شنبه 3 امردادماه 1388- 25 جولای 2009- پکن
صبح آن روز برای گشت و گذار در اطراف دریاچهی هوهائی برنامه ریخته بودیم. سونا هم با ما آمد. دوستانم که از دوچرخهسواری لذت میبردند، دوچرخههایی را کرایه کردند و خیابانهای منتهی به دریاچه را سوار بر دورچرخه گشتند.
در این میان پویان که شلوارک گلگلیای بر پا داشت، با آن ریش بلند بور و کلاه لبهدار پهنی که بر سر گذاشته بود شباهت عجیبی به دوران بازنشستگی داستایوسکی پیدا کرده بود. من چون با دوچرخه میانهای نداشتم و از پیادهروی بیشتر لذت میبردم و میخواستم در خانههای مردم سر و گوش آب بدهم، پیاده مسیر را طی کردم.
دورادور دریاچهی بئیهای هنوز محلههای قدیمی چینی که هوتونگ نامیده میشوند، وجود داشتند. این هوتونگها محلههایی بسته با خانههای درهم تنیده بودند که بیشترشان به یک خاندان تعلق داشتند.
کوچههای میانشان باریک بود و هر هوتونگ یا محله با دروازهای اسم و رسمدار از بقیه جدا میشد. مردمش همچنان به همان شیوهی سنتی زندگی میکردند و معلوم بود از مردم مرکز شهر فقیرتر هستند. مهربان بودند و وقتی کنجکاویام را میدیدند، به داخل خانههایشان راهم میدادند. خانهها چندان مجلل نبود و نمیدانم چرا بیشتر دیوارهایشان طبله کرده بود و رنگهایش پوسته پوسته شده بود.
همه جا پر از بچه بود و به نظر میرسید قانون یک بچه برای هر خانواده در این محلهها اجرا نشود، یا خانوادههایی که من دیدم بچههای خویشاوندانشان را هم نزد خود میپروردند. بعد از دیدن هوتونگها به کنار دریاچه رفتم و در هوایی بارانی و عالی پیادهروی خوبی کردم. دوستانم هم کمکم به من پیوستند و دوچرخههایشان را تحویل دادند.
حدود ظهر به رستورانی سنتی و قدیمی در همین محلهها رسیدیم. در قفسی زنجرههایی را نگه میداشتند که برای مردم با آن صدای عجیبش آواز میخواند. در کوچهی مشرف به رستوران آگهی بزرگی زده بودند و نوشته بودند که این مکان به «اتحادیهی احیای هلههولههای چینی» تعلق دارد. ما که کنجکاو شده بودیم، وارد شدیم و دیدیم واقعا تنوع عجیبی از هلههولهها را در آنجا میفروشند. تصمیم گرفتیم دل به دریا بزنیم و هرچه دارند و ندارند بخوریم. این بود که به همراه غذای اصلیمان ستارهی دریایی، اسب دریایی، زنجره، و عقرب خوردیم. در میانشان ستارهی دریایی بوی زُهم تندی میداد و زیاد به دلم نچسبید. اما عقرب کباب شده که مزهی شوری داشت و به خصوص اسب دریایی ظریف و کوچکِ کباب شده به راستی خوشمزه بود.
در زمان خوردن این خرت و پرتها سونا با وحشت و نگرانی نگاهمان میکرد و ما سه نفر هم مثل هلههولهخورهای حرفهای از همهی این خوراکها خوردیم. بعد هم یک دسر مفصل سفارش دادیم که همان مایع تنشزدایی خودمان بود، با ساختاری سفتتر و میوهایتر و شیکتر!
برای ثبت در تاریخ به این نکته هم اشاره کنم که دسرِ چینی خوراکی است شیرین و معمولاً ساخته شده از نشاسته که بعد از غذا به همراه چای خورده میشود. مشهورترین دسر، کلوچهایست به نام بینگ که با مخلوط آرد و چربی خوک درست میشود. یک نوع از آن سو نام دارد و به کیکی پف کرده و دانهدار شبیه است. البته زیربنای تمام دسرهای چینی نشاسته نیست. خوراکی به نام تَنگ که به آب نبات خودمان شباهتی دارد. آن را با نیشکر یا عسلِ آمیخته با میوه یا خشکبار درست میکنند.
یک نوعش تانگهولو است که از شیرینیهای سنتی شمال شرقی چین است و میوهایست که به سیخ کشیده شده و با لایهی ضخیمی از شیره و شکر پوشیده شده باشد.
برای چشایی ایرانی بیش از حد شیرین است و زننده، اما خودِ چینیها با رغبت آن را میخورند.
یک شیرینی دیگرشان گائو نام دارد که با برنجِ کوبیده شده درست میشود. چیزی شبیه ژله است و انواع متفاوتی دارد که میتواند سفت، ژلاتینی، پف کرده یا خمیر مانند باشد. چینیها با امکاناتی بسیار ابتدایی ژله هم درست میکنند. به طور سنتی آن را از عصارهی آگار درست میکنند و آن دقیقا همان است که ما در آزمایشگاههایمان روش باکتری کشت میدهیم.
یک نوع دیگرش ژلهی علف نامیده میشود و از عصارهی جوشاندهی برگها و ساقهی تقریبا فاسد شده و لیچ انداختهی گیاه مِسونا ساخته میشود. مزهاش تلخ و ناخوشایند است و بیشتر به عنوان دارویی برای افزایش نیروی یین (تقریبا معادل سردی در طب سنتی خودمان) خورده میشود. یک جور سوپ داغ شیرین به نام تیانتانگ هم دارند که اصل و نسبی کانتونی دارد و در این زبان تونگسوئی نامیده میشود. عصر آن روز قرار بود به ورزشگاه مرکزی پکن برویم و با یک ایرانی دیگر بازدید کنیم. این شخص، پسرخالهی امیرحسین بود که شهاب نام داشت. ما پرسان پرسان ورزشگاه بزرگ پکن را یافتیم و وقتی خواستیم به بخشهای داخلیاش وارد شویم، با ممانعت نگهبانان روبرو شدیم. نام و نشان شهاب را دادیم و منتظر ماندیم تا بیاید.
در این مدت با ناکامی سعی کردیم گفتگو و خندهمان را موقوف کنیم تا به یک عده مسافر خارجی محترم و مهم شبیه شویم.
در این هنگام اتفاق بامزهای افتاد که تعریف سابقهاش لازم است. قضیه چنین بود که طی سفر، امیرحسین برایمان ماجرای مجلس ختم یکی از خویشاوندانش را تعریف کرده بود که در آن یک واعظ خودشیفتهی بامزه که انگار استاد دانشگاه هم بوده، سخنانی بسیار جالب بر زبان آورده بود.
یکی از این سخنان نغز، آن بود که وقتی از عذابهای جهنم تعریفهایی علمی-تخیلی به دست میداده، امیرحسین و دوستانش خندیده بودند و او خطاب به آنها با لحنی پرطمطراق گفته بود: «میخندی؟ روشنفکر؟». این اصطلاح «میخندی روشنفکر؟» در جریان سفر به تدریج به یکی از تکیه کلامهای ما تبدیل شده بود و به هر بهانهای این عبارت را به کار میبردیم. حالا این زمینه را داشته باشید و در نظر بگیرید که ما همان طور در وضعیت نیمه عصا قورت داده منتظر بودیم شهاب بیاید و یک جوری ما را وارد ورزشگاه کند. در همین محیط رسمی و اداری، یک دفعه دیدیم از راه پلهای که به طبقات زیرین ورزشگاه راه داشت، صدایی آمد که دقیقا با همان لحن امیرحسین گفت: «میخندی؟ روشنفکر؟»
بعد هم شهاب را دیدیم که پلهها را دو تا یکی بالا میآید تا خود را به ما برساند. شهاب جوانی ورزشکار و دوست داشتنی بود که در دوران نوجوانی در تیم ملی ووشوی ایران مقام آورده بود، اما طبق معمول هنگام انتخاب تیم برای المپیک او انگار به خاطر سازگار نبودن ظاهرش با قالب مقبول، کنارش گذاشته بودند. او هم به آمریکا مهاجرت کرده بود و در همان مسابقات المپیک شرکت کرده و مدال طلای جهان را آورده بود. استاد فرم شمشیر باریک بود و از نظر خوشصحبتی و منش اخلاقی به یک نسخهی بدل از امیرحسین شباهت داشت. طبق قاعدهای که در چین کشفش کرده بودیم، همهی ایرانیهای حاضر در چین که ما میدیدیم آدمهای باحالی بودند، و شهاب هم مثل سونا و عباس مصداق کامل این قضیه از آب درآمد. شهاب در آن هنگام به عنوان مربی و سرپرست در پکن حضورداشت و دوستانش همه یا مربی بودند و یا داور مسابقات ووشو. جوانی بسیار خونگرم و مهربان و باسواد بود. داشت در آمریکا کارگردانی میخواند و کمی بعد از بازگشتمان خبردار شدم که استاد پایاننامهاش پیتر جکسون (سازندهی ارباب حلقهها) است. در همان لحظه که دیدیمش با او صمیمی شدیم. ما را به بخشهای درونی ورزشگاه برد و فرصتی منحصر به فرد برایمان فراهم آورد که طی آن با پشت صحنهی رزمیکاران چینی آشنا شدیم. باشگاهی که به آن وارد شده بودیم، مرکز تمرین و پرورش رزمیکارانی بود که در سطح جهانی بهترینهای سبک خود محسوب میشدند. دوستان شهاب در آنجا عبارت بودند از یک جوان چینی به نام وودی که اجرای فنون شمشیرش بسیار زیبا و خوب بود، و یک جوان تنومند که معلوم شد اسپارتی است و در آفریقای جنوبی مغازهی اسباببازی فروشی دارد و در ضمن داور مسابقههای جهانی شمشیرزنی هم هست!
در میان گروه ورزشکارانی که دیدیم، گذشته از خودِ شهاب که مثل عضوی از خانوادهمان محسوب میشد، این دو نفر از همه بیشتر توجه مرا به خود جلب کردند. وودی علاوه بر اینکه قهرمان اجرای فرم شمشیر باریک بود، هنرپیشه هم محسوب میشد و میگفتند به زودی جای جتلی را خواهد گرفت. سن و سال زیادی نداشت و بیست و چند ساله بود. وقتی از باشگاه بیرون آمدیم با تعجب دیدم سیگار بوگندوی وحشتناکی دود میکند و وقتی گفتم برای سلامت و ورزشاش زیان دارد، خندید و گفت فعالیت حرفهای ورزشیاش چند سال محدود دارد و میخواهد از زندگیاش لذت ببرد!
ورزشگاه پکن به راستی مرکزی بینالمللی بود. در همان سالنی که ما در آن نشسته بودیم و تمرین شهاب و چند نفر دیگر را تماشا میکردیم، دو جوان از ازبکستان هم حضور داشتند. چند کودک و پسر نوجوان چینی هم در آنجا بودند و معلوم بود از سنین پایین روی ورزششان سرمایهگذاری شده است. بعد از ساعتی با این دوستان تازه راه افتادیم و رفتیم تا خوابگاههایشان را ببینیم. شهاب ما را به اتاق خود برد و در آنجا با دو سه جوان فرانسوی آشنا شدیم که هماتاقش بودند و برای آموختن هنرهای رزمی به چین آمده بودند. این ورزشگاه به خوبی با جلب این هنرآموزان خارجی درآمدی سرشار را عاید خود کرده بود. آن شبی شام را مهمان شهاب بودیم. ما را به یکی از همان رستورانهای ژاپنی مردافکن برد که غذا خوردن تا حد مرگ در آن روا بود. این بار خوراکها بیشتر از جنس سوشی و غذاهای دریایی بود. چند نفر دیگر هم به ما پیوستند. مردی میانسال به نام کریستوفر لی که خبرنگاری آمریکایی بود، دو جوان تنومند چینی که شبیه شخصیت منفیهای فیلمهای رزمی بودند و زود هم رفتند، و وودی که با دوست دخترش آمده بود. این دختر در جمع مردانهی ما خیلی راحت نبود، به خصوص که بیشتر حرفها به فارسی رد و بدل میشد و چیزی از آن سر در نمیآورد. بعدتر معلوم شد یک مدل و خوانندهی مشهور است. آن شب کلی با دوست جدید اسپارتیمان گفتیم و خندیدیم. شخصیت جالبی داشت و از کسانی بود که در دوران کودکی در به در شده و به همراه خانوادهاش به آفریقای جنوبی کوچ کرده بود. حالا در ژوهانسبورگ خانوادهای و پسری داشت و یک مغازهی اسباببازی فروشی را میگرداند. برایمان دربارهی ناامنی شهرش تعریف کرد و فساد پلیس، و باعث شد احساس کنیم وضع ایران خیلی خوب و متمدنانه است.
بعد هم پویان با دوربینش چرخی زد و هرکس که دور میز بود پیامی برای مردم ایران فرستاد. وودی برای اینکه این ماجرا را جشن بگیرد، شعری را خواند که نشان می داد شهاب به راستی در ترویج فرهنگ ایرانی کوشا بوده است.
او با لهجهی چینی بامزهاش شروع کرد به خواندن شعرِ «امشو شوشه، یارُم بُرازجونه!». ما همه دست زدیم و تشویقش کردیم، در حالی که دوست دخترش انگار از این خودباختگی فرهنگی دلخور شده بود. کریستوفر هم از نفوذ فرهنگی ایران در امان نمانده بود و پیامش برای مردم ایران این جملهی فارسی بود که از شهاب یاد گرفته بود: «بوس بده جونم!»
جالبترین پیام به نظرم به همان رفیق اسپارتیمان مربوط میشد که از شهاب به خاطر آشتی دادن پارسها و اسپارتها تشکر کرد و به طور رسمی اعلام کرد که بالاخره بعد از بیست و پنج قرن صلح و آشتی بین دو قوم برقرار شده است.
ادامه مطلب: یکشنبه 4 امردادماه 1388- 26 جولای 2009- چین دائو
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب