و نمایشهای چینی راه یافت. از آنجا که داستان این نمایش در تاریخ این شهر ریشه دارد، بد نیست همین جا گریزی بزنیم و قصه‌‌‌ی واقعیِ سه برادر را هم تعریف کنم. ماجرا از زمانی شروع شد که آخرین امپراتور هان، مردی ناتوان به اسم شیان (181-243 .م)، همچون آلت دستی زیر فرمان نخست وزیر مقتدرش کائوکائو قرار گرفت. او به قدری بی‌‌‌خطر بود که تا چهارده سال بعد از انقراض سلسله‌‌‌ی هان همچنان زنده بود و سیاستمداران و سردارانی که این دودمان را از بین برده بودند همچنان با احترام با او رفتار می‌‌‌کردند و کاری به کارش نداشتند. در سریالی که ما می‌‌‌دیدیم، کائوکائو شخصیتی منفی و پلید بود که با قهرمانان داستان دشمنی می‌‌‌ورزید.

اما در تاریخ راستین، کائوکائو شخصیتی چندان منفور هم نبوده است. او مردی بسیار نیرومند بود که از سویی استاد هنرهای رزمی بود و از سوی دیگر بر دانش و فلسفه‌‌‌ی باستانی چین تسلطی بی‌‌‌مانند داشت و شاعر شیرین‌‌‌سخنی هم محسوب می‌‌‌شد. او در سال 155.م زاده شد و در سال 220 .م درگذشت. پدرش سرداری به نام کائوسونگ بود که با شورش بزرگ زرد دستاران روبرو شد و در سال 193 .م به دست شورشیان کشته شد.

بعدش خواجه‌‌‌سرایی به نام کائوتِنگ که خویشاوندش بود سرپرستی کائوکائو را بر عهده گرفت. این مرد رئیس خواجه‌‌‌سرایان دربار هان (یعنی به اصطلاح داچانگ‌‌‌چیو!) بود و به این ترتیب راه را برای ارتقای شغلی پسرخوانده‌‌‌اش هموار کرد.

کائوکائو وقتی به مقام نخست‌‌‌ وزیری رسید تمام قدرت را در دست خود متمرکز کرد و با این وجود امپراتور را از مقام خود عزل نکرد و مدعی تاج و تخت نشد، هرچند در عمل همه‌‌‌کاره‌‌‌ی چین بود. او به انتقام مرگ پدرش سپاهی بسیج کرد و شورش زرد دستاران را به شدت سرکوب کرد. پایتخت را هم به شوچانگ انتقال داد تا از نفوذ و دسیسه‌‌‌ی اشراف سنتی دور شود و امپراتور را هم مانند گروگانی با خود برد.

در سال 200 .م یکی از سرداران نیرومند چینی که چهار استان شمالی را در اختیار داشت و یوان‌‌‌شائو نامیده می‌‌‌شد، با سپاهی بزرگ که از صد هزار پیاده و ده هزار سوار تشکیل شده بود، به او حمله کرد تا امپراتور را رها سازد.

کائوکائو برای مقابله با او به مقابلش شتافت و رود زرد را میان خود و دشمن حایل کرد. پس از آن یکی از پیچیده‌‌‌ترین جنگ‌‌‌های تاریخ چین رخ داد که طی آن کائوکائو با وجود ارتش کوچکتر و موقعیت نامناسبش موفق شد دشمن را تار و مار کند و شمار زیادی از سپاهیان حریف را کشتار نماید. کائوکائو در این جنگ از ترفندهایی گوناگون بهره برد. ابتدا کوشید خودِ یوان‌‌‌شائو را با وعده‌‌‌ی پول و مقام بفریبد و چون نتوانست چنین کند، راههای متفاوتی مانند بریدن خط تدارکات حریف یا پراکندن پول و غنیمت بر زمین برای به هم زدن لشکریان پیروزمند دشمن را آزمود.

او در جریان نبرد با مکری بسیار سرداران متحد خود را که نافرمانی می‌‌‌کردند از میان می‌‌‌برد. در نهایت یوان شائو حدود یک سال پس از حمله‌‌‌ی بزرگش به نخست وزیر کشته شد و سپاهیانش پراکنده شدند. دو پسرش بر سر جانشینی با هم درگیر شدند. کائوکائو از ورود به قلمرو ایشان خودداری کرد و در مقابل قلمرو خود را در شرق رود یانگ‌‌‌تسه گسترش داد و چین شمالی را تا دیوار بزرگ فتح کرد. آن موقعی که یوان شائو لشکرکشی بزرگ خود را آغاز می‌‌‌کرد، در میان سپاهیانش مردی بود به نام لیوبِی که تبارش را به خاندان شاهیِ جینگ می‌‌‌رساند، ولی با این وجود مردی فقیر و تنگدست بود. لیوبی را در تندیس‌‌‌های چینی با نرمه‌‌‌ی گوشی بزرگ و بازوانی دراز مجسم می‌‌‌کنند و به این ترتیب می‌‌‌خواهند بر تبار اشرافی و قدرتش تاکید کنند. او مردی خردمند و نیکوکار بود و دین کنفوسیوسی داشت.

همچنین شاگرد فیلسوف و جنگاوری به نام لوجی (درگذشته‌‌‌ي 192 .م) محسوب می‌‌‌شد که بر طغیان زرد دستاران غلبه کرده بود. در سال 184 .م که قیام این گروه تهدیدی جدی برای دولت هان محسوب می‌‌‌شد، این سردار از میان دهقانان و مردان روستایی فقیر سربازگیری کرد و لیوبی در آن هنگام به ارتشِ زیر فرمان او پیوست.

او در آنجا با سرباز دیگری به نام گونگ‌‌‌سون‌‌‌زان دوست شد و بعدتر که این مرد به سپهسالاری نامدار تبدیل شد، از اطرافیان نزدیکش شد.

گونگ‌‌‌سون‌‌‌زان مردی دلیر و زورمند بود که همواره بر اسبی سپید سوار بود و در سپاهش بر اهمیت سواره‌‌‌نظام تاکید داشت. او رقیب اصلی یوان شائو محسوب می‌‌‌شد، اما زودتر از وی با کائوکائو درگیر شد. نخست‌‌‌وزیر مکار در سال 199 .م او را در نبردی شکست داد و پهلوانِ اسبِ سپید ناگزیر شد خودکشی کند.

بعد از مرگ او، لیوبی یکی از سرداران مهمِ جانشینش شد و به یوان‌‌‌شائو پیوست. از همان روزهای اولی که لیوبی زندگی سربازی را برگزید، در میان هم‌‌‌قطارانش با دو جوان دیگر رفاقتی یافت و با ایشان پیمان برادری بست.

این دو تن جانگ‌‌‌فِی و گوان‌‌‌یو نام داشتند. جانگ‌‌‌فی مردی بود زورمند و بسیار سختگیر که سرداری لایق و استراتژیستی عالی محسوب می‌‌‌شد. دخترانی داشت که با پسران لیوبی ازدواج کردند.

گوان یو مردی سرخرو و ریشو بود که همواره ردایی سبز بر روی زرهش می‌‌‌پوشید. شکل‌‌‌ظاهری‌‌‌اش و این‌‌‌که رنگ سبز را علامت خود ساخته بود، او را به سرداران ایرانیِ مهاجر به چین شبیه می‌‌‌سازد. هرچند در متون چیز زیادی در مورد تبارنامه‌‌‌اش نیافته‌‌‌ام.

البته این‌‌‌که گوان‌‌‌یو ایرانی بوده باشد تنها حدسی جسورانه و خیال‌‌‌پردازانه است. اما به هر صورت در چین داشتن ریش و سرخ‌‌‌رو بودن نشانه‌‌‌ی ایرانیان است و رنگ سبز هم رنگ سلطنتی دودمان ساسانی بوده است. از نظر زمانی هم حضور او در صحنه‌‌‌ی تاریخ چین همزمان است با توسعه‌‌‌ي راه ابریشم و زیاد شدنِ شمارِ ایرانیان مهاجر به چین. در ضمن در همین سال‌‌‌هاست که دودمان ساسانی هم برای نخستین بار در تاریخ نمایان می‌‌‌شوند و جنگ‌‌‌های خود را برای احیای دولت هخامنشی آغاز می‌‌‌کنند.

چه بسا که نمادهای نظامی سرداران ساسانی که بعد از حمله‌‌‌ی اعراب به چین کوچیدند، در روایت‌‌‌های مربوط به این مرد رخنه کرده باشد.

گوان‌‌‌یو مدتی به عنوان والی به کائوکائو پیوست و در نبردی هم در برابر یوان‌‌‌شائو جنگید. اما در نهایت وقتی دید لیوبی با کائوکائو از در دشمنی درآمده، به برادرخوانده‌‌‌اش پیوست. او بارها بر ارتش نخست‌‌‌وزیر چیره شد و شهرتی افسانه‌‌‌ای به دست آورد. در حدی که بعدها در دوران سوئی او را همچون خدای جنگ پرستیدند و ما هم در معابد چین جنوبی تندیس‌‌‌هایش را می‌‌‌دیدیم که هنوز مورد احترام مردم بود و با آن هیکل درشت و ریشهای بلند سرخش شباهت انکارناپذیری با پویانِ خودمان داشت. لیوبی بعد از جنگ بزرگ گوان‌‌‌دو (200 .م) که در آن کائوکائو و یوان‌‌‌شائو رویارو شدند، به سرزمین جینگ گریخت و با فرمانداری به نام سون‌‌‌چوان (182-252 .م) متحد شد. این مرد دولتی به نام ووی شرقی را تاسیس کرد.

کائوکائو در زمستان سال 208 .م با ارتشی دویست و بیست هزار نفره به سوی ایشان حمله آورد، اما لیوبی با پنجاه هزار تن نیرو در نبرد صخره‌‌‌ی سرخ (چی‌‌‌بی) بر حریف غلبه کرد. سربازان کائوکائو کشتار شدند و آن‌‌‌هایی هم که با شمشیر دشمن به قتل نرسیدند، با طاعون از پا در آمدند.

لیوبی بعد از این پیروزی قلمرو جینگ را گرفت و به سال 210 .م دولت شو را در آنجا بنیان نهاد. دو دوستش هم در این هنگام به او پیوستند و این سه تن قهرمانان دورانی شدند که عصر سه پادشاهی نام گرفته است. این سه عبارتند از دولت وئی با رهبری کائوکائو، دولت شو با رهبری لیوبی و دولت ووی شرقی با ریاست سون‌‌‌چوان. پایتخت این دولتِ شو، چنگ‌‌‌دو بود.

در جریان درگیری‌‌‌های حدود سال 220 .م، بخش مهمی از شخصیت‌‌‌های مشهور این صحنه از میان رفتند. گوان‌‌‌یو که سردار دولت شو در برابر دولت ووی شرقی بود، با وجود دلیری و قدرتش در نهایت در نبردی به همراه پسرش – گوان‌‌‌پینگ – از سرداری به نام مای‌‌‌چِنگ شکست خورد و کشته شد. سون‌‌‌چوان برای خوش‌‌‌خدمتی دستور داد تا سر بریده‌‌‌اش را نزد کائوکائو ببرند. اما او از این‌‌‌که به جسدش بی‌‌‌حرمتی شده خشمگین شد و سر و جسد را با احترام و مراسم کاملی دفن کرد، و این یک سال قبل از مرگ خودش به سال 219.م رخ داد. بعد از مرگ کائوکائو، پسرش کائوپی (187-226 .م) به قدرت رسید و خود را به طور رسمی امپراتور دانست.

امپراتور شیان هرچند از قدرت کنار زده شده بود، اما همچنان به راحتی می‌‌‌زیست و هزینه‌‌‌های زندگی‌‌‌اش را کائوپی بر عهده گرفته بود. او دانشمندی خوشنام و شاعری محبوب بود و بیش از صد مقاله در امر کشورداری نوشت و شعر هفت سیلابی را ابداع کرد. در کشورداری سختگیر و عادل بود و یک بار برادرش کائوجی را به خاطر خطایی عزل کرد و دو مشاور وی را اعدام کرد.

جانگ‌‌‌فی در 221 .م هنگامی که سپاهیانش را برای جنگ با ووی شرقی و ستاندن انتقام گوان‌‌‌یو بسیج می‌‌‌کرد، کشته شد و برخی از سردارانش که انگار خائن بودند، به دربار وو پیوستند. لیوبی هم در سال 223 .م درگذشت و پسرش لیوشان جانشینش شد که جوانی عیاش و بی‌‌‌عرضه از آب در آمد. سرداری به نام سیمایان از ووی شرقی در نهایت به او تاخت آورد و چون بی‌‌‌مقاومت تسلیم شد، آزاری به او نرساند و گذاشت تا در آرامش زندگی‌‌‌اش را بکند. این سیمایان همان کسی بود که کمی بعد دولت جین را تاسیس کرد.

به این ترتیب تقریبا همزمان با پیدایش دولت ساسانی دولت هان به چند واحد سیاسی کوچکتر تجزیه شد و دورانی آغاز شد که آن را سه دوره‌‌‌ی شش سلسله (لیوچائو) می‌‌‌نامند. ابتدا دوره‌‌‌ی سان‌‌‌گوئو (220-280 .م) است که به اقتدار شورشیان موسوم به زرد دستاران مربوط می‌‌‌شود.

بیشتر دورانی پر آشوب بود که فاصله‌‌‌ی قدرت گرفتن دولت محلی وِئی تا ظهور دولت چین را در بر می‌‌‌گرفت. دیگری دولت جین بود که از 265-420 .م دوام آورد. بعد نوبت به سلسله‌‌‌های شمالی و جنوبی (420-589 .م) رسید که به چینی نان‌‌‌بِئی‌‌‌چائو نامیده می‌‌‌شوند.

در اواخر این دوران، یعنی ابتدای قرن هفتم میلادی، تقریبا همزمان با فروپاشی دولت ساسانی، این نظم نیم‌‌‌بندِ حاکم بر ساختار سیاسی چین نیز فرو پاشید و عصر شانزده پادشاهی آغاز شد.

در این دوران چندین دولت کوچک و بزرگ در چین پدید آمدند که بیشترشان با هم در حال جنگ و جدل بودند. در چین شمالی بیشتر اقوام سوارکارِ کوچگرد حاکم بودند که از نظر فرهنگی زیر نفوذ تمدن ایرانی قرار داشتند و آیین بودایی را از سغدیان و بلخیان گرفته بودند. مهمترین دولت از رده‌‌‌ی اول وِئی شمالی یا توئووئی (386-534 .م) که برای مدتی کل چین شمالی را در اختیار داشت و شاهانی بودایی بر آن فرمان می‌‌‌راندند. این دولت بزرگ در نهایت به دو واحد سیاسی ناپایدار به نام وئی شرقی (534-550 .م)، و وئی غربی (535-556 .م) تجزیه شد. این دو نیز در نهایت در دولت چی شمالی (550-577 .م) و جو شمالی (557-581.م) ادغام شدند.

در جنوب، مردمی کشاورز و یکجانشین می‌‌‌زیستند که از نظر فرهنگی وارث تمدن باستانی چین بودند و گرانیگاه قدرتشان در اطراف رود هوای و حوزه‌‌‌ي سی‌‌‌چوان قرار داشت. شاهرگ اقتصادی این منطقه رود یانگ‌‌‌تسه بود که بازرگانی و انتقال نیروهای نظامی را ممکن می‌‌‌ساخت. به همین دلیل هم دولت‌‌‌های جنوبی به جای سواره نظام بزرگ، نیروی دریایی مقتدری داشتند. دولت‌‌‌های چین جنوبی در این دوران عبارتند از: نان‌‌‌چائو، لیوسونگ (420-479 .م)، چی جنوبی (479-502 .م)، لیانگ غربی (502-557 .م) که برخی آن را برپا دارنده‌‌‌ی عصر زرین فرهنگ چینی در این دوران می‌‌‌دانند، و دولت ناتوانِ چِن (557-589 .م) که توسط مردی به نام وو تاسیس شده بود.

دوران آشفتگیِ پس از عصر هان، کمابیش با دوران ساسانی در ایران زمین برابر است و با وجود عدم تمرکز سیاسی و حکومت خانخانی، از نظر فرهنگی شباهت‌‌‌هایی با آن دارد. در این دوران عناصر هنری و دینی ایرانی با واسطه‌‌‌ی بازرگانان سغدی و قبایل کوچگرد سکا به چین مرکزی منتقل شد. در همین دوران جوش خوردنِ سکاهای آریایی و رعایای زردپوستِ مغول و تاتارشان در ترکستان به انجام رسید و قومیتی نو در این منطقه پدیدار شد که بعدها ترک نامیده شد. این قبایل ترک که استان ترکستانِ (شین‌‌‌جیانگ یا سین‌‌‌کیانگ) چینِ امروزی را در اختیار داشتند، از نظر دین، فرهنگ مادی و سبک زندگی ادامه‌‌‌ی همان سکاهای باستانی بودند، اما بافت نژادی‌‌‌شان به سوی زردپوستان گراییده بود و به تدریج شکلی از زبان مغولی- تاتاری که با واژگان سکا و سغدی غنی شده بود، در میانشان تثبیت می‌‌‌شد. بیشتر این قبایل همان دین چندخدایی قدیم سکاها را با نام‌‌‌های خاص ایزدان کهن ایرانی حفظ کرده بودند و شمن‌‌‌هایی قبیله‌‌‌ای واسطه‌‌‌ی ارتباط با ایشان شمرده می‌‌‌شدند. هرچند کم‌‌‌کم عناصری از دین بودایی و مانوی نیز در میانشان رواج می‌‌‌یافت. این قبایل در دوران مورد نظر ما در دو جهت گسترش یافتند. از سمت غرب به مرزهای دولت ساسانی تاختند و به تدریج آن را ناتوان ساختند و از شرق سراسر چین شمالی را در نوردیدند و دولت‌‌‌های شمالی را تاسیس کردند. هسته‌‌‌ی مرکزی تمدن کهن چین در این دوران به جنوب منتقل شد و تا ویتنام و لائوس و تایلند پیشروی کرد. این دو زمینه‌‌‌ی فرهنگی و قومی متمایز به تدریج در دوران شانزده پادشاهی در هم آمیختند و هویت چینی جدیدی را پدید آوردند. این هویت نو استفاده از لباسها و تجهیزات جنگی قبایل شمالی و علاقه‌‌‌شان به اسب را پذیرفته بود و در مقابل زبان و ادبیات چینی و اندیشه‌‌‌های سیاسی و اجتماعی کنفوسیوسی را در میان قبایل ایشان رواج می‌‌‌داد.

آیین بودا و مانی هم در این میان با اندیشه‌‌‌های کهن چینی در آمیختند. فلسفه‌‌‌ي شمنیِ یین و یانگ با دین مانوی و آیین تائو با دین بودایی گره خورد. به این ترتیب توسعه‌‌‌ی جهانی این دو دین ایرانی که از ابتدای عصر ساسانی آغاز شده بود، چین را در خود غرقه ساخت. در حدی که تا قرن شانزدهم میلادی همچنان چینیان ایران زمین و غرب را سرزمینی خیال‌‌‌انگیز و عجیب و غریب می‌‌‌دانستند. در حدی که در کتاب «سفر به غرب» که در دهه‌‌‌ی 1590 .م نوشته شده، ماجرای سفر شوان‌‌‌زانگ به ایران شرقی و هند و آوردن متون بودایی از آنجاست و با وجود قالب تاریخی‌‌‌اش انباشته از ارواج و دیوها و موجوداتی خیالی است که گروه چینی برای دستیابی به حکمت بودایی ناگزیرند بر ایشان غلبه کنند.

در سال 580 .م شاه دولت جو شمالی که خود را امپراتور شوان می‌‌‌نامید، درگذشت. در این هنگام مردی به نام یانگ‌‌‌جیان از فرصت بهره برد و تاج و تخت جو را اشغال کرد و در مدتی کوتاه این سرزمین را به دولتی چندان نیرومند تبدیل کرد که توانست بار دیگر چین را متحد کند. این مرد با نام امپراتور وِن بر تخت نشست و دودمان سوئی را تاسیس کرد که از 581 تا 618 .م قدرت را در دست داشت.

یانگ‌‌‌جیان مدیری پرکار و دقیق بود که به آیین بودایی گرویده بود و با این وجود در تبلیغ و ترویج دین کنفوسیوسی هم کوشا بود. او کشور را با دستگاه اداری استواری مدیریت می‌‌‌کرد که شش وزیر و سه سازمان اصلی در آن وجود داشت. زیر نظر او اقتصاد شکوفا شد و رفاه و نظمی در امور پدید آمد. ارتشی که با تکیه بر این نظم سازمان یافته بود توانست پادشاهی‌‌‌های دیگر را یکی پس از دیگری از پای در آورد و به این ترتیب کل چین را در اختیار بگیرد. این مرد دیوار چین را توسعه داد، به اسم خود سکه ضرب کرد، و با دهقانان با بیرحمی رفتار کرد و عملا ایشان را به طبقه‌‌‌ای از بردگان فرو کاست. بعد هم زمانی که با یکی از حاکمان محلی کره به نام گوگوریئو می‌‌‌جنگید، کشته شد.

به این ترتیب، چنگ‌‌‌دو که ما بدان وارد شده بودیم، یکی از قطعه‌‌‌های موزائیکِ شگفت‌‌‌انگیزِ تاریخ چین بود و به ویژه در دوران سه پادشاهی و قصه‌‌‌ی سه برادرخوانده نقشی مهم ایفا کرده بود.

ناگفته نماند که ما در چین به شوخی خودمان را سه برادر می‌‌‌خواندیم. در این‌‌‌که پویانِ ریشو و سرخ‌‌‌رو همان گوان‌‌‌یو بود، کمترین تردیدی وجود نداشت. در میان دو تن دیگر هم من با لیوبی و امیرحسین با جانگ‌‌‌فی همسان انگاشته شدیم. بر این مبنا ورودمان به چنگ‌‌‌دو از نظر سیاسی اهمیتی چشمگیر داشت، چون به هر صورت به تعبیری آنجا پایتخت من محسوب می‌‌‌شد!

ناگفته نماند که چنگ‌‌‌دو در دوران معاصر نیز به قدر عصر باستان دستخوش حادثه و بلا بوده است. در میانه‌‌‌ی قرن بیستم، این شهر یکی از آوردگاه‌‌‌های مهم بین ارتش کمونیست‌‌‌ها و ناسیونالیست‌‌‌ها بود. درواقع تا پیش از این‌‌‌که دولت کومین‌‌‌تانگ برای همیشه به تایوان بگریزد، این واپسین شهری بود که در سرزمین اصلی چین در اختیار داشت. حادثه‌‌‌ی دیگری که ذکرش لازم است، زمین‌‌‌لرزه‌‌‌ی هشت ریشتریِ سال 2008 .م بود که باعث شد هشتاد هزار نفر در این شهر کشته شوند. البته بخش عمده‌‌‌ی این افراد ساکنان حلبی‌‌‌آبادهای حومه‌‌‌ی شهر بودند و تلفات در خود شهر به نسبت اندک بود.

چنگ‌‌‌دو در کل به شیراز خودمان شباهتی دارد. در منطقه‌‌‌ای سرسبز و زیبا واقع شده و پایتختی باستانی را در خود جای می‌‌‌دهد، و شمار زیادی از شاعران و ادیبان چینی در این شهر زاده شده یا در آنجا زندگی‌‌‌ کرده‌‌‌اند. مردمش بسیار خوشگذران و شاد و خرم هستند و شمار چای‌‌‌خانه‌‌‌هایش از شانگهای بیشتر است. در نزدیکی شهر چند جنگل انبوه و بسیار زیبا وجود دارد که در ضمن مرکز تکامل و زیستگاه اصلی پاندا هم بوده است. به همین دلیل هم بزرگترین مرکز پرورش پاندا در چین، در نزدیکی چنگ‌‌‌دو قرار دارد و این یکی از نقاطی بود که برنامه‌‌‌ داشتیم تا از آن بازدید کنیم.

مردم چنگ‌‌‌دو با گویش خاصی حرف می‌‌‌زنند که «سی‌‌‌چوانی» (四川话) نامیده می‌‌‌شود. برخی از آواهایش به قدری با چینیِ ماندارین تفاوت دارد که به گوش همچون زبانی یکسره متفاوت می‌‌‌نماید. به خصوص به گوش ما که خیلی خوب چینی بلد بودیم!

برای آن که در توانایی ارتباط ما با بخش‌‌‌های متفاوت جمهوری خلق چین تردیدی بروز نکند، تاکید کنم که ما در سی‌‌‌چوان هم به خوبیِ سایر نقاط توانستیم با مردم وارد گفتگو شویم و به سادگی کارمان را پیش ببریم. دلیلش هم این بود که لهجه‌‌‌ی چینی‌‌‌ها در تولید و درک زبان اشاره‌‌‌شان هیچ تاثیری ندارد!

اولین مقصد ما بازدید از مرکز پرورش پاندا بود. پس ابتدا با اتوبوس و بعد با سه چرخه‌‌‌ی موتوری بامزه‌‌‌ای به آن سو رفتیم و معلوم شد بیخود عجله کرده‌‌‌ایم. چون حدود یک ساعت زودتر از زمان گشوده شدن دروازه‌‌‌ها به قلعه رسیده بودیم و ما را راه ندادند. جایی که قرار بود واردش شویم را با لقب پرطمطراق «مرکز پژوهشی پاندای بزرگ» نامگذاری کرده بودند و یک مجسمه‌‌‌ی پاندای سنگی را با بچه‌‌‌اش در میدانگاهِ جلوی در بر فراز ستونی سنگی برافراشته بودند.

وقتی دیدیم راهمان نمی‌‌‌دهند، چند ایده‌‌‌ی خلاقانه به ذهنمان رسید، بلکه بتوانیم وارد شویم. یک راه این بود که با اعتماد به نفس از در عبور کنیم و اگر پرسیدند بگوییم پاندا هستیم و اینجا کار می‌‌‌کنیم! اما بعد دیدیم رنگمان برای این کار مناسب نیست. بعد متوجه شدیم پاندای سنگیِ جلوی در فاقد بخش‌‌‌های سیاهِ بدن پانداست، و این ایراد اصلی ما هم محسوب می‌‌‌شد.

پس قصد کردیم وقتی نگهبانان حواسشان نیست از ستون بالا برویم و چند دقیقه‌‌‌ای در آغوش مادر- پاندای سنگی بنشینیم و بعد پایین بیاییم و با این بهانه که فرزندان آن پاندا هستیم وارد شویم. در تمام مدتی که این نقشه‌‌‌های نبوغ‌‌‌آمیز را طراحی می‌‌‌کردیم، نگهبانان جلوی دروازه‌‌‌ی مرکز پژوهشی پاندای اعظم جمع شده بودند و با نگرانی نگاهمان می‌‌‌کردند.این بود که از این دسیسه دست برداشتیم و رفتیم تا گردشی در اطراف بکنیم. خیابانی پیدا کردیم که به محله‌‌‌ای روستایی می‌‌‌رفت و جلوتر به کوره‌‌‌راهی باریک منتهی می‌‌‌شد. واردش شدیم در حالی که من و امیرحسین مشغول بحث درباره‌‌‌ی صور خیال در شعر خاقانی بودیم و پویان هم داشت طبق معمول از زمین و زمان فیلم می‌‌‌گرفت.

گردشمان در محله‌‌‌ی روستایی حدود یک ساعتی طول کشید. در جریان این گردش از یک خیزران‌‌‌زار!، یک سنگ قبر قدیمیِ پنهان شده زیر پیچگها و گیاهانِ انبوه، و ده دوازده خانه بازدید کردیم که در هر کدامشان دو سه سگِ چینی کوچک دیده می‌‌‌شد که با غیرت و حمیت تمام داد و فریاد می‌‌‌کردند. در راه برگشت به خانمی برخوردیم که پسربچه‌‌‌ای دو ساله همراهش بود. بچه با آن کله‌‌‌ی بزرگ و قیافه‌‌‌ی آرام و خوشحالش به بودیسَتوَه‌‌‌های چینی شباهت داشت. به زحمت راه می‌‌‌رفت و مادرش دستش را گرفته بود که نیفتد. من و پویان و امیرحسین هم نوبتی آن یکی دستش را گرفتیم و او هم با همان خوشحالی به راه رفتنش ادامه داد. فکر می‌‌‌کنم بر اساس شعر ایرج که «دستم بگرفت و پا به پا برد»، این تجربه در سرنوشتش خیلی موثر واقع شود.بالاخره زمان موعود فرا رسید و توانستیم وارد مرکز نگهداری پانداها شویم. این مرکز در اطراف یکی از زیستگاه‌‌‌های قدیمی پانداها ساخته شده بود. پاندا در کل جانور عجیبی است. یکی از کمیاب‌‌‌ترین پستانداران است و تنها 1500 دانه‌‌‌اش بر زمین باقی مانده‌‌‌اند. هشتاد درصد این عده هم در استان سیچوان هستند و بیشترشان در مراکزی شبیه باغ وحش زندگی می‌‌‌کنند. پاندا تنها خرسِ گیاهخوار است و با وجود جثه‌‌‌ی بزرگ و دندانهای تیزش، جانوری صلحجو و آرام است. غربی‌‌‌ها برای نخستین بار در سال 1869 .م با مفهوم پاندا آشنا شدند و این زمانی بود که یک جهانگرد فرانسوی به اسم داوید از سی‌‌‌چوان دیدن کرد و برای فک و فامیلش خبر بُرد که چنین جانورانی هم در دنیا پیدا می‌‌‌شوند.چینی‌‌‌ها هم در ابتدای کار برای این خرس‌‌‌های تنبل و بی‌‌‌آزار اهمیت زیادی قایل نبودند. تا آن که از زمان مسابقات المپیک پکن شروع کردند به تبلیغ کردن درباره‌‌‌ی پاندا و به تدریج این جانور را به نماد ملی خود تبدیل کردند. مرکزی که ما بدان وارد شده بودیم، بزرگترین پرورشگاه پاندا در جهان بود. آمریکا، ژاپن، اتریش، آلمان و تایلند هم مراکزی برای پرورش این جانور تاسیس کرده بودند، اما همچنان مرکز چنگ‌‌‌دو شهرت جهانی خود را حفظ کرده بود و سالی صد هزار تن از آن بازدید می‌‌‌کردند. یکی از این بازدیدکنندگان، کاتزنبرگ[3] بود که تقریبا همزمان با ما به همراه دار و دسته‌‌‌اش از این مرکز دیدار کرد و وقتی به آمریکا بازگشت فیلم کونگ‌‌‌فو پاندای دو را ساخت و در آن عناصر زیادی از فرهنگ مردم چنگ‌‌‌دو را گنجاند. اما چون امکانات نبود ما هنوز فیلم‌‌‌مان را نساخته‌‌‌ایم!

مرکز پرورش پانداها منطقه‌‌‌ی بسیار وسیعی بود که درونش شمار زیادی از ساختمان‌‌‌ها و محوطه‌‌‌های محصور قرار داشتند و با راهی سنگفرش شده به هم متصل می‌‌‌شدند. هیچ جا نگهبانی نداشت و می‌‌‌شد آزادانه در همه جا گردش کرد. در حدی که ما وارد یکی از ساختمان‌‌‌های تحقیقاتی هم شدیم و از مجموعه‌‌‌ی پروانه‌‌‌هایی که جمع کرده بودند هم عکس و فیلم گرفتیم. جذابیت اصلی البته به قلمروهای بزرگی مربوط می‌‌‌شد که پانداها به تفکیک سن در آن نگهداری می‌‌‌شدند. محیط را برایشان خوب فراهم آورده بودند و خودِ پانداها هم سرحال و سالم بودند. رفتارشان دقیقا همانی بود که ملت در فیلم کونگ‌‌‌فو پاندا دیده‌‌‌اند. همانطور خوشحال و چاق و تنبل بودند. آن‌‌‌هایی که سنی کمتر داشتند با هم کشتی می‌‌‌گرفتند و معمولاً با آن هیکل گرد و قلنبه‌‌‌شان از سراشیبی‌‌‌های محل نگهداری‌‌‌شان به پایین قل می‌‌‌خوردند. یک سراشیبی سرسره مانند هم بود که پانداهای نوجوان بالایش می‌‌‌رفتند و بعد قل‌‌‌قل خوران از آن پایین به زیر سُر می‌‌‌خوردند.

در بخشی دیگر از آن مرکز، پانداهای قرمز را نگهداری می‌‌‌کردند. من که تا آن موقع اسم پاندای قرمز را نشنیده بودم، فکر کردم شاید پاندا را دستکاری ژنتیکی‌‌‌ای کرده‌‌‌اند و با کلی هیجان به آن بخش شتافتم. اما با دیدن این‌‌‌که راکون‌‌‌ها را به جای پاندا به نمایش گذاشته‌‌‌اند، سرخورده شدم. راکون البته شباهت بسیاری دوری – تنها در حد گوش و پوزه- با پاندا دارد، اما نه خرس است و نه گیاهخوار. راکون درواقع یکی از اعضای راسته‌‌‌ایست که سمور و بیدستر و شنگ خویشاوندان نزدیکش محسوب می‌‌‌شوند. به هر صورت دیدن این تعداد زیاد از راکون‌‌‌ها هم جالب بود، هرچند قالب کردن‌‌‌شان به اسم پاندای سرخ به نظرم فریبکارانه آمد تا اینجای کار با دوستان‌‌‌مان بخش عمده‌‌‌ی کارتون‌‌‌های مشهور را مرور کرده بودیم.

وقتی بچه‌‌‌ بودیم کارتونی می‌‌‌داد که قهرمانش پسربچه‌‌‌ای بود با راکون‌‌‌اش، و در بزرگسالی هم که کونگ‌‌‌فو پاندا را دیده بودیم. کمی در اطراف گشت زدیم بلکه شاید بلفی و لی‌‌‌لی‌‌‌بیت یا پسر شجاع را هم ببینیم، اما تنها چیزی که گیرمان آمد رویارویی با برخی از اعضای خانواده‌‌‌ی هاچ بود. به هر صورت با خروج از مسیر اصلی و گردش در بخش‌‌‌های دور افتاده‌‌‌ترِ این مرکز، چیزهای جالبی را دیدیم. یک جنگل انبوه خیزران به خصوص جالب بود، و استخری پر از ماهی‌‌‌های قرمز که هرکدامشان اندازه‌‌‌ی ماهی سفید بودند. آخرش هم به ساختمانی تاسیساتی بر فراز تپه‌‌‌ای رسیدیم که کیسه بوکس محکم و خوبی را در جلویش به داربستی آویخته بودند. با امیرحسین کمی با آن ورزش کردیم. فکر کنم تنها جهانگردانی بودیم که در مرکز پرورش پاندا، به یاد خویشاوند رزمی‌‌‌کارِ کارتونی‌‌‌شان، کیسه بوکس زدیم!

ولگردی ما در مرکز پانداسازی در نهایت به بوستانی بسیار زیبا و انبوه انجامید که از صدای زنجیره و خیزرانهای عظیم پر بود. از هم جدا شدیم تا دقایقی را برای خودمان خلوت کنیم. من گوشه‌‌‌ای پیدا کردم و برای خودم به مراقبه نشستم و بسیار از آرامش محیط لذت بردم. ادامه‌‌‌ی گردش، ما را به جایی رساند که روی نقشه‌‌‌های راهنما نامش را گذاشته بودند «دریاچه‌‌‌ی قو». این دریاچه‌‌‌ی بزرگی بود که در گوشه‌‌‌ای دیگر از پانداکده‌‌‌ قرار داشت. درونش پر از پرندگانِ خویشاوند با قو بود. اما جالب بود که من حتا یک قو هم در آنجا ندیدم. البته شمار زیادی اردک و چند تایی قره‌‌‌غاز و غاز بودند که شباهتی به قو داشتند. من و امیرحسین یک بار شعر مرگ قو از دکتر حمیدی را با صدای بلند خواندیم تا بلکه جای خالی قوها را پر کرده باشیم: شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد/ فریبنده زاد و فریبا بمیرد…

همین‌‌‌طور در حال مرثیه‌‌‌خوانی برای قو بودیم که در کمال حیرت دیدیم که در کرانه‌‌‌ی دریاچه یک طاووس سر حال و بزرگ دارد برای خودش آزادانه گردش می‌‌‌کند. این اولین بار بود که من طاووسی را در محیطی طبیعی و آزاد می‌‌‌دیدیم. حتا در هند هم که پیشتر این پرنده را در جنگلی دیده بودم، به گردنش قلاده بسته بودند. کمی دنبال طاووس راه رفتیم و تماشایش کردیم. به همین شکل رفتیم و رفتیم، تا به دروازه‌‌‌هایی رسیدیم و با گذشتن از آن خود را در خیابانی کاملا ناآشنا یافتیم. اما با اعتماد به نفس کامل به حرکتمان ادامه دادیم و توانستیم اتوبوسی بیابیم که ما را به چنگ‌‌‌دو بازگرداند.

بعد از پیاده شدن از اتوبوس ناگهان متوجه شدیم که گرسنه هستیم. این بود که به اولین رستوران سر راهمان حمله بردیم و سوپی خوشمزه خوردیم که درونش چند تا پیراشکیِ پر شده با گوشت هم بود! به همراهش ماکارونی عجیبی هم خوردیم که مزه‌‌‌اش کمابیش شیرین بود. بعد هم نفری یک بستنی قیفی غول‌‌‌آسا گرفتیم و همان‌‌‌طور بستنی خوران درباره‌‌‌ی سختی‌‌‌های نامنتظره‌‌‌ی این سفرمان گپ زدیم و رفتیم و رفتیم تا به یک پایانه‌‌‌ی اتوبوس رسیدیم.

آنجا برای مقصد بعدی‌‌‌مان بلیط گرفتیم و آنجا کوهی بود به نام اِمِی، که مقدس‌‌‌ترین کوه بودایی چین محسوب می‌‌‌شود. اتوبوس خیلی زود آمد و سریع هم ما را به مقصد رساند. طوری که درست پیش از غروب خورشید در نزدیکی کوه پیاده شدیم و کوله‌‌‌هایمان را به امانتداری سپردیم و رفتیم تا از کوه بالا برویم. تجربه‌‌‌ی قبلی‌‌‌مان در تای‌‌‌شان به قدری به یاد ماندنی و لذتبخش بود که تصمیم داشتیم همان برنامه را اینجا هم پیاده کنیم. با این تفاوت که معبد اصلی امی‌‌‌شان در جای دوردست در بالای کوه قرار داشت و احتمالا برای رسیدن به آن به بیش از یک روز کوهنوردی نیاز داشتیم.

ساعت شش عصر بود که در پای کوه اِمی پیاده شدیم. معبدهای بودایی بزرگی دورادور این کوه ساخته بودند و پیش از ورود به خودِ کوهستان، گردش مفصلی در معبدها کردیم. راهبان با ردای زعفرانی در گوشه و کنار دیده می‌‌‌شدند.

مردم زیادی برای زیارت بتها آمده بودند و پای تندیس‌‌‌های زرین بودیسَتوَه‌‌‌ها می‌‌‌شد انبوهی از خوراکهای نذری را دید که گاهی به خاطر بسته‌‌‌بندی مدرن‌‌‌شان شبیه بخشی از سوپرمارکت‌‌‌ها شده بود و با فضای سنتی معبد جور در نمی‌‌‌آمد. یکی از معبدها به خاطر صدای زنگ و سنج که از آن می‌‌‌آمد توجهمان را جلب کرد و در آنجا یکی از راهبان اعظم را دیدیم که روپوشی سرخ بر ردای زعفرانی‌‌‌اش پوشیده بود و انگار داشت با دستیاری هفت هشت راهب دیگر، نذورات مردم را برای پخش کردن بین راهبان و نیازمندان بر می‌‌‌داشت.

بلیط گرانی به بهای پنجاه یوان خریداری کردیم و از مسیری پلکانی راه افتادیم به سمت بالای کوه. در همان ابتدای راه با یک دختر و پسر چینی آشنا شدیم که با یکی از مردم محلی همراه بودند. دوست داشتند همراه با ما کوه را صعود کنند. اما مرد محلی کوتاه قدی که همراهشان بود و به عنوان راهنما استخدامش کرده بودند، اصرار داشت که از ما هم پولی بگیرد. ما که نه به گرفتن راهنما علاقه‌‌‌ای داشتیم و نه اصراری در همراهی با دیگران، مودبانه درخواستش را رد کردیم. من که قصد داشتم بخش عمده‌‌‌ی راه را تنها بروم، زیاد در بحث درگیر نشدم و نفهمیدم آخرش چطور شد که ناگهان همه با هم کنار آمدند. به این ترتیب پویان و امیرحسین با آن دو چینی همراه شدند و پیمودن کوه را آغاز کردیم. همسفرانمان جوانانی بیست و چند ساله بودند و معلوم بود دوست دختر و دوست پسر هستند. آدمهای باسواد و خوبی بودند و انگلیسی دست و پا شکسته‌‌‌ای هم حرف می‌‌‌زدند. خیلی از جنگلِ انبوه کوهستان هراسان بودند و اصرار داشتند که تا تاریکی هوا حتما خود را به دهی در میانه‌‌‌ی مسیر برسانند تا بتوانند شب را در هتل بخوابند.

ما خندیدیم و من برایش توضیح دادم که شب را می‌‌‌شود به سادگی در جنگل یا روی تخته سنگی خوابید. اما با تاکید می‌‌‌گفتند که این جنگل‌‌‌ها خیلی خطرناک است و هم خرس دارد و هم راهزن! من با تجربه‌‌‌ای که در سکونت در جنگل داشتم، می‌‌‌دانستم در این جنگلها جز خرس سیاه کوچک پیدا نمی‌‌‌شود که آن هم به آدم حمله نمی‌‌‌کند.

حتا خرس قهوه‌‌‌ای هم در شرایط عادی به سه نفر با ابعاد ما و بوی عرقمان که از دور دست‌‌‌ها برای بینی‌‌‌اش آشکار بود، نزدیک نمی‌‌‌شد. در مورد راهزن‌‌‌ها هم سعی کردم برای دوستانمان توضیح دهم که ما سه نفر خطرناک‌‌‌ترین موجودات این کوهستان هستیم، اما نفهمیدم چرا از این حرف بیشتر ترس برشان داشت.

از همان ابتدای مسیر، من از دوستانم جدا شدم و به جنگل زدم. هوا گرم و مرطوب بود، پس لباسم را در آوردم و در کیف کمری‌‌‌ام گذاشتم و سبکبال و سریع در بخش‌‌‌های جنگلی کوهستان فرو رفتم. در این کوهستان هم تمام مسیر را از پایین تا بالا با پله‌‌‌هایی سنگی فرش کرده بودند. چینی‌‌‌ها در اینجا هم تنها از پلکان بالا می‌‌‌رفتند و هرگز از راه خارج نمی‌‌‌شدند. به شکلی که در کل مسیرهای جنگلی که در کوه‌‌‌های چین طی کردم، حتا یک نفر چینی هم ندیدم. کم‌‌‌کم هوا تاریک می‌‌‌شد و برای همین نمی‌‌‌خواستم زیاد از این مسیر پله‌‌‌دار دور شوم. چون راه را نمی‌‌‌دانستم و پستی و بلندی کوه‌‌‌ها به قدری زیاد و جنگل به قدری انبوه بود که به سادگی می‌‌‌شد در آن گم شد.

خوشبختانه در کناره‌‌‌ی راه معبدها و بناهای زیادی ساخته بودند و کافی بود از هر چندی بر درختی یا بخشی مرتفع از کوه بروم تا شیروانی‌‌‌های تیز و زاویه‌‌‌دار چینی را در زمینه‌‌‌ی سبز درختان تشخیص دهم و به این ترتیب از مسیر خیلی فاصله نگیرم. با این وجود هوا به تدریج تاریک می‌‌‌شد و دیدن این عوارض مصنوعی در میان تاج درختان مشکلتر می‌‌‌شد. وقتی هوا کاملا تاریک شد، به مسیر پلکانی بازگشتم و دیگر در حدی از آن دور می‌‌‌شدم که بتوانم صدای کوه‌‌‌پیمایان یا نور ساختمان‌‌‌های بعدیِ سر راه را در میان درختان دریابم. در این رفت و آمدها به درون و بیرون از جنگل، حواسم هم بود که سرعتم با دوستانم یکسان باشد. چون کوه بسیار بزرگ بود و اگر همدیگر را گم می‌‌‌کردیم، پیدا شدن‌‌‌مان کار حضرت فیل بود.

البته ما فردای آن روز متوجه شدیم که این کوهستان به راستی وقفِ حضرت فیل شده است، اما از این راز در آن هنگام بی‌‌‌خبر بودم و بنابراین احتیاط می‌‌‌کردم. گهگاه از دور عظمت معبدی بزرگ و زیبا به چشم می‌‌‌زد و در این موارد هم به درون راه باز می‌‌‌گشتم و معبد را خوب تماشا می‌‌‌کردم.

یکی از این بارها، پویان و امیرحسین را هم در کنار چشمه‌‌‌ی جاری در کنار معبد یافتم. سر و رویمان را شستیم و چون هوا دیگر کاملا تاریک شده بود، بقیه‌‌‌ی راه را با هم رفتیم. پسر و دختری که همراهمان بودند، با راهنمایشان به محض تاریک شدن هوا به یکی از مناطق مسکونی کوه پناه بردند، تا شب را آنجا بخوابند.

ما سه نفر همچنان به راهمان ادامه دادیم. با تاریک شدن هوا شمار کوهنوردان بسیار کم شد. هرچند راه سنگی به خوبی نمایان بود و در هر کیلومتر به معبدی می‌‌‌رسیدیم که درست بودن مسیرمان را نشان می‌‌‌داد.

هوا به تدریج خنک‌‌‌تر شد و صدای زنجره‌‌‌ها که شدت و تنوع چشمگیری داشت، به تدریج فرو خفت و جای خود را به همهمه‌‌‌ی زیبا و مرموز شبانگاهِ جنگل داد. هنوز ساعتی راه نپیموده بودیم که بانویی کوهنورد را دیدیم که با اصرار فراوان می‌‌‌خواست ما را به دهی در آن نزدیکی‌‌‌ها راهنمایی کند. می‌‌‌گفت آنجا مسافرخانه‌‌‌ای هست و می‌‌‌توانیم شب را در آنجا بمانیم. حدس زدیم خودش صاحب آن مسافرخانه باشد و برای یافتن مشتری به کوه آمده باشد، اما در عین حال معلوم بود که زنی نیکوکار است و نگران است که در جنگل خوراک خرس‌‌‌ها و راهزنان شویم. چندین و چند بار برایش توضیح دادیم که نیازی به مسافرخانه نداریم و اگر لازم شد شب را همانجا روی یکی از صخره‌‌‌ها می‌‌‌افتیم و می‌‌‌خوابیم. اما یا نفهمید چه می‌‌‌گوییم، یا باورش نشد که داریم همین را می‌‌‌گوییم!

یکی از نشانه‌‌‌های خوش‌‌‌نیت بودن‌‌‌ این بانوی نجات‌‌‌بخش آن بود که چراغ قوه‌‌‌ای در دست داشت و آن را مانند عصایی جادویی جلوی خودش گرفته بود و می‌‌‌کوشید با آن راه را برایمان روشن کند. انگار به نظرش می‌‌‌رسید بدون چراغ قوه راه رفتن در کوهستان ممکن نیست. ما سه نفر هم همراه یکدیگر و هم به تنهایی بارها و بارها کوه‌‌‌هایی بسیار وحشی و خطرناک را شبانه و بدون چراغ پیموده بودیم و بنابراین این وسواس او در مسیری هموار و پلکانی و مشخص، عجیب می‌‌‌نمود. چون مزاحم خلوتمان بود و مدام به چینی چیزهایی در ضرورت ورود به مسافرخانه می‌‌‌گفت، بالاخره با او اتمام حجت کردم و گفتم که به راه خود برود، و قول دادم که اگر خواستیم شب در جایی بمانیم، به مسافرخانه‌‌‌ی او برویم. او با تاکید گفت که مسافرخانه‌‌‌اش در دهی قرار دارد که در خارج از مسیر اصلی قرار گرفته و ما نخواهیم توانست در تاریکی شب پیدایش کنیم. اما برای آن که از سرمان بازش کرده باشیم، گفتیم که حتما پیدایش خواهیم کرد. به این ترتیب آن بانو رفت و ما هم به کوه‌‌‌پیمایی خود ادامه دادیم.

کوه‌‌‌پیمایی شبانه بسیار به هر سه‌‌‌مان مزه کرد. سه چهار ساعتی بعد از تاریک شدن هوا به راه خود ادامه دادیم. بعد به این نتیجه رسیدیم که به استراحت نیاز داریم، چون فردا هم همین کوه‌‌‌پیمایی ادامه می‌‌‌یافت و می‌‌‌بایست توان‌‌‌مان را حفظ می‌‌‌کردیم. من هوادار این ایده بودم که از مسیر خارج شویم و تخته سنگی مناسب پیدا کنیم و رویش تا صبح بخوابیم. پویان و امیرحسین راهبردهای متمدنانه‌‌‌تری را ترجیح می‌‌‌دادند. مثلا به این فکر کردیم که در معبدها یا در حیاط یکی از ساختمان‌‌‌های سر راه بخوابیم. در همین حین از دور به نوری برخوردیم و سرعتمان را بیشتر کردیم و دیدیم یک گروه از چینی‌‌‌های میانسال دارند جلوتر از ما از کوه بالا می‌‌‌روند. آنها هم مثل همان بانوی مسافرخانه‌‌‌دار، با افتخار و غرور چراغ‌‌‌قوه‌‌‌هایشان را برافراشته بودند و در نور آن راه می‌‌‌پیمودند.

با توجه به این‌‌‌که چراغ قوه تنها لکه‌‌‌ای نورانی بر راه ایجاد می‌‌‌کرد، به نظرم بیشتر باعث اختلال در دید می‌‌‌شد، و در ضمن زیبایی و لطف منظره‌‌‌ی شبانه‌‌‌ی کوهستان را هم از بین می‌‌‌برد.

با این وجود نقشه‌‌‌هایی را در دست این گروه دیدیم و رفتار دوستانه‌‌‌شان نمک‌‌‌‌‌‌گیرمان کرد. این بود که همراه با ایشان پیشروی کردیم. کمی جلوتر، این گروه از جاده‌‌‌ی اصلی خارج شدند و در کوره‌‌‌راهی پیش رفتند. ما هم دل به دریا زدیم و فکر کردیم لابد این همراهانمان جای بدی نمی‌‌‌روند. به خصوص که به خاطر دارا بودن چراغ‌‌‌قوه‌‌‌ و نقشه اعتبار و مشروعیتی چشمگیر هم داشتند. پس همراهشان رفتیم.

یک ساعتی را در کوره‌‌‌راهی پیچاپیچ و در سردرگمی راه پیمودیم، تا آن که نور خانه‌‌‌هایی از دل کوه پدیدار شد و به روستای کوچکی رسیدیم. گروه که انگار جای خاصی را نشان کرده بود، راست رفتند به سراغ خانه‌‌‌ای که اقامتگاه کوهنوردان بود. تصور کنید وقتی در حیاط آن خانه همان بانوی مسافرخانه‌‌‌دار را دیدیم، چقدر خندیدیم. آن بانو با شگفتی تمام ما را نگاه کرد و احتمالا برای دیگران تعریف کرد که ما را در راه دیده و گفته‌‌‌ایم شب به مسافرخانه‌‌‌اش می‌‌‌رویم. حیاط مسافرخانه‌‌‌اش از ده دوازده کوهنورد چینی و سه چهار تن از خویشاوندانش پر شده بود، همه با شنیدن شرح او از ماجرا خندیدند و با احترام و صمیمیت به ما خوشامد گفتند. آنقدر گرم برخورد کردند که کاملا در جمعشان پذیرفته شدیم و شام را همگی دور یک میز خوردیم. هیچ کدام‌‌‌شان جز چینی زبانی بلد نبودند. اما این امر مانعی برای ارتباط محسوب نمی‌‌‌شد. چینی آب نکشیده‌‌‌ی من و زبان کارگشای اشاره به سرعت نتیجه داد و با آن جماعت یک ساعتی گپ زدیم. بعد هم برایمان چای آوردند و من با وجود این‌‌‌که معمولاً چای نمی‌‌‌خورم، به احترام جمع چای سبز را نوشیدم و هنگام مراسم نوشیدن چای باردیگر برای آباد کردن ایران زمین هم‌‌‌پیمان شدیم و دوستانم هم کل قضیه را به خاطر نادر بودنش مستندسازی کردند! جالب آن بود که وقتی با هم پیمان می‌‌‌بستیم، گیلاس‌‌‌های چایی‌‌‌مان را به هم زدیم، و بانوی مسافرخانه‌‌‌دار به محض دیدن این صحنه دوید و رفت و برایمان یک بطری شراب آورد. با خنده تعارفش را رد کردیم و گفتیم که همان چای برای این پیمان کافی است. دیگر توضیح ندادیم که پیشینیان ما یکی دو قرن است در وضعیت مستی و بی‌‌‌خبری پیمانهای مشابهی را زیر پا گذاشته‌‌‌اند و ما قرار داریم هشیارانه این کار را به انجام برسانیم. القصه آن شب شام مفصل و خوبی خوردیم که چیزهای عجیبی مثل کباب گوشت اردک و بریده‌‌‌های سرخ شده‌‌‌ی کوهان گاو در میانش به شمار بود. برای خوابیدن هم اتاق‌‌‌هایی بسیار شیک و تمیز را در دل کوه با بهایی اندک کرایه کردیم و به خوابی خوش فرو رفتیم.

 

 

  1. Sanxingdui
  2. Yinke et al., 2001: 171.
  3. Katzenberg

 

 

ادامه مطلب: دوشنبه 22 تیرماه 1388- 13 جولای 2009- اِمِی‌‌‌شان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب