بخش پانزدهم: حكیمی در بغداد
محمد پس از اعدام حلاج در بغداد ماند. با وجود آن كه دوران اقامتش در حران به شادمانی و خوشی سپری شده بود، اما پس ازمرگ متی بن یونس به تدریج هستهی محكمی از دانشمندان و حكیمان كه در آن منطقه گرد آمده بودند از هم میپاشیدند و بیشترشان به دنبال یافتن كاری فراخور تخصص خویش به بغداد میآمدند. از این رو بازگشتن او به حران انتخابی چندان معقول نمینمود. گذشته از این، دوستانش یوسف و فرهاد در بغداد مقیم بودند و موقعیتی شایسته داشتند و بسیار اصرار داشتند كه او نیز در این شهر بماند. درگیر شدنش در ماجرای حلاج باعث شده بود تا به سرعت مورد اعتماد حلقهای از نخبگانِ علمی و فرهنگی شهر قرار بگیرد كه وجه مشترك همهشان علاقه به حلاج و تعالیم وی بود.
از این رو، محمد تصمیم گرفت در بغداد رحل اقامت افكند. یوسف توانست به سرعت در دارالحكمه جایی ارجمند برایش تدارك ببیند و به این ترتیب محمد فارابی به طور رسمی به عنوان یكی از حكیمانی كه در دارالحكمه به مطالعه و كار اشتغال داشتند، به كار مشغول شد. از آنجا كه اشتیاقی بسیار به مطالعهی آثار فیلسوفان داشت، و به ویژه در مدت اقامتش در حران به امكانِ تلفیق آرای افلاطون و ارسطو اندیشیده بود، وقت خود را وقفِ بازخوانی و شرح نویسی بر آثار این دو فیلسوف كرد. در بغداد جنبشی استوار و ریشه دار وجود داشت كه آماجش ترجمهی متون علمی و فلسفی یونانی به زبان عربی بود، و محمد كه در حران عربی را به خوبی آموخته بود، به عنوان یكی از سردمداران این حركت مركزیتی برای خود یافت. وقتش به این شكل میگذشت كه صبحگاهان به همراهی شماری از شاگردان كه هریك برای خود حكیمی نامدار بودند، متون یونانی را میخواند و ترجمه و شرحی دقیق را دربارهی هریك به ایشان املاء میكرد. عصرها، معمولا به قدم زدن در باغهای بغداد میپرداخت و به امكانهای گوناگونی كه برای تلفیق آرای دو فیلسوف وجود داشت میاندیشید.
پس از گفتگو با حلاج، تغییری بزرگ در خلق و خوی محمد بروز كرده بود و بیش از پیش مردمگریز و دوستدار خلوت خود شده بود. به ویژه دیدن مردمی كه غرقه در نادانی در جریان به قتل رساندن حلاج شركت كرده بودند، او را نسبت به عوام بدگمان كرده بود، و بنابراین میكوشید تا كمترین ارتباط را با ایشان داشته باشد. فرهاد و یوسف كه سالیان سال میشد ارتباط نزدیك خود را با او از دست داده بودند، از این تغییر رفتار در شگفت بودند، اما دوست خویش را چندان محترم میشمردند كه در خواستههایش چون و چرا نمیكردند. از این رو مردم گریزی او را، و پرهیزش از آمیختن با مردم را به حساب نبوغش میگذاشتند و میكوشیدند زمینه را برای راحت و آسوده بودنش فراهم آورند.
محمد در مدتی كه در بغداد بود، و به ویژه پس از حضور در صحنهی اعدام حلاج، به موضوع عدل و داد در ادارهی جامعه علاقمند شد. برای مدتی طولانی آثار ارسطو و افلاطون را در این مورد مرور كرد و در مسجد جامع بغداد درسهایی فشرده و سنگین را نیز در این مورد به شاگردانش املاء كرد. اما بعد، به فكر پی ریختن بنایی تازه در این زمینه افتاد. انگیزهی این كار، بیش از هرچیز كشته شدن دوستش ابن عطا بود. هرچند نفرین ابن عطا به شكلی غریب درست از آب در آمد و علی ابن عیسی پس از مدتی كوتاه مورد غصب خلیفه قرار گرفت و به امر او دو دست و دو پایش را بریدند و بعد گردنش را زدند.
پس از علی بن عیسی، ابن فرات به وزارت بركشیده شد. ابن فرات كه از زمان همان جلسهی كذایی محمد را میشناخت و دور و نزدیك نسبت به او ابراز لطف و ارادت میكرد، بارها به طور خصوصی به او گفته بود كه مخالف اعدام حلاج بوده و نقشی در این مورد نداشته و سكوتش تنها از باب عافیت اندیشی بوده و تاثیری در روند اعدام او نداشته. با این وجود، هر وقت بحث به این جاها میكشید، محمد نقل قولی از ابن عطا میكرد و گویی به زبان بی زبانی سرمشق او را برتر و پسندیدهتر از محافظهكاری ابن فرات قلمداد میكرد.
با این همه، خودِ ابن فرات بود كه فكرِ نگارش كتابی بزرگ در مورد عدل و داد در جامعه، و خصوصیات یك جامعهی آرمانی را به ذهن محمد انداخت. در یكی از مجلسهای بحث و جدلی كه در خانهی ابن فرات برگزار شده بود، محمد را هم با اصرار زیاد آورده بودند و او طبق معمول به سادگی با دانش عمیق و بی رقیبش بر همهی معارضان چیره شد. آنگاه بحث به شیوهی حكومت شاهان و سلطانها كشید و محمد كه در آن میان از آیین شهریاری كهن ایرانیان دفاع میكرد، خود را در برابر كسانی یافت كه الگوی مملكتداری قرمطیان را با شوراهای كوچكشان و تصمیمگیریهای گروهیشان بهتر میدانستند. در اینجا بود كه محمد وعده كرد تا آرای خود در باب روش درستِ حكومت را در كتابی بنویسد. آنگاه دو تن از جویندگان دانش كه در بغداد به هوشمندی و درایت شهره بودند و هردو از شهرهای آذربایجان برخاسته بودند، در همان مجلس بر عهده گرفتند كه در نگارش این كتاب حكیم فارابی را كمك كنند. از فردای آن روز، آن دو به حضور محمد میرفتند، در حالی كه كتابهایی را كه او تعیین كرده بود، خوانده بودند و با مسائلی در باب شیوهی مملكت داری او را سر ذوق میآوردند. محمد در پاسخ به پرسشهای ایشان نكاتی را به آنها املا میكرد و ایشان مینوشتند و ظهرگاهان در شرایطی او را ترك میكردند كه انبوهی از اسناد . كتابها و رسالههای جدید برایشان تعیین شده بود، كه میبایست تا فردا آن را بخوانند. محمد با این شیوهی غیرعادی، در طی شش ماه كتابی بزرگ نوشت كه آرای اهل مدینهی فاضله نام گرفت و میكوشید تا آیین شهریاری كهن ایرانی را كه مورد استفادهی عباسیان نیز قرار گرفته بود، بر مبنای آرای افلاطون و ارسطو استوار سازد. این كتاب در مدتی كوتاه مورد توجه دستگاه خلافت قرار گرفت و محمد كه پس از جریان حلاج به حكیمی عجیب و غریب و دوستدار صوفیانِ تندروی شیعه شهرت یافته بود، كم كم مقرب درگاه شد. اما این بدان معنا نبود كه در بغداد مخالفی نداشت.
نخستین بارقههای كشمكشی كه در بغداد زیر لفاف تعارفها و آداب معاشرت پنهان بود، در مجلس ختنه سوران پسر خلیفه خود را نشان داد. از زمان اعدام حلاج تا شش هفت سال بعد، به ظاهر آرامش كامل در بغداد حاكم شده بود. صوفیان كه از سرنوشت حلاج پند گرفته بودند، هر نوع تظاهر به ترك شریعت را طرد كردند و خود را كاملا به دربار و دیانت رسمی كه زیر نظر فقیهان حنبلی بود وابسته ساختند. پیروان حلاج كه در ابتدای كار در بغداد برای خود نفوذی داشتند، به تدریج یا از ادعاهای خود دست كشیدند و یا به شهرهای دیگر كوچ كردند. به این ترتیب، برای دیرزمانی چنین مینمود كه آرامش و آشتی بر همه جا حاكم شده باشد. اما این تنها ظاهر قضیه بود. چون در واقع فضای فكری شهر در میان سه نیروی اصلی تقسیم شده بود. در یك سو، صوفیانی قرار داشتند كه با وجود فشارهای سیاسی دارالخلافه، همچنان به آرای تند خویش پایبند بودند و با وجود حفظ ظاهر، در باطن به تبلیغ آرای انقلابی خویش ادامه میدادند. ابن خفیف شیرازی در این میان به قطبی بزرگ تبدیل شده بود، و شبلی كه در جریان مرگ حلاج بسیار از سوی دوستانش شماتت شده بود، گویی برای جبران انكار كردنِ او، سخنگوی اصلی این جریان شده بود.
جریان دیگر، حكیمان و فیلسوفان بودند كه مقر اصلی شان بیت الحكمه بود و از پشتیبانی دربار و وزیران برخوردار بودند. محمد در این جبهه عضویت داشت و به نوعی سخنگوی اصلی آن محسوب میشد. در این سالها شكافی میان صوفیان و حكیمان دهان گشوده بود و آن هم به انكار ارزش دانش و كتاب در نزد صوفیانِ پیرو جنید مربوط میشد. هرچند خودِ حلاج در این مورد به محمد و فیلسوفان بیشتر نزدیك بود، اما صوفیهی بغداد در اصل وارث سنت فكری جنید بودند و او نیز مثل ابن عطا تعلیم میداد كه راه رسیدن به حقیقت دل است و باید استدلال و آموختن و آموزاندن به روش فیلسوفان و اهل مدرسه را رها كرد تا به حقیقت دست یافت. از این رو بسیاری از صوفیه كه در ابتدای كار از اهل مدرسه یا فلسفه بودند، با پیوستن به جرگهی ایشان كتابهای خود را در دجله میریختند و یا در خاك دفن میكردند.
سومین جبهه، همان بود كه خون حلاج را به گردن داشت و به ظاهریه و فقیهان حنبلی مربوط میشد كه در بغداد قدرتی داشتند و عوام پیرو ایشان بودند. خلیفه خود قائد ایشان تلقی میشد و از این رو قدرت سیاسی بزرگی نیز از ایشان پیشتیبانی میكرد. فقیهان حنبلی صوفیان را به دلیل مجاز دانستن سماع و ساز و آواز و آرای نامتعارفشان در مورد شریعت شماتت میكردند، و حكیمان را نیز وارثان كفار باستانی میدانستند و آموزشهایشان را مایهی گمراهی و بیدینی تلقی میكردند. از این رو در زمانی كه جشن ختنهسورانِ سبحان، پسر خلیفه برگزار شد، این سه نیرو در بغداد حضور داشتند و با وجود مخالفت باهم، به طور علنی در هم نمیپیچیدند و به ظاهر یك دیگر را تحمل مینمودند.
محمد، به عنوان نامدارترین حكیمِ پایتخت، ناگزیر بود در بسیاری از مراسم و جشنهایی از این دست، شركت كند، بی آن كه میلی به سورچرانی و همراهی با جماعت در شادمانیهایی این چنینی داشته باشد. آن روز اما، فرهاد خود با گروهی رسمی به در سرای ساده و درویشانهی محمد رفت و او را با شماتتی دوستانه تكلیف كرد تا قبایی زیبا و دستاری گرانبها در بر كند و خود او را به مجلس جشن رساند. بعد هم به شوخی گفت كه میخواهد از فرار كردن او جلوگیری كند، و در نتیجه در كنار او نشست!
یوسف نیز با اعضای بیت الحكمه كه بیشترشان شاگردان محمد بود، اندك زمانی بعد سر رسیدند. به تدریج دیگران هم آمدند و از صوفیان نیز هم ابن خفیف در مجلس حاضر بود و هم شبلی كه گویی در این روزهای آخر عقلش پاره سنگ بر میداشت و كارهای خلاف عادت زیاد از او سر میزد.
كم كم بازار جشن گرم شد و بساط باده پیمایی بر پا شد و سرها از بخار شراب گرم شد و اخمهای فقیهان حنبلی از باده نوشی درباریان خلیفه در هم شد و مغنیان به میان آمدند و بساط ساز و آواز گسترده شد.
فرهاد كه مانند لشكریان بغدادی در این مدت دلبستگیای به عیش و نوش پیدا كرده بود، با گرمیای كه تاثیر می بود، به محمد گفت:” میبینی دوست من؟ حیف نبود این مجلس شادخواری را از دست بدهی و در باغهای تاریك برای خودت تنها راه بروی؟”
محمد گفت:” هریك از اینها لطف خودش را دارد. راستی، فرهاد، فكر میكنی اگر مار مرزبان تو را در حال نوشیدن مشروب میدید چه میگفت؟ یادت رفته كه مانویان از خوردن شراب منع شدهاند؟”
فرهاد خندید و گفت:”من دیرزمانی است كه دیگر مانوی نیستم، مسلمان شدهام و این هم شرابِ خلیفه الله مسلمانان است كه مینوشم، پس حتما حلال است!”
محمد گفت: “این را به محمد بن داود بگو كه آن گوشه نشسته و با چشمانی زهرآگین مغنیان را نگاه میكند.”
فرهاد گفت:” ببینم، سوسه نشدهای تنبوری بیاوری و با ایشان همراهی كنی؟ اگر چنین كنی من هم با نی همراهیات میكنم.”
محمد گفت:” نه دوست من، فردا چه خواهند گفت اگر ببینند سپهسالار خلیفه و حكیم پایتخت در مجلسی ساز زدهاند و آواز خواندهاند. گذشته از این، فكر میكنم اگر در این مجلس ساز بزنیم این نوازندگان شغل خود را از دست بدهند. اما اگر بخواهی یك بار با هم در همین بوستانهای لب دجله تا صبح خواهیم زد و خواهیم خواند. من در مواقعی كه تنها هستم ساز زیاد میزنم. راستش را بخواهی دارم در مورد اختراع سازی جدید هم كارهایی میكنم…”
فرهاد گفت:” وای، امان از دست نبوغ تو…”
در این میان، یوسف هم كه موفق شده بود دوستان و همكارانش را قال بگذارد، به حلقهی ایشان پیوست و با سنگینی در كنار محمد نشست. محمد گفت:” یوسف، مراقب خودت باش، داری روز به روز چاقتر میشوی. مگر آرای جالینوس را در مورد كم خوردن نخواندهای؟”
یوسف خندید و گفت:”اگر تو هم دستپخت كسی مثل زن مرا پشت غذاهایت داشتی بدتر از من میشدی. آهای، علی جان، بیا اینجا بابا.”
با این حرف، پسر هشت نه سالهای دوان دوان از وسط مجلس آمد و با ادب در برابر یوسف دست به سینه ایستاد. یوسف گفت:” میبینی؟ محمد؟ چقدر بچهها زود بزرگ میشوند. انگار همین دیروز بود كه چهار دست و پا راه میرفت.”
محمد دستی به سر علی كشید و گفت:” درود بر علی بن یوسف مروزی، چگونهای فرزند؟”
فرهاد مستانه خندید و گفت:” وای، محمد، با بچه كه این طور مثل فلاسفه حرف نمیزنند.”
علی كه از مورد توجه قرار گرفتن تا این پایه خجالت كشیده بود، وقتی دید بحث بین دوستان پدرش گرم شده، یواشكی پا پس كشید و پیش بقیهی بچهها رفت كه در باغِ كاخ مشغول بازی بودند. یوسف گفت:” محمد، راستی چرا زن نمیگیری و خانوادهای تشكیل نمیدهی؟”
محمد گفت:” وقت ندارم. درگیر خواندن و نوشتن و كارهای دیگر هستم. خانوادهداری فراغتی میطلبد. وانگهی، هروقت فرهاد خانواده تشكیل داد، من هم زن میگیرم.”
فرهاد گفت:” ها ها، باید زن بگیری! من مدتهاست كه ازدواج كردهام. یك زن در اصفهان دارم، یكی در همدان و یكی در شوشتر. هر وقت به ماموریت میروم نزد یكی از آنها میمانم.”
محمد گفت:” این كه خانوادهداری نشد. لابد تعداد بچههایت را هم نمیدانی…”
فرهاد اخم كرد و گفت:” نه خیر میدانم. شهربانو كه در شیراز است دو سال دارد، محمود در همدان یازده ساله است. شیرزاد هم در اصفهان هست…”
محمد زیركانه گفت:” كه چند سال دارد؟ دیدی؟ این رسم خانوادهداری نشد.”
در این بین، ناگهان سر و صدایی از گوشهای از مجلس برخاست، و صدای ساز و آوازی كه بر پا بود، ناگهان ساكت شد. سه دوست توجهشان به آنسو جلب شد و دیدند كه دو تن از فقیهان مذهب ظاهریه، در وسط مجلس ایستادهاند و دارند با نوازندگان جر و بحث میكنند. مجلسیان گویی به صدای ساز خو گرفته باشند، با قطع شدنش ناگهان سكوت كردند. صدای یكی از فقیهان جوان به نام شیخ مطهر به گوش رسید كه فریاد زنان میگفت:” بروید بیرون از این مجلس، بیشرمی هم حدی دارد. حرمت ما را نگه نمیدارید، دست كم حرمت ابن داود را نگه دارید.”
كسی كه مخاطب او بود، خنیاگری به نسبت سالخورده بود كه مشهورترین نوازندهی تار در بغداد بود و صدایی داوودی داشت و از احترامی زیاد میان مردم و اشراف برخوردار بود. آشكار بود كه تارزن از دخالت شیخ مطهر رنجیده است. چون با درشتی گفت:”شیخ، ما را خلیفه به این مجلس دعوت كرده است و هرگاه ما را جواب كند خواهیم رفت. تو در اینجا مهمانی هستی مثل ما، اگر شنیدن صدای خوش را بد میداری، میتوانی بروی، خودت و هركس دیگر كه چنین میاندیشد.”
حرف پیرمرد تارزن، بسیار جسورانه بود. چون بعد از واقعهی مرگ حلاج قدر و هیبت محمد بن داود در میان اهل بغداد بسیار زیاد شده بود و به ندرت كسی جرات میكرد دربارهاش و در حضورش چنین سخن بگوید. شیخ مطهر كه از شنیدن این حرف جا خورده بود، ناگهان نعرهای زد و تار را از دستان پیرمرد بیرون كشید و آن را به زمین كوفت و شكست و گفت:”اصلا میدانی چیست؟ این آلت غناست و آلت غنا هم حرام است.”
پیرمرد تارزن كه انتظار این حركت را نداشت، برآشفت و خشمگینانه گفت:” ای نادان، میدانی چه جواهری را از میان بردی؟ آن تار را فرخانِ باربدی ساخته بود. اگر عمرت را بدهی سازی با آن صدا نخواهی یافت…”
شیخ مطهر پیرمرد را هل داد و گفت:” عمرم را هرگز بابت ابزار لهو و لعب نمیدهم. بروید بیرون از این مجلس، شما كثافتها…”
پیرمرد كه چهرهاش سرخ شده بود و رگ گردنش برافراشته بود، سیلی محكمی به گوش شیخ مطهر نواخت و گفت:” من و نوازندگانم قرار نیست بیرون بروم. تویی كه باید بیرون بروی، شیخِ نادان … شماها بودید كه حسین بن منصور را كشتید…”
با سیلی خوردن شیخ مطهر، مجلس در هم ریخت. چند تن از مریدان ابن داود برخاستند تا با پیرمرد درگیر شوند. اما نوازندگان او را دوره كردند و از ایشان جلوگیری كردند. فرهاد كه با دیدن این صحنه مستی از سرش پریده بود، به یكی از حاجبان اشارهای كرد. در چشم بر هم زدنی یكی از نگهبانان كاخ سر رسید و فرهاد چیزی بیخ گوش او گفت. دقیقهای بعد یك فوج از سربازان سر رسیدند و با سر و صدا و نظمی كامل وارد مجلس شدند. فرهاد به سنگینی برخاست و به محمد گفت:” وقتش رسیده به این مردهخواران درسی بدهم. این را سالهاست به حسین بن منصور بدهكارم.”
محمد دست برد تا او را باز دارد. اما یوسف به او اشارهای كرد كه چنین نكند. فرهاد فریادی زد و گفت:” بس كنید.”
صدای مردانهاش چندان بلند و رسا بود كه همه با شنیدنش سكوت كردند. شیخ مطهر و پیرمرد تارزن هردو به او نگریستند.
فرهاد گفت:” حرمتی در اینجا شكسته است، و آن حرمت مجلس خلیفه است. آی، تو، شیخ، دلیلی محكمه پسند بیاور كه چرا در مجلس خلیفه اختلال ایجاد كردهای؟ از شادمانی برای ختنه سورانِ پسر سرورمان ناراحتی؟”
شیخ مطهر كه میدید فرهاد از درِ خطرناكی وارد شده، كوتاه آمد و گفت:” نه، ابدا، برعكس، مجلسی سنگین و شایسته را برای این جشن میطلبم.”
فرهاد گفت:” این مغنیان را خلیفه دعوت كرده است و مهمانان خلیفه دارند از شنیدن صدایشان لذت میبرند. تو مشكلی با این قضیه داری؟”
شیخ مطهر گفت:”آری، مشكل دارم. این كار حرام است.”
در این هنگام ابن خفیف كه در گوشهای دیگر از مجلس نشسته بود برخاست و گفت:”ای شیخ، بر چه مبنایی میگویی غنا حرام است؟ مگر نمیدانی كه در صدر اسلام و در حضور رسول اكرم ساز میزدند و با طبل و سرنا به جنگ كفار میرفتند؟”
شیخ مطهر گفت:” ان برای شرایط جنگی بوده، حالا كه جنگی در كار نیست.”
ابن خفیف گفت:” مگر نمیدانی خودِ قرآن موسیقی است و خواندن آن با آواز و صدای خوش توصیه شده؟ تو كه هستی كه صدای خوش را بر مردم حرام كنی؟ وقتی پیامبر خدا آن را حلال كرده؟”
شیخ مطهر گفت:” ابن حنبل كه شیخِ ماست آن را حرام كرده و همچنین مالك ابن انس در این باره حدیثی دارد. تو از ایشان كه داناتر نیستی. هستی؟”
ابن خفیف گفت:” اگر چنین گفتهاند نظری شخصی ابراز كردهاند و نظر شخصی هركس با هركس دیگر برابر است. اگر از وحی سخنی داری بگو و اگر نداری نظر شخصیات را برای خود نگه دار.”
ابن داود كه تا این لحظه سكوت كرده بود، ناگهان برآشفت و گفت:” كفرو الحاد این شهر را در خود گرفته است. دیر نیست كه ببینم بغداد هم مانند بابل به دلیل گناهانش در خون و آتش غوطهور شود. این چه حرفی است كه میزنید؟ غنا حرام است دیگر، همه این را میدانند.”
فرهاد گفت:” همهی كسانی كه حنبلی باشند و از حدی متعصبتر این را میدانند. صوفیان سماع را مجاز میدارند و شافعیان و حنفیان در كل موسیقی را مجاز میدارند. پس مزاحم دیگران نشوید و به كار خود مشغول باشید.”
ابن داود از خشم كف بر لب آورد و گفت:” كارِ ما، كار تمام خلق است. ما را با صوفیان و شافعیان یكی میكنی؟”
فرهاد غرید:” آری، چنین میكنم. با این تفاوت كه آنان خونِ كسی را بر گردن ندارند و شما دارید.”
ابن داود برای دقیقهای مكث كرد و بعد گفت:” بسیار خوب، بسیار خوب، میبینم كه پیروان حلاجِ ملعون همه جا را گرفتهاند. آی مردان، كسی در این مجلس لهو و لعب نمانده كه بابت اعتقادش این مغنیان را براند؟”
در میان مریدان ابن داود حركتی دیده شد، اما سربازان در برابرشان موضع گرفتند و آنان نیز ترجیح دادند كاری نكنند. فرهاد گفت:” بسیار خوب، گویی پاسخ منفی است. آی شیخ مطهر، بهای سازی را كه شكستی به این پیرمرد بده و بر سر جایت بنشین یا اگر میخواهی اینجا را ترك كن.”
شیخ مطهر گفت:” بهای ساز را بدهم؟ بقیهی سازها را هم خواهم شكست… حرمت شكنی تا چه حد؟”
بعد هم به همراه مریدان ابن داود به سوی مغنیان حمله برد. فرهاد به رئیس نگهبانان اشارهای كرد، و او نیز به همراه سربازانش در چشم به هم زدنی وارد معركه شدند. آنان بازوی شیخ مطهر و مریدانی را كه ناسزا میگفتند و دست و پا میزدند را گرفتند و از مجلس بیرون بردند. ابن داود كه رنگ به چهره نداشت، این منظره را نگریست، و بعد خشمگینانه برخاست و مجلس را ترك كرد. گروهی از فقیهان و یاران او نیز چون اوضاع را چنین دیدند، از او پیروی كردند. به این ترتیب بخشی از مجلس خلوت شد.
فرهاد به سنگینی به سر جایش بازگشت و گفت:” بسیار خوب، مغنیان بنوازند و خوانندگان بخوانند و ختنه سوران پسر خلیفه را شاد بداریم…”
فردای آن روز خبرِ كشمكش در جشن ختنه سوران دارالخلافه مانند زلزلهای بغداد را تكان داد. شایعهها دهان به دهان گشت و شاخ و برگ یافت و در نهایت به این شكل تثبیت شد كه گویی خودِ شیخ محمد بن داود بوده كه ساز را از مغنی گرفته و آن را بر سرش كوفته و شكسته و مغنی مرده و حسام بن علی مرورودی كه در مجلس بوده با خفت و خواری او را و یارانش را كتك زده و از مجلس رانده است. ناگفته پیداست كه هر بخش از این شایعه را كسانی و جبههای ساخته بودند. اما نتیجه آن بود كه اختلافی كه برای دیرزمانی در میان مردم بغداد وجود داشت، به ناگهان رخ نمود و پیروان صوفیه و فقیهان را به صفآرایی در برابر هم وا داشت. در این میان حكیمان كه مخاطب عامی نداشتند و مردم عادی را با ایشان سر و كاری نبود، به جبههی فرهاد و صوفیان پیوسته بودند. به زودی درگیری به مرتبهای نظری ارتقاء یافت و به اینجا ختم شد كه اصولا غنا حرام است یا حلال، و صوفیان در برگزاری مجالس سماع خود شرع را زیر پا میگذارند یا نمیگذارند.
ابن داود كه به خاطر رانده شدن از مجلس خلیفه بسیار تحقیر شده بود، ظهرگاه فردای آن روز به مجسد جامع منصور در بغداد رفت و نماز را با یاران و مریدان به جماعت خواند و بعد هم برای مردم خطابهای خواند و مخالفانش را به كفر و ارتداد متهم كرد. اما رندانه از این كه ایشان حلاج را دوست میدارند ناگفته گذشت. چرا كه میدانست در این سالها مردم خاطرهی او را عزیز داشته و به نوعی از مردنش پشیمان شده بودند. در واقع هر سال هنگام نوروز خیل عظیمی از بغدادیان در كنار دجله جمع میشدند و انتظار خروج حلاج را از رود میكشیدند، چون فارس دینوری این شایعه را پراكنده بود كه حلاج نمرده است و روزی باز خواهد گشت.
مردمی كه در جامع منصور گرد آمده بودند، با نطق ابن داود به هیجان آمدند و به راه افتادند و به بازار بغداد رفتند و دكانهایی را كه به هواداران صوفیه تعلق داشت بر هم زدند و برخی را چاپیدند. در این میان، فرهاد و گروهی از سران لشكری نزد خلیفه رفتند و ابن داود را به توهین به خلیفه و بر هم زدن مجلس جشن او متهم كردند و در نظرش چنین وا نمودند كه ابن داود دارد به نیرویی مستقل و تهدید كننده تبدیل میشود و وقت آن است كه به نوعی سركوب شود. خلیفه، نخست در این مورد با ایشان همداستان نبود، چرا كه سالها جناح حنبلیان را پرورده بود و نمیخواست ایشان را از خود برنجاند. اما مادرش كه به دنبال بهانهای برای تلافی مرگ حلاج میگشت، به موقع وارد میدان شد و او را از پیامدهای اغتشاش حنبلیان ترساند. در نتیجه خلیفه پذیرفت كه فرهاد و رئیس شهربانی بغداد دست به كار شوند. آنان نیز سربازان را به سر وقت مریدان ابن داود فرستادند و برخی را دستگیر و بقیه را پراكنده كردند. در این میان، یكی از مریدان شیخ مطهر ابن خفیف را وقتی كه از مسجدی بیرون میآمد كارد زد، اما چون اطرافیان و مردم زود دخالت كردند، نتوانست او را به قتل برساند. مردی كه سوءقصد كرده بود، كتك مفصلی از مردم خورد و بعد ادعا كرد كه فتوای قتل ابن خفیف را یكی از شیوخ مهم حنبلی صادر كرده است و او از این رو دست به این اقدام زده است. موج خشونت پس از این اقدام به سرعت بالا گرفت. این بار جوانمردان بودند كه وارد عرصه شدند. فتیان به همراه عیاران به محلهی سنی نشین بغداد حمله كردند و آن شیخ را كه دست بر قضا در جریان قتل حلاج هم نقشی عمده ایفا كرده بود را از سرایش بیرون كشیدند و دارش زدند.
از اینجا به بعد، كنترل اوضاع از دستها خارج شد. فردای آن روز شیخ مطهر یك صبح تا ظهر در جامع منصور مردم را بر جوانمردان و عیاران شوراند، چنان كه حملههایی پراكنده به خانههای فتیان انجام گرفت. از آن سو، محمد ناگهان عزلت دیرینهاش را ترك كرد و به همراه ابن خفیف كه مجروح بود و بر تخت روانی حمل میشد، به مسجد محلهی كرخ كه شیعه نشین بود رفت و در صحن مسجد مجلس وعظی بر پا كردند و خودِ محمد در آنجا با صدای خوش شعرهای عارفانه را از حلاج خواند. بعد هم همگی به خانقاهی رفتند و محمد تنبور زد و خواند و صوفیان در اطرافش به سماع پرداختند. این كار، تاثیری بیش از كشت و كشتارِ حنبلیان و جوانمردان داشت، چنان كه بسیاری از عوام بر ضد صوفیان بسیج شدند و ادعا كردند كه حكیم بزرگ شهر جن زده شده و عقل از كف داده است. به ویژه كه بیشتر مردم از استعداد محمد در نوازندگی خبر نداشتند و به این دلیل وقتی ابن داود گفت شیطانی وجود او را تسخیر كرده، مردم باورشان شد.
در این گیر و دار، شبلی نیز بر منبر رفت و حرف خود را در مورد حلاج پس گرفت و گفت روز اول هم به این دلیل حلاج را انكار كرده بوده كه این خواستِ خود او برای شهید شدن بوده است. بعد هم فصلی در عشق گفت كه شماری زیاد از مردم را به گریه انداخت و در آن حین خود را با یهودا و حلاج را با مسیح مقایسه كرد.
فرهاد، از آن سو، چاره را در دستگیر كردنِ سرانِ اغتشاش دید. پس ابن داود را دستگیر كرد و به دارالخلافه برد و سردستهی جوانمردان شهر را هم كه پهلوانی نامدار بود در خانهاش زندانی كرد. در این گیر و دار بود كه به محمد خبر رسید كه تندروان حنبلی در به در دنبال او میگردند و اگر یافته شود، خونش ریخته خواهد شد. این امر از آنجا برخاسته بود كه ابن داود از محبس خود در كاخ خلیفه فتوایی صادر كرده بود و گفته بود كه محمد فارابی و حسام بن علی مرورودی و شبلی پیرو حلاج و بنابراین مرتد هستند و هركس كه خونشان را بریزد، به بهشت خواهد رفت. در این میان تنها در مورد شبلی قایل به استثنا شده بود و گفته بود كه تنها راه رستن او آن است كه ثابت شود دیوانه بوده و آنچه را كه بر منبر بوده از جنونش بر میخاسته است.
به این شكل بود كه شبانگاهی، محمد از سرای خود كه در باغی سبز و خرم در كنار دجله قرار داشت، بیرون آمد. لباسی ساده و عادی به تن داشت و انبانی كه بر دوش انداخته بود، تنبوری و سه تاری را در خود داشت. كلاه نمدی بلند مخصوص نوازندگان و مطربان را بر سر داشت و در آن تاریكی شب حتی شاگردان و آشنایانش نیز نمیتوانستند او را به جا آورند.
محمد با همین كسوتِ مبدل به نزد فرهاد و بعد یوسف رفت و از ایشان خداحافظی كرد و بر اسبی تندرو نشست و بغداد را شبانه ترك كرد. او شهر را در شرایطی پشت سر گذاشت كه درگیری میان فتیان و حنبلیان بالا گرفته بود و بازار بغداد مانند شاهرگی از آتش، در دل شب میدرخشید، چرا كه طرفهای درگیر آن را به آتش كشیده بودند.
ادامه مطلب: بخش شانزدهم: سیف الدوله
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب