روز چهارم: 23 مارس – 3 فروردین 88 دوشنبه
روایت پویان
چهار جوی یا ترکمن آباد مرکز استان لباپ:
ساعت 7 صبح به چهار جوی میرسیم، 10 دقیقه مانده به رسیدن قطار به ایستگاه، پدرام بیدارمان میکند، سرم مثل کوه سنگین است، عجب خوابی بود. بهترین خوابم از اول سفر . کوله ام را میبندم ، و به زحمت از طبقه سوم می آیم پایین، مادر و دو بچه شیر خوارش، در تخت طبقه اول خوابیده اند شاید قیاس قشنگی نباشد ولی شبیه موش هایی میماند که بچه هایش را کنارش خوابانده، هم بچه ها و هم مادرشان خیلی آرامند و بچه دیگری در تخت مقابل است. مادرش ایستاده تا ما روی بچه اش نیفتیم، قیافه خواب آلود و نگران مادر جوان، تماشایی است. به ایستگاه که میرسیم، پیاده میشویم، با این که قطار همچنان باید مسیرش را ادامه دهد، ولی بیشتر مسافران در همین ایستگاه پیاده میشوند.
شهر چهار جوی آب و هوایی مانند رشت خودمان دارد، هوایش ابری و مرطوب است، و البته سر سبز.اول از همه باید به قضای حاجت برسیم. وسایل را به سالن انتظار ایستگاه میبریم و شروین نگهبانشان میشود تا ما برگردیم، درست در مقابل ایستگاه پستویی راه رو مانند است که یک سمتش شیشه های کافه ای پیداست ( نمای اصلی کافه سمت خیابان است و آنچه ما میبینیم، شیشه های پشت کافه است) و سمت راستمان ، در همین راهرو، درهای توالت. در انتهای راهرو هم مردی نشسته که پول میگیرد و دستمال مقوایی میدهد. دستشوییش کثیف است ولی در وضعیت ما بهترین امکان. کارمان که تمام میشود، جایمان را باشروین عوض میکنیم.
سه کار باقی مانده، اول از همه تعیین وسیله حرکت به فاراب و بعد هم تعویض منات هایمان و تهیه صبحانه.
به دنبال وسیله حرکت که میرویم ، به نظر تاکسی ها گران میبرند، به قطار سر میزنیم، که میگویند، یک ساعت دیگر یک قطار به سمت فاراب حرکت میکند، قیمتش هم مناسب است، سریع تصمیم میگیریم و بلیت میخریم.
نیم ساعتی وقت داریم، اول سراغ بانک و هتل، برای تعویض پول هایمان میرویم ولی راه بجایی نمیبریم، میگویند سر مرز مبادله کنید. بعد به دکه ای کنار ایستگاه راه آهن میرویم و کمی خورکی میخریم، کالباس و آب آلبالو و شکلات و نان شیرینی.
به ایستگاه راه آهن بر میگردیم تا منتظر حرکت قطار بمانیم، من و پدرام به خانم مامور قطار مراجعه میکنیم تا ساعت سوار شدن را چک کنیم که یکی از پلیس های کنار در خروجی میپرسد: از کجا آمده اید؟ می گوییم ایران، ما را پیش میخواند که همراهش برویم. از سالن بیرون میرویم و میبردمان به کنار اتاقکی در فضای باز که دفتر پلیس است. پیش خودم می گویم حتماً باج میخواهد. راستش کمی نگران شدم که این پلیس حتماً از آن ترکمن های باج بگیریست که تعریفشان را شنیده بودیم. داخل اتاقک، پلیس جوانی نشسته، به امر پلیس ارشد، دفتری را به او میدهد، پلیس ارشد گفت: پاسپورت هایتان را بدهید: ما هم دادیم. بعد از ما پرسید: شما سه نفرید، نفر سومتان کجاست؟ داشتیم از تعجب شاخ در می آوردیم، تازه فهمیدیم، اینها دستگاه پلیسی قویی دارند، و میدانند ما چند نفریم، پدرام پیش شروین بر میگردد و پاسپورتش را میگیرد و می آورد.
از قبل قرار گذاشته بودیم که تا خودشان اعلام نکرده اند باج می خواهند، ندهیم. پاسپورتهایمان را تک تک باز میکند و تقریباً تمام محتویات کل صفحاتش را از نو رونویسی میکند، خوب که به دفترش نگاه کردم، متوجه شدم انگار این کار را برای همه خارجی ها انجام میدهند و مختص مانیست. خیالمان کم کم داشت راحت میشد، حدود 20 دقیقه ای معطل شدیم و بعد پلیس با خوشرویی روانمان کرد. باز هم نشد که ما از ترکمن ها بدی ببینیم!
چهارجوی به فاراب:
دیگر باید سوار میشدیم، پیش شروین برگشتیم و برای سوار شدن آماده شدیم.
نکته: در کشور های جدا شده از شوروی سابق، هنوز پس ماند هایی از دوره کمونیستی باقی مانده، از جمله قواننی از آن دوره. ثبت کردن اطلاعات آدم های مختلف در مکان های مختلف یکی از این قوانین است، تا چنانچه مشکلی پیش آمد بتوانند رد آدم ها را بگیرند. در مورد خارجی ها این موضوع خیلی جدی است و به همین دلیل دفتر هایی وجود دارد به نام registry که هم پلیس و هم محل های اقامتی ، مشخصات شما را ثبت میکنند و این مشخصات شامل مشخصات گذر نامه و مبدا و مقصدتان و تاریخ و ساعتی که شما در آن مکان حضور داشته اید و هدفتان از حضور در آن مکان است. این اطلاعات در شرایط معمولی به کاری نمیآید ولی اگر به هر بهانه ای گیر دستگاه امنیتی افتادی ، میتوانند صحت و سقم گفته هایت را بسنجند و رد رفتارت را دنبال کنند.
فاصله چهار جوی تا فاراب حدود 15 کیلومتر است و در بین راه از روی جیحون ( آمودریا) هم باید گذر کنیم. قطار سواری کوتاهی است شاید کل سفرمان 20 دقیقه بیشتر طول نمیکشد این قطار صندلی دارد، و ما بر روی یک ردیف از صندلی ها می نشینیم، در هر واگن راهرویی در وسط و صندلی ها به صورت جفتی در چپ و راست قرارداده شده اند، به محض سوار شدن، شروین و پدرام که کنار هم نشسته اند، بساط صبحانه را مهیا میکنند، کالباس داریم و آب آلبالو، سهم من را جدا گانه میدهند، که اضافه بر حقم غذا نخورم. وقعاً متوجه نمیشوم چرا حق را برابر با سهم میگیرند، پشت سرپدرام و شروین، دختر جوانی نشسته حدود 17 ساله، با قدی متوسط و موهایی سیاه ،آرایش کرده و گوشی هدفون در گوش. بدون آنکه به کسی تعارف کنیم، صبحانمان را تمام میکنیم، و قطار هم به فاراب میرسد ، وقتی میخواهیم، پیاده شویم، سر صحبت با آن دختری که پشت شروین و پدرام نشسته باز میشود، نامش امیدا ( امیده) است و کمی انگلیسی میداند و با پدرام هم ترکی صحبت میکند، از مسیرمان میپرسد و سفرمان. وقتی میپرسیم که چگونه به مرز باید برویم، میگوید وقتی پیاده شدیم برایمان تاکسی میگیرد.
ایستگاه فاراب ایستگاه کوچکی است و ساختمانی ندارد، مقابل ایستگاه میدانی است که گپ زنان با امیدا به آن سمت میرویم و دختر مطابق وعده ای که داده سراغ ماشین ها میرود و برایمان ماشین میگیرد. شیوه ماشین گرفتنش برایم جالب است، شروع میکند به چانه زدن، خیلی خشک و جدی با راننده صحبت میکند، وقتی قیمت را به حداقل میرساند، به راننده تاکید میکند که این سه نفر را میبری تا خود مرز و بارهایشان را پیاده میکنی و به ما هم توضیحات لازم را میدهد. خیلی رفتارش دوستانه است و بسیار مودب و مهربان. چانه زدنش دیدنی بود، انگار میخواست برای عزیز ترین مهمانانش ماشین بگیرد.
قطار چهار جو به فاراب فاراب تا مرز:
سوار میشویم و با امیدا خداحافظی میکنیم و میرویم. بیست کیلومتری تا مرز ازبکستان راه است. برای ترکمن ها، ازبکستان کشور آزادی است، چون راننده تاکسی هم تاکید میکند به کشور خوبی میروید. کنار جاده مزارع پنبه وجود دارد.
جالب است هنوز انتظار داریم از ترکمن ها بدیی ببینیم، ولی دریغ از یک کج خلقی، این مردم به راستی خوش قلب و بی آزارند.
در راه، خیلی با خودم فکر کردم، چرا این بد گمانی نسبت به ترکمن ها در ما بوجود آمد؟
اولین بار که در مورد ترکمن های کج رفتار شنیدم، از” نجف …” مدیر آژانس “دشت …” بود. دیگر” نجف …” را خوب میشناسم و میدانم که آدم ضعیف النفسی است و بسیار بدقول و بی اخلاق، طبیعی است که چنین آدمی آن چه در بیرون از خودش میبیند، همان نحسی و زشتی است ( از کوزه همان برون تراود که در اوست!).
دیگر بار از ماموران گمرک ایران درمرز باجگیران چنین برداشتی را شنیدم، که الان برایم روشن است، اطلاعاتی که داشتند، بیشتر دست چین شده و غیر مستقیم و از طریق راننده های تریلی که بین دو کشور رفت و آمد میکردند، و ترکمن هایی که به کشور وارد میشده اند، بوده. چون هیچ کدام از ماموران گمرکی که ما با آنها صحبت کردیم خودشان به ترکمنستان نرفته بودند، در مرز هم توریست رفت و آمد نمی کرد.
راننده های ماشین های سنگین به چند دلیل باید چنین تصویر خشنی از ترکمنستان داشته باشند. نخست، قوانین در جاده های ترکمنستان به شدت رعایت میشود و در ایران چنین نیست. پس معلوم است که راننده هایی که با بی نظمی ایران خو گرفته اند در ترکمنستان، عادتشان موجب دردسر میشود. دوم این که راننده ها به دلیل نوع خاص زندگیشان، با کلیت یک مردم سرو کار ندارند و بیشتر با آنچه لب جاده ها می گذرد برخورد می کنند.
در مورد خود ترکمن ها هم، چون کشورشان تقریباً دیکتاتوری است و فشار روی مردم زیاد است، هنگام ورود به کشور های بی نظمی مثل ایران، چون فشار قانون را روی خودشان حس نمیکنند، آزادی بیشتری می بینند.
مثلاً یک ترکمن وقتی به ایران می آید، میبیند که ماشین ها با 120 کیلومتر در ساعت حرکت می کنند و پلیس جریمشان نمیکند در حالی که در ترکمنستان حد اکثر سرعت 60 کیلو متر است. مردم هر جا بخواهند می توانند آشغال بریزند و سیگار بکشند و تقریباً هر کاری که مخل نظم عمومی باشد را با آسایش بیشتری انجام میدهند و معمولاً کسی هم متعرضشان نمیشود ولی در ترکمنستان، چنین نیست و دولت دیکتاتور برای اعمال قانون، همه جا حضور دارد! بدیهی است تعریفی که این مسافران از کشورشان میکنند، یکجانبه و بدگویانه است. حالا بنگرید آن مامور گمرکی را که چه برداشتی از ترکمنستان پیدا میکند و دریابید، مسافرانی چون ما را که وقتی برای سفر به ترکمنستان آماده میشوند، چه اطلاعاتی بهشان میرسد!
مرز ازبکستان:
از ماشین پیاده میشویم و بعد از گذر از سرباز نگهبان به ساختمان درب و داغان و قدیمی ساخت، باسقف شیروانی حلبی گمرک میرسیم، فضا کوچک است.
از ساختمان مرزی نمیشد عکس بگیریم ولی توالتش این است!
اتاقکی حدود 5 متر پهنا و 10 متر درازاست، که پهنایش به سه قسمت تقسم شده، 2 متر در دروسط که مامورین گمرک و پلیس و بانک نشسته اند و در دو ردیف کنار هم. یکی خط عبور مسافران خروجی و دیگری مسافران ورودی است. ما در قسمت مسافران خروجی قرار میگیریم، اول بارهایمان را میخواهند بگردند که خانم پلیسی از ما تنها به این که سوال کند، مواد مخدر یا قرص داریم بسنده میکند و ما هم با خنده پاسخش را میدهیم و دست از گشتن بر میدارد، بعد بانک است که مسئولش پیرمردی فارس زبان است و میگوید اینجا پول مبادله نمیکنند و باید به بانک ازبکی مرز بروید ولی میگوید نرخ برابری یک هشتم است یعنی مناتتان را باید تقسیم بر هشت کنید و معادلش سوم ازبک بگیرید. (کم کم داشتیم نگران میشدیم که منات هایمان روی دستمان باد کند).
یک ساعتی در ازدهام می ایستیم تا نوبتمان شود و از مرز ترکمنستان عبور کنیم. سر آخر هم پلیس ما را چون خارجی هستیم، خارج از نوبت رد میکند و از ترکمنستان خارج میشویم. بعد از خارج شدن از ساختمان مرزی ترکمن در جاده باید به پیش رویم تا به مرز ازبکستان برسیم، حدود یک کیلومتری پیاده روی دارد. در کنار جاده سمت راست، کانال آب پر آبی است که محیط را با طراوت کرده.
مرز ازبکستان جدی تر است. سر دری با ستون های آجری دارد و دروازه ای. سرباز های قلچماقی در مرز ایستاده اند. کاملاً از ترکمن ها درشت اندام تر.
اولین برخورد ها نشان میدهد که ازبکی خیلی با ترکی ترکمنی و آذری که پدرام بلد است، فرق میکند. سرباز ها گشاده رو تر از ترکمن ها هستند، و جالب اینکه تا وارد مرز میشویم، ما را دعوت میکنند با آن ها عکس بگیریم. که از عجایب روزگار است چون معمولاً در مرزها عکاسی ممنوع است!
ساختمان مرزی ازبک ها مجلل تر است و تازه ساز. فرم هایی به ما می دهند ، که در دو نسخه باید پر شود، شماره پاسپورت، تاریخ ورود و از این دست اطلاعات، ولی فرم به زبان و خط روسی است و ما هنوز کریلیک ( خط روسی) نمیدانیم. یکی از مسافران به من کمک میکند که فرم را پر کنم ( عناوین را برایم میخواند و من جوابشان را به انگلیسی مینویسم) و بعد شروین و پدرام هم از روی فرم من فرمشان را پر میکنند.
ماموران مرزی به نظر گشاده رو می آیند ولی یک تفاوت اصلی با ترکمن ها دارند، انگار اینجا توریستی تر شده. رفتارشان با ما انگار دو لایه دارد، یکی ظاهری، که به ما میخندند و حواسشان هست که ما به مشکلی بر نخوریم و دیگری رفتاری درونی تر است، که کاملاً حواسشان به وظیفشان است و اگر قرار است ما را بگردند، بی خیال نمیشوند و متعهدانه می گردند، به عبارت دیگر با این که خوش رو هستند ولی دوستانه و بی ریا رفتار نمیکنند. نکته جالب دیگر این که با توجه به این که ازبکستان نیمی از جمعیتش تا جیک است، تاجیک ها در پست های حساس قرار ندارند و این در مرز هم دیده میشد، ماموران رده بالای گمرک ازبک بودند.
ویزای ما برای ازبکستان عبوری است ولی چون سه روز بیشتر نیست، خیلی علاقه مندیم که زمانش را شش روزه کنیم. به هر که میگوییم، می گوید میشود ولی سر آخر متوجه میشویم که راهش این است که به تاشکند برویم و این در برنامه جدید ما گنجانده نشده.
منات هایمان را هم نمیگیرند و روی دستمان باد میکند. بالاخره بعد از نیم ساعتی معطلی ویزیمان را مهر میکنند و از مرز خارج میشویم.
پشت در مرز، دو نفر ارزخر، هستند که نرخ برابری را منات تقسیم بر 10 حساب میکنند که به ضرر ماست، نمیفروشیم.
مسافتی دو کیلومتری را باید پیاده برویم، تا جایی که ماشین برای شهر دارد. شروع به حرکت میکنیم. تابلویی که روی آن نوشته بخارا 97 کیلومتر ، جلب توجه میکند. به انتهای مسیر پیاده روی که میرسیم، ارزخر و راننده های تاکسی به سمتمان هجوم می آورند. ربع ساعتی به جرو بحث با ارز خر ها میگذرانیم، قیمت هایشان خیلی بالاست و از آن بد تر این است که اول می گویند قبول و بعد دسته پولی که میدهند، و دسته پول منات ما را از دستمان میقاپند، وقتی بسته پولشان را میشمریم، کم تر از قراری است که گذاشته ایم! بعد که اعتراض میکنیم، میگویند قیمت همین است و قیمتی که شما میگفتید خیلی کم است و از این دست حرف ها.
چند بار این داستان تکرار میشود. راستش از این خرید و فروش خسته شده ایم، سر آخر تصمیم میگیریم، نفروشیم. پول مناتمان دقیقاً 1124000 منات باقی مانده و این دسته پول است که دائم در میانه بازار دست به دست و شمرده میشود ولی، سودایی انجام نمیشود.
با راننده ازبک که کمی فارسی میداند و نامش اکرم یا اکرام است قرار میگذاریم با ون قراضه اش، به قیمت 40 دلار ما را به بخارا ببرد، راننده مردی حدوداً 50 ساله و لاغر با دندانهای طلا، که معلوم است ناس مصرف میکند. صورتش استخوانی است.
ازمرز تا بخارا:
سوار ماشین که میشویم یکی از ارز خرها صدایمان میکند که من به قیمت شما می فروشم. دسته پول «سومش» را به ما میدهد که بشماریم، ما هم دسته پول مناتمان را میدهیم. شروین میشمرد، دوباره دسته پول سوم کمتر از قرارمان است، مناتمان را پس میگیریم و ماشین راه میفتد، شروین در حال شمارش است و میگوید 6 تا از اسکناس های 10000 مناتیمان کم شده. بالاخره صابون ازبک ها به تنمان خورد. از مرز دور شده بودیم و حال و حوصله برگشتن هم نداشتیم، بی خیال پول دزدیده شده میشویم و به حرکت ادامه میدهیم.
کمی جلو تر حدود 20 کیلومتری که میرویم، به آبادیی میرسیم که «آلات» نام دارد، اکرام اهل این روستا است.
روستای نسبتاً بزرگی است. کاملاً حال و هوای جاده ها فرق کرده، کیفیت جاده ها پایین تر و سرعت ماشین ها بیشتر شده، انگار مدیریت شهری اینجا ضعیف تر است تا ترکمنستان.
اکرام میگوید بنزین ندارد و ما را بایکی از دوستانش که تاکسی دارد میفرستد، در مورد پول فکری به سرمان میرسد، به نظر میرسد ما نمیتوانیم منات هایمان را در ازبکستان مصرف کنیم، با اکرام صحبت میکنیم که کرایه اش را بجای 40 دلار به منات بگیرد بالاخره به 560000 منات رضایت میدهد.
به میدان اصلی آلات میرسیم. تاکسی قراضه دیگری گوشه میدان پارک کرده، یک مسافر هم دارد، قرار میشود باقی مسیر را با او برویم، کمی با اکرام چانه میزنیم که پول را بعد از رسیدن به مقصد به منات به راننده دوم میدهیم. اول اصرار میکند که نه ولی بالاخره راضی میشود. بعداً متوجه میشویم که از این 40 دلار 12 دلار را به راننده جدید میدهد و بقیه را خودش بر میدارد و نمیخواهد راننده جدید بفهمد کل پول چقدر است.
راننده جدید چاق است با دندان های طلا و صورت پف کرده، حدود 35 ساله، نامش الیاس است و فارسی میداند، میگوید 5 سال در کره در کارگاهی متصدی دستگاه پرس بوده وکار می کرده .از هم اتاقیش در کره که ایرانی بوده ، فارسی یاد گرفته.
در طول سفر، دائم ناس مصرف میکند، معتاد به ناس است. وقتی میگویم ناس بد است، بگذارش کنار. با بهت نگاهمان میکند ! کمی فکر میکند ، بعد با لحجه تاجیکی میگوید؛ «میدانم!» ، مکسی میکند و بعد میگوید ؛ «نتانم!».
نکته: اگر خواستید از مرز فاراب وارد ازبکستان شوید، بهتر است وقتی از مرزخارج شدید، مستقیم ماشین برای بخارا نگیرید، با هر وسیله ای که بود ، حتی کامیون ، خود را به آلات برسانید و از آنجا ماشین ارزان برای بخارا یافت میشود.
پیشه الیاس رانندگی است ولی معلم زبان روسی بوده و در بخارا و مسکو درس خوانده. میگوید حقوق یک معلم صد دلار در ماه است و این برای زندگی خیلی کم است. از بچه هایش میپرسیم، دو دختر دارد یکی 2 ساله و دیگری 14 ساله.
ورود به بخارا:
به بخارا که میرسیم، مارا به کنار هتلی میبرد به نام هتل زرافشان، که در کنار کالج بخاراست، میگوید خودش اینجا کالج رفته و میتواند در هتل زرافشان برایمان جا پیدا کند.
الیاس میگفت: «من دلم درد میگیرد» وقتی برخی از این تاکسی ها از توریست ها پول زیادی میگیرند!
شروین همراهش میرود و نتیجه این میشود که هتل دار نمیتواند به ما جا دهد چون این هتل مخصوص ازبک هاست، نه خارجی ها. قرار شد 10 دقیقه ای صبر کنیم تا هتل دار با کسانی که خانه هایشان را اجاره میدهند تماس بگیرد و برایمان خانه پیدا کند. نیم ساعتی منتظر میمانیم و سر آخر با صاحب خانه ای به این نتیجه میرسیم که قیمتش زیاد است چون شبی 50 دلار میخواست.
از الیاس جدا میشویم. بخارایی که تا کنون دیدم، شهری شبیه تهران است، مثل شهر های ترکمنستان یک دست و سفید نیست، همه جور نمایی میبینی و ظاهر خانه ها خیلی تمیز نیست، گو این که اینجا هم در هیچ خیابانی آشغال نمیبینی.
از مردم سراغ جایی را می گیریم که پولمان را مبادله کنند. باید به بانک ملیشان برویم. بالاخره بانک ملی را میابیم.
خوبی این شهر این است که تقریباً همه فارسی صحبت میکنند. خانم بانک دار همراه دخترش پشت بادجه نشسته. ما که انبوه سوال داریم، بجز کار بانکی میخواهیم همه سوالاتمان در مورد قیمت تاکسی و محل اقامت و سوالات دیگر را جواب دهد!
معلوم میشود که بانک ها منات نمیگیرند و مقدار مناتی که برایمان باقی مانده را باید به تهران برگردانیم. معادل دویست دلار سوم ( پول رایج ازبکستان) میگیریم، هر دلار 1400 سوم میشود.
نکته: نرخ تبادل بانک ازبکستان از صرافی ها ارزان تر است و اگر میخواهید دلار را به سوم تبدیل کنید بهتر است صرافی ها را هم چک کنید شاید به نفعتان باشد. مثلا بانک ازبکستان در مقابل هر دلار 1400 سوم به ما داد ولی بعداً در صرافی ها 1800 سوم میدادند.
در خیابانی که انگار خیابان اصلی شهر بود به راه افتادیم به دنبال آژانس هواپیمایی.
از بدو ورودمان به ازبکستان، یکی از گزینه های خوب برای برگشتمان این بود که بلیت هواپیمای تاشکند به تهران را بگیریم و بعد از تاجیکستان دوباره به ازبکستان و تاشکند برویم چون ما دوبار حق داشتیم به مدت سه روز در ازبکستان باشیم.
در بین راه فروشگاهی دیدم که بر سردرش نوشته است: ketablar، فروشگاه کتاب بود، به فارسی پرسیدم نقشه بخارا میخواهم، خوشبختانه داشت و خریدم و سریع پهلوی بچه ها برگشتم.
طبق آدرسی که از مردم گرفته بودیم آژانس هواپیمایی را پیدا کردیم. مسئولان آژانس دو دختر جوانند که یکی شان تاجیک است و فارسی صحبت میکند. میگوید برای خرید بلیت هواپیمای تاشکند به تهران چون از طریق ایران ایر انجام میشود باید به تاشکند برویم و هیچ راه دیگری نداریم. از دختر ها راجع به محل اقامت، میپرسیم. آدرس جایی به اسم Bokhara palace را میدهند.
بعد از ربع ساعت میرسیم آنجا، یک هتل مجلل است که ما مطمئنیم جای ما نیست. ولی میشود حد اقل از لابی هتل اطلاعات مسافر خانه های ارزان شهر را بگیریم.
نگهبان هتل که تاجیک است، یاریمان میکند. میگوید به لب حوض بروید، هم مسافر خانه هست و هم غذا خوری.
خسته ایم و کوله کشی اذیتمان کرده. تصمیم میگیریم با تاکسی بقیه مسیر را برویم.
لب حوض مرکز بخارای قدیم است. تاکسی که به محله لب حوض میرسد، انگار به یکی از شهر های کویری و قدیمی ایرن امروز وارد شده ایم، مثل یزد یا اصفهان. بنا های دوره تیموری، مدرسه، مسجد، شبکه آبیاری شهری، همه و همه در همان حالت قدیمیش حفظ شده. گل از گلمان مشکفد. 30 ثانیه نیست که از ماشین پیاده شدیم و کاملاً حال و هوایمان عوض میشود. حوض بزرگی در وسط محوطه است و سمت شمال و شرقش، مدرسه هایی قدیمی با سبک دوره تیموری و با سر در های رفیع و کاشی کاری بدیع است.
مجسمه ملانصرالدین، در وسط باغ کنار حوض است و مجسمه هایی دیگر از کاروان های شتر.
دور حوض، تخت گذاشته اند و ملت روی تخت های چوبی لم داده اند و چای مینوشند و غذا میخورند.
چند پیر مرد کنار پیاده رو نشسته اند و با هم گپ میزنند، یکیشان به انگلیسی میپرسد اهل کجایید، وقتی به فارسی میگویم ایرانیم، گل از گلش میشکفد. به لحجه تاجیکی به ما خوش آمد میگوید و دیگر پیر مرد ها هم لبشان خندان میشود، هر کدامشان به نوعی شروع به تعریف از بخارا و این که بخارا شهریست ایرانی میزنند.
شاید باور نکنید ولی این چند دقیقه اول کاملاً فراموش کرده ام که در کشوری غیر از ایرانم. اینجا مردم همه خود را ایرانی میدانند و چه زیباست که بعد از 70 سال فشار کمونیسم و سیاست های فارسی ضدایی، و نزدیک یک ونیم قرن جدایی، هنوز این مردم فارسی صحبت میکنند، هنوز ما را هم وطنشان میپندارند.
مجسمه ملا نصرالدین!
مردی که انگلیسی با من صحبت کرده بود، با خوش رویی، بازویم را میگیرد و میگوید « بیا خواجه، بیا روی این تخت بنشین، پاهایت را آسوده کن. بیا اینجا خستگی سفر را به در کن!» . به این ترتیب ، خود را بر روی یکی از تخت های، کنار حوض میابیم.
مرد تاجیک خودش را معرفی میکند، نامش قربان است، می گوید چند بار به ایران آمده و کارش فروش سکه و انگشتر به توریست های خارجی است. جالب است که ما را خارجی نمیداند، هم وطن میشمارد. چون هر از چند گاهی به بهانه دیدن چند توریست خارجی از ما اجازه میگیرد و میرود تا به قول خودش سودا ( تجارت) کند.
خواجه قربان و ما بر روی یکی از تخت های غذا خانه لب «خوض»
شاید این که تو را به چشم پول نمیبینند، بهترین علامت برای اعتماد کردن است. و قربان برای من قابل اعتماد شد.
قربان مردی میان سال است، با دندان های طلا و قدی متوسط و موهایی کم پشت و بسیار خوش رو. فروشنده سکه و انگشتر در لب حوض بخارا!
بالاخره بعد از چند دقیقه نشستن، و تعیین موقعیتمان، به نظرمان میرسد بهترین کار غذا خوردن است. از گارسن منو را طلب میکنیم. منویی به خط کریلیک تحویلمان میدهد ولی هم خودش خیلی خوب ( به قول تاجیک ها نغز) فارسی گپ میزند و هم قربان مشاور خوبی است.
اول چای کبود با پیاله و بعد هر کدام یک سیخ ششلیک میگیریم به همراه شوربا و برش و سوپی دیگر که درون ظرفی گلی پخته میشد مثل دیزی سنگی خودمان. نانش هم نان گرد و پر خمیر و داغی است که مخصوص آسیای میانه است. کیفیت غذا ها عالی است.قیمت کل میشود حدود 15000تومان. قیمتش نسبت به غذا و کیفیتش خیلی خوب بود، اگر ایران بودیم خیلی گران تر میشد.
هر چه به قربان تعارف میکنیم، نمیخورد. باید برنامه سفرمان را بچینیم. به نظر میرسد مهمترین کار باقی مانده پیدا کردن محل خواب است و برنامه ریزی کلی سفرمان!
احتمالاً شهر سبز و تاشکند را باید از برنامه حذف کنیم از سمرقند به تاجیکستان و به گمانمان مستقیم به دوشنبه، برویم. با قربان که صحبت میکنیم، میگوید قطار سمرقند هر روز عصر ساعت 7:00 حرکت میکند. به این ترتیب فردا را به عنوان روز بخارا گردی اعلام میکنیم و من همراه خواجه قربان میروم تا اتاقی برای خواب پیدا کنم. موقع رفتن با شروین و پدرام مشورت میکنم و قرار میشود تا نهایت شبی 30 دلار برای هر سه نفرمان، چانه بزنم.
از لب حوض، داخل یکی از کوچه های جنوبی میشویم که سر کوچه پلاکی زرد رنگ دارد با شکل خر و رویش نوشته مهمان خانه نصرالدین، کوچه ایست قدیمی، هر دو طرف کوچه، خانه هایی گلی و حیاط دار است با در های چوبی لاک و الکل شده و منبت کاری. خیلی تمیز و زیبا است. بیشتر این خانه ها، مهمان خانه هستند و جلوی درهایشان که آب و جارو شده، صاحبانشان ایستاده اند تا به ما خوش آمد بگویند. قربان خانه ای را نشان میدهد و میگوید این معبد یهودیان بخاراست. صد متری که داخل کوچه میرویم دست راست، تابلو خردار نصرالدین تکرار میشود و من و قربان داخل میشویم.
تابلوی خر دار نصرالدین، سر در مهمان خانه نصرالدین!
از هشتی و ساباطی گذر میکنیم و به حیاطی میرسیم. دور تا دور حیاط هم در طبقه اول و هم در طبقه دوم، در هایی وجود دارد که معلوم است اتاق های مهمانان است. گوشه حیاط تختی گذاشته اند و دو نفر رویش نشسته اند، بلند سلام میکنم و میگویم ایرانی هستم، جوابم را با خوش رویی میدهند.
مهمانخانه نصرالدین از وسط حیاط!
صاحب مهمان خانه مرد میان سالی با شکم گنده و قدی کوتاه و چهره ای خندان و پف کرده است، زیر پراهن به تن دارد و خوشحال. نامش آقای نصرالدین. وقتی میگویم ایرانی هستم، خیلی قربان صدقه میرود و کلی از شهر های ایران بخصوص، همدان تعریف میکند. میگوید سال ها پیش ایران را دیده.
برای دیدن اتاق از پله ها بالا میرویم و سمت شمال، اولین در را باز میکند، اتاق بزرگی است با سه تخت و حمام و دست شویی و تلویزیون. تمیز و مرتب است. میگویم قیمتش چند ، میگوید شبی 50 دلار.
خواجه قربان، پیش از این گفته بود که چون نوروز، فصل توریست است، قیمت ها بسیار بالاست. به نصرالدین گفتم ما نهایت می توانیم 30 دلار بدهیم، بدون این که حرف دیگری رد و بدل شود میپذیرد.
خواجه نصرالدین در حال گذر!
کوله ها را به اتاق می آوریم. نصرالدین گذرنامه هایمان را طلب میکند، گذر نامه ها را می دهم و در این بین خانمش هم می آید با دفتر دستک. زن میان سال خوشرویی است. شروع میکند به ثبت اطلاعات گذرنامه هایمان در دفتر مهمان خانه. من هم باپیاله، چای مینوشم. بعد از چند روز در به دری خیلی حس انسان بودم بهم دست داده. این که در سایه بنشینی روی تخت و با آرامش ، پیاله چایت را سر بکش، وه، چه قدر اینجا خوب است!
جالب است، در این جا سبزه های نوروزشان را روز سوم عید، پای درختان میگذارند و به نوعی میکارند. خانم نصرالدین هم سبزه شان را در گلدان بزرگی که درخت چه ای داشت کاشته. تازه دوزاریم افتاد که چرا لب حوض که بودیم پای درخت ها چمن های آشفته بلندی در آمده بود، در واقع این سبزه نوروزی مردم بوده.
نکته: اگر میخواهید گذر نامه هایتان، دستتان بماند بهتر است پول هتل را همان اول کار بدهید، چون در این صورت خیال مهمانخانه دار هم راحت تر است و پاسپورتتان را میدهد، گاردش هم باز میشود.
گردش در غروب بخارا:
ساعت حدود 5 بعد از ظهر است و خورشید نسبتاً پایین آمده. قرار میشود از 5:30 تا 8 به اختیار خودمان باشد و بعد دوباره همدیگر را ببینیم.
شروین رفته و من و پدرام، بعد از ثبت اطلاعات گذرنامه ها و تحویل گرفتنشان میرویم.
بخارا شهر آشنای هر ایرانی است. حتی اگر مرتبه اولی باشد که به بخارا سفر میکنی، قدم زدن در کوچه ها، حتماً خاطراتی را در تو زنده میکند. این شهر اسطوره ای است!
بعد از خروج از مهمانسرا، به کنیسه که تعریفش را کرده بودم میرسیم، درش باز است، حس فضولیمان گل میکند، دربانش پیر مرد کهنسالی است، لاغر اندام و عینکی با موهایی نسبتاً بلند و صورتی خندان، به فارسی اجازه میگیریم و وارد میشویم.
از در که میرویم داخل، حیاطی است و دست راست، درب اتاقی با پنجره های قدی و شیشه ای. به دیوار اتاق نماد های یهودی آویخته شده و در وسط شمعدان هفت شاخه و کتاب های دینی به چشم میخورد.
گردا گرد اتاق ، یهودیان بخارا که همه شان پیرمردند، کتاب به دست نشسته اند و تورات میخوانند. زیاد نمیمانیم، با کسب اجازه بلند میشویم و میرویم.
داخل کنیسه!
شمال حوض مدرسه ایست که درش باز است. وارد میشویم، خیلی خلوت است، سوت و کور، سکوتش میگیردمان، به سرعت به گوشه ای میروم که احتمال میدهم، پله ای روبه بالا داشته باشد. پلکان را میابم و به طبقه دوم که پر از حجره های طلاب است میرسم، پیش خودم فکر میکنم اگر جا گیر نمی آوردیم اینجا هم جای خوبی بود برای بیتوته کردن. راه پله، باز هم بالا میرود. از آن پله کان های دوار قدیمی است که معمولاً در کاروان سراهای دوره صفوی زیاد دیده میشود. کلاً ساختار این مدرسه مانند مدرسه های دوره صفوی در اصفهان و دیگرشهر های کویری ایران است. به پشت بام میروم، پر از گنبد، مثل کاروانسرای قصر بهرام و دیگر کاروان سراهایی است که دیده ام. خورشید در شهر بخارا دارد غروب میکند، از دور، منار بلند مسجد جامع و دیگر بنا های کهن بخا را دیده میشود.
پدرام هم در حال عکس برداری در حیات است. چند دقیقه ای با خودم خلوت میکنم. چقدر خوب است که زنده ام و بخارا حس میکنم. شاید روزی، اینجا دوباره به خاک ایران بازگردد، حیف است که این شهر دور از ایران بماند. حیف است!
مدرسه شمالی
ورودی مدرسه خلوت شمالی حوض غروب بخارا!
از پشت بام که به حیاط میآییم، دختر جوانی را میبینیم، مشغول مرتب کردن یکی از غرفه ها است. انگار شب ها اینجا بازار چه ای از صنایع دستی بر پاست، کارهایی چون خطاطی ، نقاشی ، کلاه ، تزئینات ، لباس ، فرش ، گلیم و دیگر کار های دستی.
موقع خروج از مدرسه، مردی میخواندمان، در یکی از حجره های بیرونی مدرسه، فروشگاهی دارد که نقاشی هایش را در آن میفروشد. از هنرش استفاده کرده و نقاشی های سقف گنبد حجره اش را مرمت کرده. مشغول صحبت هستیم که شروین هم به ما می پیوندد گویا او هم بخارا را کشف کرده!
تصمیم میگیریم با هم به پس زمینه بخارا سری بزنیم. کوچه ای از کوچه های فرعی شمال حوض را میگیریم و وارد محله های قدیمی میشویم، همه تاجیکند و فارسی صحبت می کنند، به هر که سلام میکنیم، تحویلمان میگیرد، آن چه در ظاهر بخارا مرمت کرده اند بسیار کمتر از آن چیزی است که در پس زمینه اش در حال نابودی است. هنوز مساجد و خانه ها همان هایی هستند که صد ها سال پیش ساخته شده اند. کودکان در کوچه ها بازی میکنند و مادران و مادربزرگ هایشان، در کنار درب آستانه خانه شان با امید، آنها را مینگرند.
بخارا تنها ساختمان های قدیمی نیست، محله ای قدیمی است با مردمش که انگار از دل تاریخ با تو صحبت میکند. هر مرد وزن پارس زبانی را که میبینی، دلت به درد می آید، چگونه است که این ها با این همه فشاری که تحمل کرده اند، هنوز هستند، هنوز پارسی هستند، زبانشان، فرهنگشان ، اداب و سننشان. نه روس ها و نه ازبک ها نتوانستند، فرهنگ این مردم را نابود کنند و این جای بسی امید واریست.
پس زمینه بخارای قدیم!
مدرسه ای قدیمی و متروک که دفن شدنش در گذر زمان از درش پیداست!
تقریباً هواگرگ و میش است که آخرین رابطه مان را با پیرمردی فارس زبان میگیریم. با هم کنار تلمبه آبی، عکس یادگاری میگیریم و بعد از کلی ابراز محبت، باز میگردیم.
بعد از برگشتن به مهمانخانه، کمی میخوابیم و بچه ها حمام میروند و لباس هایشان را بعد از چند روز میشورند. برای شام به لب حوض میرویم. بر سکویی در گوشه ای دنج مینشینیم و نان و ماست میخوریم. هوا کمی سرد شده. غلیان احساسات ملی گرایانه و گپ و گفتی امید بخش بین ما سه نفر از تجربیات امروز ، ما را برای خوابی خوش آماده میکند.
به خانه که بر میگردیم، من حمام میروم و لباس هایم را میشورم و شروع به تایپ کردن میکنم تا ساعت 1:00. خیلی خوابم می آید.
فردا باید صبح زود برخیزیم پس فعلاً خدا نگهدار، نو روزتان پیروز.
ادامه مطلب: روز پنجم : سه شنبه 4 فروردین 88 – 24 مارس – روایت شروین
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب