پنجشنبه , آذر 22 1403

دوشنبه 22 تیرماه 1388- 13 جولای 2009- اِمِی‌‌‌شان

دوشنبه 22 تیرماه 1388- 13 جولای 2009- اِمِی‌‌‌شان

صبحگاه ساعت پنج بیدار شدیم و در حالی که هنوز هوا تاریک بود، به راهمان ادامه دادیم. سپیده‌‌‌دم را در کوهستان بودیم و از هوایی بسیار دلپذیر بهره جستیم. بعد به جایی رسیدیم که انگار مسیر ماشین‌‌‌روی قله و راهِ پلکانیِ مخصوص زوار به هم می‌‌‌رسید. پرس و جویی کردیم و معلوم شد اگر بخواهیم همانطور پیاده به راهمان ادامه دهیم، چند روزطول می‌‌‌کشد تا به قله برسیم. طول مسیر پلکانی به پنجاه کیلومتر می‌‌‌رسید[1] و ما تازه ده کیلومتر پایینی‌‌‌اش را طی کرده بودیم. این بود که بلیطی گرفتیم و بدنه‌‌‌ی اصلی راه را با اتوبوس رفتیم. کوهی که در دل آن پیش می‌‌‌رفتیم، اِمی‌‌‌شان (峨嵋山) نامیده می‌‌‌شد. بودایی‌‌‌ها چهار کوه را در چین مقدس می‌‌‌دانستند و این یکی در میانشان مقدس‌‌‌ترین بود. امی‌‌‌شان به خاطر معبد عظیم و مشهوری بر قله‌‌‌اش شهرت داشت. این کوه بر جناح غربی آبرفت سی‌‌‌چوان قرار گرفته و با معیارهای ایرانی، ارتفاع زیادی ندارد. با این وجود بلندای سه هزار متری قله‌‌‌اش در میان کوه‌‌‌های مقدس چین مرتفع‌‌‌ترین محسوب می‌‌‌شود. در سنت بودایی، این کوهی بود که یکی از بودیسَتوَه‌‌‌های مهم به نام «سَمَنتَه‌‌‌بْهَدْرَه»[2] در آن به روشن شدگی رسیده است. چینی‌‌‌ها این شخص را «پوشیان پوسا»[3] (普賢菩薩) می‌‌‌نامند. در منابع قرن شانزدهم و هفدهم میلادی نوشته شده که معبدهای این کوه به خاطر آموزش هنرهای رزمی نیز شهرت داشته‌‌‌اند.[4] ناگفته نماند که همین اسناد کهن‌‌‌ترین اشاره‌‌‌ها به رواج هنرهای رزمی در شائولین را هم در خود گنجانده‌‌‌اند. منابع زیست‌‌‌محیطی امی‌‌‌شان هم بسیار چشمگیر بود. بر تابلویی در آستانه‌‌‌ی کوه نوشته بود که در این کوهستان 240 خانواده‌‌‌ی گیاه می‌‌‌روید و این تقریبا برابر بود با یک دهم کل تنوع زیستی گیاهان در کره‌‌‌ی زمین. من در جریان کوه‌‌‌پیمایی انواع بسیار گوناگونی از حشرات، به ویژه زنجره‌‌‌های بسیار درشت و پروانه‌‌‌های رنگارنگ را در کوه دیدم.

دو سه گونه مار کوچک حشره‌‌‌خوار هم بود، به همراه میمون‌‌‌ها و سنجاب‌‌‌هایی که از سر و کول جهانگردان بالا می‌‌‌رفتند و غذا می‌‌‌گرفتند. اتوبوس ما را تا جایی به نام جین‌‌‌جونگ برد و این نقطه‌‌‌ای بود که تنها با قله به قدر یک ساعت پیاده‌‌‌روی فاصله داشت. در این بخش از مسیر هوا به تدریج مه‌‌‌آلود شد و منظره‌‌‌ی نفس‌‌‌گیرِ جنگلِ انبوه کوهستانی را به چشم‌‌‌انداز زیبایی شبیه به نگارگری‌‌‌های چینی تبدیل کرد. جمعیت به نسبت زیادی در این بخش از راه دیده می‌‌‌شدند و معلوم بود آنجا به یک مرکز گردشگری بزرگ تبدیل شده است. همین هم تا حدودی اصالت و آرامش اصلی محیط را از بین برده بود. چون در معبدها آهنگ‌‌‌هایی پخش می‌‌‌کردند و در گوشه و کنار دست‌‌‌فروشان و مغازه‌‌‌دارانی پرشمار را می‌‌‌شد دید که خوراکی و سوقاتی می‌‌‌فروختند.

کهن‌‌‌ترین معبد بودایی سراسر چین، در قرن نخست میلادی در این کوه ساخته شد، و این سنتِ ساخت معبدهای بودایی در اینجا ادامه یافت. طوری که در زمان ورود ما به آنجا، هفتاد و شش معبد بودایی در اطراف قله‌‌‌ی کوه قرار داشت. ما در مسیر خود تمام معبدهایی را که دیدیم، بازدید کردیم. بزرگترینش تا پیش از رسیدن به قله، بائوگوئوسی نام داشت که حیاطی بزرگ داشت. در مورد معماری معبدها نکته‌‌‌ی جالب آن بود که از تقارن و شکلِ برخال مانندِ سایر معبدهای بودایی پیروی نمی‌‌‌کردند و به خاطر اندک بودنِ زمین مسطح بر کوه، به شکلی فشرده و پله‌‌‌پله ساخته شده بودند. به خصوص معبد بائوگوئوسی به خاطر دیوارهای سرخ و شیروانی‌‌‌های بزرگ و شیبدارِ قرمزش دیدنی بود.

در این معبدها تندیس‌‌‌های بیشماری از ایزدان و نگهبانان مقدس دین بودایی نهاده بودند. یکی از رنگین‌‌‌ترین‌‌‌هایشان، هفت ایزد تقدیر بودند. هفت خدای بخت در اصل از دین بودایی سرچشمه گرفته‌‌‌اند و در چین و ژاپن پرستیده می‌‌‌شوند. آغازگاه باور به این هفت نیروی مقدس، آیین تائو بوده که در آن هفت ایزد بخت روی هم رفته شی‌‌‌چی‌‌‌فوکوجین نامیده می‌‌‌شوند. کم‌‌‌کم بودایی‌‌‌ها هم این عناصر را به دین خود وارد کردند و شخصیتهایی تاریخی را با این موجودات باستانی همتا گرفتند.

اولینِ این ایزدانِ تاریخی شده، یک راهب ذن به نام چیه‌‌‌تْسی بود، که نامش به چینی یعنی «این را قول بده». این مرد در قرن دهم میلادی که دوران زمامداری دودمان تانگ بود، زندگی می‌‌‌کرد.

او بعد از مرگ به یکی از مقدسان بودایی تبدیل شد و همچون ماترِیابودیسَتوَه‌‌‌ مورد احترام قرار گرفت. چینی‌‌‌ها او را بودائی‌‌‌لوهان و ژاپنی‌‌‌ها هوتِئی می‌‌‌نامند که یعنی بودای خندان. او را نماد فراوانی و رفاه می‌‌‌دانند و همچون مردی چاق و خندان بازنمایی‌‌‌اش می‌‌‌کنند که سری بی‌‌‌مو و تسبیحی در دست و ردایی بر تن دارد.

برخی از ویژگی‌‌‌هایش با آنگیدا همسان است و او یکی از هجده اَرهَت (دانای مقدس) هندی است که همچون مارگیر مهربانی نیش و زهر مارها را خنثا می‌‌‌کند و ایشان را در جنگل رها می‌‌‌سازد.

دومین عضوِ این گروه هفت نفره، جوروجین نام دارد و ایزد خرد است. همچون پیرمردی با ریش سپید بلند و عصا و بادبزن نمایش داده می‌‌‌شود که سرِ تاس کشیده‌‌‌ای دارد و معمولاً گوزنی با او همراه است. سومی فوکوژوکوجو نام دارد و ترکیبی از سه ایزدِ ستاره‌‌‌ایِ چینی – فو، لو، و شو- است که به ترتیب نماینده‌‌‌ی عقل زیاد و شادی و عمر طولانی هستند. در دوران سلسله‌‌‌ی سونگ پرستش او به تدریج منسوخ شد.

اما بعدها با ایزدی تائویی به نام هسوان‌‌‌وو همتا دانسته شد و دوباره شهرت یافت. او را همچون مردی با پیشانی بلند نشان می‌‌‌دهند که نوشتاری جادویی در دست دارد و معمولاً با درنا و لاک‌‌‌پشتی همراه است و می‌‌‌تواند مردگان را زنده کند.

چهارمین خدای بخت، دوئووِن‌‌‌تیان نام دارد و در ژاپن بیشامون‌‌‌تِن خوانده می‌‌‌شود. ایزد جنگ است و احتمالا با غارت پیوند دارد چون همتای کوبِرا در آیین هندو دانسته شده که ایزدِ ثروت و پول است. در تبت او را نگهبان جهت شمال و پاسبان قانونِ دَرمَه می‌‌‌دانند.

پنجمین عضوِ این گروه وامگیریِ مستقیمی از ایزدبانو آناهیتا است. در ژاپن او را بِرای‌‌‌تِن می‌‌‌نامند و همسان با سراسوَتی هندی دانسته شده که نام دیگرِ رودی مقدس در منطقه‌‌‌ی هندوکوش است که آناهیتای ایرانی نیز با آن پیوند دارد. نامش به این ترتیب در سوترای نور زرین آمده است. او را در حالی نمایش می‌‌‌دهند که سازی شبیه به عود به نام بیوا را می‌‌‌نوازد. او نگهبان تمام آبهای جاری و سودمند است. ششمین ایزد بخت در ژاپن دایکوکوتِن نامیده می‌‌‌شود و همتای شیوای هندی است. ایزدی سیاه و ظلمانی است و نگهبان اموال خانه دانسته می‌‌‌شود. چکشی در دست دارد و این رسم غریب در موردش وجود دارد که اگر کسی بتواند چیزی از او بدزدد و گیر نیفتند، بختی بلند خواهد یافت. این رسم را فوکونوسویی می‌‌‌نامند.

آخرین ایزد بخت اِبیسو نامیده می‌‌‌شود و در ژاپن خدای حامی ماهیگیران است. از کودکان مراقبت می‌‌‌کند و بخت نیک را برای خانواده‌‌‌ها به ارمغان می‌‌‌آورد. می‌‌‌گویند سالی یک بار گنجهای مدفون در دریا را بیرون می‌‌‌آورد و آن را میان کودکان و مردم شریف پخش می‌‌‌کند.

معبدهای کوه امی‌‌‌شان به دلیل وجود تندیس‌‌‌های ایزدانی که این هفت‌‌‌تا تنها نمونه‌‌‌ای از آن بودند، شلوغ و رنگارنگ می‌‌‌نمود.

ما بعد از دیدار از تندیس هفت ایزد در معبدی، به راهی وارد شدیم که مانند پلکانی دور کوه پیچ می‌‌‌خورد و در میان مه گم می‌‌‌شد. باران ریزی که به تدریج باریدن گرفت و دورنمای اطراف را به نقاشی‌‌‌ای زیبا و خیال‌‌‌انگیز بدل ساخت. این منظره‌‌‌ی چشمگیر، در نهایت به معبدی عظیم منتهی شد که بر قله‌‌‌ی کوه قرار داشت.

راهی که به معبد می‌‌‌رفت، پلکانی بسیار پهن و بزرگ بود که دو طرفش تندیس‌‌‌های فیلهای سنگی سپیدی را نهاده بودند. در آن بالا، بر فراز پله‌‌‌ها، سایه‌‌‌ی محو مجسمه‌‌‌ی غول‌‌‌آسای زرینی دیده می‌‌‌شد که در مه پنهان شده بود، و از دور به یک استوپای عظیم شبیه بود. همین طور که از پله‌‌‌ها بالا می‌‌‌رفتی، به تدریج منظره‌‌‌ی این مجسمه روشنتر می‌‌‌شد و از درون مه بیرون می‌‌‌آمد. آن وقت می‌‌‌شد دید که بر قله‌‌‌ی کوه، میدانگاه بزرگی درست کرده‌‌‌اند و در میانه‌‌‌اش معبدی گنبد مانند ساخته‌‌‌اند که دیوارهایی اشکوب‌‌‌دار دارد.

گنبد این معبد با پایه‌‌‌های آن مجسمه‌‌‌ی عظیم یکی شده بود. مجسمه، سَمَنته‌‌‌بهَدرَه را نشان می‌‌‌داد که بر اورنگی نشسته بود و چهار پیلِ شش عاج تختش را بر دوش کشیده بودند. کل مجسمه را به همراه پایه‌‌‌اش با رنگ طلایی پوشانده بودند و این منظره در مه سنگین کوه به تصویری رویایی و غیرواقعی می‌‌‌ماند.

دقیقا در زیر این مجسمه و در اندرون آن گنبد، معبد زیبایی ساخته بودند که بوداییان درونش دور ستونی مرکزی طواف می‌‌‌کردند. گمان کنم بنا به باورشان بخشی از استخوان‌‌‌های سمنته‌‌‌بهدره در این جا دفن شده باشد.

معبد زیر گنبد را دیدیم و همراه راهبانِ زردپوش ستون را طواف کردیم. وقتی بیرون آمدیم، دیدیم بر اشکوبهای روی دیواره‌‌‌ی خارجی معبد فانوس‌‌‌هایی زیبا برافروخته‌‌‌اند.

دورادور تندیس مرکزی، ردیفی از فیل‌‌‌های سنگی دیده می‌‌‌شد که حلقه‌‌‌ای تشکیل داده بودند و یک فرش سرخ پهن را در کنارشان پهن کرده بودند. طوری که انگار حلقه‌‌‌ای از فرش سرخ در اطراف تندیس مرکزی پهن کرده باشند. این مسیر مخصوص زایرانی بود که دعاخوانان مجسمه را طواف می‌‌‌کردند. در گوشه‌‌‌ای از حیاط، عودسوز عظیمی دیده می‌‌‌شد که مردم شمعهای سرخ بزرگی را به همراه عودهای بلند در آن افروخته بودند. شمار شمع‌‌‌ها چندان بود که در آن هوای مرطوب و بارانی گرمای مطبوعی را در پیرامونش ایجاد می‌‌‌کرد.

در اطراف میدانگاه مرکزی چند معبد دیگر ساخته بودند که دیوارهایشان با رنگ طلایی تزیین شده بود. معبدها دو یا سه طبقه بلندا داشتند.

وقتی به ایوانگاه طبقه‌‌‌ی سوم یکی‌‌‌شان رفتیم، دیدیم دقیقا هم‌‌‌ارتفاع با سمنته‌‌‌بهودره قرار گرفته‌‌‌ایم یعنی پایه‌‌‌ی مجسمه و فیل‌‌‌ها به تنهایی به قدر ساختمانی سه طبقه بلندا داشتند. کم‌‌‌کم مه برطرف شد و عمق چشم‌‌‌انداز پیشارویمان نیز نمایان گشت. همه چیز بسیار زیبا بود و آرامشی عمیق در همه جا جریان داشت. مدتی به نسبت طولانی را در کنار مجسمه‌‌‌ها صرف کردیم. از دیدن پرتگاه‌‌‌های رعب‌‌‌انگیزی که کنار دیوار معبدها وجود داشت، لذت بردیم. به تدریج باد در درونشان می‌‌‌چرخید و آن‌‌‌ها را از مه خالی می‌‌‌کرد و ژرفایش را نشانمان می‌‌‌داد.

وقتی بالاخره شروع کردیم به برگشت، هوا داشت کم‌‌‌کم صاف می‌‌‌شد. راه برگشت را تقریبا دوان دوان طی کردیم، چون دلمان نمی‌‌‌آمد تجربه‌‌‌ی دویدن در این کوه را از دست بدهیم و در ضمن می‌‌‌خواستیم در حد امکان کمتر از خودرو برای برگشت استفاده کنیم.

در راه جمعیت زیادی را می‌‌‌دیدیم که به سوی کوه پیش می‌‌‌روند و معلوم بود ما جزءِ بازدیدکنندگانِ سحرخیز محسوب می‌‌‌شده‌‌‌ایم.

یکی از چیزهای جالب دیگری که در راه دیدیم، هشت مرد میانسال چینی بودند که طنابهایی را بر دوششان انداخته بودند و داشتند یک تیرآهن بزرگ را از راه پلکان به قله‌‌‌ی کوه می‌‌‌بردند.

این عده احتمالا تیرآهن را در کل پنجاه کیلومترِ مسیر پیاده‌‌‌رو به همین ترتیب از کوه بالا برده بودند و این در نگاه اول باورنکردنی به نظر می‌‌‌رسید.

برخی از این حمل‌‌‌کنندگان تیرآهن سالخورده بودند و همگی بدن‌‌‌هایی لاغر داشتند. با دیدن این صحنه به این فکر کردم که مصالح و سنگ‌‌‌های لازم برای ساخت تندیس عظیم بالای کوه و معبدها را نیز قاعدتا به همین ترتیب به آن بالا منتقل کرده بودند. به این شکل تا حدودی دلیل این‌‌‌که چینی‌‌‌ها از دامنه تا قله‌‌‌ی کوه‌‌‌ها را پله می‌‌‌ساختند، معلوم شد. با این وجود حجم کاری که برای ساخت مجسمه و معبدی به آن عظمت لازم داشت، واقعا تکان دهنده بود.

جالب این‌‌‌که چینی‌‌‌ها این کار را برای آیینی بیگانه مثل کیش بودا انجام داده بودند. مهمترین نماد آن معبد، فیل بود که نه بومی چین است و نه در کوهستان یا اقلیم جنگل کوهی زندگی می‌‌‌کند.

در راه بازگشت از منطقه‌‌‌ای صخره‌‌‌ای رد شدیم که به پرتگاه ژرف و بزرگی مشرف بود و در کنارش نرده‌‌‌هایی با توری فلزی زده بودند تا کسی از آن فرو نیفتد. در این منطقه میمون‌‌‌ها از در و دیوار بالا می‌‌‌آمدند و از مردم غذا گدایی می‌‌‌کردند. مدتی را ایستادیم و اندرکنش این دو گونه از نخستی‌‌‌ها را نگاه کردیم.

میمون‌‌‌ها از جنس رزوس بودند، ولی با رزوس ژاپنی تفاوت داشتند. جثه‌‌‌شان کمی درشت‌‌‌تر و رنگ پشمشان قهوه‌‌‌ای بود. بیشترشان کک و شپش داشتند و مدام در حال خاراندن خودشان بودند. ارتباط مردم با میمونها دوستانه‌‌‌تر از ارتباط میمون‌‌‌ها با آدم‌‌‌ها بود.

بیشترشان طوری رفتار می‌‌‌کردند که انگار پفک و چس فیلی که مردم برایشان هدیه می‌‌‌آوردند مال پدرشان است و با خشونت آن را از دست مردم می‌‌‌قاپیدند. یکی‌‌‌شان هم کلاه حصیری یک بنده خدایی را برداشت و بعد از آن که کناره‌‌‌هایش را جوید، آن را برداشت و برد.

کوهنوردی بامدادی ما دیر زمانی ادامه یافت و حدود ظهر بود که به یکی از ایستگاه‌‌‌های اتوبوس میانه‌‌‌ی کوه رسیدیم. سوار ماشینی شدیم و ابتدا به شهر امی‌‌‌شان رفتیم. از آنجا کوله‌‌‌هایمان را برداشتیم و بلیتی گرفتیم و رفتیم سراغ شهر بعد، که لِشان نام داشت.

حدود ساعت سه‌‌‌ی بعد از ظهر بود که بالاخره به منطقه‌‌‌ی باستانی لشان رسیدیم که بزرگترین تندیس بودای جهان در آن قرار داشت. کوله‌‌‌هایمان را سپردیم و بلیت را هم گرفتیم، اما پیش از ورود به محوطه‌‌‌ی باستانی دچار این نگرانی مرگبار شدیم که نکند در داخل این مجموعه رستورانی وجود نداشته باشد. دو روز بود که مرتب راه رفته بودیم و سخت گرسنه بودیم. این بود که در خیابانی به راه افتادیم و رستورانی یافتیم و خوراک خوبی خوردیم. بهانه‌‌‌ی اصلی‌‌‌مان برای این‌‌‌که اول ناهار بخوریم، این بود که لازم دیدیم دور هم جمع شویم و کمی درباره‌‌‌ی ادامه‌‌‌ی سفر گپ بزنیم. چون مسیرمان فقط تا همان نقطه از سفر برایمان روشن بود، و این البته وضعی بود که در بیشتر طول سفرمان داشتیم. به طور مبهم قرار داشتیم بعد از آنجا به سوی استان‌‌‌های جنوب غربی یعنی یون‌‌‌نان برویم.

امیدمان این بود که بتوانیم در این یون‌‌‌نان با فیلسوفان ‌‌‌یون‌‌‌نانی مثل افلاطون‌‌‌ن و خدایانشان مثل آپولون‌‌‌ن روبرو شویم و حتا شاید آتن‌‌‌ن را هم ببینیم. بنابراین عزم خود را جزم کردیم که برویم یون‌‌‌نان را ببینیم و در این مورد سوگند خوردیم و عهدنامه‌‌‌مان را با خون امضا کردیم و البته همه‌‌‌ی این کارها جنبه‌‌‌ای نمادین داشت و به جای اجرا کردنش به شکلی نمادین و به عنوان آیینی جایگزین، ناهار مفصلی خوردیم.

وقتی وارد محوطه‌‌‌ی باستانی لشان شدیم، احساس نادری از روشن بودن ادامه‌‌‌ی مسیرمان به ما دست داده بود. این بود که طبق معمول حواسمان را بر دیدن آثار باستانی متمرکز کردیم.

این مجموعه درواقع بوستانی بسیار بزرگ بود که گرداگرد تندیس هفتاد متری یک بودای نشسته درست کرده بودند. چندین و چند معبد و استوپایی بزرگ در این بوستان وجود داشت که در دوران تانگ (618-907 .م) ساخته شده بود و مراسم بودایی در آن انجام می‌‌‌گرفت.

گرانیگاه این اثر باستانی، تندیس هفتاد و یک متری بودایی سنگی است. این تندیس در دوران پیشامدرن عظیم‌‌‌ترین مجسمه‌‌‌ی جهان محسوب می‌‌‌شده است. عرض آن 28 متر است و میتریه‌‌‌بودا را نشان می‌‌‌دهد که بر تختی نشسته و دستانش را بر زانوانش نهاده است. امروز چینی‌‌‌ها این تندیس را «لِشان دافو» (樂山大佛) می‌‌‌نامند که یعنی «بودای لشان».

می‌‌‌گویند راهبی بودایی به نام های‌‌‌تونگ[5] ساخت این مجسمه را در 713 .م شروع کرده است. او از خروشان بودن رود دادو و در هم شکستن کشتی‌‌‌ها چندان غمگین بود که صخره‌‌‌ی غول‌‌‌آسایی مشرف به رود را در نظر گرفت و شروع کرد به کندن تصویر بودا بر آن. بدان امید که در نهایت رودخانه با دیدن بت بودا آرام گیرد. می‌‌‌گویند او در میانه‌‌‌ی کار درباره‌‌‌ی امکان‌‌‌پذیر بودن طرحش دستخوش تردید شد و بعد برای این‌‌‌که باور خود را اثبات کند، چشمان خودش را از کاسه در آورد! عزلتگاه و حجره‌‌‌ای که هوی‌‌‌تانگ در آن زندگی می‌‌‌کرده هنوز در بالای سرِ تندیس باقی مانده و ما هم رفتیم و از آن دیدار کردیم و کلی اندرز اخلاقی گرفتیم و شیرفهم شدیم که در میانه‌‌‌ی طرحی چنین عظیم به هیچ وجه نباید دستخوش تردید شد!

به هر صورت، کمی بعد از شک دکارتیِ های‌‌‌تونگ، یکی از اشراف محلی تامین هزینه‌‌‌های لازم برای ساخت این بودا را بر عهده گرفت و به این شکل شاگردان هوی‌‌‌تانگ توانستند در 803 .م کار ساخت آن را به پایان ببرند. آن‌‌‌ها در این مدت هنگام تراشیدن تندیس بودا به قدری سنگ از صخره برداشت کرده و در رودخانه ریخته بودند، که بستر رود را به کلی تغییر دادند و به راستی خروشانی و توفندگی‌‌‌اش را از میان بردند. و این معجزه‌‌‌ای بود که البته به تندیس بودا منسوب شد.

محوطه‌‌‌ی پیرامون تندیس همان معماری و باغ‌‌‌آرایی معمول چینی‌‌‌ را داشت. کوشیده بودند طبق قاعده‌‌‌شان پستی و بلندی‌‌‌های زمین را با پله‌‌‌هایی بی‌‌‌پایان مهار کنند. به همین دلیل هم وقتی به نزدیکی بودا رسیدیم، به خاطر گرمای هوا و رطوبتش مثل اسب عرق می‌‌‌ریختیم. خودِ تندیس بودا با وجود عظمتش چنگی به دل نمی‌‌‌زد و اصلا با مجسمه‌‌‌های زیبای لویانگ قابل مقایسه نبود. البته عظمت کار و بزرگی کوهی که تراشیده بودند، تا حدودی زمختی اثر را توجیه می‌‌‌کرد.

امیرحسین و پویان دوست داشتند از پلکان کنار تندیس پایین بروند و به پای بودا برسند. اما من که گردش در بوستان و دیدار از معبدها را ترجیح می‌‌‌دادم، از آن‌‌‌ها جدا شدم. آن‌‌‌ها برای دقیقتر دیدن مجسمه رفتند و من بعد از کمی نشستن و شعر گرفتن، رفتم برای بازدید از معبدها. کمی بعد دوستانم هم سر رسیدند و بار دیگر سه تایی به گردش در بوستان پرداختیم.

استوپای بزرگ و زیبایی را دیدیم و بعد از بالا و پایین رفتن از چند هزار پله، در کمال تعجب در میانه‌‌‌ی این فضای بودایی به معبدی تائویی برخوردیم که نقش یین و یانگ را بر زمینش با سنگ سیاه و سپید ساخته بودند و نقش صورتهای فلکی چینی را بر در و دیوار معبد نقاشی کرده بودند. بعد از بازدید از بوستان، به شهر لِشان برگشتیم. لِشان را امروز چینی‌‌‌ها به صورت乐山 می‌‌‌نویسند، اما شکل سنتی نوشتن‌‌‌اش樂山 بوده است و چون می‌‌‌دانم مخاطبان ایرانی مدام در حال به کار بردن این کلمه هستند، هردوتایش را نقل کردم که خدای نکرده ابهامی پیش نیاید!

یک دلیل اهمیت شهر لشان برای ما آن بود که ایستگاه‌‌‌ قطارش به مقصد یون‌‌‌نان بلیت نداشت. این بود که کل برنامه‌‌‌ریزی‌‌‌هایمان برای سفر ناگهان نقش بر آب شد. اما غمی به دل راه ندادیم و به سرعت به این نتیجه رسیدیم که یون‌‌‌نان یک نون بیشتر از یونان دارد، و ممکن است همین نان قرض دادن شهرها به هم مایه‌‌‌ی دردسر شود. این بود که به خاطر احترام به برکت نون و پرهیز از گرسنگی، در کل قرار شد مسیر سفرمان تغییر کند.

در ایستگاه قطار بانوی مهربانی که فروشنده‌‌‌ی بلیت بود، پیشنهاد کرد که دوباره برگردیم به شهر امی‌‌‌شان و از آنجا به هر جا که می‌‌‌خواهیم برویم. چون شهر امی‌‌‌شان بزرگتر بود و ایستگاهش به جاهای بیشتری قطار داشت. ما هم قبول کردیم. برایمان یک تاکسی گرفتند که با قیمت خوبی ما را به امی‌‌‌شان رساند.

در امی‌‌‌شان، با کمال تعجب دیدیم که باز هم قطاری به مقصد یون‌‌‌نان یا هیچ جای به درد بخور دیگری پیدا نمی‌‌‌شود. درمانده بودیم که چه بکنیم، تا این‌‌‌که در نهایت قرار شد باز یک پله‌‌‌ی دیگر عقب برویم و به شهر چِنگ‌‌‌دو بازگردیم. این به معنای آن بود که مثل بازی مار پله ناگهان سه شهر در مسیر قبلی سفرمان به عقب بازگردیم. چاره‌‌‌ای نداشتیم، پس بلیط را خریدیم و در پارکی نشستیم و مردم را تماشا کردیم که داشتند برای خودشان می‌‌‌رقصیدند. در چینِ دوران حاکمیت مائو، آنقدر تعهد اجتماعی و کار کردن و از خود گذشتگی تبلیغ می‌‌‌شد که عملا هرچیز شادی‌‌‌آور و خوشایندی نشانه‌‌‌ی بورژوازی و کاپیتالیسم جهانی محسوب می‌‌‌شد. ادامه‌‌‌ی این طرز فکر به اینجا ختم شد که نه تنها هنر آشپزی و رقص (ببخشید، حرکات موزون) ممنوع و نماد دشمنی با خلق محسوب می‌‌‌شد، که لذت جنسی بین زن و مردِ ازدواج کرده‌‌‌ هم جرمی سیاسی به شمار می‌‌‌رفت و ملت بابت این قضیه همسرانشان را لو می‌‌‌دادند و به اردوگاه‌‌‌های کار اجباری می‌‌‌فرستادند!

این همه در حالی بود که رقص و شادمانی در تمدن چینی ریشه‌‌‌های عمیقی داشت و به این سادگی‌‌‌ها نمی‌‌‌شد با آن مقابله کرد. یک نمونه از سنن قدیمی و جا افتاده‌‌‌ی چینی که مردم احتمالا از مجرای فیلم‌‌‌ها با آن آشنا شده‌‌‌اند، رقص شیر است که از آیین‌‌‌های پر سر و صدای چینی محسوب می‌‌‌شود. این رقص درواقع برای ترساندن و راندن موجودی اهریمنی به نام نیان ابداع شده است. در اسطوره‌‌‌های چینی این موجود جانوری است که زیر دریا یا بر فراز کوه‌‌‌ها زندگی می‌‌‌کند و سالی یک بار در بهار می‌‌‌آید و کودکان را می‌‌‌دزدد و می‌‌‌خورد. نقطه‌‌‌ ضعفش آن است که از رنگ سرخ و سر و صدا می‌‌‌ترسد و برای همین چینی‌‌‌ها همزمان با تعطیلات عید نوروز ما جشن باشکوهی برای بزرگداشت شیر برگزار می‌‌‌کنند و در آن ترقه در می‌‌‌کنند و سر و صدا راه می‌‌‌اندازند و با لباس‌‌‌های قرمز می‌‌‌رقصند تا این عفریت بچه‌‌‌خوار را برانند. با توجه به جمعیت زیاد چین، به نظر می‌‌‌رسد این تکنیک در قرون گذشته کاملا موفق بوده باشد!

به هر صورت، تلاش‌‌‌های مائو و کمونیست‌‌‌ها برای ریشه‌‌‌کنی شادی بی‌‌‌نتیجه از آب در آمد. بعد از آن که در دهه‌‌‌ی نود میلادی نسیم اصلاحات در چین وزیدن گرفت، بسیاری از این تحریم‌‌‌ها برداشته شد.

یکی از این موارد، رقصیدن بود. به این معنی که دولت متوجه شد بیشتر مردم چین به نوعی افسردگی مزمن مبتلا شده‌‌‌اند، و برای درمان این عارضه قرار شد رقصیدن آزاد، و حتا تشویق شود. به همین دلیل هم ما در جای‌‌‌جای سرزمین کهنسال چین با منظره‌‌‌های شهری نامنتظره‌‌‌ای روبرو می‌‌‌شدیم.

مثلا وقتی پایمان به پکن رسید و سوار اتوبوسی عمومی شدیم، با تعجب دیدیم تلویزیون بزرگی دارد صحنه‌‌‌ای از شوی Thriller مایکل جکسون را پخش می‌‌‌کند!

این نکته البته جای خود داشت که این خواننده‌‌‌ی شهیر به تازگی در آن روزها رحلت فرموده بود و مردم جهان را داغدار ساخته بود، ولی آخر چینِ کمونیست را بگو و شعارهای ضد امپریالیستی‌‌‌اش را، و شوی مایکل جکسون و قر دادنش به زبان انگلیسی را در اتوبوسی در پایتخت اژدهای زرد!

بعدتر کم‌‌‌کم فهمیدیم قضیه اینجاست که دولت چین دارد به هر قیمتی که شده شادمانی را میان مردمش ترویج می‌‌‌کند. به همین دلیل هم در بوستان‌‌‌های عمومی آهنگ‌‌‌های شادی پخش می‌‌‌کردند و ملت جمع می‌‌‌شدند و با هم می‌‌‌رقصیدند.

ما این رقص دسته‌‌‌جمعی را چند بار پیشتر دیده بودیم. در لشان هم دیدیم که مردم سر ظهر در هوای گرم و شرجی جمع شده بودند و داشتند با هم می‌‌‌رقصیدند.

یک بلندگوی قوی آهنگ چینی شادی را پخش می‌‌‌کرد و دختر خانمی که معلوم بود معلم رقص است – و چه بسا پدر و مادرش به دلیل داشتن همین شغل چند سال پیش اعدام شده بودند! – به عنوان پیش‌‌‌قراول عمل می‌‌‌کرد و می‌‌‌رقصید و مردم هم ادایش را در می‌‌‌آوردند. یعنی یک چیزی شبیه به محمد خردادیان خودمان، با این تفاوت‌‌‌های فرعی که این یکی مادینه بود و چینی بود و کمونیست بود و از حمایت دولتش هم برخوردار بود!

ما وقتی به امی‌‌‌شان رسیدیم و بلیت گرفتیم و در بوستانی منتظر رسیدن زمان حرکت بودیم، باز با یکی از این صحنه‌‌‌های رقص عمومی روبرو شدیم. این بار ملت داشتند با آهنگ ملایمی تانگو می‌‌‌رقصیدند.

البته آنچه که اجرا می‌‌‌شد تنها شباهت‌‌‌های منطقی و ساختاری‌‌‌ای به تانگو داشت، و همچین تانگوی تانگو هم نبود. یک دلیلش این‌‌‌که بیشتر رقصندگان زنانی بودند که داشتند با زنان دیگر می‌‌‌رقصیدند، عده‌‌‌ی قابل توجهی هم داشتند تنهایی تانگو می‌‌‌رقصیدند که قاعدتا باید کار بسیار دشواری باشد. در کل از بررسی رقصیدن چینی‌‌‌ها در مکان‌‌‌های عمومی این طور دستگیرم شد که خلق شریف چین به راستی دستورهای دولت کمونیستی را اجرا می‌‌‌کرده و در دو نسل کامل از رقصیدن دست برداشته بوده، چون بعد از آزاد شدنِ این معصیت کبیره، مردم همچنان مکانیکی و ناشیانه می‌‌‌رقصیدند، انگار تنها هدفشان از این کارها این باشد که بخواهند رضایت روح مائو را در بهشت تائوئیستی‌‌‌ها شاد کنند.

برای یک لحظه فکر کردم اگر در ایران چنین آزادی‌‌‌ای به ملت داده شود و بوستان‌‌‌ها به مکان رقص عمومی تبدیل شود، چه دانسینگی بشود مملکت!

کمی مانده به زمان آمدن قطار، با راهنمایی یک جوان مهربان چینی رفتیم به ایستگاه و بر سکوی پرتاب موضع گرفتیم. مردم آنقدر با عجله وارد جایگاه شده بودند که فکر کردیم عنقریب است که قطار سر برسد.

اما بعد معلوم شد چون قطار مدت کوتاهی در ایستگاه توقف می‌‌‌کند و بلیطها شماره و حساب و کتابی هم ندارند، ملت باید پیشاپیش در محل باز شدن درها صف بسته باشند تا به سرعت سوار شوند. ما که قضیه را نمی‌‌‌دانستیم مدتی در صف ایستادیم و چون دیدیم از قطار خبری نیست زدیم زیر آواز! به این شکل در حدود ساعت یک بعد از نیمه شب برای صدها چینیِ صف بسته در یک ایستگاه قطار دور افتاده، «سر اومد زمستون» خواندیم و این به نظرم شایسته است که یکی از رخدادهای بسیار نادر در تاریخ معاصر چین محسوب بشود. سرتان را درد نیاورم. بالاخره زمان موعود رسید و سوار قطار بسیار بسیار شلوغی شدیم که چند هزار نفر در هر کوپه‌‌‌اش از سر و کول هم بالا می‌‌‌رفتند.

ساعاتی بعد به چنگ‌‌‌دو رسیدیم و طی عملیاتی محیر‌‌‌الوقوع، بلیتی برای مقصد بعدی‌‌‌مان خریدیم. ماجرا از این قرار بود که وقتی در ایستگاه برای خرید بلیت رفتیم با توجه به این‌‌‌که ساعت دوی صبح بود، انتظار داشتیم همه جا خلوت و بلیت‌‌‌های آماده در انتظارمان باشد. اما به جایش با ایستگاهی بسیار شلوغ روبرو شدیم که جلوی باجه‌‌‌ی بلیت‌‌‌فروشی‌‌‌اش صف بسیار درازی تشکیل شده بود. ناگزیر در صف ایستادیم و بعد از مدتی وقتی نوبتمان شد، خواستیم تا بلیتی به یکی از شهرهای استان یون‌‌‌نان بگیریم.

جالب بود که آن ایستگاه هم هیچ بلیتی به هیچ یک از شهرهای یون‌‌‌نان نداشت. این طور به نظر می‌‌‌رسید که برخلاف ایرانی‌‌‌هایی که دچار خودباختگی شده و به پیروی از اروپایی‌‌‌های چاخان همه‌‌‌ی عناصر فرهنگی‌‌‌شان را به یونان منسوب می‌‌‌کنند، چینی‌‌‌ها مسیری واژگون را طی کرده باشند و برای پیشگیری از این وضع حتا سفر به یون‌‌‌نان خودشان را هم ممنوع کرده باشند. به هر صورت چون با تحریمی همه‌‌‌جانبه و خردکننده روبرو شدیم، سرنوشتمان را پذیرفتیم. این بود که از به خانم بلیت فروش پرسیدم اولین قطاری که از آنجا راه می‌‌‌افتد و به سمت پکن بر نمی‌‌‌گردد، کجا می‌‌‌رود؟

او هم گفت: «گویی‌‌‌لین!»‍ ما هم ناگهان به توافق رسیدیم که برویم گویی‌‌‌لین. این بود که بلیت گرفتیم و خوشحال و شادمان از ایستگاه خارج شدیم. قطار فردا بعد از ظهر حرکت می‌‌‌کرد و در این مدت نمی‌‌‌دانستیم چه بکنیم. زمان طوری بود که به اجاره کردن اتاق قد نمی‌‌‌داد. در ضمن دو روز بود که دایم کوه‌‌‌پیمایی کرده بودیم و بدجوری خسته بودیم. این بود که در فضای جلوی ایستگاه قطار روی زمین افتادیم و کوله‌‌‌هایمان را زیر سرمان گذاشتیم و گرفتیم خوابیدیم!

 

 

  1. Dazhang, 2002: 328–329.
  2. Samantabhadra
  3. Pǔxián Púsà
  4. Zhāng Kǒngzhāo, 1784.
  5. Haitong

 

 

ادامه مطلب: سه شنبه 23 تیرماه 1388- 14 جولای 2009- چنگ‌‌‌دو

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب