روز پنجم : سه شنبه 4 فروردین 88 – 24 مارس
روایت شروین
صبح زودبيدار باش داديم و هر سه سرحال و قبراق از خواب برخاستيم. ديشب حمام خوبي رفتيم و لباسهايمان را شستيم و به اين ترتيب تا مدتي مردم محل را از بوي ماندگي لباسهايمان رهانديم. هنوز خورشيد بالا نزده بود كه به كوچهها زديم و گردش روزانهمان در بخارا شروع شد.
مغازهها هنوز باز نكرده بودند و شهر سوت و كور بود. همين هم باعث ميشد بتوانيم در نور رنگ پريدهي صبح شهر را بهتر ديد بزنيم. ديوارها معمولا خشتي و آجري، و گاهي كاهگلي بودند. بناها قديمي و فرسوده، اما با سليقه نگهداري شده بودند. خانهها فقيرانه بود. اما از تزييناتي كه بر پنجرهها و سقفها و رواقها قرار داشت، معلوم بود كه مردمي با سليقه در آنها سكونت دارند. درِ خانهها از همه جالبتر بود، همگي چوبي و سنگين و منبتكاري شده بودند، و دولنگه، درست مثل درهاي قديمي ايران خودمان، قبل از آن كه اين درهاي يك لنگهي نمايانگرِ تراكم جمعيت و تنگي جا به بازار بيايد.
خيابانها با وجود ساختمانهاي ويرانهاي كه گهگاه به چشم ميخورد بسيار تميز بود. عجيب هم نبود. چون در تمام ساعتهاي روز ميتوانستي بانواني را ببيني كه جارو به دست در حال رفت و روب خيابانها و گذرگاهها هستند. برخيشان دسته جمعي در مكانهايي عمومي مثل بوستانها كار ميكردند و گويا بخشي از نيروي شهرداري بودند. اما بخش عمدهشان نيروهاي مردمي خودجوش بودند. هركس جلوي خانهي خودش را محلهي خودش را پاكيزه نگاه ميداشت، و نتيجهاش شهري تميز بود كه شايستهي سكونت ايرانيان بود. اين را در تمام كشورهايي كه زير پا گذاشتيم ديديم، هرچند در ازبكستان و تاجيكستان نمودي چشمگيرتر داشت.
عادات زماني مردم آشكارا به تركمنها شبيه بود. مردم با روشن شدن هوا و پهن شدن آفتاب بر گذرگاهها از خانه خارج ميشدند و وقتي گرگ و ميش ميشد كمي در فضاهاي عمومي و قهوهخانهها دور هم جمع ميشدند و بعد تنگ غروب به خانه باز ميگشتند. اين در حالي بود كه در تمام اين كشورهاي آسياي ميانه، به خصوص در محلههاي نوسازتر شهر، ماهواره بيداد ميكرد و ساختمانها عملا به جعبهاي شبيه شده بود كه بشقاب گيرندهي ماهواره مانند قارچهايي بسيار بر در و ديوارش روييده باشد. خانههايي فقيرانه را فراوان ديديم كه در پاي پنجرهشان تا سه بشقاب گيرندهي متفاوت كنار هم كار گذاشته شده بود. از اين رو چنين مينمود كه مردم به ماهواره دسترسي داشته باشند، اما اين موضوع عادتهاي زمانيشان را زياد دستكاري نكرده باشد. اين درست برعكس ايران بود. پانزده بيست سال پيش را خوب به ياد دارم كه ساعت ده شب همه خواب بودند و زنگ زدن به خانهي دوستان بعد از ساعت نه شب بيادبي محسوب ميشد. اما وقتي ماهواره آمد، مردم ساعات خواب و بيداريشان را برنامههاي آن تنظيم كردند و چون مركز سازماندهي ملياي براي مصرف اين برنامهها وجود نداشت، نوعي زمان پريشيِ عمومي دامنگير شهرنشينانمان شد. كم كم صبحها كه سوار اتوبوس و تاكسي ميشدي افرادي چرتي را ميديدي؛ چرا كه ديشب تا ديروقت پاي فيلم نشسته بودند. قضيه در ايران چندان بيخ پيدا كرده بود كه به شكلي ناگفته، عملا ساعت شروع كار ادارهها از هفت ونيم – هشتِ ده سال پيش به نه- نه و نيمِ كنوني دگرديسي يافت!
در کوچههای بخارای شریف
در آسياي ميانه اما، از زمانپريشي خبري نبود. شايد يك دليلش اين بود كه مردم ساعات كمتري را كار ميكردند و ماهواره فشار زماني كمتري به برنامهريزي روزانهشان وارد ميكرد. شايد هم اشتهايشان براي جذب برنامهها كمتر بود. در كل ماهوارههايشان بيشتر روي كانالهاي روسي تنظيم شده بود و چون همه روسي ميدانستند، به راحتي از آن استفاده ميكردند. برنامههاي جذاب برايشان فيلمهاي هاليوودي بود و رقص و آواز خوانندگان روس. در تركمنستان آثاري از هنرمندان و خوانندگان بومي وجود داشت. اما در ازبكستان چنين آثاري بسيار اندك بود. نديدم از هيچ كانالي برنامهاي يا فيلمي يا حتي شعري به زبان فارسي پخش شود. گويا اين دو كشور تنها زباني را كه ميتوانست هويتمدارشان كند را عمدا ناديده ميگرفتند. (ناگفته نماند که البته برنامهی چندان جذابی هم در کار نیست که بخواهد وسوسهشان کند.) ذكاوت زيادي لازم نبود كه بتواني تشخيص بدهي سياست زباني و فرهنگي تركمنستان و ازبكستان محصول تعادل دو نيروي روسي و تركي است كه اولي خواهان حفظ اقتدار معنوي هفتاد سالهاش بر اين مردم، و دومي دوستدارِ بسط مرزهايش به درون آسياي ميانه است. در اين ميان البته بيعرضگي و بيبرنامه بودن ايرانيان را هم نبايد از ياد برد كه در كشمكش ميان اين دو نيرو بيشترين بخت را براي برد و غنيترين خزانهي هويت بخش و هموارترين زمينه را دارند، اما گويا جز در خاطرههاي شيرين پيرمردان تاجيك ديگر وجود خارجي نداشتند.
با اين وجود مردم در كل نسبت به ايرانيان همدلي عجيبي نشان ميدادند. در تركمنستان و بين ازبكها هم چنين بود. اما قضيه در ميان تاجيكها شكلي ديگر داشت. بارها وقتي ميگفتيم ايراني هستيم، عبارتهايي شبيه به اين را ميشنيديم: وطنِ مقدس، خاكِ مقدس، ميهنِ ما، ايرانِ خودمان و…
تصويري كه از ايران داشتند البته مخدوش و تقريبا اساطيري بود. هركس كه گذرش به شهرهاي ايراني افتاده بود، فخر ميفروخت. نصرالدينِ مهمانخانهدار زماني را در همدان گذرانده بود و در مرو اشك آباد هم مردمي را ديديم كه مشهد و گنبد را ديده بودند و ازين رو سرافراز بودند. اما به خصوص تاجيكها اعتمادي تقريبا كوركورانه به تمام چيزهاي ايراني داشتند. من به راستي نگران شدم كه اگر رندان و حقهبازاني كه به لطف زمانه شمارشان روز به روز در ايران بيشتر ميشود، به اين خطه بيايند چه تصوير زشتي از ما ترسيم خواهند كرد و چه ناخوشايند اين تصوير افسانهآميز را ويران خواهند كرد.
پدرام در آستانهی در مدرسهای قدیمی
القصه، با ياران به ارگ شهر بخارا رفتيم، كه بناي عظيمي بود شبيه به مرحوم ارگ بمِ خودمان. ديواري خميده و بلند داشت كه به خوبي مرمت شده بود. اطرافش چند سگ پرسه ميزدند و چون هنوز صبح زود بود، درهاي دكانهايش بسته بود. وقتي خواستيم وارد شويم بانويي آمد و وروديه خواست. اما چون برگه و بليت و هيچ مدرك قانع كنندهاي نداشت كه نشان بدهد كارهايست، نداديم و صبر كرديم تا باجهي بليت فروشياش باز كند. بعد هم شروع كرد به تخفيف دادن در قيمت بليت كه مطمئن شديم يك جاي كارش ميلنگد.
گشتي در اطراف زديم. درست روبروي ارگ شهر، بناي بزرگ و زيبايي قد برافراشته بود كه خانقاه يكي از سلسلههاي صوفيه محسوب میشد. اما حالا مثل مسجدي عادي درش بر روي همه باز بود. ستونهاي چوبي بلند پانزده بيست متري ساختمان كه هريك از يك تنهي يكپارچهي سرو ساخته شده، جلوه ميفروختند. سقف بنا با كندهكاريهايي چوبي تزيين شده بود و در كل شباهتي با قصر عالي قاپوي اصفهان داشت. كتيبهاش نشان ميداد كه كمي بعدتر از آن ساخته شده است. وارد شديم و دمي نشستيم. مقرنسكاري زيبايي در بالاي محراب كرده بودند.
وقتي بيرون ميآمديم، به دربان بنا برخورديم. مرد ميانسال خوشرويي بود و با يك لشكر از بچههاي قد و نيمقدِ ازبك مشغول بود كه گويا براي بازديد فرهنگي از طرف مدرسهشان به آنجا آمده بودند. اهل تاشكند بودند و فارسي بلد نبودند. با رفتاري كه شور و شوق كودكانهي تركمنها را به يادمان آورد، دور ما جمع شدند تا دسته جمعي عكس بگيريم. چنين كرديم و از مناري كوتاه كه گوشهي ميدان بود بالا رفتيم تا نماي بالاي منطقه را هم ببينيم. منار هم ارتفاع سقف خانقاه بود و بسيار ساده ساخته شده بود. وقتي بالاي منار بوديم، سر و صدايي برخاست و ديديم كه يك كاروان از شخصيتهاي سياسي مشغول عبور از خيابان هستند. كارواني بودند مشتمل بر حدود بيست خودرو كه همه با پرچم ازبكستان آراسته شده بودند. گويا كاروان تبليغاتي دولتمردي بود كه براي كاري به جايي ميرفت. آنچه كه جلب توجه ميكرد اين بود كه خودروها مدل بالا يا گران قيمت نبودند. يكي دو تا ماشين قديمي به چشم ميخوردند و بقيه هم نه مدل بالا بودند و نه خيلي تر و تميز. نفهميديم مال كي بود، اما هركي بود خيلي مردمي برخورد كرده بود. لحظهاي كه آمدند با پدرام بالاي منار بوديم و به شوخي به هم ميگفتيم كه اگر صبر كنيم چند تا اسكيت سوار و روروك باز و موتوريِ پرچم به دست هم در دنبال كاروان خواهيم ديد!
در برابر خانقاه بركهي مصنوعي بزرگي با ديوارههاي سنگي وجود داشت كه به آبراهههاي شهر وصل ميشد. در هر محلهاي يكي از اين استخرهاي بزرگ وجود داشت و روشن بود كه در زمانهاي دور شبكهاي از جويهاي مصنوعي آب را به اين مراكز برداشت عمومي آب منتقل ميكرده است. حتي امروز هم اين شبكهي پيچيدهي آبراههها كار ميكرد و به خصوص در بخاراي قديم و محلههاي اطراف لب حوض ميشد جويهاي پهن و بزرگ آب را ديد كه از درون مجراهاي تر و تميز و سنگيشان خروشان ميگذرند.
خانقاه
گشتمان را ادامه دادیم و يك مدرسه و مسجدي قديمي را يافتيم و با پويان كه دچار فشارهاي معنوي شديد بود، وارد شديم تا توالتي بيابيم. يافتيم و جان پويان نجات يافت. اما آنقدر اقامتمان در آن بنا طول كشيد كه پدرام را از آن طرف گم كرديم. حدس زديم لابد به ارگ شهر رفته. آنجا رفتيم و آنجا رفته بود.
بليتي خريديم و وارد ارگ شديم. بسيارخوب بازسازياش كرده بودند. به احتمال زياد همانجايي بود كه تا آخرين لحظه در برابر لشكر چنگيز مقاومت كرده بود. بعدها هم تيمور يك بار با خونريزي بسيار آنجا را گشوده بود، و اين جداي جنگهايي بود كه در اطراف همين ديوارها ميان خوارزميان و تركان و ازبكان و قزلباشان و بقيهي جنگاوران ايران زمين درگرفته بود.
طبق معمول فضاهاي عمومي ارگ را با برپايي نمايشگاه و فروشگاههاي متعدد خراب كرده بودند. هرچند اتاقها را به موزه تبديل كرده بودند. محتوايي در موزهها نبود. يكي دو دست زره چند صد ساله بود و يكي دو توپِ برنجي و گلولههاي سنگي جالبشان. موزهي تاريخ طبيعياش هم جالب بود. چون نمونههايي از سنگهايش را از بدخشان و افغانستان آورده بودند و جانورهايش را هم بسيار بد تاكسيدرمي كرده بودند. در آن حدي كه ديدم، اسم علمي يكي دو جانور را اشتباه نوشته بودند و كسي هم كه مسئول اصلاح كردنش بود حضور نداشت. به بانويي كه غرفهدار موزه بود موضوع را گفتم. اما گفت رئيسش هنوز نيامده و بايد منتظر بمانم تا بيايد. در فكر و خيال خودم بودم و حوصله نداشتم صبر كنم. فكر نكنم ساير بازديد كنندگان از ديدن چند اسم لاتين به جاي چند اسم لاتين ديگر چندان ناراحت شوند.
آشپزی در تنور هیزمی
موزهها براي شهري مثل بخارا واقعا فقيرانه بودند. البته انتظارش را داشتم. پيش از اين در كتابها و تارنماها آثار تاريخي مهم سغد را مرور كرده بودم و ميدانستم كه بخش عمدهي آن در دوران حاكميت روسها به غارت رفته و حالا در موزهي آرميتاژ، مسكو و لنينگراد جا خوش كرده است. آنجا را خوب به خاطر سپردم تا بعدها، وقتي فرصتي دست داد و روسيه را هم با ايران زمين متحد كرديم، اين آثار را پس بگيريم و به بخارا بازشان گردانيم!
آرایههای سقف خانقاه
با جوانان غرفهداري كه در گوشه و كنار ميپلكيدند سر حرف را باز كردم. بيشترشان تحصيل دانشگاهي داشتند و فرهنگ ايران را هم به نسبت خوب ميشناختند. يكيشان با افتخار گفت كه خطاط است و خط فارسي را “نغز” مينويسد. بقيه هم محصولاتي بنجل را ميفروختند. رواج تنديسهاي سفالي كوچك ملانصرالدين در ميانشان چشمگير بود. گويا اين ملاي شوخ و شنگ نماد شهرشان شده بود. خنجرها و شمشيرهاي خوبي هم داشتند كه گران ميدادند.
در همين گير و دار بود كه پدرام سر رسيد و يادآوري كرد كه صبح آن روز قولي را به كسي داده. در واقع موقعي كه براي عكاسي از ما جدا شده بود، بار ديگر مدينه را ديده بود و باز دعوت او را شنيده بود و از طرف جمع قول داده بود ساعت ده به لب حوض برويم و با او چاي و صبحانه بخوريم. تا وقتي كه ساعت نزديك ده نشده بود اين قول را جدي نگرفته بوديم. اما وقتي ديديم وقتي تا ده نمانده، به فكر افتاديم. با هم بحثي كرديم كه چه بكنيم. اختلاف نظر در ميانمان وجود داشت. هر سه دوست داشتيم به گردشمان در شهر ادامه بدهيم. اما پدرام كه قول را به مدينه داده بود، اعتقاد داشت بايد سر قولش بماند و من هم با او موافق بودم. اشكال كار در اينجا بود كه از طرف جمع قول داده بود. پدرام در نهايت گفت كه به سر قرار ميرود. پويان هم با وجود اين كه بدش نميآمد ارگ را بيشتر بگردد، پذيرفت كه همراهش برود. من اما، در حال و هواي خودم بودم و حوصلهي صبحانه خوردنِ گروهي را نداشتم. اين بود كه گفتم نميآيم. خلاصه اينطوري شد كه پدرام براي پايبندي به قولش و پويان براي تنها نگذاشتن او به طرف لب حوض بازگشتند. اما من در ارگ باقي ماندم. قرارمان اين شد كه ساعتي بعد در برابر آرامگاه شاه اسماعيل ساماني همديگر را ببينيم.
مدتي بر يكي از ديوارها ارگ نشستم و آنچه را كه ميآمد مينوشتم، چه شعر و چه مفهوم. منظرهاي چشمگير داشت اين ارگ. حالا هزار سالي از آن هنگام ميگذشت، اما گويي ميتوانستي از آن بالا معبد بزرگ نوبهار را ببينم كه ديرزماني بزرگترين معبد بودايي جهان بود. اين شهر، هرچند حالا ديگر ساكنانش به ياد نميآوردند، اما براي مدتي طولاني مركز ترويج آيين بودا در جهان بود و بزرگترين معبد و تنديس بوداي دنيا در آن وجود داشت. و اين مدتها پيش از آن بود كه تنديسهاي عظيم سنگي بودا در چين و افغانستان ساخته شوند. برمكيان هم از همين شهر و همين معبد برخاسته بودند و نامي نيك از خود در روزگار به جا گذاشته بودند. همين شهر در ضمن پايتخت سامانيان هم بود و يكي از مراكزي بود كه رستاخيز فرهنگي ايرانيان در قرون سوم و چهارم از آن آغاز شده بود. فارابي بيترديد اينجا را ديده بود و همچنين بود بيروني و ابن سينا و صدها نامدار بزرگ ديگر تاريخ ايران زمين. آن روز صبح، وقتي به بخاراي خواب آلوده مينگريستم، نه از راهبران مانوي اثري به جا مانده بود، نه از كاهنان بودايي. با اين وجود بخارا هنوز آنجا بود. با تمام شكوه و سربلندياش. كم هستند شهرهايي كه بتوانند مثل بخارا نجيبانه و خردمندانه پير شوند.
از ارگ بيرون آمدم و به سوي آرامگاه شاه اسماعيل راه افتادم. بوستاني در آن روبرو بود كه به آن “باغ استراحت” ميگفتند. درختانش جوان بودند و جمعيتِ رهگذر در آن نيز همچنين. بر ديوارها نمادهاي ملي ازبكها را نقش كرده بودند كه ميشد بدون اشكال به يكي از خيابانهاي تهران منتقلش كرد و ادعا كرد كه همان نمادهاي ملي ايران است. نقشي از يك شيردال سكايي و شمشير دلاوري ساساني، يك سردر مسجد بزرگ، شمايل چند خردمند دستار به سر كه شايد ابن سينا يا بيروني بودند، و البته همان ستارهي هشت پرِ آناهيتاي سرفراز كه در تمام مسيرمان بارها و بارها تكرار ميشد.
بوستاني كه در اطراف آرامگاه امير ساماني ساخته بودند اما، از هويت و نمادهاي معنادار خالي بود. جمعيتي آشكارا براي رسيدن به شهربازي كوچك و محقري كه در انتهاي بوستان برپا بود به آنجا آمده بودند. ترديد داشتم حتي يك نفر از آنها بتواند زمان زندگي امير اسماعيل را بگويد يا در مورد سامانيان چند جملهاي حرف بزند. بوستان در واقع جاي شلوغي بود كه يك طرفش لوناپارك و طرف ديگرش غرفههاي بازارچهاي نهاده بودند. نام آرامگاه براي بنايي كه در اين ميان گم شده بود، مناسب نبود. امير ساماني بيترديد در اينجا آرام نداشت.
در برابر آرامگاه امیر اسماعیل سامانی
در يكي از خيابانهاي فرعي بوستان، كه به شكل نيم دايره بود، بر ديوارهايي مرمرين كتابهايي با صفحات برنز كار گذاشته بودند و نام و نشان كساني را در آن ثبت كرده بودند. در حد اندكي كه تركي ميفهميدم، معلومم شد كه شهيدان جنگ هستند. گويا به جنگ جهاني دوم و لشكرهاي سوارهي ازبك و تركمني مربوط ميشدند كه استالين جلوي آلمانها فرستاده بود، بي آن كه درست مسلحشان كند. احتمالا كسي در آنجا نميدانست كه سواركاران دليري كه از آسياي ميانه به جبههي غرب برده شدند، سوار بر اسب و با نيزه به آلمانهاي مسلسل به دستِ تانكسوار حمله ميبردند. و البته كشتار ميشدند.
بعد از آن به غرفههاي بازارچهاي رسيدم. زن جواني كه غرفهدار بود سر حرف را باز كرد و وقتي فهميد ايراني هستم شادمانه گفت كه خودش هم تاجيك است. بعد دختربچهي كوچك و زبر و زرنگش را آورد كه نامش تهمينه بود. از ديدنشان شادمان شدم. گفت كه خودش با وجود بار زندگي كه بر دوش دارد، دخترش را در خانه درس ميدهد. اما خط فارسي را نميدانست كه بتواند به تهمينه يادش بدهد. تقريبا همسن و سال خودم بود اما شكسته شده بود. وقتي فهميد سي و چهار سال دارم و هنوز زن نگرفتهام، گويي رازي را با من در ميان بگذارد، خبر داد كه همان حوالي جايي به نام چشمهي ايوب است كه حاجت مردم را بر آورده ميكند. سفارش كرد كه بروم و از آب آن چشمه بخورم و اطمينان داد كه اينطوري حتما به سرعت ازدواج خواهم كرد. حرفش را جدي گرفتم و وقتي براي ديدن چشمهي ايوب رفتم مراقب بودم يك وقت با آبِ زلالش برخوردي نكنم!
در ميان اين هاويهي چهل تكه از برادههاي هويت، بناي چهارگوش و موقري ايستاده بود، كه بيش از هزار سال سن داشت. اين اولين بناي خشتي نقشدار ايران زمين بود. ساختماني كه بسيار در موردش خوانده بودم و ديدنش را انتظار كشيده بودم. كوچكتر از آن بود كه انتظار داشتم، و زيباتر. سادگي خشتهايش و نقش و نگار متقارني كه با خشت بر آن درآورده بودند چشمگير بود. بنا در گوشهاي تك افتاده بود. چند باغباني جلويش مشغول به هم زدن خاك باغچهاي بودند و يك روس تنومند داشت روپوش چوبي در را عوض ميكرد. از لوناپاركِ همان نزديكي سر و صداي ناهنجار موسيقي پاپي خشدار به گوش ميرسيد كه آوازي تركي را با صدا و موزيكي نه چندان دلنواز ميخواند. از امير ساماني تنها زيبايي آن بنا برجا مانده بود. مثل گوهري رها شده در ميانهي مرداب.
در مقبره باز بود. وارد شدم و روي زمين نشستم. براي مدتي به فكر فرو رفتم. مرد روس كه داشت با مته سردر بنا را سوراخ ميكرد سركي كشيد و چون ديد آنجا نشستهام به روسي پرسيد كه صدا اذيتم ميكند يا نه. دست كم فكر ميكنم چنين چيزي گفت. اشاره كردم كه ترجيح ميدهم برود. و جالب اين بود كه سري تكان داد و رفت! دقايقي سكوت و آرامش برقرار شد و با امير اسماعيل تنها ماندم. كسي كه فارسي نوشتنِ امروزِ من، دست كم تا حدودي مديون حضور او بر صحنهي تاريخ است. دريغم آمد كه از آن همه كودكي كه در آن باغ بودند، هيچ كس براي بازديد از اين آرامگاه نميآيد و هيچ كس نيست كه زندگي مردي چنين بزرگ را براي انبوهِ مردمِ سرگردان در اين اطراف فرياد كند. كه اين همان كسي است كه وقتي راهزناني را شكست داد و اسير كرد و ديد لباس درست ندارند، دريافت كه از فقر و ناچاري به دزدي روي آوردهاند. پس لباسي كرباسي به ايشان داد و رهايشان كرد و همانها نگهبانان امنيت مردم شدند. همان كسي كه وقتي برادر بزرگترش براي نبرد با او از مرو به آنجا لشكر كشيد، نخست برادر را شكست داد و اسير كرد و بعد تاجش را به او داد و رهايش كرد و ابراز اطاعت كرد، چرا كه برادرش او را پرورده بود و حق پدري به گردنش داشت. او همان كسي بود كه دودمان سامانيان را از خلافت بغداد مستقل كرد و مدرسههايي براي پرورش كودكان ايراني بنا نهاد و رواداري ديني را رواج داد و مرزها را آرام كرد و ادب پارسي را پشتيباني كرد. افسوس كسي نبود كه اينها را به آن بچههاي نازنيني بگويد، كه اگر ميشنيدند، شايد مردان و زناني بزرگتر بار ميآمدند.
در آرامگاه امير اسماعيل آنقدر ماندم كه زمانِ قرارم با پدرام و پويان فرا رسيد. قرار بود آنها هم به اينجا بيايند. مرد روس هم آمد و لبخندي زد و دوباره از نردبان بالا رفت و كارش را از سر گرفت. چون بچهها كمي دير كرده بودند، راه افتادم تا دوباره گشتي در پارك بزنم. نزديك ورودي بوستان پيدايشان كردم. رفتیم که با هم دوباره آرامگاه را ببينيم. این بار خانمي دم در آرامگاه ايستاده بود و براي ورود به آن طلبِ پول و بليت ميكرد. گفتم كه همين ده دقيقه پيش داخل آرامگاه بودم و او را نديدم، و گفت آن موقع هنوز “باز نكرده بود”. لابد دكان بليت فروشياش را ميگفته، وگرنه در آرامگاه كه باز بود و من هم كه داخلش بودم!
به هر حال، شاه اسماعيل را ديديم و تصميم گرفتيم باز گردشي در كوچه پسكوچههاي بخارا بكنيم. راه افتاديم و از كوچهاي باريك به كوچهي باريك ديگري سرازير شديم. از همان خانههاي فقيرانه، همان درهاي چوبي زيبا، و همان كوچههاي تنگ و باريكِ خاك آلود، اما تميز. به حال خودمان بوديم و هر از چند گاهي از هم جدا ميشديم تا كوچه يا زيرگذري را به تنهايي طي كنيم. در اين ميان پدرام زير آواز زد. پيش از اين هم هنگامي كه با جمع خورشيديها به كوه و بيابان ميرفتيم آوازش را شنيده بودم، و صدايش را دوست داشتم. پدرام با هنرمندي تمام شروع كرد به خواندن “بوي جوي موليان آيد همي…
كوچهها خلوت بود و پنجرهها باز، و همچنان كه ميگذشتيم، گويي ميشد ساكنان خانهها را ديد كه درود پدرام بر بخاراييان را از روزن پنجرههايشان ميشنوند. كمي كه گذشت، صداي پدرام با نواي ساز و دهلي همراه شد. درست در لحظهاي كه نزديك بود همراه پويان وارد عمارتي شبيه به مسجد شويم، صدا توجهمان را جلب كرد. به سوي صدا رفتيم و صحنهاي را ديديم كه هنوز ردپاي رنگارنگش در خاطرم حك شده است. يك گروه بيست سي نفري از مردان و زنان با لباسهاي سنتي رنگارنگ و زيبا، به صورت گروهي در كوچهها حركت ميكردند و براي عروسي جهاز ميبردند. جهاز را بر بالشهايي مخملي نهاده بودند و بيشترشان را دختراني شاد و خندان حمل ميكردند. مردي كوتاه قد در ابتداي صف حركت ميكرد و سرناي بلند و عجيبي را هر از چندگاهي بر دهان ميبرد و آوايي از آن بر ميآورد كه به كوس و بوقِ هنگام جنگ ميماند. كنارش جواني دهل به دست ميرفت و هماهنگ با او دهل ميزد. همين دو سازِ ساده نوايي چندان شاد و سرزنده پديد آورده بودند كه مايهي شادماني تمام رهگذران بودند. مردم هم هر از چندي به اين گروه ميپيوستند و چند قدمي به همراهشان راه ميرفتند. اما زود از كاروان جدا ميشدند. من و پدرام و پويان نيز به جمع جهازبران پيوستيم. من با مرد ميانسالي گرم صحبت شدم كه معلوم شد پدر عروس است. نام عروس رخسار بود و نامزدش احمد، يا چنان كه پدرزنش ميگفت، اخمد نام داشت.
با اين گروه چند كوچهاي را رفتيم و دعوت گرمشان را براي آن كه شام را نزدشان برويم با ادب رد كرديم و گفتيم كه در آن هنگام در راهِ سمرقند خواهيم بود. بعد باز از همان مسيرِ پيچاپيچ گذشتيم و با راهنمايي پويان كه تمام مسيرهايمان را مهندسانه بر GPSاش ثبت كرده بود، به لب حوض بازگشتيم. دوستانم با نصرالدين قرار گذاشته بودند كه ساعت يك اتاقمان را خالي كنيم و كولههايمان را تا شب كه سوار قطار ميشديم، همانجا به امانت بگذاريم. درست سر وقت رسيديم و كولهها را بستيم و در اتاقي در حياط نهاديم. نصرالدين كمي پول اضافي گرفته بود و برايمان بليتهاي قطار تهيه كرده بود. بليتهاي قطار را هم گرفتيم و تسويه حساب كرديم و رفتيم تا آخرين چرخمان را در شهر بزنيم و نهاري بخوريم.
براي خوردن نهار باز به لب حوض رفتيم. اما انگار قدممان براي اين رستوران خوب بود. چون يك دسته توريست اروپايي آنجا انگر انداخته بودند و جايي براي نشستن پيدا نميشد. همين طور سرگردان مانده بوديم و داشتيم با همان گارسون جوانِ ديروزي مشورت ميكرديم كه مردي كه به همراه دختري زيبارو در يكي از جايگاهها نشسته بود، صدايمان كرد و گفت كه غذايشان تمام شده و دارند ميروند. ما را به سر ميز خودشان دعوت كرد. نشستيم و تشكر كرديم. مرد ايراني بود، در دوبي كار و كاسبي داشت و براي تفريح و تمدد اعصاب به آسياي ميانه آمده بود. گويشي تهراني داشت و با وجود سنش كه گمانم از ما كمتر بود، سرد و گرم چشيده به نظر ميرسيد. دختر زيبايي كه همراهش بود، نامزدش بود و از اهالي بخارا.
براي دقايقي همراهمان نشستند و گپي زديم. گفت كه بخارا خشكبار و ميوههايي عالي دارد، هرچند در مورد دومي بد فصلي آمده بوديم. بعد معلوم شد آنها هم به سمرقند ميروند و هر دو طرف ابراز اميدواري كرديم كه يكديگر را آنجا ببينيم. بعد زوج جوان رفتند و صحنهي شكمچراني ما را از دست دادند. ما كه اين بار با تمام توان رزميمان در جبهه حضور يافته بوديم، تقريبا همان غذاهاي ديروزي را سفارش داديم، به همراه چند مدل جديد كه سر ميز اين و آن ميديديم. پس شيشليك و آش كلم سر جايش بود، اما با كباب كوبيده (به قول بخاريها، كوفته) و نوعي ماكارونيِ پرملاط كه اسمش شبيه است به بيشكك، شهري در قزاقستان.
بالاخره وقتي ديديم خطر انفجار جدي شده دست از خوردن كشيديم. تصميم گرفتيم آن بعد از ظهر را صرفِ بازديد از محلههاي جديد شهر كنيم. پويان كه عشق عميقي نسبت به نقشهي شهرها داشت و استثنائا توانسته بود در بخارا يك نقشهي شهر را به دست آورد، با غرور و مهارت ما را از كوتاهترين راه به محلههاي جديد راهنمايي كرد و به اين ترتيب فوايد اجتماعي و فرهنگيِ نقشهي شهرها را اثبات كرد. پدرام چندان متوجهِ اين فيض بزرگ نشد، چون مشغول عكس گرفتن از در و ديوار بود.
محلهي جديد بخارا، همان بخشي بود كه ما براي نخستين بار همراه الياس به آن گام نهاده بوديم. هتلهايي بزرگ در آن وجود داشت كه مشهورترينش در نزديكي ساختماني به نام بخارا پالاس قرار داشت. در اينجا خيابانها پهن و آسفالت شده بود و بناها سنگي و تازهساز. بوستانها و درختان فراوان بودند و معلوم بود خدمات شهرداري بر همياري مردمي ميچربد. خيابانهايي انباشته از فروشگاه هم وجود داشتند، كه تقريبا همهشان از آژانس مسافرتي، كافي نت يا بقاليهايي متعدد در ابعاد متفاوت تشكيل شده بودند. باز هم تلاشهايي براي گرفتن بليت هواپيماي تاشكند كرديم و با وجود تلاش جانانهي يكي از مسئولان آژانسها، تيرمان به سنگ خورد. قطعي شد كه بايد بعد از سه روز از ازبكستان خارج شويم و برگشتمان را با پرواز از فرودگاه شهر دوشنبه كز كنيم.
در راه گذارمان به دانشگاه دولتي بخارا افتاد. منطقهاي از شهر را در بر ميگرفت و معلوم بود از سازمانهايي است كه در دوران شوروي ساخته شده. ساختمانهايي مكعبي، بيآرايه و ساده با اندروني خشك و بيروح و نيمه تاريك بودند كه هم مكان تحصيل بودند و هم در همان حوالي، خوابگاه دانشجويان. وارد محوطهي خوابگاهشان شديم و سر حرف را با دانشجويان باز كرديم. دو دختر كه به نظرمان دبيرستاني ميرسيدند، شروع كردند با انگليسي حرف زدن. معلوم شد كه سنشان از آنچه فكر ميكرديم بيشتر است. بيست سالي داشتند و دانشجوي سال دوم بودند. يكيشان كه به مردم هندوچين شبيه بود، گلرخ نام داشت و ديگري كه به روسها شبيه بود، خود را گلي معرفي كرد. با وجود ظاهر بور و سپيدش ميگفت كه ازبك است و در ضمن درد دل كرد كه اسم كاملش چيزي ديگري است كه دوستش ندارد و چون با گلي شروع ميشود همان را استفاده ميكند. هردو زبانهاي ازبكي و روسي را به رواني ميدانستند، و انگليسي را داشتند ياد ميگرفتند. همچنين واحدي براي زبان كرهاي در دانشگاهشان بود كه آن را هم برداشته بودند و كتاب درسيشان درون كيفشان بود. كتاب زبان كرهاي را ورقي زدم و از آنها خواستم از رويش بخوانند. به رواني خواندند. با اين كه زبان كرهاي را زياد در فيلمها شنيده بودم و هميشه آن را نزديك به ژاپني ميديدم، براي اولين بار متوجه شدم از نظر آوايي شباهتي هم به تركي دارد. در بخارا و سمرقند اقليتي از كرهايها هم زندگي ميكردند و اين علاقه به زبانشان احتمالا از آنجا ريشه ميگرفت. اين اقليت را در دوران استالين از خاور دور به اينجا كوچانده بودند.
با دخترها در مورد نظام آموزشيشان گپي زديم. دورانبندي مدرسهشان به مال ما شباهتي داشت. دو تا شش سال درس ميخواندند، و بعد يك سال را به عنوان پيش دانشگاهي ميگذراندند. به اين ترتيب در نوزده سالگي ميتوانستند وارد دانشگاه شوند. كنكور نداشتند و از سيستم آموزشيشان راضي بودند. هرچند رشتههايي كه نام ميبردند بيشتر به حوزههاي زبان و ادبيات مربوط بود و اثري از شاخههاي فني يا علوم پايه در آن نبود. دخترها نشاني پست الكترونيكيمان را خواستند كه داديم. وقتي به ايران برگشتم، ديدم گلي اي-ميلي فرستاده و برگشتنم به ايران را خوشامد گفته!
بعداز خداحافظي با دخترها يك دسته از پسرها را ديديم كه جايي ايستاده بودند و با هم گپ ميزدند. سراغشان رفتيم. خيليهايشان فارسي بلد نبودند. بالاخره پسر جوان لاغري سر رسيد كه تاجيك بود وفارسي ميدانست. اما از روستاهايي دوردستي آمده بود و لهجهاي داشت كه فهميدن سخنانش را دشوار ميساخت. اسمش جمشيد بود و همانجا درس ميخواند.
از دخترها شنيده بوديم كه ادبيات فارسي هم در اين دانشگاه تدريس ميشود. گفتم كه دوست داريم استادان زبان فارسي را ببينيم. گفت كه الان ساعت كلاسها تمام شده و بيشتر استادان به خانه رفتهاند. اما بر عهده گرفت كه ما را راهنمايي كند. همراهمان آمد و به چند ساختمان سركي كشيديم تا آن كه خود را در برابر درِ كلاس استادي ديديم. قبل از آن كه نظر ما را بپرسد، در زد و استاد را از سر كلاسش بيرون كشيد و ما را به او معرفي كرد. با حيرت دريافتيم كه ادبيات فارسي و عربي را با هم اشتباه گرفته و ما را سر كلاس درس عربي آورده. با اين وجود استادي كه به استقبالمان آمد چندان خوشرو و مهربان بود كه دلمان نيامد عذر بخواهيم و دنبال كارمان برويم. استاد ما را به داخل كلاس دعوت كرد و ما هم رفتيم و نشستيم. در حالي كه جمشيد و يكي دو نفر ديگر هم همراهمان شده بودند. كلاس احتمالا دورهي فوق ليسانس بود، چون تنها هشت نه نفر دانشجو در كلاس نشسته بودند و عربيشان هم خوب بود. بر در و ديوار كلاس نعم و لا و اين و متي را با خطوطي درشت نوشته بودند و مثل مهدكودكها به در و ديوار زده بودند. رفتار استاد هم شباهتي به معلمان مهد كودك داشت. چون ما را نشاند و بعد رفت برايمان آب نبات آورد!
پيشنهاد كرديم كه استاد تدريسش را ادامه دهد. اما انگار طبیعی رفتار کردن در حضورمان برايش راحت نبود، چون يكي دو جمله گفت و بعد كاملا رو به ما كرد و مكالمه بين ما و كلاس جريان يافت. بار ديگر با عربي دست و پا شكستهاي با هم حرف زديم. نادانيشان در مورد ايران و ادبيات فارسي و عربي تكان دهنده بود. چون فكر ميكردند ايران كشوري است که اعراب در آن زندگي ميكنند. در این مورد میتوان به رسانههای ملی ایران تبریک گفت که همان تصویر مورد نظرشان را با موفقیت به کرسی نشانده بودند. وقتي گفتيم زبانمان فارسي است، تغيير چنداني نكرد. چون انگار در آن كلاس كسي چيزي دربارهي فارسي و تفاوتش با عرب نشنيده بود، و اين تازه در دانشگاه بود، و در بخارا!
از توشهي لغات عربيمان آنقدر كه ميتوانستيم بهره برديم و مکالمه به نسبت روان پیش رفت. معلوم شد آن گفتگوی دیروزی با طلبههای مدرسه علمیه موتور زبانم را راه انداخته است. بعد از دقايقي برخاستيم كه برويم. عكسي دسته جمعي با استاد انداختيم و با بدرقهي گرمش از كلاس خارج شديم. از جمشيد هم تشكر كرديم و فلنگ را بستيم. پدرام میگفت استادِ مهربان احتمالا تا چند ماه بعد منتظر خواهد ماند تا به دنبال بازدید هیئتی ایرانی از کلاسش، او را به تدریس در یکی از شهرهای ایران – مثلا ریاض!- دعوت کنند!
ديگر وقت زيادي براي گردش برايمان نمانده بود. در راه بازگشت، از كنار دانشگاه ديگري رد شديم و اين يكي مربوط به علوم پزشكي بود. آشنايي با آنجا هم براي همه جالب بود. وارد شديم و با يك مشت دانشجو روبرو شديم كه طبق معمول بچهسال مينمودند. آنقدر همه مشغول عكس برداشتن شدند كه فرصتي نشد درست و حسابي در مورد آْموزش پزشكي بپرسيم. پسر جواني كه ابتدا با ما حرف زده بود، در اين حد گفت كه دانشگاهشان بسيار معتبر است و آموزشهاي خوبي را در زمينهي باليني دريافت ميكنند. معلوم بود كه روي استادانشان و جامعهي علميشان به روسيه بود، و از دانشگاه مسكو به صورت قطبي علمي ياد ميكردند.
در ميان اين گروه، دختر جواني بود با چهرهي زيبا كه حالتي شبيه به ايرانيان داشت. نوزده سالش بود و مهلقا نام داشت يا به قول خودش، “ماخلیقا”. نميدانست، اما گويشي كه با آن فارسي را حرف ميزد، مثل تمام مردم بخارا، مشتقي بود از گويش سغدي باستان. آنها هم ماه را ماخ ميگفتند و واكهي ها و خ را با هم يكي ميگرفتند. مه لقا همراهمان آمد تا مسير لب حوض را نشانمان بدهد. دوست داشت به ايران بيايد و در دانشگاههاي ايران تحصيل كند. دندانپزشكي را دوست داشت و پدرام كسي بود كه ميتوانست در اين مورد به او كمك كند. با وجود اين كه فارسي را به شيوايي حرف ميزد، اما تمام مسير را انگليسي حرف زد. انگار داشت تمرين زبان ميكرد. بالاخره ما را به سلامت به لب حوض رساند و خداحافظي كرد و رفت.
رفتيم و كولههايمان را برداشتيم و براي رفتن به سوي ايستگاه قطار كه خارج از شهر بود به راه افتاديم. از كوچه كه ميگذشتيم، يادم افتاد كه كنيسهاي آنجا وجود دارد. يكي از بارهايي كه از هم جدا بوديم، پدرام و پويان اين معبد يهوديان را يافته بودند كه در همان كوچهي مسافرخانهمان قرار داشت. وقتي از برابرش ميگذشتيم ديديم در باز است. دري زديم و وارد شديم. مرد جواني به نام رافائل با پدرش و دربان كنيسه آنجا حضور داشتند. مهربانانه خوشامدمان گفتند و چاي آوردند و دعاهاي روي ديوار و تورات قديميشان را نشانمان دادند. رافائل به شيوايي فارسي حرف ميزد و همه خود را ايراني ميدانستند. ميگفتند دو هزار سال پيش از جنوب ايران زمين به آنجا كوچيدهاند و براي ديرزماني جمعيتي مهم در بخارا بودهاند. اما حالا از چند هزار يهودي آن شهر تنها صد تن باقي مانده بودند و همه به آمريكا كوچيده بودند. عشق و علاقهشان به ايران و تاريخ ايران مثال زدني بود و دوست داشتند از اوضاع داخلي ايران خبر داشته باشند. جالب بود كه آنها هم مثل خيليهاي ديگر در آسياي ميانه خيال ميكردند ايران و آمريكا در حال جنگِ رودررو هستند. وقتي گفتيم خبري از جنگ نيست و از زير بمب و خمپاره به آنجا نيامدهايم، تعجب كردند. وقتي ميخواستيم خداحافظي كنيم، خاخام بزرگ بخارا سر رسيد. شباهتي چشمگير به ربيِ فيلمِ ويولن زن روي پشت بام داشت. با بدگماني ما را نگاه كرد و با تبختر اشاره كرد كه براي بازسازي كنيسه صدقه بدهيم. با خوشرويي چنين كرديم و حس كرديم رافائل و پدرش كمي از اين حركت خاخام شرمنده شدهاند.
سر كوچه به مدينه برخورديم. خبردار شدم كه دوستانم با وجود شتابي كه به خرج داده بودند صبح به او نرسيده بودند و در نهايت صبحانهي آن روز را نتوانسته بود با گروه ما بخورد. با اين وجود با همان ادب معمولش ما را راهنمايي كرد تا با خودروهاي بزرگ عمومي به ايستگاه قطار برويم و در سمرقند هم نشاني مسافرخانهي ارزاني را به ما داد كه آشنايش بود. راهنماييهايش به راستي كارآمد بود و در كم شدن مخارجمان خيلي موثر بود.
خودرويي كه ما را به ايستگاه قطار رساند، يك وَنِ كوچك بود كه كولههاي ما بخش مهمي از آن را پر كرده بود. ساعت هفت ونيم قطارمان حركت ميكرد و همان حدود بود كه به آنجا رسيديم. فوري سوار شديم. رئيس خط پيرمردي بود كه وقتي ديد ايراني هستيم گل از گلش شكفت. به فارسي شيوايي ابراز خوشحالي كرد كه ما را ديده، و وقتي گفتيم ايراني هستيم گفت: “آه، ايران، وطن مقدسمان!”
خودش ما را به كوپهمان راهنمايي كرد و اطمينان يافت كه جايمان راحت است. كوپه چهار نفره بود و همسفرمان پيش از ما به آنجا رسيده بود. پسر جواني بود به نام ذكير. كولهها را جا به جا كرديم و شروع كرديم به صحبت كردن. ذكير جواني خونگرم و مودب بود. ازبك بود اما چون دوست دخترش تاجيك بود، فارسي را تا حدودي ياد گرفته بود. آنقدر در مورد دوست دخترش و نقش مثبتش در روند فارسي ياد گرفتنش گفت كه احساس كردم دريچههاي جديدي در مورد يادگيري زبان چيني بر من گشوده شده است!
ذكير علاوه بر فارسي و ازبكي و روسي، انگليسي هم بلد بود. اقتصاد خوانده بود و در شركتي بين المللي كار ميكرد. اصلا اهل يكي از شهرهاي اطراف سمرقند بود و خيلي از اين شهر تعريف ميكرد. به قدري خونگرم بود كه بعد از نيم ساعت چنان صميمي شديم كه انگار سالهاست يكديگر را ميشناسيم. پيرمردي كه مسئول خط بود هم از چندگاهي سري ميزد تا مطمئن شود جايمان راحت است. او هم از مردم سمرقند بود و حافظ نام داشت.
ذكير اطلاعات گرانبهايي در مورد شرايط زندگي در جامعهي ازبكستان به دستمان داد. سنت ازدواج به ضرب چاقو كه به محض ورود به اتوبوس قوچان با آن آشنا شده بوديم و پيامدهاي جمعيت شناسانهي عجيبش را در تركمنستان ديده بوديم، در ازبكستان هم به شدت برقرار بود. ذكير بيست و يك سال داشت و ابراز تاسف ميكرد كه بايد تا چهار پنجسال ديگر ازدواج كند. از زندگي مجردي خيلي راضي بود و آنطور كه تعريف ميكرد ميبايست هم راضي باشد. در هر شهري كه كار ميكرد يكي دو دوست دختر داشت و در كل زندگي را به كامراني ميگذراند. وقتي تلاش كرد سن و سال ما را حدس بزند و تقريبا معكوس عمل كرد، فهميد كه هر كداممان ده دوازده سالي از او بزرگتريم. (شكل ظاهريمان ظاهرا اين تفاوت سن را نشان نميداد.) بعد فهميد كه هر سه نفر از طايفهي عزبهاي قلمرو ري هستيم و شگفت زده شد و با حسرت گفت كه خودش بايد حتما تا چند سال ديگر ازدواج كند. ميگفت فشار اجتماعي در ازبكستان چندان است كه پسران دست بالا تا بيست و پنج سالگي و دختران دست بالا در هجده نوزده سالگي ازدواج ميكنند. بعدش هم كه نمايشنامه از پيش نوشته شده بود. زادن فرزندان بود و پروردنشان و پير شدن و مردن!
بعدتر كه حافظ به جمعمان پيوست، فهميديم اين شيوه از زندگي دست كم از نظر ژنتيكي مقرون به صرفه است. چون حافظ با پنجاه و هفت سال سن شش فرزند داشت و سيزده نوه!
ذكير بسيار پيگير بود كه ورود ما به سمرقند با كمينهي ابهام و سردرگمي انجام شود. جاهايي كه ميخواستيم برويم را ميپرسيد و با تلفن زدن به آشنايانش در سمرقند بهاي هتلها و مسيرهاي مورد نياز ما را معلوم ميكرد و در اختيارمان ميگذاشت. مثل بقيهي مردمي كه در آسياي ميانه ديديم، بسيار مهربان بود و بيدريغ كمك ميكرد.
مكالمهي ما چهار نفر هم براي خودش حكايتي شده بود. وقتي صحبت گل انداخت، همه با هيجان با هم حرف ميزدند. زبان تركي، فارسي، انگليسي، و ازبكي با دست و دلبازي به كار گرفته ميشد و چه بسا كه در وسط يك جمله كانال عوض ميكرديم و به زباني ديگر حرف ميزديم. در كل كوپهمان به آزمايشگاه تجربي گفتگوي تمدنها شبيه شده بود.
كمي كه گذشت، بحث به رودكي و شعر پارسي كشيد و بيتهايي از بوي جوي موليان را براي ذكير خوانديم. بعد از پدرام خواستيم تا با صداي زيبايش برايمان بخواند. اما براي اين كار مقدمهچيني لازم بود. به طور خودجوش مناسكي آنجا شكل گرفت. حافظ را صدا كرديم و خوراكيهايي را كه داشتيم بيرون آورديم (شكلات بود و آب انار). بعد دسته جمعي به خوردن پرداختيم و پدرام بوي جوي موليان را با صداي نيكويش خواند. اشك در چشمان حافظ حلقه زده بود و ذكير چندان تحت تاثير قرار گرفته بود كه با تلفن همراهش صداي پدرام را ضبط كرد و بعد يك بار ديگر همانجا آن را گوش داد. حافظ وقتي خواندن پدرام تمام شد، به سهم خودش به بزممان افزود و رفت يك قوري چاي كبود با چند پياله آورد. من با وجود اين كه در همنشيني با دولت (همان ساربان مروي) چاي نوشيده بودم، باز به عادت سابقم بازگشتم و نخوردم. تا اينجاي كار چاي خوردنهايم در سي سال اخير به دو مورد بالغ ميشد. يكي در دماوند كه بعدها طي مقالهاي ثابت كردم به خاطر ارتفاع زياد و دماي متفاوت جوشِ آب، اصلا چاي نبوده، و ديگري در مرو، كه اميدوار بودم خبرش به خاطر شمار كم شاهدان عيني به جايي درز نكند. آخر چندين و چند تن از دوستان بودند كه سر چاي خوردن يا نخوردن من با هم شرطهاي كلان بسته بودند و نميخواستم هواداران جبههي ضد آلكالوئيد را دلسرد كنم. هرچند چند روزي بعد باز چنين كردم!
القصه، نيمه شب بود كه به سمرقند رسيديم. ورودمان به پايتخت باستاني سغد كهن چندان با جلال و جبروت نبود. حافظ كه قرار بود سر وقت بيدارمان كند، انگار در اثر بزم ديشبمان چند پياله مي زده بود و روي پايش بند نبود. هوشياري پدرام به دادمان رسيد كه نصفه شب بيدار شده بود و مچ حافظ را در حال بدمستي گرفته بود. بالاخره به موقع برخاستيم و ژوليده و پوليده پياده شديم، هرچند ساعتهاي درون قطار را به آسودگي خوابيده بوديم.
در ايستگاه قطار چند رانندهي تاكسي بودند كه داوطلب رساندن ما بودند. با يكيشان كه مرد خوشرويي بود به نام رحيم به توافق رسيديم. مقصدمان هتل بهادر بود كه مدينه در بخارا معرفياش كرده بود و در محلهي ريگستان از بخشهاي قديمي سمرقند مهمانخانه داشت. رحيم بر خلاف انتظار ما فارسي بلد نبود. مردي ازبك بود كه شكل و شمايلش از بسياري از تاجيكهايي كه ديده بوديم ايرانيتر بود. چون چانه زدن بر سر قيمت به بن بستي ارتباطی برخورد، شمارهي خانهشان را گرفت تا با زنش كه تاجيك بود چانه بزنم.
خوب، حساب كنيد خودتان بخواهيد ساعت يكِ صبح با يك بانوي غريبه كه احتمالا به اين دليل از خواب خوش برخاسته، درمورد قيمت تاكسي چانه بزنيد! معلوم بود كه شرم و حيا بر حساب و كتاب غلبه ميكرد. با اين وجود هم رحيم و هم خانمش آدمهاي منصفي بودند و به سرعت به توافق رسيديم. سوار شديم. در راه به رحيم گفتم كه دوست داريم اگر بشود بليت هواپيماي تاشكند به تهران را از سمرقند بخريم، و اين كه تا فردا شب بايد از سمرقند به مرز تاجيكستان برسيم. رحيم ابتدا به ازبكي و روسي چيزهايي ميگفت و بعد دوباره شمارهي خانه را ميگرفت تا زنش موضوع را براي من ترجمه كند. آشكار بود كه فقط به خاطر كمك كردن است كه اين كار را ميكند. چون نه قرار بود از او بليت قطار بخريم و نه مسير به تاجيكستان را ميشد تا تاكسي رفت. زنش انگار از اين زنگ زدنهايش ناراحت نبود، اما به هر حال، فكر اين كه لابد بيچاره را نصفه شبي زابراه كردهايم، باعث شد تا پرسشي ديگري مطرح نكنم.
مهمانخانهي بهادر جاي كوچك و جمع و جوري بود كه درست روبروي مدرسهي الغ بيك قرار داشت. چراغها همه خاموش بود و وقتي بعد از كمي پرروبازي و در زدن بالاخره در باز شد، با مردي تنومند و خوابالود روبرو شديم. شباهتي به جان وين داشت و از طرف ديگر هم به نصرالدينِ بخارايي شبيه بود. با اين تفاوت كه نصرالدين كوچك اندام و شكم گنده بود و اين بهادرِ ما درشت اندام و چهارشانه. وقتي گفتيم مدينه ما را معرفي كرده، به سرعت در مورد قيمت كوتاه آمد و اتاقي چهارتخته را به ما تحويل داد كه فرسوده و به هم ريخته بود، اما براي ما كفايت ميكرد.
پويان و پدرام تختهاي يك نفرهاي را كه موقعيت سوقالجيشيتري داشت اشغال كردند و من هم روي تختي دو نفره خوابيدم و تا صبح تا دلم خواست غلت زدم! خوابِ آن شبمان با اين ميان پردهي پرحادثه به پايان رسيد و باز رويا بر هر سهمان چيره شد، و اين بار در شهر رويايي سمرقند…
ادامه مطلب: روز پنجم : 24 مارس – 4 فروردین 88 سه شنبه – روایت پویان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب