پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش دوم: سپاه مرو

بخش دوم: سپاه مرو

وقتی به مرو رسیدند، معلوم شد كه شهرت نیكِ محمد تنها به درون قافله محدود نبوده است. سربازانی كه با مازیار همراه بودند و مسافران كاروان به زودی در شهر خبرِ حمله‌ی گرازان و پرهیز كردنش از خونریزی را برای همه تعریف كردند. پس در اندك زمانی در مرو پیچید كه جوانی خنیاگر در كاروان بوده كه آوازش گرازان خونخوار را رام كرده و او را از دستبرد به مال بازرگانان باز داشته است. از این رو محمد در هر جا كه پا می‌گذاشت، ستایندگانی را می‌یافت و سخنانی خوشایند می‌شنید و با این درخواست روبرو می‌شد كه چیزی بخواند یا آهنگی بنوازد.

جذابیت این شهرت خیلی زود از بین رفت و محمد كه آسایش خود را به این دلیل از دست رفته می‌دید، ترجیح داد بر خلاف سایر كاروانیان در شهر پرسه نزند و در كاروانسرای بزرگی كه كاروانشان در آنجا منزل كرده بود، بماند.

با این وجود، در همان چند ساعتی كه در شهر گذرانده بود، متوجه شد كه جنب و جوشی در میان مردم برپاشت. سربازان بسیاری در كوچه‌ها به این سو و آن سو می‌رفتند و جارچیان در میدانها و چارسوقها شعرهایی برانگیزاننده را به آواز می‌خواندند كه چون محمد از سابقه‌شان آگاه نبود، چیزی در موردشان نمی‌فهمید.

وقتی به كاروانسرا بازگشت، از دیدن پدرش در آنجا تعجب كرد. طرخان قرار بود پس از رسیدن به مرو نزد دوستی قدیمی برود و محمد را به او بسپارد، و خود پس از مدتی كوتاه به شهر خویش بازگردد. اما در كاروانسرا، همهمه‌ای بود. شماری زیاد از سرداران مرو كه زره سبك خراسانی و كلاهخود پردار بر سر داشتند، در میدانگاهِ كاروانسرا به همراه طرخان روی سكویی نشسته بودند و با حرارت با هم حرف می‌زدند. محمد هم از میان ایشان سركی كشید و متوجه شد كه در مورد نبردی زودهنگام سخن می‌گویند.

مازیار، كه آشكارا در میان سرداران مروی موقعیتی ممتاز داشت، با لحنی متقاعد كننده گفت:” این بهترین راه است. پیكی كه برای بسیج و آوردن مردان فاراب رفته ‌است، امروز و فردا با همشهریانت به مرو خواهد رسید. علی مرورودی انتظار دارد تو را در راس سپاهیان فاراب ببیند.”

یكی دیگر از سرداران كه میانسال و سرد و گرم چشیده بود، دستی به سبیلهای بلندش كشید و گفت:” در ضمن، از یاد نبر كه امیر اسماعیل ناسپاسی را از حد گذرانده است. همین سه سال پیش بود كه در برابر برادرش عقب نشست و عهد كرد كه دیگر نافرمانی نكند. هنوز نقش خاتمی كه بر پیمان با برادرش نهاد خشك نشده است و دارد نافرمانی می‌كند.”

طرخان گفت:” با این وجود، امیر اسماعیل را دست كم نگیرید. او هم از فرزندان سامان است و هم جوان و قبراق. كارش را سبك نگیرید.”

سرداری دیگر كه جوان و خوش چهره بود و ریش خود را تراشیده و تنها سبیلهای را باقی گذاشته بود، گفت:” چه بیم از سپاه بخارا؟ آنان را پیش از این نیز شكست داده‌ایم. من در لشكركشی سه سال پیش با امیر نصر بودم و دیدم كه چگونه بخاریان از برابر سپاه سمرقند و مرو گریختند.”

طرخان گفت:” در آن هنگام عقب نشستند، از آن رو كه اسماعیل خواهانِ جنگیدن با برادرش نبود. امروز، اما اوضاع فرق می‌كند. او سه سال را در بخارای ثروتمند گذرانده و بی‌گمان سپاهی گران در اختیار دارد. در اندیشه‌ام كه امیر نصر با اعتماد به نفسی بی‌جا با برادر جوانترش روبرو شود.”

مازیار گفت:” حتی اگر چنین هم باشد، تنها ضامن پیروزی، حضور سرداران در میدان نبرد است.”

طرخان گفت:” من كه نگفتم از فرمان امیر نصر تمرد می‌كنم. وقتی فرمان داده همه‌ی سرداران با سپاهیان شهرهای خویش در لشكر مرو گرد هم آیند، راهی برای چون و چرا باقی نمی‌ماند. اما در این كه هم اكنون با سپاه حركت كنم تردید دارم. بهتر آن است كه به فاراب بروم و خود بر روند بسیج سربازان نظارت كنم.”

همان سردار جوان گفت:” چه اهمیتی دارد، پیكی كه به فاراب رفته ایشان را بسیج خواهد كرد و دهگانان و حاكم فاراب نیز آنقدرها در امور لشكری ورود دارند كه گروهی شایسته را به لشكر امیر نصر بفرستند.”

طرخان گفت:” آنقدرها گرد و خاك میدان نبرد را خورده‌ام كه بدانم جنگیدن با سربازانی كه جل و پلاس‌شان را زیر نظر من نبسته‌اند و نامسلح و نامجهز به میدان می‌روند، خودكشی است.”

مازیار گفت:” دوست من، راستش را بخواهی، راهی برایت نمانده است. تا تو بخواهی به فاراب بروی و بازگردی دو روزی از رسیدن قشون شهرت به مرو خواهد گذشت. می‌خواهی بگویند محمد طرخان از حضور در هنگامه هراسید و تعلل كرد تا در میان پیشاهنگان سپاه مرو نباشد؟”

خون به پیشانی طرخان دوید و گفت:” بگویند می‌هراسم؟ چه كسی این قدر جگرآور است كه چنین حرفی بزند؟”

مازیار گفت:” چنین خواهند گفت، اگر سپاه فاراب بی تو از مرو حركت كند. علی پسر حسین مرورودی را می‌شناسی و به همراهش در نبردها بوده‌ای. كسی نیست كه هنگام بسیج قوا دسته‌ای را عقب سرِ خود باقی بگذارد، بدان امید كه سركرده‌ای خواهد رسید و جمعشان خواهد كرد.”

طرخان گویی تسلیم شده باشد، گفت:” بسیار خوب، گویا چاره‌ای نمانده باشد. در حد امكان سپاه خود را در همین جا تجهیز خواهم كرد.”

همان سردار میانسال گفت:” آهنگران در محله‌ی خود شبانه روز به كار مشغولند و روزی هزار شمشیر و تبرزین از زیر دستشان بیرون می‌آید، آنچه را كه می‌خواهی اگر در مرو نیابی در جای دیگر هم نخواهی یافت.”

طرخان گفت:” به این ترتیب فقط یك كار باقی می‌ماند. باید محمد را نزد آشنایی بگذارم تا تحصیل و درس و مشقش را آغاز كند.”

مازیار گفت:” از من می‌شنوی او را هم با خود بیاور. فرهی روشن از پیشانی پسرت نمودار است. اگر بیاید شگونش لشكر مرو را پیروز خواهد كرد.”

طرخان گفت:” چندی گمان داشتم او نیز مانند من به جنگ و اسب و تیغ و كمان خو خواهد گرفت. اما حالا دیگر پذیرفته‌ام كه خواهان سپاهی شدن نیست. هوشی سرشار و هنری بسیار دارد كه بهتر است به میل خودش، در دانش و هنر پرورش یابد. وقتی قرار نیست سپاهیگری پیشه كند، نامدار شدن در میان سپاهیان نیز به كارش نمی‌آید. ماندنش در مرو امن‌تر است.”

مازیار گفت:” چندان هم مطمئن نباش. بیشتر به خاطر ناامنی مرو است كه اصرار دارم او را بیاوری. بودنش با سپاهی بزرگ و پیروزمند كه پدرش هم سردارِ آن است، امن‌تر از آن است كه در شهری خالی از سرباز و رویارو با دشمنان باقی بماند.”

طرخان كه گویی به دقت می‌دانست دوستش از چه سخن می‌گوید، پرسید:” هوم… عیارانِ سیستانی را می‌گویی؟”

سرداری دیگر از آن میان گفت:” آری، سربازان صفاری را می‌گوید. عمرو پسر لیث هنوز از یاد نبرده كه سه سال پیش مرو را گرفته بود و سرداران سامانی با زحمت بسیار بیرونش راندند. شك ندارم كه بار دیگر در گرماگرم كشمكش دو برادر به این سو لشكر خواهد كشید.”

طرخان گفت:” اما او هنوز شرِ هرثمه را از سر خود دفع نكرده است.”

سردار میانسال گفت:” تو اگر بودی كدام را برمی‌گزیدی؟ به مروِ ثروتمندِ خالی از سپاه می‌تاختی یا با هرثمه پسر اعین نامدار و هوشیار گلاویز می‌شدی؟”

سردار جوان گفت:” من دوستانی در میان عیاران دارم، یكی از نقیب‌هایشان می‌گفت عمرو برای چیره شدن بر كل ایران زمین نقشه دارد و خواه ناخواه به زودی به این سو خواهد آمد. فرصتی بهتر از این به دستش نخواهد افتاد.”

طرخان گفت:”حتی اگر عیاران سیستانی شهر را هم بگیرند، به مردم آزاری نخواهند رساند. مانند خراسانیان جوانمرد و مردانه‌اند.”

مازیار گفت:” آری، اما جنگ جنگ است. احمد پسر طاهر كه حكومت شهر را در دست دارد، مردی سخت و جنگی است و آسان مرو را به دشمن وا نخواهد گذاشت. اگر نبردی درگیرد از هردو سو كشته‌ی بسیار برخاك خواهد افتاد. گذشته از این، پسرت هنوز نوخاسته است و شاید بودنش در سپاهی بزرگ و نیرومند میل به اسب تاختن و نیزه انداختن را در دلش بیدار كند.”

طرخان فكری كرد و گفت:” بگذار از خودش بپرسم. او دیگر برای خود مردی شده و باید انتخاب كند.”

حرفها كه به اینجا كشید، صدای محمد برخاست كه گفت:” من با شما خواهم آمد.”

سخن سرداران چندان گرم شده بود كه هیچ كس متوجه نشده بود كه محمد نیز از میانشان به داخل حلقه‌ی بحث خزیده و در گوشه‌ای سخنانشان را می‌شنود. با برخاستن صدایش، چندین و چند جفت چشم به سویش چرخید. محمد كه از این توجه ناگهانی كمی دستپاچه شده بود، گفت:” با شما می‌آیم، پدر. از سویی آرزوی دیگر سرزمینهای نو را دارم و در داستانهای گوسانان بسیار در مورد بخارا شنیده‌ام. از سوی دیگر، از میدان نبرد نمی‌ترسم و دوست دارم این فن را نیز بیاموزم.”

طرخان با شنیدن این حرف گل از گلش شكفت و گفت:” آفرین فرزند، دیدید! پسر كو ندارد نشان از پدر. قول می‌دهم وقتی از این نبرد به مرو بازگردیم، از دلاوری‌هایش داستانها بگویید. آن وقت، می‌توانی با افتخار و سربلندی به هیربدستان‌های مرو بروی و هرچه كه می‌خواهی نزد هركه انتخاب كردی بخوانی!”

به این ترتیب، محمد طرخان و بخش عمده‌ی همراهانش به ارتش بزرگی پیوستند كه به تدریج در شهر بسیج می‌شد و می‌رفت تا زیر فرمان نصر پسر احمد سامانی، شاهِ مقتدر و محبوب ایرانی به میدان رزم بشتابد. محمد چیز زیادی در مورد سیاست روز نمی‌دانست و در آرامش فاراب بیشتر با داستانهای شاهان باستانی و روایتهای عاشقانه‌ای كه خنیاگران به آواز می‌خواندند سر و كار داشت. اما در مرو به ناگهان خود را به طور مستقیم درگیر روندهایی دید كه قرار بود در تاریخها نگاشته شوند.

جنب و جوش درون شهر چندان بود كه مردم خیلی زود از یاد بردند كه میزبان نوجوانی هستند كه با آوازهایش سركرده‌ی راهزنان را افسون كرده بود. از این رو محمد، كه حالا لباس چرمی سربازان را پوشیده بود و به دستیاری پدرش برای خرید و گردآوری سلاح و علیق عمل می‌كرد، از توجه افراطی‌ایشان در امان ماند. وانگهی، مردمی كه او را در یاد داشتند نیز در كسوت سپاهیان به هویتش پی نمی‌بردند، چرا كه در نگاهشان آوازه‌خوانان و خنیاگران را با شمشیر و اسب و میدان نبرد كاری نبود.

یكی دو روزی نگذشته بود كه معلوم شد سخن مازیار درست بوده است. كاروانهایی سواره و پیاده از مردان فاراب به مرو می‌شتافتند تا به اردوی خراسانیان بپیوندند. طرخان یكی از همراهانش را كه طرف اعتماد و خویشاوندش بود، و در كاروان با او همراه، به زادگاهش فرستاد تا در غیاب وی از خانواده و بقیه‌ی فرزندانش نگهداری كند. آنگاه فكر و ذكر خود را بر سازماندهی مردان فارابی متمركز كرد و محمد را كه با سخت كوشی و كاردانی به خدمتش برخاسته بود را همچون دستیاری و معاونی به كار گرفت. هنوز هفته‌ای از رسیدنشان به مرو نگذشته بود كه مردان همه در اردوگاه‌های بیرون شهر گرد آمدند و اسب و سلاح و علیق كافی دریافت كردند و آماده‌ی حركت به سمت شرق شدند. سپهدارشان، علی پسر حسین مرورودی بود كه از جنگاوران نامدار و پهلوانان خوشنام دورانش بود و با وجود جوانی‌اش، با خامی بسیار فاصله داشت و در همان سالیان اندك عمرش افتخاری بسیار اندوخته بود.

به این ترتیب بود كه صبحگاهی، كوسها و كرناها در مرو به صدا درآمد و شیپورچیان در محله‌ها به گردش درآمدند و جارچیان با صدای خوش آخرین دعوتهای خویش را از مردان شهر برای پیوستن به لشكریان اعلام كردند. محمد و پدرش كه مدتی بود در بیرون شهر و در اردوی فارابیان به سر می‌بردند، دیدند كه تك و توك مردانی كه ترجیح داده بودند واپسین شب قبل از حركت را نزد خانواده‌هایشان بگذرانند، از دروازه می‌گذرند و به سویشان می‌شتابند.

در اندك زمانی همگان در برابر خیمه و خرگاه بزرگ علی مرورودی صف بستند و خودِ علی پسر حسین كه از سحرگاه برای اسب تاختن و ورزش روزانه به دشت رفته بود، با یال و كوپالی تمام برای سان دیدن از ایشان سر رسید. محمد برای نخستین بار بود كه سپهداری چنین نامدار را از نزدیك می‌دید و از این رو همه چیز برایش تازگی داشت.

علی مرورودی در ظاهر از آنچه كه از این و آن شنیده بود هم جوانتر می‌نمود. دست بالا بیست و چند سالی داشت و هنوز در آغاز راه زندگی بود. با این وجود از حركاتش وقار و درایت می‌بارید و چشمان سیاه درشتی داشت كه بارقه‌ی هوشمندی و زیركی در آن می‌درخشید. ریشی كوتاه و سبیلی بلند و تابیده و موهایی تابدار داشت و به شیوه‌ی خراسانیان دستاری به دور كلاهخودش بسته بود و دنباله‌اش را بر دور گردن رها كرده بود. لباس ساده‌ی سپیدی بر جوشنش پوشیده بود و شنلی بلند به همان رنگ از جنس خز بر دوش داشت و محمد از سربازان شنید كه این را خودِ امیر نصر به دوشش انداخته است.

علی مردی با قد متوسط بود و بر اسبی نه چندان بزرگ نشسته بود، اما حركاتش چندان با اسب هماهنگ بود كه گویی بدنشان موجودی یكپارچه است و اراده‌ای یگانه بر آن فرمان می‌راند. او بی آن كه سخنی بگوید، از برابر صف طولانی سربازانش گذشت و با چشمان تند و تیزش همه را از نظر گذراند. وقتی نگاهش بر محمد افتاد، برای لحظه‌ای مكث كرد، و گویی جوانی‌اش توجهش را جلب كرده باشد، لبخندی كمرنگ زد. آنگاه از انتهای صف سربازان تاخت كنان به میانه‌ی میدان و رویارویشان تاخت و اسب خویش را ایستاند. بعد بر ركاب ایستاد و با صدایی كه به شكلی نامنتظره بلند و رسا بود، گفت:” درود بر مرویان، درود بر خوارزمیان، درود بر دلاوران افراسیابی، درود بر سواران چاچ و اسپیجاب، درود بر كمانگیران فاراب، درود بر گرزدارانِ اشروسنه، درود بر همه‌ی شما مردان خراسانی…”

سپاهیان با این آغاز شیوا، هلهله‌ای كردند و برخی مشتهایشان را بر فراز سرشان افراشتند و با حركت دستشان سخنانش را ستودند. علی لحظه‌ای مكث كرد تا هیاهو فرو بخوابد. بعد گفت:” مردان خراسان، می‌دانید كه سرور ما امیر نصر دیرزمانی است سركشی‌ها و تندخویی‌های برادر كهترش اسماعیل را تحمل كرده است. برخی از شما سه سال پیش در اردوی مشابهی بودید و به یاد دارید كه چگونه به سادگی از دروزاه‌های بخارا به درون رفتیم و امیر اسماعیل را به تسلیم و عذرخواهی وا داشتیم. چند روزی است كه پیكی از سوی امیر سامانی به مرو آمده و خبر آورده كه اسماعیل بار دیگر بنای سركشی و نافرمانی را گذاشته و از این رو امیر نصر را بر خویش شورانده است. امیر نصر پیشاپیش سپاهی گران از سمرقند به حركت درآمده و اكنون در راه بخاراست. ما نیز قرار است همان راه را در پیش بگیریم و به ایشان بپیوندیم و تا بخارا پیش بتازیم. جاسوسان و خبرآورانِ دوستدار امیر نصر گزارش كرده‌اند كه اسماعیل این بار نیز تمایلی به جنگیدن با برادرش ندارد و شوكت و هیبت نصر را برای تسلیم شدن بسنده می‌داند. از این رو امید داریم كه با كمترین خونریزی به بخارا درآییم و اسماعیلِ نافرمان را از حكومت آنجا عزل كنیم و به او فرمانبری بیاموزیم. به هرحال، چه درگیری رخ دهد و چه ندهد، مواجب سپاهیان بر عهده‌ی من است و تا درهمِ آخر پرداخت خواهد شد. هرچند می‌دانم ریختن خون مسلمانان و ایرانیان بخارایی را خوش نمی‌داریم، اما بگذارید خوی سلحشوری‌مان بر جای خویش باشد. بگذارید امیدوار باشیم كه میدانی شایسته برای جنگیدن و نمودن مردانگی خویش به دست آوریم.”

سربازان وقتی این جمله‌ی آخر را شنیدند و دیدند علی مرورودی سر اسبش را برگرداند و به سمت خیمه‌ی خود بازگشت، بار دیگر هلهله كردند و بعد با راهنمایی سرهنگان خویش پراكنده شدند و در دسته‌هایی گرد آمدند و در كاروانی بزرگ رو به راهِ بخارا نهادند.

محمد، در هفته‌ای كه به دستیاری پدر به رتق و فتق امور مشغول بود، با نوآمدگانی كه از فاراب می‌آمدند به قدر كافی دمخور شده بود. همشهریانش، كه از قدیم او را می‌شناختند، همسفرانی دوست داشتنی برایش بودند، و این تازه در صورتی بود كه سایر افسران را نادیده می‌گرفت. چون در برخورد با سرهنگان و سرداران سامانی دریافته بود كه پدرش در میان جنگاوران شهرتی دارد و در میدانهای نبرد به كارهای نمایانی دست زده‌ است و از این رو همه فرزندش را چون پسر خود گرامی می‌داشتند.

راه درازی كه تا بخارا در پیش داشتند، در گفتگو با این دوستان تازه و قدیمی كوتاه شد، و به وی‍ژه شبهایی كه دور آتشی می‌نشستند و غذای ساده‌ی سربازی را از خورجینها بیرون می‌آوردند و دور هم می‌خوردند، فرصتی بود برای آن كه محمد به هوای دل خود تار بزند و آواز بخواند. شهرت صدای زیبای او و مهارتش در نواختن تار به زودی چندان در سراسر اردو پیچید كه هر شب خیل خواستارانِ شنیدن صدایش بیشتر می‌شد و شمار سربازانی كه در خرگاه مردان فاراب مهمان می‌شدند تا هنرنمایی فرزند سردار آن قریه را ببینند، افزایش می‌یافت. طرخان، ابتدا چندان از این موضوع دل خوشی نداشت و می‌ترسید شهرت خنیاگری پسرش به ضرر هیبت و شوكتِ جنگاوری خودش تمام شود. اما وقتی دید محمد در طول روز مانند مردان جنگ دیده رفتار می‌كند و در مشقهای نظامی از همگنانِ سالمندترش كم نمی‌آورد، كم كم نگرانی را از دل فرو شست و به این محبوبیت نامنتظره‌ی فرزندش در میان سپاهیان رضا داد.

یكی از همین شبها بود، كه محمد در كنار پدرش و دو سه تن دیگر از مردان فارابی بر سنگهایی در كنار آتشی نشسته بود و داشت گوشت قرمه‌ی خشك شده را به همراه شوربای سبكی كه یكی از مردان گروهشان سرسری فراهم كرده بود، می‌خورد. در این هنگام بود كه همان سردار جوانی كه قبلا در مرو دیده بودش و به خاطر ریشهای تراشیده و سبیلهای بلندش در میان دیگران نمایان بود، به همراه دو سه نفر دیگر از دوستانش سر رسید و در كنار ایشان بر زمین نشست. سردار جوان كه در لباس سبك استراحت بود و خفتان و زره از تن به در كرده بود، بیشتر به جوانان شادخوارِ داستانهای ویس و رامین می‌ماند، تا سرداری مدبر. محمد طرخان، جایی در كنار آتش برای مهمانانش باز كرد و بعد خطاب به همان جوان گفت:” خوش آمدی دوست من، آنقدر در طول راه سرت به رسیدگی به سیورسات سوارانت گرم بود كه كم هم را دیدیم.”

جوان گفت:” آری، طبق معمول برخی از سواران مرو گویی به عشرت و تفرج بروند، علیق كافی بر نداشته بودند و نامنظم پیش می‌آمدند. دو روزی كشید تا بتوانم خطرهای این گونه رفتار كردن در سفری جنگی را به ایشان بفهمانم.”

یكی دیگر از مردان مروی كه همراهش بود، خندید و گفت:” آری، فرهاد در توضیح دادن این مخاطرات با راههایی غریب مهارت دارد. دوازده مرد نگون بخت كه دیشب را مست كرده بودند، تمام امروز را ناچار شدند به عنوان تنبیه كیسه‌ای سنگ را بر دوش خود حمل كنند و پیاده راه بیایند.”

سردار جوان گفت:” بهتر است شبی خسته و كوفته به خواب روند تا این كه هفته‌ای دیگر با شبیخون بخاراییان سرِ خود را از دست بدهند. در ضمن، بدنی آماده نداشتند و اگر قرار بود همانطور بر اسب تا بخارا بیایند، در میدان نبرد قدرتِ دویدن و شمشیر زدن نمی‌داشتند.”

محمد در این میان بیخ گوش یكی از مردان فارابی كه به فاصله‌ی كمی كنارش نشسته بود پرسید:” این سردار كیست؟ به او نمی‌آید چنین فرمانی را به سربازی بدهد، و بعید است كه سرباز هم اطاعت كند.”

مرد فارابی به همان ترتیب آهسته در گوشش گفت:” این جوان برادرزاده‌ی علی مرورودی است. به ظاهرِ مهربان و آراسته‌اش نگاه نكن. در میدان جنگ دلاوری مهیب است و سربازان هم او را بسیار می‌ستایند و از او حساب می‌برند…”

طرخان گویی دنباله‌ی گفتار همشهری‌اش را گرفته باشد، گفت:” آوازه‌ی مدیریت فرهاد در میان سواران خوارزم به نیكی پیچیده است، اگر مشقی این چنین به سربازانش داده، لابد بدان نیاز داشته‌اند.”

فرهاد برای آن كه موضوع صحبت را عوض كند، گفت:”برای رساندن خبری به نزدتان آمده‌ام، می‌گویند امشب عمویم به نزد شما خواهد آمد.”

طرخان با تعجب گفت:” سپهدار علی مرورودی؟ امشب را مهمان ما خواهد بود؟ ای كاش زودتر می‌گفتی تا خوراكی شایسته فراهم كنیم.”

فرهاد لبخندی زد و گفت:” دل آسوده دارید، بعداز شام خواهد آمد. همان وقتی كه پسرت محمد به خواندن و نواختن آغاز می‌كند، فكر كنم حتی او را تشخیص ندهید. معمولا شبها با لباس مبدل در میان سپاهیان می‌گردد و با سربازانش سخن می‌گوید، بی آن كه بدانند دارند با فرمانده‌شان حرف می‌زنند. در این چند شب خبرِ محبوبیت صدا و ساز محمد فارابی را شنیده است و گمان كنم امشب به نزدتان بیاید. گفتم كه محمدِ جوانِ ما آماده باشد و سرودی شایسته را برگزیند.”

محمد كه در این مدت همچون یكی از سربازان در میانشان جا باز كرده بود، لبخندی زد و گفت:” باعث افتخار است كه سپهداری چنان نامدار مهمانمان باشد. امیدوارم از آنچه امشب می‌خوانم خوشش بیاید. اما نیازی به آمادگی دادن نیست. خواندن و نواختن كارِ دل است و برنامه‌ی قبلی نمی‌طلبد.”

فرهاد گفت:” می‌دانم چه می‌گویی و به همین دلیل آسوده‌ام كه عمویم شبی به یاد ماندنی را سپری خواهد كرد. اما بین خودمان باشد، تنها برای رساندن این خبر نبود كه نزدتان آمدم.”

طرخان پرسید:” خوب، دیگر چه شده؟ نكند امیر نصر هم قرار است امشب به خرگاهِ محقر ما بیاید؟”

فرهاد خندید و گفت:” نه، راستش را بخواهید، تقاضایی دارم. دوست داشتم اگر محمد بپذیرد، امشب در نواختن موسیقی همراهی‌اش كنم.”

مردان مروی با تعجب به فرهاد نگریستند و یكی از آنها گفت:” می‌خواهی جلوی عمویت بنوازی؟”

فرهاد آهی كشید و خطاب به طرخان گفت:”آری، عمویم به شدت با این كه بخوانم و بنوازم مخالف است و می‌گوید این كارها هیبت یك سردار را در چشم سربازانش فرو می‌كاهد. از وقتی كه مرا در لشكر خود پذیرفته، مرا منع كرده كه لب به نی ببرم. تنها در خلوت خودم است كه در این سالها نواخته‌ام…”

محمد با شگفتی‌ گفت:” شما نی می‌زنید؟”

یكی از مردان مروی گفت:” بله، و نوایی باربدی از نی بر می‌آورد. اما خیلی وقت است كه هیچ یك از ما نواختنش را نشنیده‌ایم.”

فرهاد گفت:” آری، اما حالا دریافته‌ام كه در سپاه خودمان سربازانی بسیار هستند كه می‌خوانند و می‌نوازند. از این كه هر شب در كنارشان بنشینم و در موسیقی زیبایشان شریك شوم و از همراهی كردنشان محروم باشم، خسته شده‌ام. می‌خواهم موقعیتی پیش آید و عمویم این منع را بردارد. به نظرم زمانی بهتر از اكنون دستگیرم نمی‌شود. من قبلا نواختن این جوان را دیده‌ام و می‌دانم كه عمویم را سحر خواهد كرد.”

طرخان گفت:”خوب، محمد، چه می‌گویی؟ مهمانی عالی مقام داری و همنوازی والاتبار، چه خواهی كرد؟”

محمد گفت:” تنها نگرانی‌ام آن است كه سردار فرهاد سر خود به نواختن بپردازد و سپهدار بر او و بر ما خشم بگیرد و همگی از خواندن و نواختن تا پایان سفر محروم شویم.”

فرهاد آهی كشید و گفت:” این هراسی است كه من هم دارم…”

محمد گفت:” اما غم به دل راه ندهید. كارها را به من بسپارید. امشب نی خود را به همراه بیاورید و صبر كنید تا ببینم میتوانم زمینه‌ را طوری بچینم كه علی مرورودی خود شما را به نواختن ترغیب كند؟”

فرهاد شادمانه گفت:” اگر چنین شود كه عالی است. اما مگر ممكن است؟”

یكی از مردان فاراب گفت:” اگر محمد چنین گفته، حتما می‌شود. این پسر شیطان را هم درس می‌دهد. شرط می‌بندم هم اكنون مكری را در آستین دارد.”

همه با این شوخی خندیدند و بار دیگر به خوردن غذاهایشان پرداختند و به گفتگو و خنده‌ی خویش ادامه دادند.

به تدریج، این كه سربازانِ اهل حال شبها در خیمه و خرگاه سپاهیان فارابی جمع شوند و ساعتی را به شنیدن آواز محمد بن طرخان، فرزند سرهنگ فارابیان بگذرانند، به رسمی جا افتاده تبدیل می‌شد. آن شب نیز سرودهایی كه محمد و پدرش و اطرافیانشان دسته جمعی می‌خواندند، كم كم با شماری بیشتر از همسرایان همراهی شد و گروهی انبوه‌تر از شبهای قبل در اطرافشان گرد آمدند و بر تپه‌ای كه بر آتش اجاق اردویشان مشرف بود، نشستند. فرهاد و دوستانش همچنان در نزد ایشان باقی مانده بودند، كمی دل نگرانِ آنچه كه قرار بود پیش آید.

محمد كه گویی از همه آسوده خاطرتر بود، مدتی را با دم گرفتن با صدای مردانه و بم پدرش گذراند و مثل هر شب دست به ساز نبرد و صبر كرد تا چند تن دیگر از سربازان كه دستی در نوازندگی داشتند، هنرنمایی كنند. آنگاه، درخواست سربازان برای آن كه محمد بخواند، بالا گرفت و محمد تار خویش را از كیسه‌ای چرمین در آورد و بی‌مقدمه شروع كرد به نواختن و خواندن سرودی كهنسال به زبان سغدی، كه داستان نبرد رستم با برخی از دیوانِ پناه گرفته در دژی كوهستانی را بازگو می‌كرد. با این كه سمرقندیان و بلخیان در میان سپاهیان اندك بودند و بسیاری از سربازان جز چند جمله‌ای زبان سغدی نمی‌دانستند، همه از شنیدن این سرود به وجد آمدند و بندی ساده از آن را كه برای تكرار شدنِ دسته جمعی در نظر گرفته شده بود، به محكمی و با هم تكرار می‌كردند. شور و شوقی كه این سرود رزمی اولی در میان سربازان ایجاد كرد، چندان بود كه محمد ماجرای فرهاد را تقریبا از یاد برد. تا آن كه پدرش كه در كنارش نشسته بود، آرام به پایش زد و گفت:” محمد، آنجا را ببین…”

محمد به روبرویش نگاه كرد و دید یكی از مردان فارابی با لباس سپید نمایان در لابلای جمعیت روبرویشان ایستاده و دارد برایشان دست تكان می‌دهد. او یكی از سربازان طرخان بود به نام طاهر، كه قرار بود مراقب سر رسیدن علی مروردی باشد و وقتی رسید، موضوع را به بقیه خبر دهد. در پیش پای طاهر، سربازی با لباس ساده و عادی روی زمین نشسته بود و شال دستارش را بر چهره كشیده بود، طوری كه جز چشمانش جای دیگری معلوم نبود. اما همان هم كافی بود تا چشمی تیزبین سپهدار مرو را بشناسد.

محمد به فرهاد نگاه كرد و دید كه او نیز متوجه آمدن عمویش به مجلس شده است. بعد، در برابر سر و صدای سربازانی كه سرودی دیگر را طلب می‌كردند، بار دیگر دست به تار برد و این بار سرودی از آوازهای خنیاگران خوارزمی را خواند كه با دست زدن و ابراز احساسات خوارزمیان اردو روبرو شد. شعری كه محمد می‌خواند، ماجرای دلدادگی شاهزاده‌ای به نام بهرام و پریزاده‌ای به نام پردیس را روایت می‌كرد و از طلسمی می‌گفت كه بر پریزاده نهاده بودند. شعر، آهنگی آرام داشت و زخمه‌های موثری كه محمد بر تار می‌نواخت به همراه صدای زیر و جوانانه‌اش، همه را به فكر فرو برده بود.

وقتی سرود پایان یافت، چند تنی در میان سربازان بودند كه در همدلی با بهرام كه دلدار خویش را به ناكامی از دست داده بود، اشك می‌ریختند. پس از پایان این سرود، صدایی از میان سربازان برخاست كه می‌گفت:” جوان، از همانی كه در ابتدای كار خواندی، باز چیزی در چنته داری؟”

گوینده‌ی این حرف، همان سربازی بود كه دستارش را بر چهره كشیده بود. محمد و طرخان نگاهی توطئه‌گرانه به هم انداختند. وقتی محمد گفته بود این توالی از سرودها علی مرورودی را به حرف زدن و درخواست كردن مضمونی رزمی وا خواهد داشت، پدرش با تردید و ناباوری سخنانش را شنیده بود. محمد چشمكی به پدرش زد و گفت:” آری، سرباز، آواز حماسی در ایران زمین كم نیست. آوازی بسیار زیبا را از گوسانانِ طبرستانی آموخته‌ام كه به فارسی دری است و همگان آن را در می‌یابند. اما به تنهایی نمی‌توانم آن را بخوانم. صدایی بم و بالاتر بایست كه همراهی‌‌ام كند.”

با گفتن این حرف برای دقایقی سكوت در همه جا حاكم شد. گویی همه مشغول سبك سنگین كردن صدای خود بودند. در میان سربازان بودند كسانی كه صدایی قوی و رسا و دستی در خواندن داشتند. اما همه می‌ترسیدند در برابر جادوی موسیقی محمد بی‌كفایت بنمایند و آواز او را هم خراب كنند. بالاخره، محمد طرخان به حرف درآمد و گفت:” پسرم. من با تو خواهم خواند.”

با این حرف، همه دست زدند و پدر و پسر را تشویق كردند. اما محمد بار دیگر گفت:” این آواز بخشهایی دارد كه نواخته شدن طبل در جاهایی بر اثر آن می‌افزاید. حیف كه ما در جمع خود طبال نداریم.”

یكی از مردان مرو كه روی تپه نشسته بود، گفت:” من طبال لشكر هستم و در خیمه‌ام طبل دارم. اما زهره‌ی آن را ندارم كه بی‌اجازه‌ی علی مرورودی بنوازم. شنیده‌ام كه او نواختن طبل و كرنا جز در هنگام نبرد را خوش ندارد.”

محمد گفت:” افسوس، با طبل سرودی زیباتر می‌شنیدید. اما ایراد دیگری باقی است. این سرود را در جاهایی باید صدای نی همراهی كند. كسی در این میانه هست كه خوب نی بنوازد؟ كسی كه بتواند علاوه بر نواهای آرام مركز ایران زمین، آهنگهای رزمی سیستانی را نیز با نی بسراید؟”

بار دیگر همه سكوت كردند. نی نوازانی كه در جمع بودند، با سابقه‌ی آنچه در مورد خواندن در ذهن داشتند، ترجیح دادند دم در كشند. در این میان چند تن از دوستان فرهاد، به دنبال قراری كه با محمد داشتند، از گوشه و كنار زمزمه كردند كه:” سردار فرهاد، سردار فرهاد مرورودی بهترین نوازنده‌ی نی سپاه است.”

فرهاد با شنیدن این حرفها، سرش را تكان داد و گفت:” نه، دوستان. من نخواهم نواخت. اكنون سالهاست در جمع نی نوازی نكرده‌ام. گذشته از این، تا عمویم اجازه ندهد نخواهم نواخت.”

همان سربازی كه طبال بود و بی‌خبر از همه جا با دو سه نفر فاصله كنار علی مرورودی نشسته بود، با اطمینان گفت:”عمویت هیچ وقت اجازه نمی‌دهد نی بزنی. خیلی در این مورد سختگیر است.”

محمد گفت:” افسوس، در این صورت نمی‌شود این سرود را خواند. ناچاریم چیز دیگری بخوانیم…”

علی مرورودی كه با علاقه این مكالمه را دنبال می‌كرد، بار دیگر به سخن در آمد و گفت:” یعنی نمی‌شود تنها با دو صدا و نواختن یك تار این سرود را كه می‌گویی خواند؟”

محمد گفت:” نه، اصلا ممكن نیست. این بی‌ادبی به آهنگ است كه ناقص خوانده شود.”

علی مرورودی گفت:” خوب، سردار فرهاد، نی‌ات را بیاور و بنواز.”

فرهاد كه از همان ابتدا او را شناخته بود، خود را به نادانی زد:” غیرممكن است، تا عمویم اجازه ندهد نمی‌نوازم.”

علی مرورودی به ناچار دستارش را از صورت گشود و گفت:” فرهاد، عمویت این اجازه را داد، برو و نی‌ات را بیاور. می‌دانم كه در بساطت پنهانش كرده‌ای و مرتب در تنهایی آن را می‌نوازی.”

فرهاد با شنیدن این حرف شادمان بر پا جست و به سمت چادرش دوید. سرباز طبالی كه تقریبا بغل دست علی مرورودی نشسته بود و گویی در این مدت هم بد و بیراه زیادی نثارش كرده بود، همان طور بهت زده نشسته بود و او را نگاه می‌كرد. تا آن كه علی به او نهیب زد:” چرا خشكت زده؟ پسر؟ برو طبلت را بیاور.”

آن سرباز هم از جا جست و به درون اردوگاه رفت.

تا فرهاد و طبال بروند و برگردند، این خبر در اردوگاه پیچید كه سپهدار مرورودی در خیمه‌ی فارابیان نشسته و رخصت داده كه بخوانند و بنوازند. به همین دلیل هم در اندك زمانی جمعیتی بزرگ در اطراف حلقه‌ی اطراف محمد و پدرش گرد آمدند و همهمه‌شان این نگرانی را ایجاد كرد كه اگر هم سرودی خوانده شود، صدا به صدا نرسد. علی مرورودی كه بعد از لو دادن هویت خود، به درون حلقه‌ی مردان فاراب رفته بود و كنار طرخان نشسته بود، به او گفت:” گمان می‌كنم باید ندایی بدهم و سربازان را خاموش كنم.”

محمد گفت:” نگران نباشید سرور من، اگر موسیقی دلكش باشد، خود ایشان را خاموش خواهد كرد. كار را به طبع انسانی بسپارید.”

در این هنگام فرهاد و طبال هم سر رسیدند و در دو سوی محمد نشستند، در حالی كه هردو نگران بودند. چون حالا در مركز توجه چند هزار سپاهی قرار داشتند و بعید بود در میان غوغای ایشان بتوانند آهنگی زیبا بخوانند. گذشته از این، با هم هماهنگ نبودند و حتی از سرودی كه مورد نظر محمد بود خبر نداشتند. محمد رو به فرهاد كرد وگفت:” سردار، آهنگ باربدی بوستان را می‌شناسی؟”

فرهاد گفت:” آری، آن را خوب می‌نوازم.”

محمد گفت:” آهنگ عیاران سیستانی را چه؟ همان را كه مهریان در مهرآوه‌ها می‌نوازند؟”

فرهاد گفت:”آن را هم می‌توانم بزنم.”

محمد گفت:” این دو را باید بزنی، با انگشت هر وقت یك را نشان دادم، باربدی بوستان را بزن و هرگاه دو را نشان دادم عیاران سیستانی را بزن. هرچند آهنگ خودش راهنمایی‌ات خواهد كرد. “

بعد رو به طبال كرد و گفت:” شما دو ضرباهنگِ پیشروی و كوس بستن و تاختن را هنگام نبرد می‌زنید نه؟”

طبال گفت:” آری، هردو را خوب می‌زنم.”

محمد گفت:” در این مورد چنین كنیم، هرگاه با انگشت یك را نشان دادن، پیشروی پرطنین را بزن و هر وقت دو را نشان دادم نوای تند كوس و تاختن را بنواز. باشد؟”

طبال گفت:” بسیار خوب.”

بعد از این هماهنگی‌ها، محمد بدون مقدمه‌چینی یا بی این كه دیگران را به سكوت فرا بخواند، تارش را به دست گرفت و شروع كرد به نواختن. آنچه می‌نواخت، پیش درآمدی سنگین و گرفته بود كه با استادی بسیار نواخته می‌شد. درست همان طور كه حساب كرده بود، نوای موسیقی‌اش مانند آبی كه بر آتش ریخته شود، در میان سپاهیان جریان یافت و همه را به سكوت وا داشت.

بعد از نواختن پیش درآمد، محمد شروع كرد به خواندن شعری كه به زبان فارسی دری سروده شده بود، و چون زبان معیار در دربار سامانیان بود، همگان با آن آشنایی داشتند. شعر، داستان نبرد رستم و اشكبوس را روایت می‌كرد، و از آنجا كه اشكبوس كوشانی بود و به نوعی بخارایی محسوب می‌شد، موضوع با نبردی كه سربازان در پیش روی داشتند همخوانی بسیاری داشت. آواز محمد، به تدریج با پیش رفتنِ داستان اوج گرفت، و وقتی به بندهایی رسید كه رستم و اشكبوس در طی آن برای هم رجز می‌خواندند، طرخان میدان را به دست گرفت و آواز را پیش برد و در میان خواندنش تك بندهایی را كه توصیف شرایط و زره جنگاوران بود را خودِ محمد با صدایی زیر می‌خواند. از بازی این دو معلوم بود بارها پیش از این با هم این آواز را خوانده‌اند. آنگاه آواز به اوج خود نزدیك شد، وقتی ماجرا به یاد كرد رستم از خانه و دیار خود و غربتش در میان لشكریان رسید، اشاره‌ای به فرهاد كرد و او با نواختن نی تارِ محمد را همراهی كرد، و همنوازی این دو به قدری گیرا بود كه همه را به وجد آورد. بعد داستان ادامه یافت و به نبرد رستم و اشكبوس منتهی شد كه در جریان آن فرهاد با نواختن آهنگی پرضرب با نی‌اش، و طبال با ضرب گرفتن همراه با شعر سنگ تمام گذاشتند و محمد و پدرش هم شعرهای لحظه‌ی اوج داستان را با هم خواندند. سپاهیان چندان شیفته‌ی آواز شده بودند و ضرباهنگ سرود به قدری ایشان را برانگیخته بود كه وقتی آواز به پایان رسید، همه برخاستند و برای مدتی طولانی برای نوازندگان و خوانندگان دست زدند و در نهایت هم محمد را سر دست بلند كردند.

در حینی كه محمد بر دریای تشوق‌گر سپاهیان بالا و پایین می‌رفت و از هر سو سخنان مهربانانه نثارش می‌شد، در آنجایی كه طرخان و فرهاد و طبال ایستاده بودند، به خاطر حضور علی مرورودی وقار و آرامشی بیشترحاكم بود. علی نیز مانند دیگران به هیجان آمده بود و دستش را بر شانه‌ی طرخان نهاد و گفت:” سرهنگ، نظر مرا در مورد موسیقی كاملا دگرگون كردی. فرزندی بسیار شایسته پرورده‌ای.”

بعد رو به فرهاد كرد و گفت:”فرهاد، برادرزاده‌ی گرامی، پیش بیا، به راستی به تو افتخار می‌كنم و بابت منعی كه در این مدت بر تو روا داشتم شرمنده‌ام. به راستی این هنر را نباید نهفت.”

طرخان گفت:” می‌دانید سردار، همیشه فكر می‌كردم چرا شیپور و كرنا و كوس و طبل را با صدای خوانندگان و شعر گوسانان تركیب نكنیم. شاید به این ترتیب شور و اشتیاق سربازان برای جنگیدن افزون شود.”

فرهاد هم به سربازان كه با شور و شوق به اینسو و آنسو می‌دویدند اشاره كرد و گفت:”آری، عمو، باور كن اگر اكنون در برابر دروازه‌های بخارا بودیم، بی‌مهابا پیش می‌رفتند و شهر را می‌گرفتند. “

علی كه از سخنان این دو به فكر فرو رفته بود، گفت:” بگذارید در این مورد بیشتر اندیشه كنم. انگار شما دو تن هدایایی بیش از لذتِ موسیقی را برای من آورده‌اید…”

از مرو تا بخارا، راهی دراز در پیش بود. محمد طرخان كه عمری را در سفرهای جنگی از این دست گذرانده بود، با شكیبایی و بی‌اعتنایی در این مسیر پیش می‌رفت. اما برای پسرش، همه چیز نو و غریب بود. لشكریان علی مرورودی نخست به جانب سغد ومركز آن سمرقند پیش رفتند و در آنجا با سپاه دیگری از نیروهای امیر نصر در پیوستند. در آنجا خبردار شدند كه خودِ امیر نصر پیشاپیش ایشان حركت می‌كند و احتمالا زودتر از ایشان به بخارا خواهد رسید.

محمد كه در تمام عمر خود سفری طولانی‌تر از فاراب به مرورود و مرورود به مرو را از سر نگذرانده بود، از حضور در این سفر جنگی بسیار هیجان زده بود. به خاطر صدای روشن و شفافش و مهارت غریبش در نواختن تار در میان سپاهیان محبوبیت وشهرتی به هم زده بود و همه مشتاق هم صحبتی با او بودند و از هر نوع مهربانی در حقش دریغ نمی‌كردند. او هم مدام در كل لشكر گردش می‌كرد. گویی این اردویی تفریحی باشد و او هم برای آشنایی با افراد جدید به آنجا آمده باشد. با سپاهیانی از رده‌های مختلف دوست شده بود و وقتی بسیار را با افرادی با شخصیتهای بسیار گوناگون می‌گذراند. برای چند روزی، در عمل مهمان اردوی سغدیانی بود كه تازه به سپاه پیوسته بودند، و حتی گاهی برای خوردن شام و خوابیدن نیز به اردوی فارابیان باز نمی‌گشت. وقتی پس از چند روز بار دیگر سر و كله‌اش پیدا شد، پدرش از یكی از سرداران سغدی شنید كه در این مدت نزد سربازان عادی سخن گفتنِ بی نقص به زبان سغدی را تمرین می‌كرده است، و این در حالی بود كه پیش از آن هم به نسبت خوب این زبان را می‌دانست. اما پس از آن، به قدری با گویش آن آشنا شده بود كه بسیاری از افراد وقتی به سغدی با او صحبت می‌كردند، فكر می‌كردند از اهالی سمرقند است. محمد همچنین در این مدت با فرهاد نیز دوستی نزدیكی به هم رسانده بود و از او نواختن نی را می‌آموخت و در مقابل نوازندگی تار را به او یاد می‌داد.

بعد از آن، با كاتبی كه در دستگاه علی مرورودی كار می‌كرد آشنایی به هم رساند و روزی چند ساعت را نزد او می‌ماند و به سخنانش گوش می‌داد. این كاتب، مار آمو نام داشت و چنان كه بعدها معلوم شد، از راهبان مانوی بود كه برای سالیان سال در عراق ساكن بود. اما وقتی متوكل به قدرت رسید و در مقام خلیفه دستورِ سركوب بدعت‌گزاران و زندیقان را صادر كرد، او را هم به همراه بسیاری از یارانش دستگیر كردند. مار آمو با وجود آن كه از مبلغان عالی‌رتبه‌ی مانوی بود، توانست با دادن رشوه از زندان و مرگی فجیع رهایی یابد، و برای آن كه با دردسری بیشتر روبرو نشود، از عراق به سمت شرق كوچیده بود. مار آمو كتاب بسیار خوانده بود و در مورد شخصیتهای نامدارِ بسیاری داستانهای فراوان در حافظه داشت. او به سرعت به هوشمندی محمد فارابی پی برد و با اشتیاق دانسته‌هایش را در اختیار این نوجوان قرار می‌داد.

محمد طرخان ابتدا از این گردشهای دایمی پسرش در میان لشكر دل خوشی نداشت، و ترجیح می‌داد پسرش در اردوی خودشان باشد و به او كمك كند. اما به تدریج وقتی دید علاقه‌ای به فنون جنگیدن در او شكل گرفته و نزد دسته‌ای از كمانداران طبرستانی تمرین تیراندازی می‌كند، او را به حال خود گذاشت و دستیاری دیگر از میان سرداران فاراب برگزید.

سپاه مرو فاصله‌ی سمرقند تا بخارا را با سرعتی به نسبت زیاد در چند روز طی كرد و درست در زمانی كه نشانه‌های خستگی در میدان و اسبان پدیدار شده بود، به عقبداران سپاه امیر نصر رسید.

محمد، وقتی شنید جارچیان در اردو ندا در داده‌اند و آشكار شدنِ سربازان لشكر اصلی سمرقند را خبر می‌دهند، همچون بسیاری دیگر از همراهانشان از تپه‌ای كه بر سر راهشان قرار داشت بالا رفت تا این سپاه را ببیند. آنچه كه دید، چندان چشمگیر نبود. از دور سیاهی سربازانی پیاده به چشم می‌آمد، كه مهمترین نكته در موردشان شمار زیادشان بود، و نیزه‌های بلندشان كه از دور به نیزاری در افق می‌ماند. با این وجود لشكر اصلی سامانیان ظاهر چندان خیره كننده‌ای نداشت و از گروهی پرشمار از پیاده‌ها تشكیل شده بود.

سربازانِ همراهش اما، با دیدن این سربازان فریادهای شادمانی كشیدند و همچنان از ثروت و شكوه سپاهی كه پیشارویشان بود خبر دادند. محمد به یكی از آنها گفت كه ظاهرِ این سپاه چندان جلبش نكرده، و پاسخ شنید كه این تازه عقبداران و از راه ماندگان سپاه هستند، و بدنه‌ی اصلی آن را كه جلوتر هستند، فردا خواهند دید.

سربازان كه با شنیدن خبرِ هویدا شدن آثار سپاه سمرقند جانی تازه یافته بودند، آن روز را هم با قدرت و سرعت پیش رفتند، و شامگاهان در كنار لشكر امیر نصر اردو زدند و به این ترتیب دو لشكر به هم پیوستند.

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم: نبرد بخارا

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب