روز یازدهم : 30 مارس – 10 فروردین 88 دو شنبه
روایت پویان
به خیال نماز صبح در مسجد، ساعت 5:30 بلند میشویم، با این که سعی میکنیم، سر و صدا نکنیم، ولی باز، بعد از چند دقیقه سهراب و اکبر علی به خدمت حاضرند. آب گرم در کتریها برای دست شستن و وضو و ما مشغول میشویم. مدتی تنهایمان میگذارند .
بساط برچیدن رخت خواب و بعد گسترانیدن سفره صبحانه با نان داغ و کره و مربای تمشک و تخم مرغ. زمان خوردن صبحانه، اکبر علی با کانالهای ماهواره ور میرود تا به کانال اخبار روسی میرسد، با پیش فرض این که، وقتی ما فارسی بلدیم، حتماً روسی هم بلدیم، روی کانال روسی، میماند.
اکبر علی با توجه به این که تنها مهمان دارمان است، کمی پر حرفتر از دیشب شده و از خودش میگوید، که در حصار کارخانهای دارد و متمول است. در این بین، رحمت الله با کت و شلوار خاکستری اتوشده و کراواتی برازنده سر میرسد. به پاس کتابهایی که به او هدیه دادهایم، دو کتاب جیبی از اشعارش را هدیه آورده. رحمت الله که بسیار خوش صحبت است، دو باره میداندار میشود و گفتگو ادامه مییابد.
ما وقت زیادی نداریم، قبلاً برنامه ریزی کردهایم، که به ورزاب برویم. امروز روز طبیعتگردی است!
پس با این که کمی موجب دلخوری رحمت الله شد، مجبور شدیم از مهماندارانمان کسب اجازه کنیم برای رفتن. پیش از رفتن چند عکس یادگاری گرفتیم و از خانه در آمدیم.
از راست به چپ: سهراب، پویان، رحمت الله، اکبر علی، شروین
مراسم دست شویی مهمان، سهراب آبریز در دست و حوله بر دوش
روز گل گشت، حصار تا ورزاب و بعد غزنه:
اکبر علی مهربان، با ماشین بنزش ما را به آفتابکزال میرساند و از آنجا با تاکسی به دوشنبه و با تاکسی دیگری به ورزاب میرویم.
ورزاب در 40 کیلومتری دوشنبه در همان مسیر پنج کنت است. درهای که به دلیل وجود، رودخانه پر آب ورزاب، به عنوان ییلاق دوشنبه مطرح است.
با ماشینی که از دوشنبه حرکت کردهایم، قرار گذاشتهایم که ما را به یک جای خوش آب و هوا در ورزاب ببرد، هدفمان بیشتر طبیعت گردیست و چون خودمان اطلاعات خاصی در مورد مکانهای طبیعی این منطقه نداریم، ترجیح میدهیم به مردم محلی اعتماد کنیم.
تقریباً 10 کیلومتر بالاتر از روستای ورزاب، در جایی به نام ییلاق غزنه، ماشین میایستد و میگوید اینجا باید پیاده شویم. جای سوت و کوریست، آن طرف جاده، بر روی رودخانه پلی کابلی وجود دارد که جاده فرعی آنطرفش را به جاده اصلی، وصل میکند. به نظر اینجا جای بدرد بخوری نمی آید، مشورت میکنیم، میرویم به آن طرف رودخانه و اگر جذبمان کرد، میمانیم و اگر نه بر میگردیم به همان حصار، و اطراف قلعه را بیشتر میگردیم. کوله بر پشت در آن سوی رودخانه پیش میرویم و اول از همه توالتی پیدا میکنیم. با پرس و جو از مردم، متوجه میشویم که آبشاری در همین نزدیکیها است. بختمان را میآزماییم.
غزنه، آبشار، شکوفه، بهار:
کولهها به شدت سنگین هستند و نمیتوانیم مسافت زیادی را کولهکشی کنیم. دره فرعیی که ویلاسازی شده است را به سمت بالا ادامه میدهیم. بالادست ویلاها جاده خاکی تمام میشود و راه مالرویی به بالای یال صعود میکند البته بعد از گذر از رودخانه کوچکی.
کنار نهر، پیرمردی نشسته، بعد از سلام و علیک، از جای چشمه و آبشار میپرسیم، که میگوید همین یال را به بالا بروید، دیده میشود. می گوید سنش 95 سال است.
اطراق در کنار درخت گردوی کهنسال
کمی بالاتر، در کنار درخت گردوی کهنسالی اطراق میکنیم. اینجا بینهایت زیباست و بعد از این همه تجربه فضاهای شهری، چنین آرامشی را لازم داشتیم. رودخانهای از کنار همین درخت گردو پایین میرود و چند متری بالاتر از ما، رودخانه با سریدن روی تخته سنگی صاف، و حوضچه زیرینش، ما را به آب تنی میخواند. من و پدرام نمیتوانیم تحمل کنیم و میرویم داخل آب و هر سه مان سر و صورتی میشوریم. ولی آب بیش از اندازه سرد است!
گلهای لاله زرد و سرخ، شکوفههای درختان میوه وحشی، کوههای سپید پر برف در بالا، مثل تابلو نقاشی است.
گاوها در دوردست مشغول چرا هستند. محیط خیلی امن به نظر میرسد. نهار را که میخوریم، به این نتیجه میرسیم که شب را همینجا بمانیم.
شروین در خواب است، من و پدرام هر کدام از سویی به شناسایی منطقه میرویم و بالاخره، کمی بالاتر از جای فعلی، منطقه محصوری را پیدا میکنیم که برای خواب مناسب است. فکر میکنم اگر 20 روز دیرتر میآمدیم، اینجایی که برای شبمانی پیدا کرده ایم، قلمرو گوسفندان بود! اینجا محل اقامت خانواده کوچ نشینی است که هنوز به ییلاق نیامدهاند.
خورشید کم کم غروب میکند و پسرکی 10 ساله، دائم از دور، ما را می پاید، هر چه میخواهیم، با او ارتباط برقرار کنیم، نمیشود. از ما میترسد، بالاخره با حفظ فاصله، نامش را میپرسیم. مهربان نام دارد. و معلوم میشود که ما در ییلاق خانواده او بیتویته کردیم. کسب اجازه میکنیم که میتوانیم امشب اینجا بمانیم. از دور بدون این که نزدیک شود، میگوید اشکالی ندارد، فقط سایبان چوبی که دارند را نباید آتش بزنیم! معلوم است ما را با اشموغها اشتباه گرفته.
شب در بر آتش، تن ماهی و ذرت و پیاز میخوریم و بعد هم چای. هوا کم کم سرد میشود، و آتش لذت بخشتر. پدرام و شروین به کیسه خوابها رفتهاند تا بخوابند ولی من به کمک باطریی که از امیر محمد جوادی (دوست خوبم، پزشکی که عکاس و گرافیست معروفی است! و خودش این باطری را به همت بهرام دوست دیگرمان به دست آورده) گرفتهام، میتوانم ساعتها بنشینم و سفرنامه بنویسم!
آسمان پر ستاره و روشن است. من هم خواب آلودم، میروم که بخوابم. شب بخیر ای آسمان پرستاره! ای رویاهایی که هنوز ندیدمتان!
شروین و شکوفههایش…
پویان در آرامش محض!
وقتی پدرام به روشن شدگی رسید
ادامه مطلب: روز دوازدهم: سه شنبه 11 فروردین 88 – 31 مارس – روایت شروین
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب