پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش نخست

بخش نخست:

جنگجویان همه در جبهه‌‌‌‌‌‌ی آیینه‌‌‌‌‌‌ی سرخ،

پرچم افراشته‌‌‌‌‌‌اند.

مشت را بر ستم خسته کشیدند یلان

دانه‌‌‌‌‌‌ی روشنی روز دگر،

دل نگران،

در افق کاشته‌‌‌‌‌‌اند.

شاید افسانه‌‌‌‌‌‌ی این درد بیابد انجام.

بادها، صبح، به ابر از ستمِ خاک سیاه

قصه‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌گویند.

داستان‌‌‌‌‌‌های مهیبی ز سرانگشت قلم

می‌‌‌‌‌‌چکد بر رخ آیینه‌‌‌‌‌‌ی طاووسِ نگاه.

رمزهایی است نهان،

زیر این قشرِ ظریفی که ترشح شده از قلب قیام

آسمان می‌‌‌‌‌‌غرد

رعد را باید بود.

جنگجویان، سپر و دشنه بر آرید به مشت

تا که یکبار دگر،

نظم گردون کبود

بشکنیم از هنرِ قدرتِ شمشیر و نیام.

خیزشی باید کرد

تا درانید سپر

باید افراشت درفش

شاید از صیحه‌‌‌‌‌‌ی خون‌‌‌‌‌‌باره‌‌‌‌‌‌ی شمشیر بنفش

واقعی گردد “اگر”

تازشی باید کرد!

تا بگیرد اثرِ چشم بر آیینه دوام.

اسب زین خواهم کرد

جوشنِ پوست بس است

آخرین بانگ نبردی که برآرم در صبح

چند بیدار کند شاید از این قومِ قدیم

عمر این یک نفس است

واپسین جنبش خود ساز چنین خواهم کرد.

خسته‌‌‌‌‌‌ام،

ای بَغِ خونریز و دلاور؛ بهرام…

جهان هنگامه‌‌‌‌‌‌ست و همگان جنگجو،

اگر که بدانند.

هستی، هنگامه‌‌‌‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌ست به گستردگی وجود،

ناپیدا.

نه در آنجاست، و نه در آنگاه.

آوردگاه،

اکنون است،

اینجا.

از هنگامه گریختن،

نادیده‌‌‌‌‌‌اش انگاشتن،

خارج از آوردگاه لانه ساختن،

اوهامی‌‌‌‌‌‌ست بزدلانه.

حضور در هنگامه،

تاب آوردن خروش نبرد،

چه ترسناک است و چه دشوار،

جنگجو بودن.

سخت است رویارویی هستی با نگاه،

و چه دشوار دریدن پیله،

از این روست که اکنون- اینجا

هیچ کس نیست.

که چنین خالی‌‌‌‌‌‌ست آوردگاه،

که همگان می‌‌‌‌‌‌هراسند،

و نمی‌‌‌‌‌‌دانند…

گویا که بر دو گونه‌‌‌اند، همگان؛

آن سو فراموش‌‌‌‌‌‌کاران،

پلك‌‌‌‌‌‌آجینانِ دل گسسته از چشم

هنجاران و خوابگردان؛

بندگانی سرافراز چون آدم.

این سو مغان و رازآشنایان،

نگهبانان برج استوارِ چشمخان

مقیمان هنگامه،

رزم‌‌‌‌‌‌جویانِ دشت پهناور عدم،

رهایان از یوغ نام انسان؛

جنگجویان.

بنده و زنده بودنی همگون و یکنواخت،

دلخوش به امنیتِ طلسم تکرار،

پرچمِ پوچی و پوکی و پاکی.

دلخوش به جایگاه و لقب و نقش نگین،

غرقه در باتلاق برد و باخت.

چون رخوت دردناکی،

اسیر چنگِ سرطانِ یقین.

جنگجوست و راهی بی‌‌‌‌‌‌پایان،

كه سراسر مقصدی‌‌‌‌‌‌ست پهناور و بیكران

كه نقطه‌‌‌‌‌‌ی درنگی بیش نیست،

چون این اكنونِ بزرگ،

مكث بین خاطره و مخاطره.

جنگجوست و چشمی آتشین،

دوخته بر مرز دروغ و راست.

با حضوری سهمگین و سترگ،

به مِهر می‌‌‌‌‌‌مانَد،

با پنجه‌‌‌‌‌‌ای پولادین، با دلی زرین.

هم‌‌‌پایه‌‌‌‌‌‌اند و همسان

جنگجویان و بندگان.

چه بسا یکسان نمایند و هم‌‌‌‌‌‌سر،

از فراز چشم‌‌‌‌‌‌انداز کوهی، جنبان چون مورچگان،

یا خفته زیر سنگ قبری آرام.

هر دو اندک‌‌‌‌‌‌اند و بی‌‌‌‌‌‌دوام‌‌‌‌‌‌اند و خُرد.

هر دو زاییده شدگانی كه خواهند مُرد.

هر دو در اقیانوس تصادفی بی‌‌‌‌‌‌غایت شناور،

بی‌‌‌‌‌‌آغاز، بی‌‌‌‌‌‌انجام.

بی گریز از روندهای آشفته‌‌‌‌‌‌ی پیرامون،

جانورانی میرا و ناچیز.

هر دو آلوده به غبار هنگامه‌‌‌‌‌‌ی نبرد.

اینک شکاف بین بنده و جنگجو

بیگانه‌‌‌‌‌‌اند و جدا

چون آسمان و زمین.

آن یک زینتِ مقبره‌‌‌‌‌‌ها،

تلنباری از غفلت،

یک هیچ کس.

این یک حضوری سرکش

عاقبتْ هراسان به سنگ قبری اسیر ‌‌‌‌‌‌سازندش،

به عبث.

آن یک حبابی سردرگم و آواره،

دستخوش موجی شکسته و رام،

یک شکمِ سیر از یرقان سستی.

این یک گردبادی توفنده و غران،

شكوه جم است و قصه‌‌‌‌‌‌ی جام،

ناف دریای هستی.

آن یک گریزان از مرگ و پناهنده در اوهام،

زیان‌‌‌‌‌‌کارِ بازارِ حرصِ زرد،

آلوده‌‌‌‌‌‌ با ریا.

این یک آگاه بر آمیختگی هستی و نیستی،

نگهبان خواسته،

سوداگر معنا.

هر دو آلوده به غبار هنگامه‌‌‌‌‌‌ی نبرد.

یکی بزدلانه از آن نابینا،

دیگری شادمانه بدان آراسته.

طرح بنده،

بافته در تار و پود قالیِ هنگامه،

همچو گورْدخمه‌‌‌‌‌‌ی نقش،

ساده‌‌‌‌‌‌ست و منجمد.

همواره زیر پاست؛

خو كرده با لگدِ چرخِ مستبد،

با جبرْ سرشته آغاز و آخرش.

حكم دیگری و جهان بر او رواست.

جنگجو، اما، مثل ایزد باد

چشمها را پشت و رو به تن كرده.

تا خو نگیرد به آنچه هست

تا بگذرد از مرز عادت مرسوم.

منِ دست از خود کشیده‌‌‌‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌ست،

تکیه‌‌‌‌‌‌گاه اهرم تغییر.

توفانی است خروشنده،

و زمین لرزه‌‌‌‌‌‌ای برآشوبنده،

این ستیزندهْ گردباد.

تا بگسلد زنجیرهای اسارت برده.

تا بشکند، هنجارِ این یکنواختی شوم.

برترین بنده،

از وضع موجود دلزده،

می‌‌‌‌‌‌پرسد: چرا؟

جنگجو اما،

چشم دوخته‌‌‌‌‌‌ی آنچه دلخواه،

می‌‌‌‌‌‌خروشد: چرا نه؟

جهان هنگامه‌‌‌‌‌‌ست و مقیمان آن؛ همگان.

انبوهی بنده‌‌‌‌‌‌اند،

اندکی جنگجو.

زشت و زیبا،

درست و نادرست،

نیک و بد.

چه تنگ است پنجره‌‌‌‌‌‌ی کاخ بندگان.

بازیچه‌‌‌‌‌‌هایی‌‌‌‌‌‌ست ناروا،

بیم و نفرت و خشم و گناه.

اینسان بنده‌‌‌‌‌‌ی آكنده از اشتباه

مسخ و لگدکوبِ خاکِ هنگامه

چشم فرو بسته بر حریف،

گرم است با بازی توجیه ذلت خویش،

با تار و پودی سخت سست و خودکامه.

با اندرونی تهی از معناست،

قانع به براده‌‌‌‌‌‌های خفیف هیبت اوج،

آن بازمانده‌‌‌‌‌‌های نقش پای جنگجو

بنده است، این چنین،

خوشه‌‌‌‌‌‌چینِ این خاکِ زر از غبار آوردگاه.

نیک و بد؟

رنج‌‌‌‌‌‌ است و شادمانی…

زشت و زیبا؟

وعده‌‌‌‌‌‌ی پوچی و معنا…

درست و نادرست؟

آن توجیه‌‌‌‌‌‌گرِ مکارِ قدرت و ناتوانی…

چشمان بنده،

رنجه از تَراخُمِ مقایسه،

مسخ این اشتراک نحس،

بین زشتی‌‌‌‌‌‌های دیگران،

با آنچه در خویشتن پنهان…

هرآنچه که در دیگری زیباست و زیبنده،

دستمایه حسرت است و غیرت؛

عزای غیاب این همه در خویش.

شیفتگی و دلزدگی‌‌‌‌‌‌ست،

در این کاخِ افراشته از ماسه،

دو ستون چرکینِ عشق و نفرت.

جنگجو، فارغ ز مهر و کین

ویرانگر مرز نیک و بد،

بیگانه‌‌‌‌‌‌ست با عشق و نفرت.

سراپا همه معناست،

طمع بریده از پیش پا افتاده‌‌‌‌‌‌های زرین،

هرچند کوه نور.

بر خاک هنگامه گام می‌‌‌‌‌‌نهد،

بی اعتنا، مغرور.

قلبش معدن یاقوت و رگ‌‌‌‌‌‌ها،

رگه‌‌‌‌‌‌ی مرمر سرخ.

نفرین یانگ و یین

این جفت‌‌‌‌‌‌های دشمنِ ناجور،

بازیچه‌‌‌‌‌‌هایی گاه کارآمدند

و گاه دست و پای گیر.

معنای جنگجوست این:

بی مرز و بی‌‌‌‌‌‌کران،

کامل،

چونان جم،

ژرفای اقیانوسی‌‌‌ست فراگیر،

آن فَراخْکَرتِ آغشته با آسمان.

آشنا با خُرده معناهای آویخته بر چهر بندگان،

جنگجوست، سنگ محکِ این زیورِ بدل.

از خشم و کین رهاست.

در دلش هیچ نیست،

جز همدلی ناب و فراگیری، با هرچه زیر سپهر.

جز نیکخواهی مهیبی،

گسسته از ترازوی لبخند و اشک

تهی از رنج و لذت‌‌‌‌‌‌ مرسومِ برچسب دار.

جز بی‌‌‌‌‌‌اعتنایی سهمگینی،

در همنشینی ناب ابد و ازل

آمیخته با مهر.

آنک توجیه ذلت و اینک تفسیر لذت،

اینک مرز بنده و جنگجو: رازِ روایت.

رحم و بیرحمی،

سنجه‌‌‌‌‌‌های سستْ مایه‌‌‌‌‌‌ی غایت،

این نگین‌‌‌‌‌‌های آهکی…

رحم: دستاویز توجیه ناتوانی خویش،

در آسیب رساندن به دیگری،

افسوسی آراسته.

بیرحمی: فریاد شکست خوردگان،

بهانه‌‌‌‌‌‌ی شکایت،

شماتتی برای تفسیر درد.

این است شیوه‌‌‌‌‌‌ی تحمل رنج و مسخ خواسته،

سیاهه‌‌‌‌‌‌ی محاسبه در بازار درد:

رنج‌‌‌‌‌‌هایی به اشتباه خلق شده؛ بی‌‌‌‌‌‌رحمی.

رنج‌‌‌‌‌‌هایی به اشتباه خلق نشده؛ رحم.

بندگان، مقیمان زمستان سرد،

همه عمر گرفتارِ تار و پود رنج

بیرحم‌‌‌‌‌‌اند با همگان،

دلرحم با اندکی.

جنگجو، اما

رها از رحم و بی‌‌‌‌‌‌رحمی،

جداست از سنجه‌‌‌‌‌‌های درد.

در مرگِ ضرورتِ رنج

چه نیازی به خودداری دل‌‌‌‌‌‌رحمانه

یا بیرحمانه پافشاری بر آن؟

کردار جنگجوست،

آذرخشی در ظلمت همسانی‌‌‌‌‌‌ها.

بنده، این قاضی ظالم،

نشسته بر مسندِ نفرین.

دیگری، محکومی تبعیدی‌‌‌‌‌‌ست،

در برهوت قطب‌‌‌‌‌‌های دوستی و دشمنی.

همگان، بی‌‌‌‌‌‌داو و بی‌‌‌‌‌‌داور،

در قحطِ قانونی شایسته

دستخوشِ تصادفی نامفهوم،

کرخت‌‌‌‌‌‌اند از سرمای این دو قطب.

بنده، این تبعیدی كور،

دشمن می‌‌‌‌‌‌سازد و دشمنی می‌‌‌‌‌‌ورزد.

دوست می‌‌‌‌‌‌تراشد و دوستی می‌‌‌‌‌‌کند.

تا جایگاهی دریابد و دریابند.

تا عاشق و شیفته و مفتون گردند،

تا نفرت بپرورند و کین ورزند.

تا در چشم دیگران جایگاهی یابد

هرچند منفور،

برای رهایی از سرگردانی و شناوری

برای اقامت در اقلیمی امن،

سرزمینی آشنا و زمینی محکم،

هرچند برهوت.

تا فراموش کند که چقدر “نیست”.

راز تداوم دوستی و دشمنی،

در قلاب شدن‌‌‌‌‌‌شان به جنگجویان نهفته،

همچون تمام معناها،

و پاره معناها،

این هم گدازه‌‌‌‌‌‌ایست از آتشفشان جنگجو.

جنگجو، بی نیاز از زمینی سخت،

شهبازی است در آشیان آسمان.

فارغ از دوستی و دشمنی،

مرز دوستانش گسترده تا همگان.

دشمنی مهلتِ وجود ندارد،

جز دم زدنی

پس پیرامونش از دشمنان خالی‌‌‌‌‌‌ست.

در انبوهِ رفیقانِ رقیق و تکراری

بر بستر دشمنانی خرده شده در زیر گام‌‌‌‌‌‌هاش،

جنگجو حریف می‌‌‌‌‌‌جوید و یاری.

شمشیرزنی رازآشنا،

كسی در کنار، یا رویارویش،

رزمجویی که به نابود کردن بیرزد،

یا رزم‌‌‌آوری شایسته‌‌‌‌‌‌ی هم سنگری.

هم‌‌‌عنانی، هماوردی، هم‌‌‌رزمی…

جنگجو، چونین تناور و باشکوه،

در تنگنای دوستی و دشمنی نمی‌‌‌‌‌‌گنجد.

جایگاهش فراتر از این دوگانه‌‌‌‌‌‌های سست،

در آنجایی‌‌‌‌‌‌ست که هست.

برتری من بر دیگری: غرور،

برتری دیگری بر من: فروتنی.

نمایشی ریاکارانه، یا خودبزرگ‌‌‌‌‌‌بینانه،

سنگ محکی کور.

جنگجوست، یگانه و سنجش‌‌‌‌‌‌ناپذیر.

چه کسی را یارای مقایسه با اوست؟

کیست که جنگجو در برابرش فروتر،

یا فراتر باشد.

 

 

ادامه مطلب: بخش دوم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب