پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش دوازدهم: ری

بخش دوازدهم: ری

شامگاه بود كه از دروازه‌های شمال ری گذشتند و به این شهر وارد شدند. ری، از دیرباز بزرگترین شهر بخش شمالی مركز ایران زمین بود و با وجود اهمیتی كه به عنوان یك مركز بازرگانی داشت، به ویژه به خاطر دانشمندانش و مراكز علمی‌اش شهرت داشت.

ری همچنین مسكن شمار زیادی از بابایان نیز بود. اینها استادانی بودند كه بر خلاف دانشمندان جدید ری، عربی نمی‌دانستند و به آموختن فقه و حدیث تمایلی نشان نمی‌دادند، و با این وجود از وارثان حكمت گذشتگان بودند و برای خود شاگردانی داشتند. معمولا در كوهها زندگی می‌كردند و بیشترشان در علومی مانند پزشكی و ستاره شناسی دستی داشتند و بسیاری از مردم برای شفا یافتن از بیماری‌ها یا درخواست داوری در امور قضایی به نزدشان می‌رفتند.

بابا شهبازی كه پیرِ شیرگیرِ دامغانی در نامه‌اش به او ارجاع داده بود، قاعدتا یكی از این افراد بود. محمد پیش از این در نیشابور و مرو دیده بود كه مردم چگونه باباها را احترام می‌كنند و خود را مرید ایشان می‌دانند، اما موقعیتی كه ایشان در ری از آن برخوردار بودند، با آنچه كه او دیده بود، زمین تا آسمان تفاوت می‌كرد.

سه سوار، كه از رنج راه فرسوده و از تاختنِ بی‌امان و درگیری با روسها خسته شده بودند، تصمیم گرفتند آن شب را استراحتی بكنند و از فردا به دنبال راهنمای خود بگردند. پس به مهمانسرایی رفتند و پولی اندك دادند و شامی عالی خوردند و مانند مردگان به خواب فرو رفتند.

صبحِ فردا، محمد و یوسف با صدای نی فرهاد كه از خواب بیدار شدند. هر سه خوابی كافی كرده بودند و خوراك گوارای دیشب رنجوری سفر را از تنشان بیرون كرده بود. از این رو وقتی برخاستند و دیدند فرهاد كنار پنجره نشسته و دارد نی می‌زند، خندان به او پیوستند. محمد تنبورش را بیرون آورد و با فرهاد همراهی كرد و هر سه سرودی شاد را با هم خواندند.

آنگاه، گویی همان سه نوجوانِ قدیمی شهر مرو باشند، با هیاهو و سر و صدا به سراغ مهمانخانه‌دار رفتند و سراغ بابا شهباز را از او گرفتند. مهمانخانه‌دار كه پیرمردی موقر و محترم بود، شب قبل در تاریكی غروب ایشان را درست ندیده بود. از این رو نخست از دادن نشانی بابا شهباز به ایشان ابا داشت و می‌گفت مردانی كه مانند ایشان صبحِ علی الطلوع را با ساز و آواز شروع كنند، خراباتیانی دوره گرد و بی سرو پا هستند و با حضور خود خلوت بابا شهباز را به هم خواهند زد. بالاخره محمد توانست با زبان چرب و گرمش پیرمرد را قانع كند كه از خویشاوندان نزدیك بابا هستند و برایش خبری خوب و مهم را می‌برند. بالاخره پیرمرد قانع شد و نشانی خانه‌ای را در حاشیه‌ی شهر به ایشان داد، و گفت كه بابا در آنجا زندگی می‌كند.

سه دوست، كه متوجه شده بودند شكل ظاهری آشفته‌شان جلب اعتماد نمی‌كند. سوار بر اسب شدند و این بار در لباس دیوانیان، با قباهایی تمیز و نو، به سوی خانه‌ی مورد نظر به حركت در آمدند. خانه، بر خلاف آنچه كه انتظار داشتند، جای چشمگیری نبود. كلبه‌ای بود به نسبت كوچك، كه در وسط حیاطی به همان اندازه كوچك قرار داشت. اما در كنار كلبه درخت چنار بسیار سالخورده‌ای روییده بود كه دست كم صد سال داشت و شاخ و برگش بر سراسر كلبه سایه افكنده بود. مردم به شاخه‌های تناور و پرسایه‌ی درخت بندهایی رنگین را بسته بودند. از این رو روشن بود كه چنار را مقدس می‌دانند.

محمد پیش رفت و در را كوبید و با صدای بلند گفت:” بابا شهباز؟ بابا شهباز؟”

صدایی از درون خانه گفت:” بیا تو پسرم. به دوستانت هم بگو بیایند.”

محمد با تعجب به دوستانش نگریست و هر سه وارد شدند. در تنها اتاقِ محقرِ خانه، پیرمردی با لباس سپیدِ بلند ایستاده بود و گویی منتظر ورود ایشان بود. در برابرش، در مركز اتاق آتشدانی بزرگ وجود داشت كه آتشی بدون دود و سرخرنگ در آن می‌سوخت. با این وجود، هوای داخل كلبه زیاد هم گرم نبود.

محمد گفت:” درود بر بابا شهبازِ گرامی، فكر می‌كردیم مهمانی ناخوانده باشیم…”

بابا شهباز گفت:” خوش آمدی پسرم. محمد فارابی نام داری، مگر نه؟ كتاب را آورده‌ای؟”

محمد شگفت‌زده گفت:” آری، اما، شما از كجا می‌دانید؟”

پیرمرد گفت:” دانستن شغل من است. خوب، چه می‌خواهی بدانی؟”

محمد گفت:” كتاب را نمی‌توانیم بخوانیم، و پیر شیرگیر دامغانی نشانی شما را داده و گفته كه سراغ مردی به نام حلاج العرفا را از شما بگیریم.”

پیرمرد گفت:”آه، استاد همه‌ی ما حسین بن حلاج را می‌گوید. آری، نشانی او را باید از من گرفت. اما چرا خودش او را به شما نشان نداد؟”

محمد گفت:” پیر شیرگیر در جریان حادثه‌ای كشته شده است…”

بابا شهباز اخم كرد و گفت:”آه، پس بالاخره سراغ او هم آمدند. باید می‌دانستم. بارها از او خواسته بودم آن انگشتر را از دستش بیرون بیاورد، و گوش نمی‌كرد… تو هم باید سخت مراقب انگشترت باشی. خبرچینان اگر با گور دزدان اشتباهت نگیرند، گروه اژدها را به سویت خواهند كشاند.”

فرهاد نتوانست طاقت بیاورد و گفت:” بابا شهباز، گویی شما به راستی همه چیز را می‌دانید…”

بابا به سوی او متوجه شد و گفت:”آری، پسر جان، خیلی چیزها را می‌دانم، و البته چیزهایی هم هست كه نمی‌دانم. تو امید داری كه روزی شاه شوی، مگر نه؟”

فرهاد سرخ شد و گفت:” من؟ شاه؟ …؟”

بابا شهباز گفت:” آری، برای این است كه دنبال جام می‌گردی. با وجود زحمت و مرارتی كه در مانستان كشیدی، اما هنوز جاه طلب و زیاده جو هستی. مار مرزبان چند بار تو را گفت كه چنین نباشی؟”

یوسف گفت:” گمانم الان نوبت من باشد كه رازهایم از پرده بیرون بیفتد؟”

بابا شهباز خندید و گفت:”نه، پسر جان، رازهای تو را من بازگو نخواهم كرد. بگذار دوستانت خود به این رازها پی ببرند. اما به یاد داشته باش كه جستجوی جام كاری نیست كه با خواستهای ساده و پیش پا افتاده همخوانی داشته باشد. باید چیزی بزرگ را بخواهید تا در جستجوی آن كامیاب شوید.”

فرهاد گفت:” یعنی رویای شاه شدن خواستی پیش پا افتاده است؟”

پیر شهباز گفت:” آری، قطعا چنین است. همچنین است رویای دستیابی به یك خانواده‌ی شاد و مرفه با كدبانویی زیبا و بارآور. و همچنین مشهور شدن در علم و حكمت. اینها همه پیش پا افتاده است.”

محمد كه می‌دید تعریض سخن بابا به اوست، گفت:”و چیست كه پیش پا افتاده نیست؟ چه خواستی از اینها كه برشمردید برتر است؟”

بابا شهباز گفت:” دستیابی به خودِ جام، خواستی بزرگ است. بزرگترین خواستی كه كسی می‌تواند داشته باشد.”

یوسف گفت:” چرا؟ مگر این جام چیست كه همگان دنبال آن هستند؟”

بابا شهباز گفت:” خودِ تو چرا دنبال آن هستی؟ به خاطر دستیابی به یك زندگی آسوده و راحت؟ زیستن در نیكنامی و مردن در رفاه؟ این است آنچه كه از آن می‌خواهی؟ یا تو، فرهاد، برای چه دنبال جام می‌گردی؟ تا سلاحی به دست بیاوری كه مانند اسفندیار رویین تن شوی؟ و تو محمد؟ حكمتی مانند جاماسپ را می‌جویی؟ دوست داری مانند او همه چیز را بدانی و همه‌ی زبانها را بفهمی؟ می‌بینید؟ جام برای شما چیزی نیست جز بزرگترین آرزوهایی كه دارید…”

فرهاد گفت:” پس چه چیزی بزرگتر از این می‌تواند باشد؟ طوری سخن می‌گویید گویی بزرگترین آرزوهای ما پشیزی ارزش ندارد.”

بابا شهباز گفت:” نه، نه، برداشتی نادرست از سخنانم نداشته باشید. قصدم تحقیر آرزوهای شما نبود. تنها دارم می‌گویم اهمیت جام در آن است كه از تمام این آرزوها برتر و بالاتر است. دارنده‌ی جام به قدرت و حكمت و آرامش دست می‌یابد، اما این مهمترین چیزی نیست كه جام به دست می‌دهد. اگر تنها این را از آن بخواهید، به كم بسنده كرده‌اید.”

محمد گفت: “دیگر چیست كه می‌توان آن را خواست؟ برتر از دانش و قدرت و لذت چیست؟”

بابا شهباز گفت:” معنا، معنا از اینها برتر است. جام همان اكسیری است كه مس را به طلا تبدیل می‌كند.”

یوسف گفت:” یعنی ثروت؟ اما ثروت هم مثل همین چیزهایی است كه ما می‌خواهیم.”

بابا شهباز گفت:” نه، در مورد اكسیر، آنچه اهمیت دارد طلای نهایی نیست، فرآیند تبدیلِ مس به طلاست. وگرنه مس و طلا هریك جداگانه در بیرون وجود دارند و اهمیت خاصی هم ندارند. دگردیسی یافتن از چیزی به چیزی برتر و بهتر است كه ارزشمند است. و جام چنین می‌كند. هستی شما را منقلب می‌سازد و به چیزی تازه تبدیلتان می‌كند. چیزی خداگونه…”

فرهاد گفت:” اگر جام گم شده و هیچ كس را به آن دسترسی نیست، شما اینها را از كجا می‌دانید؟ شاید این هم آرزوهای بزرگی باشد كه شما در سر دارید. درست مثل آرزوهای ما.”

بابا شهباز گفت:” چه كسی گفته كه جام گم شده؟ جام همواره آشكار بوده است. اما دیدنش به تمرین نیاز دارد. جستجوی جام به یافتنِ چیزی كه درست در مقابل چشم شما آویخته است می‌انجامد. این جستجو بیشتر به تمرین در دقت و توجه مربوط می‌شود، تا كند و كاو در گورهای باستانی و یافتن شمشیر و انگشتر.”

فرهاد و محمد به هم نگاهی انداختند. بعد محمد گفت:” شما می‌توانید كتاب را بخوانید؟

بابا گفت:”آری، داشتم این كار را برایتان می‌كردم. در آن كتاب چیزهایی كه الان برایتان گفتم نوشته شده بود. كتاب را به من بدهید.”

محمد با دستپاچگی قبایش را گشود و كتاب را كه برای مدتی طولانی روی سینه‌اش نهاده بود، بیرون آورد و به دست پیرمرد داد. بابا شهباز كتاب را در دست گرفت و آن را ورق زد و گفت:” می‌بینید؟ شاهكاری از هنر كتاب آرایی است. به استادم در بغداد تهمت زده بودند كه مانوی است، چون كتابهایش را به این زیبایی می‌آرایند. اما آنچه را كه گفته است شاید كه زیباتر از این نیز آراسته گردد. می‌دانید زیباترین آرایه چیست؟”

محمد با تردید گفت:” خوانده شدن و فهم شدن؟”

بابا خندان گفت:” آفرین، تو به راستی هوشمند هستی. آری، خوانده شدن و فهم شدن، و گذر كردن از متن، این است آرایه‌ای كه باید متون مهم را به آن آراست. پس از آن، آتش است كه مهمترین زینت كتابهاست.”

بابا شهباز این را گفت و كتاب را در آتشدانِ روبرویش انداخت.

محمد فریادی كشید و هر سه دوست پیش دویدند تا كتاب را از میان آتش بردارند. اما گویی برگهای كتاب از قطران پوشیده شده باشد، در چشم به هم زدنی شعله‌های آتش آن را فرا گرفت و به خاكستر تبدیلش كرد.

محمد ناامیدانه گفت:” چرا چنین كردید؟ شما كتابی را از بین بردید كه جانهای زیادی برای حفظِ آن از دست رفته بود.”

بابا شهباز گفت:”اشتباه نكن. جانها برای فهمیده شدنِ كتاب بود كه فدا شده بود، نه دلبستگی به جلد و كاغذِ آن.”

فرهاد كه رگه‌ای از خشم در صدایش به گوش می‌خورد، گفت:” پیرمرد، چرا این كار را كردی؟ می‌دانی این كتاب را با چه زحمتی حفظ كرده بودیم؟”

بابا شهباز گفت:”آری، و با همین زحمت هم حفظش می‌كردید، تا روزی كه پیامِ درونِ آن را كاملا از یاد ببرید و تنها در مرتبه‌ی حامل كتاب باقی بمانید. كتاب از اینجا به بعد سد راه شما بود. پس بهتر بود با سوختنش از مرتبه‌ی حامل كتاب، به رتبه‌ی جستجوگرِ جام ارتقا یابید.”

محمد گفت:” اما تفاوت در این میان چیست؟ مگر نه این كه در كتاب روش جستجوی جام نوشته شده بود؟”

بابا شهباز گفت:” آری، برای كسی كه آن را درست می‌خواند چنین بود. اما شما از خواندنش عاجز بودید و تنها حملش می‌كردید. پیامش همین بود كه برایتان خواندم. برای یافتن جام، توجه كنید، نیازی به كشتن دشمنان و گریختن از بیگانگان و فداكاری برای دوستان ندارید، اگر به آنچه كه اینسان ساده در برابرتان آویخته است نگاه كنید.”

یوسف گفت:” بابا، من نمی‌فهمم چه می‌گویی؟ چیست كه اینسان در برابر ما عیان است و باز هم آن را نمی‌بینیم؟”

محمد گفت:”آیا این دیدنی كه حرفش را می‌زنی، با دانستن و خواندن آرای دیگران به دست نمی‌آید؟”

بابا شهباز گفت:” نه، آرای دیگران برای فهم نگاه دیگران اهمیت دارد. جام در این مورد نیست. جام آن كیمیایی است كه خودِ شما را دگرگون می‌كند. از این روست كه همه اینسان به دنبالش هستند. چون ارزشمندترین چیزی كه می‌توان تغییرش داد، خود است. همه‌ی ما به نوعی خواستارِ بهتر شدن و نیرومند شدنِ من هستیم. جام چنین می‌كند.”

فرهاد گفت:” آری، ما هم همین را می‌خواهیم پس چرا خواستهای ما را پیش پا افتاده می‌دانید؟”

بابا شهباز گفت:” تو هنوز از من دلگیر هستی و این باعث می‌شود كه حرفهایم را درست گوش نكنی. به این موضوع فكر كن، چه اهمیتی دارد هویتی شخصی كه نیرومند باشد، اما وجود نداشته باشد؟ ثروت و حكمت و دانش من، اگر منی در كار نباشد، چقدر اهمیت دارد؟”

محمد گفت:” پرسشی سخت پیچیده است، این. دارید از جوهر ارسطویی می‌پرسید یا مثال افلاطونی؟”

بابا شهباز گفت:” از هیچ یك، از بودن یا نبودن خودتان می‌پرسم.”

بعد، مدتی خیره به آنها نگاه كرد و گفت:”خوب، شاید هنوز این حرفها برایتان زود باشد، یا شاید هم در نهایت در یافتن جام كامیاب نشوید. به هر حال، شما به دنبال نشانی كسی به اینجا آمده‌اید، مگر نه؟”

محمد گفت:” آری، بگویید كجا می‌توانیم حلاج العارفین را بیابیم؟”

بابا شهباز گفت:” آری، به دنبال او می‌گردید. اكنون او در فارس و عراق و خوزستان به سر می‌برد. در جنوب ایران زمین او را خواهید یافت، دقیقتر بگویم، اكنون در بغداد به سر می‌برد. او را در آنجا خواهید یافت، اگر كه فرشته‌ی مرگ زودتر از شما او را در نیابد.”

فرهاد گفت:” چرا؟ گروه اژدها او را دنبال می‌كنند؟”

بابا شهباز ابروهای سپیدش را بالا انداخت و گفت:”گروه اژدها؟ نه، آنها را چه به حلاج. او خود در پی خویشتن است و اگر به چنگ خود گرفتار شود، سرش بالای دار خواهد رفت.”

محمد گفت:” بابا شهبازِ دانا، دانش شما در مورد همه چیز و غیبگویی‌های غریبتان بی‌تردید ارزشمند و مهم است. اما مرا معذور بدار كه چیزی از آن نمی‌فهمم. فقط بگو چگونه حلاج را بیابم. او گویا جای جام را می‌داند، مگر نه؟”

بابا شهباز با لحنی مسخره گفت:” جای جام را بداند؟ او خودش جام است. البته تا وقتی كه نشكند. بعد، باید جایی دیگر به دنبال جام بگردید.”

یوسف گفت:” گفتید نامش حسین است؟”

بابا شهباز گفت:” آری، از راهش به دنبالش نمی‌گردید و می‌خواهید با یك اسم مانند ساده لوح‌ها دور بیفتید و او را خانه به خانه جستجو كنید. هر چه هم اشتباهتان را گوشزدتان می‌كنم، گوش نمی‌كنید. پس هر طور می‌خواهید، با همان روش دنبالش بگردید. آری، نامش حسین و نام پدرش منصور است. شغلش حلاجی است. یعنی همچون كیمیا، دانه را از پنبه جدا می‌كند. دانه‌ی مجاز را از پنبه‌ی معنا…”

محمد گفت:” سپاسگذاریم، بابا، هرچند كتابمان را سوزاندی و آرزوهایمان را تمسخر كردی و بخش عمده‌ی سخنانت را نفهمیدیم، اما از این كه تا همین حد هم گفتی ممنون هستیم. او را خواهیم جست و جای جام را از او خواهیم پرسید.”

بابا شهباز شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:”باشد، ولی از یاد نبرید كه برجسته‌ترین جای صورت، دماغ است!”

فرهاد با شنیدن این حرف چشمكی به محمد زد و به سرش اشاره كرد. یعنی پیرمرد دیوانه است. محمد هم سری تكان داد و هر سه كرنشی كردند و به سوی در حركت كردند. در آستانه‌ی در، وقتی هر سه بدرود گفتند و خواستند خارج شوند، بابا شهباز گفت:”فرزندانم، یادتان باشد كه حلاج العارفین را در باد و بر آّب خواهید یافت. وقتی چنین كردید، ناامید نشوید و به جستجوی خود ادامه دهید، و دماغ را هرگز از یاد نبرید…”

سه دوست وقتی از كلبه‌ی كوچك بابا شهباز بیرون آمدند، تا مدتی طولانی با هم سخنی نگفتند. چیزهایی كه شنیده بودند همه را به فكر فرو برده بود. هر سه بی آن كه بر اسبهایشان سوار شوند، پیاده به راه افتادند. بالاخره فرهاد سكوت را شكست و گفت:” خوب، چه فكر می‌كنید؟ كتاب را از دست دادیم و چیز زیادی به دست نیاوردیم. دست كم اگر كتاب را نگه داشته بودیم می‌شد امیدوار بود بعدها یك طوری آن را بخوانیم.”

یوسف گفت:” اما او از همه چیز خبر داشت. درست است كه پرت و پلا زیاد می‌گفت، اما مثلا می‌دانست كه ما انگشتر و شمشیر را از كجا آورده‌ایم.”

فرهاد گفت:” این كه كار مهمی نیست. آن پیرمرد گدا هم كه رئیس گروه اژدها بود انگشتر را شناخت. ظاهرا این انگشتر و شمشیر مشهورتر از چیزی هستند كه ما فكر می‌كردیم.”

محمد گفت:” با این وجود، این پیرمرد داشت چیزی می‌گفت كه ما نفهمیدیم. صراحت و تند و تیز بودن حرفهایش به من هم بر خورد. اما داشت سعی می‌كرد با خرد شمردن خواسته‌هایمان چیزی را به ما بگوید. به نظرم می‌آید چیزی بسیار مهم را شنیده‌ایم ولی آن را درك نكرده‌ایم.”

فرهاد شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:”مهمترین چیزی كه شنیدیم این بود كه حسین بن منصور را باید در بغداد بجوییم، و مهمترین چیزی كه دیدیم این بود كه كتاب را جلوی چشممان سوزاند. مردكِ دیوانه…”

یوسف گفت:” خوب، حالا چه كار كنیم؟”

محمد گفت:” خوب، معلوم است دیگر…”

و چون دید دوستانش با انتظار به او نگاه می‌كنند، چشمكی زد و گفت:” پیش به سوی عراق…”

 

 

ادامه مطلب: بخش سیزدهم: دانایانِ حران

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب