روز هفتم: 26 مارس – 6 فروردین 88 پنج شنبه
روایت شروین
صبح ساعت شش بیدار شدم. شب قبل با دوستان قرار گذاشته بودیم که امروز صبح را تا ساعت نه به حال خودمان باشیم. قرارمان ساعت نه جلوی قطب توریستی سمرقند، یعنی همان بازار مشهور بود. پویان زودتر از من بلند شد و برای خودش به سمتی رفت. وقتی چند ساعت بعد همدیگر را دیدیم معلوم شد شروعی یکسان داشتهایم و هردو به سوی شاه زنده رفتهایم. هرچند بعد او به سوی دیگری رفت، اما من بیشتر وقتم را در همان بخشِ قدیمی شاه زنده و ساختمانهای عصر تیموری گذراندم.
هنوز هوا گرگ و میش بود که به راه افتادم. نم نم بارانی میبارید و هوا ابری بود. وقتی به منطقهی گورستانها رسیدم، بوی چمن و رنگ سبزِ گیاهان روینده بود که حواسم را نواخت. راستش را بخواهید، خودِ گورستان زیاد به چشمم زیبا نیامده بود. البته تمیز و خوش ساخت و با سلیقه درست شده بود، اما در کل با آیینهای مربوط به بزرگداشت جسد مردگان میانهی چندانی نداشتم. اگر کارها به دست من بود، راهی برای خلاص شدنِ سریع و بهداشتی از شر جسدها ابداع میکردم، و نیرو و هزینهای را که صرف اسکان این کوچگردانِ برزخ مرگ و زندگی میشود، صرفِ ساختن یادمانهایی برای بزرگداشت خاطرهشان و اثر نیک کردارهایشان میکردم، و نه استخوانهایشان. شاید به این ترتیب برابری مهلکِ آدمیان پس از مرگ از میان بر میخاست و زندگان برای حک کردن ردپایی زیباتر از خود بیشتر تشویق میشدند.
با این زمینه، گورستان سمرقند بیشتر در نگاهم تپهی باستانی کهنسالی بود که رویش لعابی از سنگ قبرهای خودنمایانه روییده باشد. در واقع هم چنین بود. آن بخش از زمین آیینهای بود که میشد حصار و باروی شهری کهنسال و دیرینه را در پستی و بلندیهایش تشخیص داد. هرچند این آیینه با زنگی از مردگان پوشیده شده بود.
کمی بر فراز حصار این شهر کهن نشستم و شعرهایی را که میآمد نوشتم. بعد از همان راه دیروزی وارد خیابان باریکی شدم که بناهای عصر تیموری در دو طرفش چیده شده بودند. همان مردی که دیروز در گورستان دیده بودم، این بار هم آنجا بود. خوشامدی گفت و چون دید حوصلهی حرف زدن ندارم خلوتم را محترم شمرد. بارانی ریز میبارید و پیشنهاد کرد که وارد یکی از بناها شوم و بنشینم. معلوم شد کلیددار شاه زنده است. در ازبکستان و در کل آسیای میانه مردم خیلی دیر از خواب بر میخیزند و تازه ساعت هشت و نه صبح است که فعالیت روزانه در شهر آغاز میشود. به همین ترتیب هم زود میخوابند و بعید نیست در پایتختهایشان ساعت ده شب راه بروی و همهی چراغهای خانهها را خاموش ببینی. شاه زنده هم به همین ترتیب در آن ساعت هنوز بر جهانگردان گشوده نبود. اما مرد کلیددار در این مورد که چرا از مسیر تپهها وارد آنجا شدهام، پرسشی نکرد. کمی دورتر از آنجا که نشسته بودم، دختر و پسری جوان دست در دست هم قدم میزدند و در بناگوش هم سخنانی “نغز” زمزمه میکردند. این واژهی زیبا را تمام تاجیکهای آسیای میانه به جای کلمهی خوب به کار میبرند که در ایران شاید به خاطر شباهتش به good انگلیسی و beu یا bon فرانسه رواج بیشتری یافته است. وقتی باران شدت گرفت، دختر و پسر به سوی رواقی پناه بردند و چشمانداز مقابلم از هر جنبندهای جز مرغهای مینا خالی شد.
در شاه زنده دیرزمانی نشستم و محو تماشای نقش و نگارهای سحرآمیز دیوارها و معماری بلورآسای آنجا شدم. تردیدی نبود که سازندگان این بنا کوشیده بودند تا با خشت و لعاب بلوری چندان زیبا بسازند که با پیروزه و لاجورد مشهور بدخشان پهلو بزند.
ساعت هشت بود که برخاستم و به سوی بازار حرکت کردم. در راه، به شکلی عجیب و نامحتمل، درست همزمان با پویان و پدرام به یک نقطه از خیابان رسیدم. از دور ابتدا پدرام را دیدم. اما متوجه من نشد و به سوی دیگری نگاه میکرد، وقتی نگاهش را دنبال کردم دیدم پویان را دیده که او هم از جهتی دیگر به آن خیابان نزدیک میشد. هنوز تا زمان قرار ما نیم ساعتی مانده بود و بنابراین تصادف جالبی بود که آنجا هر سه به هم رسیدیم.
باز به سوی بازار سمرقند حرکت کردیم و گشت و گذارمان را از آنجا که دیروز ختم شده بود؛ از نو آغاز کردیم. چندان از تجربهی باد کردن پولهای ترکمنی بر دستمان ترسیده بودیم که تصمیم گرفتیم هرچه سومِ ازبکی داریم همین جا به باد فنا بدهیم و بعد به سوی مرز تاجیکستان حرکت کنیم. دست بالا دو سه ساعتی وقت داشتیم تا به سوی مرز برویم. چون روز پیش با همت مهمانخانهدارمان بهادر به ادارهی گذرنامهی سمرقند رفته بودم و چند پلیس تپل و شاد و خندان در آنجا برایم توضیح داده بودند که ویزای سه روزهمان دست کم هفتاد و دو ساعت اعتبار دارد که میشود به تعبیری چهار روزه. برای همین بود که توانسته بودیم شب پیش را هم مهمان بهادر باشیم و کمی بیاساییم.
در راه برگشت بودیم که باران شدت گرفت و هوا ناگهان سرد شد. تقریبا همگی لباس ناکافی بر تن داشتیم. با این وجود غم به دل راه ندادیم. رفتیم و در همان کافهای که صاحبش عضو انکیزیسیون اسپانیا بود نشستیم و سمبوسه و چای خوردم و خوردند! این بار صاحب کافه ما را به مسلمانی پذیرفته بود و دیگر اصول دین از ما نپرسید. بعد به مهمانخانه بازگشتیم و با بهادر خداحافظی کردیم و در هوایی که به تدریج ابری و گرفته میشد، سمرقند افسانهای را ترک کردیم.
مرز تاجیکستان از سمرقند فاصلهی چندانی ندارد. در واقع، نیمهی شرقی ازبکستان که بخش عمدهی جمعیتش تاجیک است، میبایست بخشی از سرزمین تاجیکستان باشد، نه ازبکستان. به دلایلی سیاسی، ازبکها توانستند پس از جدا شدن از روسیه این بخش را هم به سرزمین خود ملحق کنند و به این ترتیب پرجمعیتترین کشور آسیای میانه شوند. در برابر تاجیکستان با جمعیت هفت میلیون نفره و ترکمنستانِ پنج میلیونی، ازبکستان بیست و هفت میلیون نفر جمعیت داشت که مدعی بود تنها ده درصدش تاجیک هستند. البته برای هر ناظر بیطرفی دروغ بودن این قضیه روشن بود. در نیمهی شرقی این سرزمین که ما پیمودیم، ازبکها در اقلیت کامل به سر میبردند. مجامع بینالمللی رسمی هم جمعیت تاجیکهای ازبکستان را یک سوم جمعیت این کشور، یعنی نزدیک به هفت میلیون نفر میدانند، نه دو و نیم میلیون نفر که آمار رسمی ازبکهاست.
به هر حال، اگر به نقشهی این سه کشور نگاه کنید میبینید که با الهام از هندسهي برخالی (fractal geometry) ترسیم شده است. شهری که آشکارا باید در قلمروی باشد، با مرزی طولانی از شهر پهلویی جدا شده تا در کشور همسایه جای داده شود، و این در مورد خیلی از بخشها مصداق دارد. به این ترتیب طول خط مرزی این کشورها نسبت به مساحتشان خیلی زیاد است و راحت میشود با حرکت از یک شهر به مرزی در همان حوالی دست یافت! سادهتر بگویم، مرزهای سیاسی امروزین آسیای میانه کاملا غیرواقعی و هردمبیل است و نشانگر تعادل نیروهای سیاسی در مقطع خاصی از قرن بیستم است. این مرزها با واقعیتهای جغرافیایی، فرهنگی، جمعیتشناختی یا تاریخی هیچ ارتباطی برقرار نمیکنند. مثلا سرزمین کوهستانی بدخشان که در واقع همتای تبت است با جمعیتی ایرانی، نیمی در افغانستان و نیمی در تاجیکستان قرار دارد، و شهرهای باستانی سغد نیز در ازبکستان قرار گرفتهاند، در حالی که خودي ایالت سغد در تاجیکستان است. حالا بماند که مرو در ترکمنستان است و نه در خراسان، و بازهم بماند که اینها همگی کشورهای متمایزی شدهاند! اما عیبی ندارد. وقتی مردم تمام این سرزمینها باز با هم متحد شدند، مرز بین استانهایشان را بر مبنای واقعیتهای قومی و تاریخی ازنو ترسیم خواهند کرد. قبول ندارید؟ صبر کنید و ببینید!
به نسبت سریع به مرز رسیدیم. مرز ترکمنستان و ازبکستان که به نظرمان محقر رسیده بود، در برابر این ایستگاه مرزی کاخی باشکوه به نظر میرسید. این ایستگاه مرزی در واقع دو کانتینر کنار هم بود که هفت هشت سرباز در آن ولو بودند. مرزبانان وقتی فهمیدند ایرانی هستیم گل از گلشان شکفت و همه دورمان جمع شدند تا با هیجان اعلام کنند که ایران را خیلی دوست دارند و اصولا همگیمان ایرانی هستیم. طنزآمیز بود که ما برای بردن این پیام نغز به آسیای میانه رفته بودیم تا همبستگی مردمان ایران زمین را محک بزنیم و بیازماییم، اما هنوز به مرکز فارسیزبانهای آن وارد نشده، خودمان در این مورد ارشاد میشدیم.
مرزبان مرد میانسالی بود با سبیل تاثیرگذار و خندهای به پهنای صورت. گویش تاجیکها نسبت به مردم ازبکستان به فارسیِ امروز ایران نزدیکتر بود. در میان شهرهای ازبکستان هم سمرقندیان نزدیکتر به ما حرف میزدند و اهل بخارا چنان که گفتم کاملا لهجهی سغدی خود را حفظ کرده بودند. مرزبان کارهای ما را به سرعت انجام داد و حتی کولههایمان را نگاه هم نکرد، چه رسد به این که ما را بگردد. از آن پرسش کذایی که “هرویینِ قاچاقی دارید؟” هم خبری نبود.
وقتی وارد اتاقکی شدیم تا گذرنامههایمان مهر ورود بخورد، یکی از مرزبانان به ما نزدیک شد و با لحنی رازدارانه خبر داد که باید هرکداممان سی دلار ورودیه بدهیم. و بعد گفت که اگر بخواهیم میتواند نفری ده دلار بگیرد و رد شدن ما را نادیده بگیرد! ما هرچه فکر کردیم چطور میشود این رفتار را ردهبندی کرد، چیزی نفهمیدیم. باج گرفتن که نبود، چون طرف اصرار داشت که اگر بخواهیم میتوانیم سی دلار را بدهیم و بابتش هم به ما رسید میدهد. قاعدتا نوعی رشوه بود. به هر صورت، هم از نظر اقتصادی هم از نظر نظامی به نفعمان بود که با مرزبانان کنار بیاییم. سی دلار دادیم و از مرز رد شدیم.
بعد با یک دستهی هفت هشت نفره از رانندهها روبرو شدیم که میخواستند ما را به شهر ببرند. آنجایی که ما بودیم، در سرزمین سغد باستانی بود که حالا هم استانی به همین نام در تاجیکستان است. نزدیکترین شهر پنجکنتِ باستانی بود که بسیار دوست داشتم آن را ببینم. این همان شهری بود که تا مدتها در برابر سپاه اسلام مقاومت کرد و آخر هم وقتی که داشت سقوط میکرد، حاکم ساسانیاش تمام اسناد و مدارک دم دستش را در کوزههایی پنهان کرد و در ارگ شهر خاکشان کرد. این ارگ در اواسط قرن بیستم کشف شد و آن اسناد خوانده و منتشر شد. در میان این اسناد، یک قبالهی ازدواج هم وجود داشت که دکتر بدرالزمان قریب در کتابی معرفیاش کرده بود و من پیش از این آن را به عنوان گواهی تاریخی در مورد موقعیت اجتماعی زنان در عصر ساسانی در روزنامهی همشهری بدون شرح و دخل و تصرف منتشر کرده بودم. در ضمن پنجکنت از این نظر هم مهم بود که کهنترین نقاشیهای دیواری در مورد رستم و نخستین سند در مورد این ابرانسان ایرانی را نیز از آنجا یافته بودند.
رانندههایی که میخواستند ما را به پنجکنت ببرند، قیمت زیادی را طلب نمیکردند. اما وقتی پرسیدیم برای بردن ما به دوشنبه چقدر میگیرند، با ارقامی خیره کننده روبرو شدیم. هزینهی سفر سه نفرمان از پنجکنت تا دوشنبه، صد دلار بود، که خوب، خیلی بود.
خاطرهی ارزفروشان رز ازبکستان و رشوهخواهی مرزبانان دست به دست هم داد و ما را نسبت به این راننده ها بدبین کرد. با این وجود بالاخره به این نتیجه رسیدیم که به پنجکنت برویم. رانندهمان مرد پیری بود به اسم باباجان، که بسیار کم حرف بود و وقتی هم حرفی میزد چیزی از جملاتش سر در نمیآوردیم. تقریبا سغدی باستان حرف میزد. در واقع تا وقتی سوار ماشینش شدیم او را ندیدیم. روند چانه زنی را پسر جوانی به نام سهراب پیش برد که آشکارا میکوشید به ما کمک کند. وقتی هم سر بهای کرایه چانه زدیم و پیشنهاد کردیم با ده دلار تا پنجکنت برویم، کمی فکر کرد و بعد گفت:” باشه، مهمان هستید!”
فکر کردیم تعارف میکند اما خیلی زود معلوم شد که واقعا مردمی بسیار مهربان هستند و به راستی به چشم مهمان نگاهمان میکنند.
قرار گذاشتیم ما را به پنجکنت ببرد و چرخی در شهر بزند تا آنجا را ببینیم و درضمن پنجکنت کهن را هم نشانمان بدهد. بعد هم اگر مهمانخانهای پیدا کردیم؛ همانجا پیادهمان کند. وگرنه ما را به ایستگاهی برساند که ماشینهای دوشنبه در آن قرار داشتند. از حرفهایشان فهمیدیم که جادهی منتهی به دوشنبه بسیار خطرناک و طولانی است و هر ماشینی نمیتواند آن را بپیماید. باباجان قبول کرد که در ازای این ماشین سواری طولانی در کل ده دلار از ما بگیرد.
باباجان بدون این که حرفی بزند ما را سوار کرد و از میان دشتهایی سرسبز و پردرخت گذراند. تاجیکستان آشکارا سرزمینی کشاورزی و پربرکت بود. بیخود نبود که باستانیان به این سرزمین سغد میگفتند، نامی که احتمالا معنایش همین سرسبز و پرآب است. ناگفته نماند که مردم این سامان مثل اجداد ما رنگ سبز و آبی را یکی میگرفتند. در مقابل حافظ ما که گفته بود “مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو”، بابا جان میگفت:” امسال باران خوب باریده، تمام دشت کبود شده.” بعدتر هم زیاد دیدم که کلمهی کبود را برای اشاره به رنگ سبز به کار بگیرند. در دوشنبه، آدمی را دیدم که وقتی فهمید ایرانیام گفت: “شبیه ایرانیها نیستی، چشمهایت کبود است.” اگر این نکتهی زبانشناسانه را نمیدانستم شک میکردم که شاید ناخودآگاه کتککاری کرده و پای چشمم دچار بادمجان درآوردگی شده باشد!
تندیس دوستیچ، واپسین فرماندار ساسانی پنجنکت
همراه باباجان به پنجکنت کهن رفتیم. خودرو را نگه داشت و مهلتی داد تا گردشی در اطراف بکنیم. شهر باستانی درست مانند تپه سیلک خودمان بود. با وسعتی بیشتر و ترانشهها و بخشهایی که روسها خاکبرداری کرده بودند. اما معلوم بود مدتهاست که به آنجا رسیدگی نشده. آب باران خاکها را شسته و دیوارها را فرسوده بود و از شهر کهن جز تپهای عظیم و بسیار گسترده و پر از سوراخ سمبه چیزی باقی نمانده بود. از هم جدا شدیم و حدود نیم ساعتی در آنجا گردش کردیم.
بعد همراه باباجان به پنجکنت نو رفتیم. شهر معماریای بلشویکی داشت و همهی ساختمانهایش بتونی و بزرگ و چهارگوش و بیآرایه بودند. طبق معمول آنتن ماهواره از در و دیوار هویدا بود. در میدان شهر تندیس بزرگی از دیوّشویچ نهاده بودند. همان فرماندار ساسانی که در برابر اعراب مقاومت کرد و آخر هم اسناد ارزشمند دوران خود را برای آیندگان به یادگار گذاشت. تندیس شایستهاش بود و مردی تنومند و عضلانی را در لباس فاخر شهسواران ساسانی نشان میداد که بر اسبی سرکش سوار بود. مردم همه او را میشناختند و به تاریخ شهرشان واقف بودند. بند نافی که میان آدمیان و نیاکانشان باید وجود داشته باشد تا هویت داشته باشند، برای نخستین بار در این منطقه آشکارا دیده میشد. در سمرقند و بخارا نیز رگههایی از آن وجود داشت، اما این رگهها زخمی و صدمه دیده و جسته و گریخته بود. در مرو و اشکآباد هم بگذریم که اصولا اثری از این هویت وجود نداشت.
باباجان ما را به هتلی برد که ظاهرا تنها محل اسکان جهانگردان در شهر بود. رفتم و با مسئول هتل باب چک و چانه را باز کردم. گفت که اتاقی سه خوابه را به ما میدهد، به بهای نفری سی دلار. سرجمع میشد نود دلار که به نظرم زیاد بود. گفتم زیاد میگیرد و خواستم تخفیف بدهد. چون خیلی اهل چانه زدن نیستم؛ خیلی قاطع گفتم الان فصل توریستی نیست و ما هم میتوانیم برویم در باغها چادر بزنیم و بخوابیم. پس خواستم تا کمترین قیمت مورد نظرش را بگوید تا با دوستانم در میان بگذارم. یک دفعه تخفیف کلانی داد و گفت حاضر است سی دلار برای همهمان بگیرد. یعنی نفری ده دلار.
خوشحال پیش دوستانم رفتم که در ماشین باباجان منتظر نشسته بودند. فکر میکردم قیمت مناسبی باشد. اما پدرام گفت حالا که طرف تا اینجا تخفیف داده، شاید بیشتر هم بدهد. خودش رفت و با مسئول هتل صحبت کرد. چند دقیقه بعد بازگشت و خبر داد که قیمت را به بیست دلار برای هر سه نفرمان کاهش داده است. بعد پویان که اصولا آدم چانهزنی نیست و در این لحظه هم ظاهرش به این بحثها نمی خورد، وارد صحنه شد. پویان در این مقطع زمانی کلاهی تاجیکی بر سر داشت که از سمرقند خریده بود. خودش معتقد بود به ایرانیان باستانی شبیه شده، اما راستش را بخواهید شباهتی انکار ناپذیر با اسقفهای ارتدوکس کلیسای روسیه پیدا کرده بود. خلاصه پویان با آن هیبت روحانی رفت و چند لحظه بعد برگشت و گفت قرار شده به ازای آن شب، همگی هفت دلار به مسئول هتل بدهیم! نود دلار کجا و هفت دلار کجا. اگر بابا جان هم میرفت و چانه میزد فکر کنم یک پولی هم به ما میدادند!
وقتی کار هتل سر و سامان گرفت، با باباجان هم حساب و کتاب کردیم. وقتی در شهر میگشتیم، پولمان را هم تبدیل کرده بودیم. بابا جان بیشتر مایل بود با واحد پول تاجیکستان پولش را بگیرد. بعد هم با وجود آن که میخواستیم ده دلارِ قرارمان را به او بدهیم، به این خاطر که راهِ درازتر تا ایستگاه دوشنبه را نرفته بود، پولی کمتر از قرارمان را برداشت و ما را شرمنده کرد.
واحد پول تاجیکستان سامانی است. پول درشتی که هر واحدش به صد درم تقسیم میشود. روی اسکناسهایشان نقشهای باستانی ایرانی کشیدهاند و البته این ایراد بزرگ هم باقی بود که خطشان فارسی نبود. تاجیکها را ترکهای ترکیه تغذیه نمیکردند. به همین دلیل هم خطشان هنوز همان کریلیک بود. هرچند هرکس را میدیدیم از این موضوع ناراحت بود و همه آمادگی و حتی اشتیاق داشتند تا خطشان را به فارسی برگردانند. چند مدرسهای هم بودند که برای آموزش این خط به کودکان تخصص یافته بودند. اما برنامهی دراز مدت و درستی در کار نبود.
وقتی در هتلمان جا به جا شدیم، راه افتادیم تا در شهر گردش کنیم. شنیده بودیم موزهای در شهر هست و به آنسو شتافتیم. آفتاب کم کم پایین میرفت و به قول تاجیکها زمان بیگاه شده بود. در مقابل بیگاه، پگاه را هم برای صبح به کار میبردند. در کل زیبا حرف میزدند هرچند واژگان روسی بسیار زبانشان را آلوده بود.
ویرانهی شهر باستانی پنجکنت
موزهي پنجکنت، در نگاه نخست به ساختمانی پیش پا افتاده شبیه بود که توسط یک خانوادهی شلوغ مدیریت شود. ساختمان از بیرون زیبا و بزرگ بود و داخلش هم تکان دهنده بود. وقتی وارد شدیم، شش هفت زن جوان و میانسال به استقبالمان آمدند و گردنبندهای سنگیشان را نشانمان دادند. ابتدا فکر کردیم فقط با فروشگاهی ساده سر و کار داریم. اما بعد گفتند که اگر کفشهایمان را در بیاوریم و دمپایی بپوشیم، میتوانیم وارد موزه شویم. من پوتینهای افسانهایام را در آوردم و دمپاییهای مخملی گلداری را پوشیدم که خیلی هم راحت بود. دوستان هم چنین کردند. فکر کنم در آمدن ناگهانی جورابهای ما سه جهانگرد از درون کفش به سوراخ شدن لایهی ازن در سپهر تاجیکستان انجامیده باشد. اما صدایش را در نیاوردیم. ظاهرا این موج شیمیایی پیازهای بویایی میزبانانمان را هم سوزانده بود، چون آنها هم علامتی از مسمومیت و ناراحتی نشان ندادند.
بانوان با همان لباسهای سنتی قشنگ و پر زرق و برقشان همراهمان آمدند و ما را در موزه گرداندند. خاطرهی موزههای بخارا و سمرقند چندان توی ذوقم زده بود که انتظار داشتم در این شهر باستانی هم چند کاسه کوزهی شکسته ببینم. اما شگفتزده شدم که شمار به نسبت زیادی از اشیای باستانی اصیل را که در موردشان خوانده بودم و عکسهایشان را بارها دیده بودم را در آنجا دیدم. یکی از بانوانی که همراهیمان میکرد و به جوانيهای مادربزرگ مادریام شباهتی داشت، نشان داد که بر خلاف ظاهر سر به زیر و آرامش باستانشناسی خبره است. معلوم شد که چند فصل در حفاریهای پنجکنت حضور داشته و حتی در دوران کاوش روسها هم همراهشان بوده. خیلی از اشیای درون موزه را در حضورش از زیر خاک بیرون کشیده بودند. اطلاعاتش هم در مورد تاریخ سغد و خوارزم باستان بسیار بود و با دقت و درستی کامل در مورد اشیا توضیح میداد. همان طور که فکر میکردم بخش مهمی از اشیای پنجکنت را به موزهی آرمیتاژ و مسکو فرستاده بودند. میگفت به اسم امانت گرفتن آنها را بردهاند و دیگر پس نیاوردهاند. دلخوشش کردم که به این امیدواری که دیر یا زود همهی سرزمینهای ایران زمین باز با هم متحد و نیرومند خواهد شد و آن وقت تسویه حسابی بزرگ داریم که باید با موزههای اروپایی و روسی بکنیم.
نقاشی دیواری رستم بر دیوار کاخ پنجکنت
شگفتانگیزترین دارایی موزه، بخشهایی از نقاشی دیواری دژ پنجکنت بود که رستم را در رزم و بزم نشان میداد. نقاشی دیواری اصل بود و آن را همان طور با دیوار به موزه منتقل کرده بودند. در تماشای نخستین نشانهی بازمانده از رستم غرق شدم. شادیام از دیدن این اثر حد و اندازه نداشت.
بانوان موزهدار بسیار مهماننواز و خوش رفتار بودند. یکیشان که مقرراتیتر بود، گوشزد کرد که زمان کار موزه تمام شده و ما باید برویم. اما بقیه ساکتش کردند و با این تاکید که “مهمان هستند!” گذاشتند کل موزه را به دقت ببینیم.
بازسازی نقاشی دیواری کاخ پنجکنت
بخش مهم موزه از دید جامعهشناختی، تالارهایی بود که به تلاشهای دولتی برای احیای هویت در دوران معاصر مربوط میشد. دولت تاجیکستان بر پنج شخصیت تاریخی سرمایهگذاری کرده بود و آنان را موسسان این سرزمین دانسته بود. از همه مهمتر و بزرگتر، کوروش بزرگ بود که در ایران آب داشت آرامگاهش را میبرد. دیگری شاه اسماعیل سامانی بود که موسس دولت تاجیک دانسته میشد. سومی رودکی و چهارمی ابن سینا بود که هردو به این قلمرو تعلق داشتند. آخری، که به ویژه در سغد بسیار محبوب بود، دیوّشویچِ دلاور بود که واپسین شاهزادهی ساسانی این قلمرو بود.
در یکی از تالارها که به رودکی اختصاص داشت، خبری از آثار مربوط به دوران رودکی نبود. برعکس، بقایای مادی فیلمی که چند دهه پیش اززندگی رودکی ساخته شده بود، و آثار همایش جهانیای به افتخار او قرار داشت. در تالاری دیگر مشابه آن را در مورد ابن سینا میشد دید. در نهایت تالار مردم شناسی بود که سازها و لباسهای مردم تاجیک را در آن به نمایش گذاشته بودند. تقریبا همان بود که در مورد مردم سغد دیده بودم، جز آن که کلاه بلند سغدیان دیگر در این سرزمین رواج نداشت.
پدرام که مانند من و پویان از دیدن آثار باستانی موزه سر شوق آمده بود،دوربینش را بیرون آورد تا عکس بیندازد. اما بانوان گفتند برای عکاسی از موزه باید پولی اضافه پرداخت کرد. آنقدر آثار چشمگیر بود که همه قبول کردیم پول بدهیم و عکس را برداریم.
سرستون چوبی سازهای سنتی ایرانی
وقتی گردشمان تمام شد، همراه با بانوان به سرسرای ورودی برگشتیم. معلوم بود که گردنبندهایی که در ابتدای ورودمان برای فروش عرضه کرده بودند به خودشان تعلق داشته. این بار اما، برخورد ما با این گردنبندها متفاوت بود. تا ساعتی پیش آنان یک دستهی درهم و برهم از زنان خوش پوشِ فروشنده بودند. ولی حالا تشخص یافته بودند. یکیشان که بلندقدتر از بقیه بود و انگار بر همه مسلط بود، سرافراز بود که شهرهای ایران را گشته و تخت جمشید را دیده است. دیگری که راهنمای موزه بود و گفتم در حفاریها هم حضور داشته، بانویی بود کم حرف و مودب و تقریبا خجول. آن یکی، همان زن بداخلاقی بود که اصرار داشت چون وقت موزه تمام شده مرخصمان کند.
بدون این که حرفی بینمان رد و بدل شود، تصمیم گرفتیم خریدی از آنها بکنیم. حالت ماخوذ به حیایشان و بیدریغیِ مهماننوازانهشان برای نشان دادن موزه به ما شاید به این ترتیب کمی جبران میشد. من از همان بانوی باستان شناسی دو گردنبند خریدم. صادقانه گردنبندهای دوستش را هم که در آنجا حضور نداشت برای فروش عرضه می کرد. وقتی پرسیدم کدام یک از آنها به خودش تعلق دارند، فهمید میخواهم کمکی کرده باشم و گردنبندهای خودش را نشانم داد که اتفاقا خیلی هم مرغوب نبودند. با این وجود دو تا از او خریدم. پویان و پدرام نیز با قیمتهایی مناسب چنین کردند. وقتی میخواستیم خارج شویم، پولی را که قرار بود بابت عکاسی بپردازیم را گوشزدمان کردند. هنگام ورود در مورد ورودیهای حرف زده بودند، که از ما نگرفته بودند و ما هم یادمان رفته بود. وقتی کفشهایمان را پوشیدیم و خداحافظی کردیم و رفتیم، متوجه شدیم زمزمهای بین چند تا از آنها در گرفت و یکی از آنها چیزی گفت. وقتی از ساختمان خارج شدیم و داشتیم از پلهها پایین میرفتیم، در مورد آنچه که شنیده بودیم تبادل نظر کردیم. ناگهان یادمان آمد و هر سه به این نتیجه رسیدیم که گویا داشتند در مورد ورودیهای که نگرفته بودند حرف میزدند. شگفتزده شدیم که این ملت چقدر بلندنظر هستند که بعد از خریدمان از آنها رویشان نشده گوشزد کنند که ورودیه را فراموش کردهایم. برگشتیم و پول ورودیه را دادیم و خوشحالشان کردیم.
وقتی از موزه بیرون آمدیم، به گردش در شهر پرداختیم. خیابانی که با شیبی زیاد پایین میرفت و به منطقهای پر درخت و سرسبز ختم میشد توجهمان را جلب کرد و واردش شدیم. خود را در روستایی زیبا یافتیم. دو سوی جادهی خاکی پیشارویمان کوچه باغهایی بودند با دیوارهای کاهگلی و درختانی درخشان از شکوفههای زیبا. پرسه زنان در هوایی که به تدریج ابری میشد و بارانی پیش رفتیم. گذر ابرها از آسمان و جایگزین شدن آفتاب و مه و باران ریز چندان دلپذیر بود که حس کردم بهار را تازه در این سرزمین دارم تجربه میکنم. قدم زنان به زمین ورزش بزرگی رسیدیم که بقایای تندیسهای زمخت دوران استالین در گوشه و کنارش باقی بود. بیست سی جوان تاجیک داشتند فوتبال بازی میکردند. با دیدن ما بر شدت و حدت بازی خود افزودند و به بازی دعوتمان کردند. اما جز آنهایی که کنار میدان نشسته بودند برای صحبت کردن سراغمان نیامدند. اگر در ترکمنستان بود، بازیشان قطعا برای انداختن عکس دسته جمعی تعطیل میشد.
راه خود را ادامه دادیم و به کوچهای رسیدیم با خانههای زیبا. کنار یکی از خانهها در آن تنگنای کوچه، اتوبوسی چینی پارک شده بود و حدود یک دو جین بچهی بازیگوش و شاد داشتند در لباسهای رنگارنگ و قشنگشان آن دور و بر ورجه ورجه میکردند. شروع کردیم به حدس و گمان در این مورد که چرا این اتوبوس را در اینجا پارک کردهاند. حدس منطقی این بود که صاحب خانه رانندهی اتوبوس است. و حدس درست آن بود که تمام این بچهها برادر و خواهر بودند و پدرشان ناگزیر بود برای ترابری از اتوبوس استفاده کند!
وقتی پیش رفتیم بچههای بازیگوش دورمان را گرفتند. همه به هم شبیه بودند و تازه من شک کردم که نکند همه همتبار باشند. از یکی دو نفرشان پرسیدیم و آنها هم گفتند که با برادرها و خواهرهایشان همانجا زندگی میکنند. ابراز علاقه کردیم برادر و خواهرهای دیگر این مجموعهی ده دوازده نفره را ببینیم و به این ترتیب سه چهار بچهی دیگر هم به این کودکستان اضافه شدند. کم کم سر و کلهی پدر خوشبخت این خانواده هم پیدا شد. با زنی همراه بود که دست بالا میتوانست سه چهار تا از این قبیله را زاییده باشد. مرد احتمالا با توجه به توانایی ادارهی خانوادهاش، تاجیک ثروتمندی بود. با تبختر به ما خوشامد گفت و برای شام دعوتمان کرد که با ادب رد کردیم. گفت همهی این کودکان فرزندانش هستند و بقیهشان هم در خانهاند! چند شهر از ایران را دیده بود و بسیار در این مورد فخر میفروخت. چند عکسی با هم انداختیم و وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم و میرفتیم بچهها همه کنار هم ایستادند و یکصدا بدرودمان گفتند. مشاهدهی آن جمعیت شاد و شنگول واقعا دلپذیر بود. پویان با دیدن خداحافظی پرشور بچهها گفت:” عجب صحنهی باشکوهی! مثل استقبال از هیئتهای سیاسی شده…”
راستش برای اولین بار در عمرم هوس کردم ازدواجی تمام کنم و قبیلهای این شکلی از نسخههای کلون شدهی خودم و بانوان مربوطه ایجاد کنم. واقعا اگر آدم کار زیادی در جهان نداشته باشد، به حکم قوانین تکاملی شادترین چیزی میتواند تولید کند همین بچه است. اما به محض این که به دردسرهای بعدیاش فکر کردم هوسِ دلپذیر یاد شده چروکید و به باد فنا رفت!
گردشمان در کوچه باغهای پنجکنت چندان ادامه یافت که هوا تاریک شد. پویان که داشت کم کم به لقب صاحب الجیبیئِس والنقشه مفتخر میشد، ما را از راهی کوتاه به مهمانسرا رساند و همگی سر شب در اتاقمان آرام گرفتیم. پولی که بابت کرایه میپرداختیم به قدری اندک بود که کم کم داشتیم ناراحتی وجدان میگرفتیم. “بچهها، یعنی عیبی ندارد چراغ را روشن کنیم؟” “بچهها، میگم دستشویی نریم ! خرج تخلیهی چاهشان از کرایهمان بیشتر میشود ها!” این مشکل دوم البته به سرعت حل شد. توالت هتل در فضای آزاد قرار داشت و اتاقی وهمانگیز بود در چند قدمی اتاق ما. توالت عبارت بود از چهار دیواری بتونیای که سقفی شیروانی اما گشوده در بالا داشت، و سوراخی گشوده در پایین! وسط این اتاقک سوراخي بیمقدمه و بی تکلف دهان گشوده بود که به فضای خالی بزرگی در زیر توالت ختم میشد. فضای آن زیر حجمی معادل خود اتاقک داشت. این اولین بار بود که چنین رابطهی نزدیکی بین توالت و چاه توالت میدیدم.
شب را به خوردن خوراکیهایی که برایمان باقی مانده بود گذراندیم. تلویزیون را هم باز کردیم و کمی برنامههایشان را نگاه کردیم. معلوم بود فقیر هستند و پولی برای برنامهسازی ندارند. اما با این وجود همه چیز خیلی صمیمی و گیرا بود. مراسم جشن نوروز را نشان دادند که با معیارهای تاجیکستان واقعا باشکوه برگزار شده بود. وقتی به ایران اسلامی برگشتم از شنیدن این که صدا و سیما چقدر در بزرگداشت نوروز و ساعت تحویل سال کوشیده بود، جا خوردم. فکر کنم بد نیست چند مستشار رسانهای و معلم فرهنگ از تاجیکستان بیاوریم تا برخی از آقایانِ تازه کوچیده به فلات ایران را در مورد سنن کهن این سرزمین توجیه کنند.
مراسم نوروزیشان با رقص و آواز همراه بود و در کنار تندیس بزرگی از شاه اسماعیل سامانی برگزار میشد. نمادهای ایران باستان با دست و دلبازی مورد استفاده قرار گرفته بود و اشعار زیبای شاهنامه بود که با گویش تاجیکی بارها و بارها خوانده میشد. فرهنگی که در رسانهشان جریان داشت فقیرانه و بیپیرایه بود، اما به هیچ عنوان سطحی یا ساده نبود. عمقی داشت و رگ و ریشهای و صداقتی که توی چشم میزد. اخبارشان را هم گوش کردم و در این مورد هم عناصر چشمگیری یافتم. اخبارشان به راستی اخبار بود. نه در آن سوگیری سیاسی خاصی یافت میشد، نه پیام و شعاری پشت جملهها وجود داشت. معلوم بود برنامهسازانشان مشغول انتقال صادقانهی خبر به مردم هستند، بی آن که بکوشند در این میان چیز خاصی را تبلیغ کنند یا شعاری بدهند یا به دهن کسی یا جایی مشت بزنند!
اخبار خیلی با مزه بود: عسکر رحمان امروز صبح به بیمارستان شهر دوشنبه رفت و مقداری دارو را به آنجا اهدا کرد، کتابخانهی بیمارستان فلان جا را با کمک مالی سازمان ملل راه انداختند اما برقش هنوز قطع است!، مردم دلاور بدخشان مراسم جشن نوروز را به شیوهی کهن خودشان برگزار کردند، و ….
ناگفته نماند که در میان همین پخش اخبار، تصاویری هم از مردم دلاور بدخشان نشان داد که بسیار به دلمان نشست. تصویر به مراسم نوروز مربوط میشد. مردانی قباپوش و بلندبالا با چکمههای بلند نوک برگشته و کلاههای نمدی بلند و مو و ریش بلند در اطراف آتشی جمع شده بودند و گروه دیگری از ریش سپیدان معلوم بود به خواندن دعایی مشغول هستند. گویی داشتیم در تونل زمان به مراسم نوروز در دوران ساسانی نگاه میکردیم. عزممان را جزم کردیم که هر طور شده سری به بدخشان بزنیم.
کمی که گذشت، دیدیم هوا خیلی سرد شده است. بخشی از ناراحتی وجدانمان به خاطر ارزانی اتاق از بین رفت، وقتی در اثر سرمای هوا ناچار شدیم روی تخت، اما داخل کیسه خوابهایمان بخوابیم… هرچند این ماجرا بر کیفیت خوابهایی که دیدیم تاثیری نگذاشت…
بازی فوتبال در میان دشت سرسبز
ادامه مطلب: روز هفتم: 26 مارس – 6 فروردین 88 پنج شنبه – روایت پویان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب