پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش سوم: نبرد بخارا

بخش سوم: نبرد بخارا

آن شب، محمد چندان خسته بود كه در چشم بر هم زدنی به خواب رفت و فردا صبح، با صدای طبل نواختنِ جارچیان اردو از خواب بیدار شد. در اطرافش جنب و جوشی در جریان بود و همه در كارِ مرتب كردن لباسهای خویش و تمیز كردن سلاح و جنگ افزارهایشان بودند. محمد روكش پوستینی را كه بر خود انداخته بود، كنار زد و برخاست. خنكی بامدادی از درزهای پیراهن سبكش به درون نفوذ كرد و باعث شد كمی لرز كند. پدرش محمدطرخان، در همان نزدیكی ایستاده بود و داشت زین اسبش را محكم می‌كرد و با دقت تركش و كمانی چاچی را در آن می‌نهاد. وقتی دید پسرش از خواب بیدار شده، گفت:” محمد، برخیز، تا ساعتی دیگر امیر نصر از كل سپاه سان خواهد دید. از آنچه كه فكر می‌كردیم به سپاهیان امیرزاده اسماعیل نزدیكتر هستیم و هیچ بعید نیست كه همین امروز جنگ در میان دو سپاه مغلوبه شود.

محمد بر زمین غلتید و از جا برخاست و به دیگرانی پیوست كه مشغول آراستین سر و وضع خود بودند تا با بهترین شكلِ ممكن در برابر امیر نصر ظاهر شوند.

ساعتی بعد، همه‌ی سپاهیان در دشت فراخی كه پیشارویشان بود صف بستند. سپاهیان بسته به شهری كه از آن آمده بودند مرتب شده بودند و در مربعهای بزرگی كه هركدامشان چند هزارتن را در بر می‌گرفت، صف آراسته بودند. پیشاپیش هریك، سپهدار ایستاده بود. سپاهی كه از مرو حركت كرده بود، به روشنی از بقیه بزرگتر بود و علی مرورودی كه در زره درخشانش به تناسخ پهلوانان باستانی شبیه شده بود، با وقار در برابر سپاهیانش ایستاده بود.

هرچند سپاه مرو بزرگ و نیرومند بود، اما وقتی چشم محمد به رسته‌های سپاه سمرقند افتاد، دریافت كه توصیف هم‌قطارانش از شكوه آن درست بوده است. ارتش سمرقند كمی از سپاه مرو بزرگتر بود و درفشهای رنگارنگ و بزرگی كه بر فراز سر سرهنگانش در اهتزاز بود، منظره‌ای دیدنی را به وجود آورده بود. بر درفشها نقش جانوران را كشیده بودند و به خط سغدی بر آن نام شهرهایی را كه سپاه از آنجا می‌آمد نوشته بودند. پرچمی سپید با نقش شیر، به اهالی بلخ تعلق داشت، كه پرچمداری غول پیكر با اسبی سپید آن را حمل می‌كرد. پرچمِ بنفشِ نیشابوریان نقش عقابی با بالهای گشوده را بر خود داشت و درفش سمرقندیان سرخ پررنگ بود با علامت خانوادگی سامانیان، كه سرِ اسبی شاخدار بود.

وقتی سواران و پیادگان همه بر جای خود قرار گرفتند، خودِ امیر نصر برای بازدید از ایشان سر رسید. محمد برای نخستین بار بود كه چشمش به یكی از شاهزادگان و امیران سامانی می‌افتاد، و از دیدن امیر شادمان شد. امیر نصر مردی بود پنجاه و چند ساله، با ریش جو گندمی بلند و موهایی به همین ترتیب بلند و پرگره كه با نواری دور سرش بسته شده بود. تاج یا كلاهخود بر سر نداشت و گذشته از زره زركوبی شده‌ی فاخرش، و شنل سرخی كه با نقش سر اسب بر دوش انداخته بود، علامت دیگری نبود تا نشان دهد این مرد مقتدرترین حاكم در پهنه‌ی ایران زمین و همتای یعقوب لیث افسانه‌ای است.

امیر نصر مراسم سان را با طول و تفصیلی بیش از آنچه كه در مرو دیده بودند برگزار كرد. از آنجا كه درازای صف سپاهیان بسیار بود، جارچیانی كه در فواصلی یكسان در برابر سپاه ایستاده بودند، سخنانشان را دهان به دهان به گوش همه‌ی سربازان می‌رساندند. امیر نصر سخنش را با ستودن دلاوری مردان جنگی‌اش و یاد كردن از پیروزیهای گذشته‌شان آغاز كرد. آنگاه گفت كه پس از مرگ پدرشان امیر احمد سامانی، برادرش اسماعیل را از شانزده سالگی همچون پسر خویش پرورده بوده است، و هیچ از آموزش او و وا نهادن كارهای بزرگ به او پرهیز نكرده است. با این وجود ناسپاسی و نافرمانی دیده و اكنون با عزمی جزم می‌رود تا او را از حكومت بخارا عزل كند و به بازداشتی خانگی در سمرقند بفرستد. امیر نصر در میان سخنانش اشاره‌های زیادی به سربازان نیشابوری داشت و آشكار بود كه ایشان را هسته‌ی مركزی ارتش خود می‌داند. آنگاه، امیر سامانی به سربازانش هشدار داد كه این بار مانند چند سال قبل در انتظار فتحی ساده و بی‌كوشش نباشند، چون برادرش در این چند سال سربازان بسیاری را بسیج كرده بود و اكنون چنان كه جاسوسان خبر داده بودند؛ سپاهی بزرگ و نیرومند در مقابلشان قرار داشت. در عین حال، تاكید داشت كه در حد امكان از كشتار سربازان بخارایی خودداری كنند.

همچنین تاكید كرد كه برادرش نباید كشته شود و باید او را بدون چشم زخمی اسیر كنند. او همچنین فرمانهایی شدید و تند صادر كرد و سپاهیانش را از آزردن مردم غیرنظامی و كشتن یا صدمه زدن به اسیران باز داشت و وقتی سخنش به اینجا رسید، یكی از سربازان كه پهلوی دست محمد ایستاده بود، زیر لب گفت كه امیر نصر در نوبت قبلی لشكركشی به بخارا، دستان دو سربازی را كه گوسفند چوپانی را به زور از او گرفته بودند، قطع كرده بود و دستور داده بود دستها را برای عبرت بقیه‌ی سپاه بر نیزه بزنند و پیشاپیش سپاهش حمل كنند!

وقتی سخنان نصر پایان یافت، تمرین آرایش جنگی آغاز شد. امیر نصر بر تپه‌ای زیر سایه‌بانی ایستاد و دستورهایی را به سپاهیان می‌داد كه با پیكهای تیزتك به سرعت در میانشان پخش می‌شد. او به ترتیبی كه معلوم بود بسیار بار سنجیده شده، سپاه را به حركت در آورد. نخست نیزه دارانِ پیاده‌ی نیشابوری را پیش كشید، و بعد اشاره كرد تا سواران همین سپاه از دو سوی فریقین به وسط میدان بتازند. سپس، سپاه مرو كه جناح چپ ارتش او را تشكیل می‌داد، با زاویه‌ای تند به میانه‌ی میدان آمد و سپاه سمرقندی كه همچون محور گردش سپاه عمل كرده بود، نخست كمی عقب كشید و بعد با سوارانی نیزه‌دار و زرهپوش كه در صفوفی به هم پیوسته حركت می‌كردند، به پیشروی پرداختند. محمد از سربازان شنید كه این مشق نظامی برای نبردی كه احتمالا همان روز پیشارویشان داشتند، اهمیت زیادی داشت و هماهنگی سپاهیانی كه برای نخستین بار با هم گرد آمده بودند را تضمین می‌كرد.

پس از مشق صبحگاهی لشكر، همگی پیشروی خود را به سمت بخارا ادامه دادند و تا حدود ظهرگاه، به مقابل شهر رسیدند. بخارا، هرچند از مرو كوچكتر و فقیرتر می‌نمود، اما با این وجود شهری عظیم و بزرگ بود و برج و باروهایی بلند داشت كه پرچمهای فراوانی را بر آن افراشته بودند. امیر اسماعیل كه شهر را در دست داشت، گویی می‌خواست به سپاه برادرش نشان دهد كه او نیز از نسل سامانیان است، چون بر در و دیوار پرچمهای رنگارنگی را نصب كرده بود، كه بر آن هم نقش اسب شاخدار دیده می‌شد.

رسیدن سپاه به مقابل شهر، بدان معنا بود كه نبرد تا ساعاتی دیگر آغاز خواهد شد. امیر نصر پیكهایی را به بخارا فرستاد و برادرش را به ابراز اطاعت و تسلیم فرا خواند. پیكها در شهر با احترام پذیرفته شدند. اما اسماعیل به برادرش پیام داده بود كه اگر خودش با شماری چند از همراهان به شهر بیاید، مقدمش گرامی است، اما سپاهیانش را باید بیرون از دروازه‌های شهر نگه دارد. این در عمل به معنای سركشی بود و بنابراین همه دریافتند كه این بار با عقبگرد آسان اسماعیل روبرو نخواهند شد. سرهنگان سپاه نصر به سربازان فرصتی دادند تا نهاری بخورند و استراحتی بكنند تا برای نبرد آماده باشند و خستگی راه را از تن به در كرده باشند.

محمد و پدرش و مازیار در اردوی سربازان مروی، نهاری ساده خوردند و در این میان به بحث در مورد وقایع آن روز پرداختند. محمد، وقتی برای برداشتن گوشت قورمه شده‌ی بیشتر به سمت بقچه‌اش دست برد، با اشاره‌ی منع كننده‌ی پدرش روبرو شد. طرخان گفت:” محمد، با شكم پر نمی‌توانی شمشیر بزنی، گوشت خشك شده هم شور است و آب می‌طلبد، پس فقط در این حد بخور كه از گرسنگی نمیری، اگر تا شب زنده ماندی، شامی مفصل‌تر خواهی خورد!”

محمد امر پدرش را اطاعت كرد. بعد گفت:” پدر، سپاه بخارا را پیش از این در جنگ دیده‌ای؟”

پدرش آهی كشید و گفت:” آری، سپاه بخارا را هنگامی دیدم كه به همراه امیر اسماعیل آنجا را فتح كردیم!”

محمد شگفت زده گفت:” راستی می‌گویی؟ هنگامی امیر اسماعیل به بخارا آمد، شما هم همراهش بودید؟”

طرخان خندید و گفت:” هم من و هم مازیار در سپاهش بودیم. در آن هنگام امیر نصر فرمان داده بود تا سپاهی كوچك در اختیار برادرش قرار گیرد تا به رافع پسر هرثمه كمك كند كه سیستان را از خوارج پس بگیرد. قضیه مالِ خیلی وقت پیش است. پانزده سال از آن هنگام گذشته.”

مازیار گفت:” یادش به خیر. دوران خوبی بود. یادت هست؟ تو تازه قصد داشتی با پولی كه بابت جنگیدن درسپاه به دست می‌آوری، به فاراب برگردی و ازدواج كنی.”

طرخان نگاهی به محمد انداخت ودستپاچه خنده‌ای كرد و گفت:” آری، آن موقع هنوز با مادرت نامزد بودم. پولی نداشتم و تنها دارایی‌ام بدنی سالم و مهارت در جنگیدن بود. این بود كه به نیشابور رفتم و به خدمت ارتش سامانی در آمدم. آن وقتها یك سرباز ساده بودم.”

مازیار گفت:” من هم همین طور، در همان سفر بود كه من و پدرت با هم آشنا شدیم.”

محمد چون دید هردو سكوت كرده‌اند، گفت:” برایم ماجرا را تعریف كنید. چه شد؟”

طرخان كه انگار بدش هم نمی‌آمد یادی از گذشته بكند، شروع كرد به تعریف كردن:” آن روزها اوضاع با الان خیلی متفاوت بود. امیر نصر هنوز تا این پایه مقتدر نشده بود و خوارج از جنوب به خراسان دست اندازی می‌كردند. یعقوب لیث در آن زمان نیرومندترین مرد ایرانی بود و سپاهی بزرگ را بسیج می‌كرد تا به بغداد برود و خلیفه را از بین ببرد. اما امیر نصر كه در كل محتاط‌تر بود، دعوت او را قبول نكرد و به او نپیوست و ترجیح داد در خراسان باقی بماند و منتظر نتیجه‌ی كار بشود. در همین گیر و دار بود كه برخی از خوارج خوارزم به رافع بن هرثمه تاختند. اسم رئیسشان حسین بن طاهر طائی بود، نه مازیار؟”

مازیار گفت:” بله، و چقدر هم شجاع بود. با صد و چند نفر به سپاهی چند هزار نفره حمله می‌كرد. اگر از عیاران یعقوب لیث بگذریم، در میدان نبرد از خارجیان جنگی‌تر ندیده‌ام.”

طرخان حرفش را پی گرفت:” اسماعیل را برادرش با چهارهزار تن به یاری رافع فرستاد. ما هم در آن سپاه بودیم. اسماعیل امیرزاده‌ای جوان بود كه تمام عمر جنگی‌اش را زیر سایه‌ی برادرش گذرانده بود. تازه بیست و شش سال داشت و با این وجود آثار بزرگی از چهره‌اش پیدا بود. گرز بزرگی داشت كه بی اغراق پنجاه من وزنش بود. می‌گفتند اگر آن را بر سواری زرهپوش بكوبد، سوار را با اسب یكی خواهد كرد. من خودم در میدان نبرد دیدم كه چگونه می‌جنگید. اسماعیل سرداری به راستی دلاور است. القصه، رفتیم و حسین بن طاهر را به سادگی شكست دادیم و در همین موقع خبردار شدیم كه امیرحسین خارجی، از سیستان به بخارا تاخته و در شهر به نام یعقوب لیث خطبه خوانده است. امیر نصر كه پیروزی برادرش را دیده بود، او را به ماموریت بزرگتری فرستاد و دستور داد تا به بخارا برود و شهر را بگیرد.”

مازیار گفت:” و چه ماموریتی! سرداران همه از شنیدن این كه قرار است با عیاران سیستانی درگیر شوند هراسان شده بودند.”

محمد پرسید:” بخارا را به سختی گرفت؟”

مازیار گفت:” نه، در واقع ورود حسین بن طاهر به بخارا باعث شده بود سران شهر چند گروه بشوند و به جان هم بیفتند. برای همین هم مردم همه از آشفتگی كارها ناراضی بودند. وقتی اسماعیل و سپاه كوچكش به بخارا نزدیك شدند، ریش سپیدان شهر به استقبالش رفتند و مردم شادی كردند. برای همین هم بزرگان به ناچار او را به شهر راه دادند. اسماعیل ابتدا به همه امان داد، اما بعد امیرحسین خارجی را دستگیر و زندانی كرد. بعد هم چون دید بزرگان شهر هنوز با هم درگیری دارند و شهر را ناامن كرده‌اند، همه را به مهمانی دعوت كرد و از همانجا همه را به سمرقند تبعید كرد. بعد از این كه یك سالی گذشت و آبها از آسیاب افتاد، به آنها اجازه داد به شهرشان برگردند و در این مدت مردم دیگر به نظم و آرامش خو گرفته بودند و حاضر نبودند دنبال فتنه‌گری‌های ایشان بیفتند.”

محمد گفت:” اگر اسماعیل این قدر مقتدر است چطور از برابر امیر نصر گریخت؟”

طرخان گفت:” اگر راستش را بخواهی، به نظر من نگریخت. بیشتر به نظر می‌رسد كه حرمت برادرش را نگه داشت و از جنگیدن پرهیز كرد. همان موقع هم سپاهی به نسبت نیرومند داشت. اما دروازه‌ها را گشود و برادر را به شهر راه داد و خود با سپاهش از بخارا بیرون رفت. امیر نصر چون اسماعیل به او خراج نمی‌داد با او بد شده بود، اما وقتی به بخارا آمد، دریافت كه چند سالی است قحطی آمده و اسماعیل خراجها را صرف نجات مردم از گرسنگی كرده. برای همین هم با او آشتی كرد و بازگشت.”

محمد گفت:” پس چرا بار دیگر به آنسو لشكر كشیده؟”

طرخان گفت:” راستش را بخواهی، گمان كنم خودش هم خیلی در این مورد تعیین كننده نبوده باشد. برادر كوچكترشان اسحاق به تاج و تخت نصر چشم دارد و در ارسال خراج و ابراز ارادت زیاده‌روی می‌كند. در ضمن فرزندان خودِ امیرنصر هم هستند و خوش ندارند امیرزاده‌ای با محبوبیت و شهرت اسماعیل در میان باشد. همه می‌دانند كه اگر اتفاقی برای امیر نصر بیفتد، برادرش اسماعیل شاه خواهد شد. بیشتر ماجرا آن است كه اطرافیان امیر را بر ضد برادرش شورانده‌اند. البته، خوب، او هم باز از فرستادن خراج خودداری كرده است. این بار دیگر قحطی‌ای هم در كار نیست…”

مازیار گفت:” من كه فكر می‌كنم می‌دانسته توطئه‌ای در نیشابور و سمرقند بر ضدش شكل گرفته است. برای همین خراج را نگه داشته و به تجهیز سپاهش پرداخته. امیر نصر هم گویا زود به خشم آمده و پیش از آن كه از چند و چون عمل برادر پرسشی كند پا در ركاب جنگ گذاشته. در كل، همان قدر كه با رعیت مهربان است، در برابر خویشاوندانش مردی تندخو است.”

محمد گفت:” فكر می‌كنید امكان داشته باشد امیر نصر شكست بخورد؟ سپهدار مرورودی كه می‌گفت بی‌تردید ما پیروز می‌شویم.”

طرخان گفت:” نتیجه هیچ معلوم نیست. سپاه ما از بخاراییان پرشمارتر است و شكی نیست كه سردارانی برجسته را در میان خود داریم و امیر نصر هم خود جنگجویی نامدار و دلیر است. با این وجود، اینجا سرزمین بخاراست و مردم پس از پانزده سال نیكی دیدن از اسماعیل، هوادار او هستند. اسماعیل محبوبیتی بیش از برادرش دارد و داستانهای زیادی درباره‌اش نقل محافل است. یك بار درمیان سربازانم مردی بلخی را دیدم كه قدیمتر راهزن بود. می‌گفت امیر اسماعیل هنگام شكار با چهل پنجاه نفر به ایشان برخورده كه مشغول دستبرد به كاروانی بوده‌اند. با همان تعداد كم به دسته‌شان زده بود و شكستشان داده بود. می‌گفت در آن جنگ فقط هفتاد تن راهزن اسیر شده بودند. حسابش را بكن! ببین كل دسته‌ی راهزنها چند نفر بوده‌اند. امیر اسماعیل به هریك از راهزنان لباسی بخشیده بود و آنان را توبه داده بود و همه را آزاد كرده بود. آن مرد بلخی كه من دیدم تا آخر عمرش دیگر دنبال راهزنی نرفت.”

مازیار تصدیق كرد:” آری، وقتی دو برادر با این ویژگیها رویاروی هم قرار می‌گیرند، نتیجه نامعلوم می‌شود.”

محمد گفت:” وقتی جنگ شد من چه كنم؟ می‌توانم به صف كمانداران بپیوندم؟ خیلی بهتر از قبل نشانه می‌زنم.”

طرخان و مازیار نگاهی با هم رد و بدل كردند و بعد طرخان گفت:” بگذار ببینم. برای تو جایی خاص در نظر گرفته‌اند. نمی‌توانی حدس بزنی؟”

محمد با تعجب گفت:” جایی خاص؟ نه، كجا؟”

مازیار گفت:” فكر می‌كنی برای چه فرهاد این قدر دوست داشت در طی سفر هر شب دست كم یك بار آن سرودِ دری را دسته جمعی بخوانید؟”

برقی از خوشحالی در چشمان محمد درخشید:” یعنی پیشنهادِ گروه موسیقی را پذیرفته‌اند؟”

طرخان لبخندی زد و گفت:” آری، خودِ علی مرورودی پشتیبان قضیه بوده است. وقتی جنگ شروع شود، تو در سپاه مرویان رسته‌ای جداگانه برای خود خواهی داشت. شماری زیاد از مردان گروه پشتیبانی و خدم و حشم داوطلب شده‌اند در گروه تو باشند. شما خواهید نواخت و خواهید خواند و مردان جنگی را هنگام شمشیر زدن دلیرتر خواهید كرد…”

آن شب، با تعارفهایی جوانمردانه از سوی دو شاهزاده‌ی سامانی سپری شد. اسماعیل صد بار قاطر میوه‌ی تازه و شربت برای برادرش فرستاده بود، تا رسم مهمانداری را در حق او رعایت كرده باشد، و امیر نصر هم غروب آن روز را صرف سازماندهی سربازانِ داوطلب كرد تا پلی نیمه ویرانه را بر یكی از رودهای نزدیك بخارا بازسازی كنند. بعد هم وقتی كارِ پل از نیمه گذشت و هوا تاریك شد، چند تن از مردم محلی كه سربازان را در بازسازی پل یاری كرده بودند را با پیكی به نزد برادرش فرستاد و درفشی را كه قرار بود بعد از پایان كار پل بر آن نصب كنند، برایش هدیه برد. سپاهیان می‌گفتند این كار را با طعنی پنهان كرده است، چرا كه درفشی مشابه را در آن هنگام كه بخارا را به اسماعیل می‌سپرد، برایش فرستاده بود.

به این ترتیب، در صبحگاه روز بعد، نبرد در میان دو برادر آغاز شد. سربازان كه یك روز را به آسودگی استراحت كرده بودند و شب را خوب خفته بودند، آماده به میدان نبرد گام نهادند. ساعتی از دمیدن سپیده نگذشته بود كه دروازه‌های بخارا باز شد و امیر اسماعیل پیشاپیش سپاهیانش از شهر خارج شد. سپاه او، كوچكتر از ارتش برادرش بود، اما همچنان بزرگ و نیرومند می‌نمود و به وی‍ژه با كماندارانی كه بر بالای باروها كمین كرده بودند پشتیبانی می‌شد.

محمد زیر نظر سرداری كه مسئول حفظ نظم و هماهنگی میان سرایندگان بود، در میانه‌ی سپاهِ مرو جای گرفته بود. آوازی كه قرار بود بخوانند، همان بود كه در میان اردوی مرو شهرتی بسیار یافته بود و در هفته‌ی گذشته سربازانی بسیار آن را هر شب خوانده و شنیده بودند.

وقتی طبلهای جنگی به صدا درآمد و خروش مردان جنگی پرندگان نشسته بر باروهای بخارا را چندان ترساند كه دسته جمعی پریدند و به آرامشی در دوردستها گریختند، نوبت به دلاورانی رسید كه به نبرد تن به تن در میدان بپردازند. نخست، پهلوانی خوارزمی با دلاوری از بخارا رویارو شد و با یكدیگر جنگیدند. هردو سوارانی زرهپوش و سنگین اسلحه بودند و با گرز و تبرزین با هم می‌جنگیدند. وقتی در نهایت سوار خوارزمی با گرز بر سرِ حریف كوفت و بعد تبرزینش را بر سینه‌ی او نشاند، غریوی شادمانه از صف سربازان امیر نصر برخاست. ضرب دست سوار خوارزمی چنان بود كه نتوانست تبرزین را از بدن بیجان هماوردش بیرون بكشد. سوار بخارایی كه چهره‌اش از پشت كلاهخود پر نقش و نگارش دیده نمی‌شد، مانند تندیسی از یك جنگاور فلزی از روی اسبش به زمین افتاد و سوار پیروزمند خوارزمی كه گویا فرود آمدن از اسب و بیرون كشیدن تبرزینش را از جسدی ننگ می‌دانست، بی مكث به سوی سپاه خود بازگشت.

آنگاه دو جنگاور دیگر به میدان آمدند. نخست، سواری غول پیكر و زرهپوش با نیزه‌ای بلند از سوی لشكر اسماعیل به میدان آمد و رجز خواند. آشكار بود كه از شكست اولیه‌‌شان خشمگین است و برای تلافی به میدان آمده. برخی از سربازان وقتی او را در میدان دیدند، نقش سپرش را به هم نشان دادند و زیر لب گفتند:” گودرز است، گودرز بلخی.”

پهلوانی كه گودرز بلخی نام داشت، برای دقایقی هماورد طلبید، تا آن كه از سوی سپاه امیر نصر، سواری زرهپوش و نیزه‌دار به تاخت به استقبالش رفت. محمد از جایی كه ایستاده بود، می‌توانست علی مرورودی را ببیند كه در قلب لشكر مرو بر اسب نشسته بود و با دیدن این منظره كلاهخودش را با نگرانی از سر برداشت و عرق پیشانی‌اش را با آستین پاك كرد. صورت سواركار دوم پشت نقاب كلاهخودش پنهان بود، اما وقتی شروع كرد به رجز خواندن، معلوم شد كه فرهاد مرورودی است. سپاهیان كه در این مدت به خاطر نواختن نی به او محبتی یافته بودند، با شور نامش را دم گرفتند و تشویقش كردند.

گودرز بلخی كه ابراز احساسات سپاهیان مرو را برای فرهاد دید، با نوك نیزه‌اش به او اشاره كرد و گفت:” با این شهرتی كه داری بهتر نبود در جرگه‌ی افسرانت می‌ماندی و زمین را به خونت رنگین نمی‌كردی؟”

وقتی با صدای بلند رجز نمی‌خواند، از صدایش بر می‌آمد كه مردی میانسال باشد.

فرهاد گفت:” پهلوان، زود داوری نكن. برای زمین تشنه خون من و تو یكسان است. بسیاری را از زین به زیر انداخته‌ام و همه مثل تو خوب رجز می‌خواندند.”

گودرز گفت:” چنین باد، بگذار ببینیم چه خواهی كرد.”

بعد با اسب از او فاصله گرفت. فرهاد نیز چنین كرد و بعد هردو سوار به سوی هم تاختند. نیزه‌های بلندشان بر سپرهای فولادینشان سر خورد و با این وجود هیچ كدام از پشت اسب بر زمین نیفتادند. هر دو سوار تعادل خود را بر اسب حفظ كردند و بار دیگر از هم فاصله گرفتند. گویی دوام آوردن در برابر حمله‌ی گودرز بلخی كاری مهم بود. چون پس از این برخورد اولیه، سربازان لشكر امیر نصر با شادمانی بیشتری فرهاد را تشویق می‌كردند.

در برخورد دوم، نیزه‌ی گودرز بلخی بر سپر فرهاد شكست، و ضرب دستش چندان قوی بود كه نیزه را از دست حریف خارج كرد. هردو زرهپوش به سختی تعادل خود را بر اسب به دست آوردند و این بار به گرز دست بردند. فرهاد كه سپرش زیر فشار نیزه‌ی دشمن خمیده و كج شده بود، سپر را بر زمین انداخت و گودرز هم با دیدن این حركت، از او تقلید كرد. هر دو دست به سلاح بردند. گودرز با دستی گرز و با دست دیگر شمشیر می‌زد و فرهاد گرز و تبرزین را ترجیح داده بود. چند ضربه در میان ایشان رد و بدل شد، تا آن كه گرز گودرز بر كلاهخود فرهاد فرود آمد و او را از اسب بر زمین سرنگون كرد. آه از نهاد سپاهیان امیر نصر برآمد. فرهاد آسیبی ندیدهبود، چون به سرعت بر پا خاست، اما بخت چندانی برای مقابله با حریف نداشت. گودرز هم بر اسب سوار بود و هم مسلح‌تر از او بود، چون فرهاد در جریان سقوط از اسب، گرز خود را هم از دست داده بود و حالا فقط تبرزینی را در دست داشت كه بندش را قبلا دور مچش محكم كرده بود. فرهاد ایستاد و منتظر حمله‌ی رقیب ماند.

گودرز لحظه‌ای در برابر او روی اسب مكث كرد. بعد از اسب بر زمین پرید و او نیز پیاده با فرهاد روبرو شد. این حركت جوانمردانه‌اش چندان جلب نظر كرد كه هردو رده‌ی سپاه او را تشویق كردند. نبرد روی زمین با كندی بیشتری ادامه یافت. هردو جنگاور در زرهی سنگین فرو رفته بودند و آشكارا خسته بودند. چند ضربه در میان این دو رد و بدل شد، و معلوم شد كه فرهاد، از حریف چابكتر است. با این همه، گودرز با تجربه‌تر بود و بعید نبود كه كندی حركاتش نوعی فریب بوده باشد. به هر صورت، فرهاد برای لحظه‌ای بی‌احتیاطی كرد و بیش از اندازه به حریف نزدیك شد. گودرز نیز از همین فرصت استفاده كرد و تبرزین او را با شمشیرش گیر انداخت و با گرز ضربه‌ای دیگر به او زد. فرهاد از پشت بر زمین افتاد و تبرزین كه بندش گسسته بود، از دستش رها شد. گودرز شمشیرش را جلوی سینه‌ی فرهاد گرفت، و گفت:” پهلوان، كلاهخودت را بردار تا ندیده خونت را نریزم.”

فرهاد با آرامش دست به كلاهخودش برد و آن را از سر برداشت، بعد چشمانش را بست و منتظر ماند تا ضربه‌ی شمشیر گودرز سرش را از تن جدا كند. گودرز با دیدن جوانی حریفش لختی درنگ كرد، و بعد شمشیرش را بالا برد و غلاف كرد. آنگاه گفت:” برخیز جوان، حیف است با چنین دلاوری این قدر زود بمیری.”

بعد هم برگشت و به سوی سپاه خود پیش رفت.

این حركت او به قدری غیرمنتظره بود كه سربازان هردو سو، از جمله فرهاد، برای چند دقیقه بر جای خود خشكشان زد. بالاخره فریاد شادمانی از سوی سپاه امیرنصر و سرود آفرین و ستایش از سوی سپاه امیر اسماعیل برخاست و فرهاد ناباورانه برخاست و به میان صف سپاه نصر رفت.

در این میان، محمد موقعیت را مناسب تشخیص داد، و شروع كرد به نواختن تار و خواندن سرود. در میان سپاهیان مروی، هركس كه دستی در نواختن تار و نی و زدن طبل و خواندن داشت، در گرد او جمع شده بود، از این رو در اندك زمانی، غریوی بلند و منظم از دسته‌ی ایشان برخاست و سرودی كه می‌خواندند به تدریج مانند جریانی از هیجان در میان سپاهیان امیر نصر گسترده شد. ابتدا سپاهیان مروی، و بعد به تدریج كل ارتش نصر به زمزمه كردن با دسته‌ی خوانندگان پرداختند. شعر، همان بود كه در نخستین شب دسته جمعی خوانده بودند و نبرد رستم و اشكبوس را روایت می‌كرد.

آنگاه سپاه نصر ابتدا با قدمهای شمرده و منظم و بعد با ضرباهنگی تندتر و تندتر به پیشروی پرداختند و به سمت بخارا پیش رفتند. امیر نصر، كه پیشاپیش همه اسب می‌تاخت، با شمشیر كشیده پیش می‌تاخت و فریادهای جنگی‌اش از زمینه‌ی سرود سربازانش شنیده می‌شد.

محمد كه به این ترتیب با دسته‌اش از خط درگیری نبرد عقب مانده بود، دید كه چگونه بارانی از تیر از فراز باروی بخارا بر مهاجمان فرود آمد و بسیاری از ایشان را بر خاك انداخت. فرمانهای امیر نصر هنگام نبرد، با رزمایشی كه روز قبل دیده بودند، تفاوت داشت و معلوم بود كه از ترس خبر رسانی جاسوسان آن تمرین را امروز اجرا نكرده‌اند. در مقابل، این بار قلب سپاه بود كه پیشرو بود و سواره‌های دو جناح كمی دیرتر به حركت درآمدند و از دو سو به دروازه‌های بخارا هجوم بردند. امیر اسماعیل، از آنسو، با تدبیری متفاوت با هجوم ایشان برخورد كرد. بدنه‌ی اصلی سپاهیانش زیر رگبار تیرهای فرود آمده از بارو ایستاده بودند و منتظر بودند. اما سوارانش از جناح چپ به چالاكی به حركت آمدند و از پهلو به قلب سپاه امیر نصر زدند. آشكار بود كه هدفشان دستیابی به خودِ امیر نصر بود، كه حالا در میان رسته‌ای نخبه از سواركاران در وسط میدان شمشیر می‌زد.

پس از آن، برای ساعاتی كه طولانی و دشوار می‌نمودند، سرود گروه محمد در فریادهای جنگی و ناله‌های مجروحان و نعره‌ی مردانی كه جان می‌دادند گم شد. وقتی سرود ایشان به پایان رسید، غوغایی در مركز میدان درگرفته و درفشهای بسیار سرنگون شده بود.

سپس، گویی رخنه‌ای در كار سپاه رخ داده باشد، وقفه‌ای در كار نبرد برقرار شد. پیادگانی كه در قلب سپاه بودند، از نبرد ایستادند و خطوط دو ارتش از هم فاصله گرفت. تیراندازان از كشیدن كمان دست كشیدند و آشكار شد كه سوارانِ جناح چپ اسماعیل، توانسته‌اند تا قلب معركه پیش بروند. درفش سرخ امیر نصر سرنگون شده بود، و برای دقایقی به نظر می‌رسید سواران بخارایی او را كشته باشند. آنگاه صدای شیپورها برخاست و جارچیان از فراز باروی بخارا فریاد برآوردند كه امیر نصر اسیر شده، بازگردید.

بی‌تكلیفی و آشفتگی غریبی در میان سپاهیان امیر نصر بروز كرد، و این نشان می‌داد كه به راستی اتفاقی برای او افتاده است. كمی بعد، علی مرورودی ابتكار عمل را در دست گرفت و سپاهیان را به عقبگرد وا داشت. ساعتی بعد، بار دیگر صف دو سپاه از هم فاصله گرفته بودند و همه در انتظار بودند تا ببینند نتیجه‌ی رایزنی سرداران دو طرف چه می‌شود. محمد و اعضای گروهش نیز از هم جدا شدند و هریك به سمت اردوی خویش رفتند. طرخان، كه از سرهنگان سپاه مرو بود و چندان عالیرتبه نبود كه در مذاكره‌ی صلح شركت كند، در میان سربازانش ایستاده بود و چشم به راهِ خبری بود. در جریان نبرد با دلاوری جنگیده بود و حالا لباسش با خون رنگ خورده بود.

در این هنگام، جارچیان از هردو سپاه به میدان آمدند و خبر دادند كه سرداران قرار بر صلح گذاشته‌اند، و سرداران سپاه مرو و نیشابور عهد كرده‌اند كه تن به آشتی دهند، تنها با این شرط كه امیر نصر كشته نشود. امیر اسماعیل این را پذیرفته بود و تقریبا همه یقین داشتند كه برادر را كور خواهد كرد یا در قلعه‌ای زندانی‌اش خواهد كرد. از هم اكنون، در میان سپاهیان مرو زمزمه‌ای برپا بود كه كدام یك از ایشان امیر نصر یا امیر اسماعیل- ولی نعمت بهتری است، و برخی بی‌پروا اسماعیل را شایسته‌ی تاج و تخت می‌دانستند. به هر صورت، حالا دیگر قطعی می‌نمود كه همه‌ی ایشان، به زودی از سربازان و سپاهیان او به شمار خواهند آمد.

در این بین، پیكی با لباس سپیدِ صلح به اردوی فارابیان آمد، و با دیدن طرخان كه لباس سرهنگان را بر تن داشت، گفت:” سردار، امیر اسماعیل می‌خواهد رئیس گروهی كه سرود می‌خواندند را ببیند. سربازان می‌گفتند از مردان شما بوده است.”

طرخان ابروهایش را بالا انداخت و گفت:” امیر اسماعیل؟ می‌خواسته محمد را ببیند؟ چرا؟”

پیك خندید و گفت:” نمی‌دانم سردار. اما دل نگران نباش. هیچ كس از امیر اسماعیل جز نیكی ندیده است.”

طرخان نگاهی به محمد انداخت، و به او اشاره‌ای كرد. محمد بر اسبی پرید و به پیك گفت:” برویم.”

پیك با تعجب به او نگاه كرد و گفت:” رهبر آن خوانندگان این بچه…”

اما با دیدن نگاه تند محمد حرفش را فرو خورد و گفت:” یعنی منظورم این است كه برای رهبری آن گروه زیادی جوان هستید.”

محمد شانه‌هایش را بالا انداخت و اسبش را هی كرد. پیك كه تازه متوجه شباهت او و طرخان شده بود، نگاهی پوزش‌خواهانه به سرهنگ فاراب انداخت و به دنبال او ركاب كشید.

محمد وقتی به فضای خالی میان دو سپاه رسید، دید كه چند تن دیگر را نیز از لشكر امیر نصر احضار كرده‌اند. فرهاد، یكی از آنها بود كه با همان یال و كوپال و زرهی كه جای جای آن خونین بود، به همراه پیك سپیدپوش دیگری پیش می‌رفت. آن دو وقتی به هم رسیدند، خوش و بشی كردند و محمد با نگرانی پرسید:” یعنی با ما چه كار دارند؟”

فرهاد بی‌خیالانه گفت:” فكرش را نكن. زمان صلح رسیده و برای جلب محبت سپاه امیر نصر هم كه شده كسی را عقوبت نخواهند كرد.”

آن دو، به همراه پیكها به خیمه و خرگاهی بزرگ راهنمایی شدند، كه سرداران و سپهداران بخارایی در آن گرد آمده بودند. مردی بلند قامت و ن‍ژاده در میان ایشان ایستاده بود كه زرهی سبك و زرین بر تن داشت و از تاجی كه بر سر داشت معلوم بود كه ‌امیر اسماعیل، است. شباهت چشمان درشت و بینی عقابی و چهره‌ی مردانه‌اش با امیر نصر به قدری بود كه گویی جوانی او را در پیش رو دارند. در آن لحظه، معلوم بود كه سرهنگان با امیر اسماعیل مخالفتی كرده بودند. چون با قاطعیت گفت:” همان طور كه گفتم خواهدشد. پیكی بفرستید و بگویید برش گردانند. با احترام تمام برش گردانند.”

سردارانش به هم نگاهی انباشته از نارضایتی انداختند و بالاخره مجاب شدند و یكی از آنها دوان دوان از آنجا دور شد. امیر اسماعیل به یكی از سردارانش رو كرد و گفت:” جارچیان كارشان را انجام دادند؟”

آن سردار گفت:” آری، و نگهبانان همچنان هوشیارند.”

اسماعیل گفت:” خوب است.”

بعد چشمش به آن دو افتاد. پرسید:” این دو كیستند؟ لباس مرویان را بر تن دارند.”

پهلوانی كه در گوشه‌ای ایستاده بود، وقتی این حرف را شنید، پیش آمد و خندان گفت:” یكی از این دو را من می‌شناسم.”

مردی چندان غول پیكر بود كه امیر اسماعیل با آن قامت بلندش در برابرش به نوجوانی ظریف شباهت داشت. فرهاد در اولین نگاه از روی زره تیره و خاردارش او را شناخت و زیر لب گفت:” پهلوان گودرز بلخی؟”

گودرز گفت:” آری، جوان، نامت چیست؟”

فرهاد گفت:” فرهاد مرورودی هستم. برادرزاده‌ی سپهدار مرو.”

اسماعیل گفت:” دلاوری‌ات بسیار به دلم نشست. ندیده بودم كسی تا این پایه در برابر گودرز مقاومت كند. وقتی تجربه‌ای بیشتر بیندوزی، پهلوانی بزرگ خواهی شد.”

فرهاد با ادب كرنشی كرد.

اسماعیل پرسید:” این نوجوان كیست؟ مهترت است؟”

محمد احساس كرد خون به چهره‌اش دویده است. اما فرهاد در پاسخ دادن بر او پیشی گرفت و گفت:” نه، امیر، او همان كسی است كه گروه خوانندگان اردوی مرو را رهبری می‌كرد.”

امیر اسماعیل با شگفتی به محمد نگریست و گفت:”او؟ آن سرودی كه من شنیدن و مردان را چنان برانگیخت كه نزدیك بود باعث شكستم شود را این جوان می‌خواند؟ جوان، اسمت چیست؟”

محمد گفت:” محمد فارابی هستم. پدرم محمد طرخان، سرهنگ سپاهیان فاراب است.”

امیر اسماعیل گفت:” دلاوران و ن‍ژادگانی در سپاه برادرم گرد آمده بودند. بخت با ما یار بود كه پیروز شدیم.”

در همین هنگام، سر و صدای تاخت و تاز اسبان به گوش رسید و گروهی به تاخت پیش آمدند. گودرز با دیدن ایشان گفت:” امیر، برادرتان است كه می‌آورندش.”

یكی دیگر از حاضران، كه مردی سالخورده بود با ردای بلند دیوانیان، پیش رفت و گفت:” سرور من، آیا در مورد انجام این كار اطمینان دارید؟ اگر نظر مرا بخواهید…”

اسماعیل گفت:” وزیرِ گرامی، هرگاه نظرت را خواستم، خواهم پرسید.”

بعد، شتابان و با پای پیاده پیش رفت. در آستانه‌ی خرگاه باشكوهش، به امیر نصر رسید كه بر اسبِ خویش سوار بود و همچنان زره بر تن داشت. سلاحش را گرفته و كلاهخودش را برداشته بودند و فوجی از نگهبانان سواره دوره‌اش كرده بودند. افسران بخارایی هم با نگرانی به منظره خیره شدند، و خودِ امیر نصر نیز با دیدن برادرش كه به سویش می‌شتافت، جا خورد.

اسماعیل بدون این كه درنگ كند، پیش رفت و در برابر برادرش خم شد و ركابش را بوسید. حاضران، و بیش از همه امیر نصر، از این حركت در شگفت شدند و فرهاد و محمد كه با حیرت این صحنه را نگاه می‌كردند، برای بهتر دیدن منظره چند قدمی پیش رفتند. اسماعیل، با وقار تاجش را از سر برداشت و آن را به سمت امیر نصر گرفت و گفت:” برادر، تو شاه و سرور من و همه‌ی مردم بخارا هستی. شایسته‌تر بود اگر با صلح به نزدم می‌آمدی. برای گرفتن این تاج آمده بودی، اینك آنرا در اختیار داری.”

امیر نصر، ناباورانه به اسماعیل خیره شد، و بعد با بدگمانی نگاهی به سرداران و افسران بخارایی انداخت، و در آن میان چشمش به فرهاد و محمد افتاد كه در میان پیكها و نگهبانان ایستاده بودند. پس با همان وقار و آرامش تاج را از دست اسماعیل گرفت. بعد با چابكی از اسب پایین پرید و او را در آغوش گرفت. سرداران و سپهداران و حتی نگهبانان و سواران اطراف بادیدن این منظره هلهله كردند و فریاد شادمانی سر دادند. امیر نصر تاج را بار دیگر بر سر اسماعیل نهاد و گفت:” برادر، با من بیا.”

بعد هم با چالاكی بر پشت اسبش پرید. اسماعیل نیز منتظر ماند تا اسبی تنومند و زیبا را برایش بیاورند. آنگاه هردو سواره از میان اردو گذشتند و به سوی مرز میان دو سپاه رفتند. محمد و فرهاد به همراه تمام حاضران ایشان را دنبال كردند و به زودی تمام اردو بود كه در پشت سر دو برادر پیش می‌رفت.

وقتی امیر نصر و اسماعیل سواره و دوشادوش هم در فضای خالی میان دو سپاه پدیدار شدند، برای دقایقی هیچكس نمی‌توانست به چشمانش اعتماد كند. تقریبا همه یقین داشتند كه نصر را با چشمانی میل كشیده به زندانی مخوف خواهند فرستاد و اسماعیل با بدگمانی و احتیاط تمام سرداران و سپاهیان برادرش را از هم جدا كرده و یكایك مرخصشان خواهد كرد و بعد برای گرفتن تاج و تخت سامانی به نیشابور و سمرقند خواهد رفت. با این پیشداشت، دیدن این دو برادر كه دوشادوش هم و سواره در میانه‌ی میدان ظاهر شوند، برای همه باور نكردنی بود.

امیر نصر، وقتی اطمینان یافت كه همگان از حاضران در دشت گرفته تا نگاهبانان و مردمانِ ایستاده بر باروی بخارا، او را می‌نگرند، بانگ برداشت و با صدایی بلند گفت:” ای مردم بخارا، ای سپاهیان بلخ و هرات و ای فرمانبران امیر اسماعیل، ای سپاهیان سمرقند و نیشابور و مرو و ای پیروان امیر نصر سامانی.”

سخنانش باعث شد تا تك و توكی كه در این میان سخنی می‌گفتند نیز ساكت شوند و چند ده هزار مردی كه در میدان گرد آمده بودند، همه سراپا گوش شدند.

امیر نصر گفت:” امروز برادرم مرا در میدان نبرد اسیر كرد، و بعد مرا با آغوش باز پذیرفت و تاج خود را پیشكش من كرد. جوانمردی‌ای كه او در حق من كرد، هیچ شاهی پیش از این نكرده است، و سزاوار است كه داستان بزرگ منشی‌اش را قرنها بازگو كنند.”

هیاهوی شادمانی و تشویق از گوشه و كنار برخاست و نثار اسماعیل شد كه با چهره‌ای تاثیرناپذیر همچنان در كنار برادر بر اسب نشسته بود. امیر نصر صبر كرد تا سر و صدا فروكش كند. آنگاه سخنش را ادامه داد:” ای خاندان آل سامان، ای مردم و ای سپاهیان، بدانید كه من امیر اسماعیل را به جانشینی خود برگزیدم. بر شماست كه با هركس از این وصیت سرپیچی كند، بجنگید، خواه او از میان برادران من باشد، یا پسرانم.”

شاهزادگان سامانی كه در لشكر امیر نصر روبروی ایشان ایستاده بودند، با شنیدن این سخن اخمی كردند، اما سر فرود آوردند و بار دیگر هیاهوی شادمانی مردمان برخاست.

آنگاه دو برادر در پیش، و تمام سربازان دو جناح كه حالا دیگر دوستانه در هم آمیخته بودند، به حركت در آمدند و از دروازه‌های گشوده‌ی بخارا به درون شهر درآمدند.

 

 

ادامه مطلب: بخش چهارم: استادان مرو

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب