روز یازدهم: دوشنبه 10 فروردین 88 – 30 مارس
روایت شروین
شب پیش با دوستان رایزنی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که احتمالا این میزبانان مهربان روی ما به عنوان نمادهای دینداری اسلامی حساب باز کردهاند و اگر صبح برای نماز صبح به موقع بیدار نشویم توی ذوقشان خواهد خورد. این بود که قرار گذاشتیم صبح ساعت پنج بیدار شویم. اکبرعلی هم شب قبل لابه لای حرفهای اندکش اشارهای کرد که ما صبح زود بیدار میشویم و برای نماز به مسجد میرویم. در اتاقی هم در آن خفته بودیم، تصویر بسیار بزرگی از کعبه یکی از دیوارها را پوشانده بود و در دینداری صاحبخانه تردیدی باقی نمیگذاشت. این بود که با وجود خستگی تصمیم گرفتیم حتما صبح زود بیدار شویم.
ساعت تلفن همراهم را روی پنج میزان کردم و صبح با دکنک بیدار شدیم. سهراب و اکبر علی زودتر بیدار شده بودند و مهمانداری را تمام کردند. چون وقتی در را باز کردیم دیدیم آفتابهای پر از آب گرم را پشت در اتاق گذاشتهاند تا با آن دست و رویمان را بشوییم. رفتیم و دست و رویمان را شستیم و منتظر نشستیم که بیایند و برای رفتن به مسجد صدایمان کنند. اکبرعلی اما گویا آدمشناستر از این حرفها بود. ما که در انتظار نشسته بودیم، کم کم طبق معمول شروع کردیم به بگو و بخند و حرف زدن در مورد تجربههایی که در سفر به دست آورده بودیم. تا این که دیدیم کم کم هوا روشن شد و خبری از چاوشان مسجد نشد. بالاخره در باز شد و اکبرعلی و سهراب وارد شدند. اما این بار سفرهی صبحانه را آورده بودند. اکبرعلی با مهربانی لبخندی زد و گفت:” آهان، نمازتان را همین جا خواندید، نه؟”
دقایقی نگذشته بود که رحمت الله هم به ما پیوست. این بار لباس پلوخوری پوشیده بود و با کت و شلوار و کراوات نزدمان آمده بود. برای جبران محبت پویان که حافظ را هدیه کرده بود، برای هر کدام از ما دو تا از کتابهایش را آورده بود. شعرهای فارسی خودش بود که در دوشنبه چاپ شده و به الفبای کریلیک نگاشته شده بود. صحبت در میانمان گل انداخت و این بار هم من بیشتر صحبت کردم و هم اکبرعلی که کم کم رویش به ما باز شده بود. رحمت الله شعرهایی از خودش را برایمان خواند و من هم که روی چند برگ چندتایی از شعرهای خودم را همراه داشتم، به یاد آوردم که برخی از آنها به مردم این منطقه مربوط میشود. پس رفتم و آنها را آوردم و برایشان خواندم.
كجاييد جنگاوران شكوه كجاييد اي راهبانانِ ماه
چه شد پارسي جنگجوي سوار كجا رفت سغدي نگهبان راه؟
كجا گم شده رد پاهاي رخش كجا هي هي مهرِ گردونه خواه؟
نمانده در اين خاك يك بذر شاد؟ از آن جنگل پرفسون پگاه؟
نرفته به جز سيل بيداد و خشم مگر بر سر و چشمها، بر نگاه
به خاليِ اشموغهاي تهي فقط خفته انباشته صد گناه
شده مسخ آيينه آن عكس زشت از اين شرمها نيست بهتر گواه
كسي را دگر عار از خويش نيست از اين رو شده روزگارت سياه
رحمت الله وقتی شعرها را شنید، گفت “چقدر نغز است!” و با کاربرد باستانی این واژه برای سخن شادمانم کرد. برای دقایقی برای هم شعر خواندیم و آخرش برگهها و شعرها را به او هدیه دادم با این قول که “اتحاد ایرانیان چندان دور نیست. باز همگی یکی خواهیم شد”.
زودتر از آنچه که انتظار داشتند برخاستیم و اجازهی رفتن خواستیم. در حیاط خانه عکسی با هم انداختیم. اکبرعلی رفت و قبای زیبای تاجیکیاش را با لباس و کاپشن مدرنی عوض کرد و همگی عکسی انداختیم. بعد اکبرعلی با اصرار ما را با ماشین بنز تر و تمیزش به ایستگاهی رساند که میتوانستیم از آنجا به دوشنبه برویم. با راننده هم چانه زد و نزدیک بود پول کرایهی ما را هم بدهد که نگذاشتم.
وقتی به دوشنبه رسیدیم، ماشینی گرفتیم و یک راست به سوی ورزاب حرکت کردیم. این ورزاب شهرکی بود کوچک در دل کوه که چند روز پیش هنگام گذر از پنجکنت به دوشنبه از کنارش گذشته بودیم. کوهستانهای اطرافش سرسبز و پردرخت و زیبا بود، بی آن که مثل ارتفاعات سغد وحشی و پربرف و بهمنگیر باشد.
رانندهمان جوانی بود معتاد که سخنانش نامفهوم بود. گفتیم میخواهیم از ورزاب بگذریم و جایی زیبا برای کوهنوردی پیدا کنیم. وقتمان داشت پایان مییافت و هنوز روزی را کامل در طبیعت نگذرانده بودیم.
جوان ما را برد و برد تا آن که در فاصلهای به نسبت دور از ورزاب در برابر کوهی نگه داشت و گفت:” این کوه قشنگ است. منظرهاش نغز است!” فکر میکرد آن همه راه آمدهایم تا از کوهها عکس بیندازیم.
پیاده شدیم و پولش را دادیم و از پلی گذشتیم که بر رود ورزاب زده شده بود. بعد از دهی کوچک گذشتیم و از جادهی کوهستانی زیبایی بالا رفتیم. به سرعت خود را در کوهستانی زیبا یافتیم و راهمان را آنقدر ادامه دادیم تا به پیرمردی کهنسال رسیدیم که برای خودش در شیب کوهی نشسته بود. خوش و بشی کردیم. نود و پنج سال سن داشت و هر روز برای گردش از خانهاش در آن پایینها تا این ارتفاع بالا میآمد. آفرینی گفتیم و راه خود را ادامه دادیم.
بالاخره در شیب تپهای در کنار رودخانهای خروشان و زیبا لنگر انداختیم. نهار میوه خوردیم و کنسرو. این کنسروها را من از ایران آورده بودم و تا این لحظه حملشان کرده بودم. بی آن که مهلتی برای خوردنشان پیدا شود. دوستان در اینجا بالاخره همت کردند و بارم اندکی سبک شد.
همانجا لمیدیم و کمی استراحت کردیم. آب رودخانه به قدری زلال و تمیز بود که قصد کردیم کمی آب بازی کنیم. در آن آب تنی خفیفی کردیم. دوستانم سر و ریششان را شستند و من هم سر و صورتی صفا دادم. بعد همگی سرخوش از زیبایی طبیعت و درختان غرقه در شکوفه، دور هم نشستیم. قرار شد به هم انگارهی سفر و بازخورد بدهیم. انگارهها و بازخوردها همچنان که انتظارش را داشتم، بسیار سنجیده و فکر شده و سودمند بود. وقتی گفت و گویمان تمام شد، هر سه بهتر به تصویری که در سفر در چشم یارانمان ساخته بودیم آگاه بودیم.
آنچه برای هر سه نفرمان خوشایند و حتی تا حدودی نامنتظره بود، این بود که در کل این دو هفتهی سفر حتی یک دقیقه را هم با ناراحتی نگذرانده بودیم و کوچکترین دلخوریای میانمان پدیدار نشده بود. این در سفرهای دراز مدتی مانند این بسیار ارزشمند بود. پیش از آن به اشکال بسیار گوناگون بسیار سفر رفته بودم و میدانستم که آدمها وقتی از حدی بیشتر به هم نزدیک شوند و مدتی طولانیتر از حدی با هم بمانند، از رفتارهای کوچک هم خسته و دلخور میشوند و حوصلهشان از هم سر میرود.
دیدار با پیرمرد کوهنشین
من عادت داشتم تنها سفر کنم. تنها همپای واقعی سفری که داشتم، پویان بود و او هم به این دلیل که سازگاری عجیبی با خلق و خویم داشت. تقریبا تمام ترجیحهایمان هنگام سفر همسان بود. همان جاهایی که دیدنش برایم جالب بود برای او هم جذاب محسوب میشد و وقتی نقشهی سفری را میچید، اطمینان داشتم که من هم اگر به حال خود گذاشته شوم دقیقا همان مسیر را انتخاب میکنم. و حتی وقتی پای خوردن غذا و انتخاب خوراک پیش میآمد هم سلیقههایمان یکسان بود. این سازگاری در حدی بود که برای سفر چین که برایم بسیار مهم بود، به دوستان اعلام کرده بودم هر مسیری را که پویان برگزیند من هم خواهم رفت و در واقع رای خود را به او داده بودم.
پویان در ضمن به عنوان همسفر یک مزیت بسیار بسیار مهم داشت و آن هم این که خلوت آدم را به هم نمیزد. وقتی برای اولین بار قرار شد سفری دونفری به جنوب ایران بکنیم، قرار گذاشتیم که هر وقت دلمان خواست از هم جدا شویم و مسیرهای متفاوتی را طی کنیم. پیشداشت خودم آن بود که دست بالا یکی دو روزی را با هم هستیم و بعد برنامههای شخصیمان تداخل میکند و راههایمان از هم جدا میشود. اما این همسفر گرامی به قدری همراه بود و خلوتم را محترم میداشت که ما حدود دوهفته را با هم سفر کردیم و حتی یک لحظه هم به هیچ کداممان بد نگذشت.
پیش از آن سفرهای زیادی را با پویان تجربه کرده بودم. در واقع سه ربع ایران خودمان را با او شهر به شهر و ده به ده زیر پا گذاشته بودم. تنها آذربایجان و کردستان مانده بود و آن را هم قرار بود به زودی برویم.
با این وجود وقتی پدرام هم به سفر آسیای میانه اضافه شد. کمی دغدغهی خاطر این خلوت را داشتم. پدرام بر خلاف پویان آدم کم حرف و ساکتی نبود. در واقع نمونهای از جوانان سرزنده و شلوغ و پر شر و شور بود که کسی را به حال خود وا نمیگذارند. از حق نگذریم که در این سفر پدرام به راستی در رعایت حقوق همسفران و همدلی با خواستهای یاران سنگ تمام گذاشت. اما به هر صورت خلق و خویش با پویان متفاوت بود. وقتی با پویان بودم، برای خودم در گوشهای مینشستم و چیزی مینوشتم یا شعری میسرودم. اما با پدرام، مگر وسوسهی بگو و بخند میگذاشت.
زیمل مقالهی مشهوری دارد به نام “مسئلهی سه نفر” در این مقاله میگوید که وقتی جمعی از دو نفر به سه نفر تبدیل میشوند، همه چیز تغییر میکند، و در واقع واحد پایهي نهاد اجتماعی سه نفره است. چرا که دو نفر میتوانند به ضرر نفر سوم دست به یکی کنند و به این ترتیب نوع روابط و محاسبات رفتاری در میانشان بسیار پیچیدهتر میشود.
این حقیقتی بود که در جریان سفر ما به خوبی دیده میشد. با این تفاوت که کوچکترین نشانه و حرکتی در راستای اتحاد دو نفر در برابر نفر سوم وجود نداشت. یارانم آماده بودند تا به سرعت سلیقه و میل دوستان را به خواست شخصیشان ترجیح دهند. احتمالا در این جمع سه نفره من بیگذشتترین و خودخواهترین عضو تلقی میشدم. این هم تا حدودی میراث تنها سفر کردنهای پرشمارم بود که پی گرفتن یک برنامهی شخصی و تعقیب سیاست “به حال خود بودن” را به عادتی پایدار تبدیل میکند.
به هر صورت، سفر سه نفره با پدرام و پویان بر خلاف انتظار اولیهام، به همان درجهای از عمق و شادمانی منجر شد که در سفرهای دونفرهام با پویان سابقه داشت. در این مدت خلق و خوی هر سه نفرِ ما به هم نشت کرده بود. من و پویان که معمولا در سفرهایی از این دست کم حرف و غرق افکار خود هستیم، بشاش و پرحرف و شلوغ و صد البته شیطان (به آن معنی که افتد و دانی!) شده بودیم. نگاه مهندسانهی پویان در من و پدرام رسوخ کرده بود و کم مانده بود که ما هم تقدسی اهورایی برای نقشهی شهرها قایل شویم. تاثیر من بر دوستانم هم امیدوارم چیز بدی نبوده باشد.
پس از ساعتی آرمیدن و گپ و گفت در مورد زیر و بم سفر، من خوابم گرفت. چرتی زده بودم که دیدم پویان و پدرام شاد و شنگول آمدند و خبر دادند که جایی مناسب شب ماندن یافتهاند. هر سه به این نتیجه رسیده بودیم که باید امشب را در همین بهشت سرسبز و زیبای کوهستانی بمانیم. اما من کمی نگران بارش باران بودم و پدرام اندکی در فکرِ حملهی خرس و گرگ که میگفتند در این کوهها زیاد است. من و پویان به تجربه دیده بودیم که جانوران به این سادگیها به انسان حمله نمیکنند. به ویژه وقتی سه تن باشند و یکیشان هم دندانپزشک و آن یکیشان دارای ریشی به این بلندی باشد.
به هر صورت، دوستانم در گردشی کوتاه منطقهای محصور را یافته بودند که هر دو نگرانی را از بین میبرد. محوطهای که یافته بودند محصور بود و بخش سقفدار کوچکی هم در میانش بود. یعنی هم باران را دور میکرد و هم خرس و گرگ را. تا آنجا پیادهروی سرخوشانهای کردیم در حالی که از میان درختان پرشکوفه و سنگهای بریده بریدهی عظیم میگذشتیم.
در همین منطقه بساط شب ماندن را برقرار کردیم. بعد از آوردن آب و انجام کارهای تدارکاتی، روی تپهای بلند رفتم که مشرف به محل اقامتمان بود. تک درخت عظیم پرشکوفهای بر تپه قد برافراشته بود و رویارویش ستیغ پربرف کوهها قرار داشت. همانجا بود که تا زمان غروب خورشید نشستم و به صورتبندی نهایی مفهوم “من پارسی” دست یافتم.
به این شکل، آن شب را همان جا گذراندیم. پای آتشی گرم و سرخ، زیر آسمانی پرستاره و درخشان، و سرمست از وزش بادی کوهستانی.
ادامه مطلب: روز یازدهم : 30 مارس – 10 فروردین 88 دو شنبه – روایت پویان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب