پنجشنبه , آذر 22 1403

دفترچه خاطرات گودزیلا

ゴジラ

برگی از دفترچه خاطرات گودزیلا

می‌‌دانم که خیلی‌‌ها از خواندن این متن ناراحت می‌‌شوند. اما چاره‌‌ای برایم باقی نمانده است. به آخر عمر خود نزدیک شده‌‌ام و نمی‌‌خواهم رازهایی که در دل دارم همراه خودم به گور بروند. افشا شدن این رازها باعث آشفتگی مردم می‌‌شود، اما من قصد ندارم سکوت کنم و بعد از مرگم به بخشی از یک دروغ بی‌‌سر و ته و ماندگار تبدیل شوم. شاید برایتان عجیب باشد که این قدر قاطع و محکم از مرگ حرف می‌‌زنم. اما نژاد ما از مرگ هیچ ترسی ندارد. ما همیشه با خونسردی زندگی کرده‌‌ام و خونسردانه با مرگ روبرو شده‌‌ایم. عمرمان با توجه به اندازه‌‌ی بدنمان نسبت به انسانها بیشتر است، اما بالاخره پیر می‌‌شویم و پیش از آن که مرگ فرا برسد، زمان دقیقش را به درستی حدس می‌‌زنیم. همه‌‌ی ما بزمجه‌‌ها چنین وضعیتی داریم، یعنی خیلی خونسردیم!

درست یادم نیست ماجرا از چه زمانی شروع شد. شاید به خاطر پیری باشد. شاید هم واقعا سرآغازها چندان در وقایع بی‌‌ربط و تصادفی در هم تنیده باشد که جدا کردن و مشاهده‌‌شان ممکن نشود. گمان کنم بعد از آن بود که یک دانشمند مجار متوجه شد که بزمجه‌‌ها حرف می‌‌زنند. بعد از آن بود که کارل چاپک کتاب جنگ با مارمولک‌‌ها را نوشت و نام ما را سر زبانها انداخت. تازه جنگ سرد شروع شده بود و مردم با همان پارانویای معمول‌‌شان به دنبال سرنخی می‌‌گشتند تا خطرهایی خودساخته را به عاملی بیرونی نسبت دهند. در همین گیر و دار بود که بخت، یا شاید هم بدبختی در خانه‌‌ی مرا زد.

آن روزها برای خودم زندگی خوب و آرامی داشتم. در هوکایدوی ژاپن به دنیا آمده و همان جا بزرگ شده بودم. با ماهیگیری گذران عمر می‌‌کردم و به کسی کاری داشتم و نه کسی به من کاری داشت. تا آن که یک خبرنگار سمج و خیالپرداز سراغم آمد و مصاحبه‌‌هایم از آن موقع شروع شد. فکر کنم خیلی ساده اسم من جلب توجهش را کرده بود. راستش را بخواهید، گودزیلا اسم واقعی‌‌ام نیست. در واقع لقبم است. قد من نسبت به بر و بچه‌‌های محله قد بلندتر بود و به خصوص دستان نیرومندتری داشتم و اهل محل به همین دلیل اسمم را گذاشته بودند «گوریل»، که به ژاپنی می‌‌شود «گوریرا». بعدش هم کمی زبانشان بد چرخید و شد گودزیلا. این را هم اعتراف کنم که «چاقالو» که بزمجه‌‌ای بسیار بی‌‌ادب بود و مدام از دهنش فحش می‌‌ریخت این اسم را روی من گذاشت. یعنی به جای گوریرا که چندان هم بد نیست، به من می‌‌گفت «کوجیرا» که هم معنی نهنگ می‌‌دهد و هم به خصوص در لهجه‌‌ی ژاپنی ما بزمجه‌‌های هوکایدویی، حرفی بسیار بی‌‌ادبانه است به خصوص وقتی اینطوری نوشته شود: 呉爾羅

آن روزها هنوز کتاب چاپک به ژاپنی ترجمه نشده بود و در هوکایدو عده‌‌ی خیلی کمی خبر داشتند که ما بزمجه‌‌های دریایی حرف هم می‌‌زنیم. آن خبرنگار هم بومی نبود و از اروپا می‌‌آمد. فکر کنم اصلا اهل چک بود. حالا دیگر درست یادم نیست ولی بی‌‌شک از اروپای شرقی آمده بود و «جنگ با مارمولکهای چاپک» را هم خوانده بود. کارل چاپک یک نویسنده‌‌ی معرکه‌‌ایست که کلمه‌‌ی روبوت را برای اولین بار در یکی از نمایشنامه‌‌هایش باب کرد. او در این رمان پیش‌‌بینی کرده بود که به زودی تمدن بزمجه‌‌ها با تمدن انسانها وارد جنگ شود و بزمجه‌‌ها در نهایت در این نبرد دست بالا را پیدا کنند. وقتی کتابش منتشر شد اتحادیه‌‌ی جهانی بزمجه‌‌های سخنگو یک تندیس طلایی از چاپک درست کرد و به او پیشکش کرد. در این تندیس به شکل نمادین چهره‌‌اش را با فلس و زبان دوشاخه نمایش داده بودیم تا به وحدت و همبستگی‌‌اش با مردم خودمان تاکید کنیم. چاپک تا روزهای آخر عمرش این تندیس را دم دستش داشت و اگر عکسهایش را دیده باشید آن مجسمه هم خیلی واضح روی میز کارش دیده می‌‌شود.

خلاصه، این خبرنگار ما کتاب چاپک را خوانده بود و پرسان پرسان راه دهکده‌‌ی ما را پیدا کرده بود. بعد از ورود به محله هم اول به چاقالو برخورده بود. چاقالو که بزمجه‌‌ی خودنمای خودشیفته‌‌ای بود، فوری رفت یک عینک ته استکانی قطور -که کنار ساحل پیدا کرده بود- را به چشم زد و سعی کرد نقش یک روشنفکر حرفه‌‌ای را ایفا کند. در حالی که همه می‌‌دانستند که چاقالو بزمجه‌‌ی بیعار و تنبلی است که تمام روز را جلوی ساحل در آفتاب می‌‌خوابد و شبها به زور خودش را در خانه‌‌ی این و آن مهمان می‌‌کند. چاقالو اولش سعی کرده بود خودش را به این خبرنگار آویزان کند و مشهور شود. برای همین هم نقل قولهایی که از مارکس و لنین برایش تعریف کرده بودم را برای خبرنگار بخت برگشته ردیف کرده بود و خودش را رهبر روشنفکران مبارز هوکایدو معرفی کرده بود. اما در همین حین، چون عادت داشت مدام به همه بد و بیراه بگوید، اسم مرا هم آورده بود و به جای گوریرا که اسم رسمی‌‌ام بود، گفته بود کوجیرا. از آن طرف آن بنده‌‌ی خدای اروپایی این اسم را با هیده‌‌یوشی کوجیرا که یکی از نظریه‌‌پردازان مهم چپ در ژاپن است اشتباه گرفته بود و گمان کرده بود آن نویسنده‌‌ی مشهور هم یکی از بزمجه‌‌های سخنگوست. این بود که با اصرار و ابرام چاقالو را وادار کرده بود که نشانی خانه‌‌ی مرا به او بدهد.

این طوری شد که یک روز دیدم در کلبه‌‌ام را می‌‌کوبند. وقتی در را باز کردم، دیدم یک مرد اروپایی دیلاق و لاغر دم در ایستاده و یکی از این دوربین‌‌های بزرگ سیاه که بعد جنگ جهانی مُد شده بود به گردنش آویزان است. جثه‌‌اش آن قدر بزرگ بود که کل جلوی در را گرفته بود، اما می‌‌شد از بین پاهای رنگ پریده و باریکش چاقالو را دید که سعی می‌‌کرد به شکلی رد شود و خود را مطرح کند. وقتی دو سه کلمه با من حرف زد فهمیدم چاقالو باز دست گل به آب داده و حرفهای پرت و پلایی تحویلش داده. راستش بابت این که مرا کوجیرا نامیده بود هم ناراحت شده بود. بین بزمجه‌‌ها کلمه‌‌ی کوجیرا برای اشاره به شاش نهنگ هم مورد استفاده قرار می‌‌گیرد و این بدترین اتفاقی است که ممکن است موقع شنا در دریای آبی و زیبا با آن روبرو شوید.

به هر صورت، چاقالو را یک طوری از سر باز کردم و خبرنگار را به کنار ساحل دعوت کردم. وقتی روی تختهای چوبی نشستیم و حرفمان گل انداخت، متوجه شدم که یک دوست تازه پیدا کرده‌‌ام. خبرنگار خودش یک زمانی عضو نهضت مقاومت چکسلواکی بود و به عنوان پارتیزان با نازیها جنگیده بود، بعد هم به روسها پیوسته بود و در قضیه‌‌ی فتح برلین هم شرکت داشت. اما بعد دیده بود روسها کشورش را تصرف کرده‌‌اند و تا حدودی از دایی یوسف دلزده شده بود. هرچند علاقه‌‌اش به چپ‌‌ها را حفظ کرده بود و حالا هم برای مجله‌‌ی فرانسوی لیبراسیون کار می‌‌کرد. در اصل آمده بود درباره‌‌ی شایعه‌‌ی سخنگو بودنِ بزمجه‌‌ها گزارشی تهیه کند. اما بعد از گفتگو با چاقالو ناباورانه به این باور رسیده بود که نکند هیده‌‌یوشی کوجیرا هم بزمجه باشد. وقتی مرا دید از اشتباه بیرون آمد، اما در همان برخورد اول متوجه شد که سوژه‌‌ی خیلی بهتری را پیدا کرده است.

همان روز وقتی گرم صحبت شدیم، از شنیدن عقاید سیاسی‌‌ام یکه خورد. خوب، آن روزها من جوان بودم و مثل همه‌‌ی هم‌‌دوره‌‌ای‌‌هایم علاقه‌‌ی خاصی به حزب کمونیست ژاپن داشتم. آدمهای ژاپنی تازه در جنگ از آدمهای آمریکایی شکست خورده بودند و امپراتورشان آمده بود در رادیو اعلام کرده بود که خدا نیست و به همین دلیل عده‌‌ی زیادی در کوچه و خیابان خودکشی کرده بودند. من آن روزها عضو شاخه‌‌ی بزمجه‌‌ایِ حزب کمونیست ژاپن بودم و چون بزمجه‌‌های ژاپنی برای تخم‌‌گذاری به سواحل مکزیک می‌‌رفتند، از قدیم و ندیم روابط خیلی خوبی با بزمجه‌‌های آمریکایی داشتیم. بنابراین جنگ بین آدمها به نظرم خیلی بی‌‌معنی می‌‌رسید. البته این نکته بسیار مهم بود که دریای بزرگی آدمها را از هم جدا می‌‌کرد و باعث می‌‌شد نتوانند برای تخم‌‌گذاری به سرزمین طرف مقابل مهاجرت کنند، اما اینها دلیل نمی‌‌شد که مردم با هم بجنگند. به خصوص بابت انفجار بمب اتمی در ناکازاکی خیلی خشمگین بودم. چون ماهی‌‌هایی که در محله‌‌ی ما صید می‌‌شدند برای خوردن خرچنگهای ریز به آن حوالی می‌‌رفتند و با انفجار این بمب کل اقتصاد ماهیگیری منطقه‌‌ی ما دچار بحران شد.

خلاصه داشتم این چیزها را برای خبرنگار تعریف می‌‌کردم که یک دفعه پیشنهاد کرد همین حرفها را جلوی دوربین بگویم. بی‌‌شک سابقه‌‌ی فعالیتهای سیاسی‌‌اش هم در این پیشنهاد موثر بود و فکر می‌‌کرد اگر یک بزمجه‌‌ی ژاپنی شعارهای ضدامپریالیستی بدهد تاثیر بیشتری داشته باشد. من خودم هم چنین تصوری داشتم. این بود که چند روز بعد دار و دسته‌‌ی فیلمبردارانش را آورد و با من مصاحبه کرد و من هم با حرارت تمام جنگ اتمی را نکوهش کردم و گفتم که آمریکا با این کارش نشان داده که امپریالیست و بربر و جهانخوار است. در این فیلم چاقالو هم با هزار زحمت موفق شد در یک صحنه به مدت چند ثانیه پشت سر من ظاهر شود. اما سعی کرد مثل اهالی جمهوری خلق چین که از چرچیل تقلید می‌‌کردند، با انگشت علامت پیروزی را نشان بدهد. اما چون آناتومی دست ما با آدمها فرق می‌‌کند، اشاره‌‌اش در بهترین حالت به صورت بیلاخی صریح تفسیر می‌‌شد. این بود که همان یکی دو ثانیه را هم بریدند و چاقالو به همین خاطر افسرده شد و به مصرف مواد مخدر روی آورد.

بعد از آن باز تا مدتی آرامش به دهکده‌‌ی زیبای ما بازگشت. تا این که دوباره سر و کله‌‌ی خبرنگار لیبراسیون پیدا شد. این دفعه کت و شلوار مرتبی پوشیده بود و دو سه نفر دستیار همراهی‌‌اش می‌‌کردند. خبر داد که مصاحبه‌‌ی من خیلی با استقبال روبرو شده، اما همه فکر کرده‌‌اند جعلی است و باورشان نشده که یک بزمجه حرف بزند. این بود که فکر کرده بود همین پیامهای سیاسی را از مجرای داستانی جذاب به مخاطبان منتقل کنیم و بر این مبنا فیلمی سینمایی بسازیم. خوب، آن روزها من جوان بودم و بالاخره کیست که از مشهور شدن خوشش نیاید؟ قبول کردم و یک بسم‌‌الله گفتیم و عشق آغاز شد!

بقیه‌‌ی داستان را کمابیش همه می‌‌دانند. سال ۱۹۵۸بود که آقای هوندا که پولش از پارو بالا می‌‌رفت، قبول کرد هزینه‌‌ی ساخت فیلم را پرداخت کند. بعد هم در اولین فرصت آن خبرنگار و گروهش را کنار گذاشت و با خودم وارد مذاکره شد. هوندا سان آدم خیلی وطن‌‌پرست و متعصبی بود و اعتقاد داشت هرکس در خاک ژاپن به ژاپنی حرف می‌‌زند، ژاپنی است. او حتا آینوهای سفیدپوست را هم ژاپنی می‌‌دانست و این در بین ملی‌‌گرایان ژاپنی که همگی نژادپرست بودند، خیلی عجیب بود. خلاصه ما با هم گپ زدیم و در اثر این حرفها عقاید من از کمونیسم ارتدوکس به ناسیونالیسم آسیایی‌‌مدار چرخش یافت. نتیجه‌‌اش هم این شد که فیلم اول را همان سال ساختیم.

هردو به این نتیجه رسیده بودیم که نشان دادن یک بزمجه‌‌ی پرافتخار ژاپنی در ابعاد حقیقی حقارت‌‌آمیز است. این بود که قرار شد مثل یک غول عظیم‌‌الجثه نقش ایفا کنم. فیلمنامه‌‌ی درستی هم نداشتیم. نکته‌‌ی مورد نظر من این بود که درباره‌‌ی بمباران امپریالیستیِ‌‌ ناکازاکی و مردن ماهی‌‌ها افشاگری شود و او هم اصرار داشت که یک بزمجه‌‌ی ژاپنی ارتش آمریکا را له و لورده کند. این بود که همین دو تا عنصر را با هم قاطی کردیم. من شدم بزمجه‌‌ای معصوم که در اثر بمباران اتمی و مرگ ماهیها قد کشیده و به هیولایی بدل شده، و بقیه‌‌اش هم کشتی گرفتن بود با کشتی‌‌ها و هواپیماهای آمریکایی.

فیلم آنقدر مورد استقبال قرار گرفت که همه تعجب کردیم. بعدش سفارشهای تازه بود که مدام از راه می‌‌رسید و شهرت من اوج گرفت. بچه مدرسه‌‌ای‌‌ها عکس مرا روی کیفهایشان می‌‌چسباندند و در جشنواره‌‌ها همیشه یکی دو نفر لباس گودزیلا تنشان می‌‌کردند و روی صحنه می‌‌رقصیدند. خلاصه آنقدر مشهور شده بودم که کم مانده بود روی اسکناس‌‌ها عکسم را بزنند. اما نخست‌‌وزیر ژاپن بدجنسی کرد و نگذاشت. در همان اوقات که در افتخار و شهرت غرق شده بودم، خبردار شدم که چاقالو با روش عذاب‌‌آوری خودش را در یک جریان شدید شاش نهنگ خفه کرده و به این ترتیب خودکشی کرده است. فکر کنم می‌‌خواست به این ترتیب بار دیگر لقبِ توهین‌‌آمیز مرا به یاد جهانیان بیاورد. اما تلاشش بیهوده بود. چون دیگر مدتها بود همه مرا به اسم گودزیلا می‌‌شناختند و هیچ ارتباطی بین این کلمه و ادرار نهنگ وجود نداشت.

مدتی که گذشت، کم کم از این که مدام یک دسته خبرنگار پشت سرم راه بیفتند و از هر تخمگذاری‌‌ام عکس بگیرند، خسته شدم. به خصوص بعد از آن ماجرای فیلم گیدورا خیلی عصبانی شدم و کل کار سینما را بوسیدم و گذاشتم کنار. داستان گیدورا هم این طوری پیش آمد که یک بزمجه‌‌ی جاه‌‌طلبی پیدا شد و با لباس عجیب و غریبی که شبیه موجودات فضایی بود چند فیلم بازی کرد. معلوم بود که می‌‌خواهد با من رقابت کند، اما هنوز ملت مرا دوست داشتند و جدی‌‌اش نمی‌‌گرفتند. بعد شرکت زایباتسو پیشنهاد کرد فیلم پرخرجی درست کند و در آن من و گیدورا با هم بجنگیم. اولش نمی‌‌خواستم قبول کنم، ولی مبلغ پیشنهادی‌‌شان برای دستمزد آنقدر بود که نرم شدم. اما این شرط را گذاشتم که در تمام صحنه‌‌ها باید من گیدورا را کتک بزنم. کار فیلمبرداری را شروع کردیم و کمی که پیش رفت، کارگردان اعلام کرد که باید در چند صحنه گیدورا مرا کتک بزند. می‌‌گفت این که فقط یک بزمجه یکی دیگر را بزند برای تماشاچی‌‌ها جذابیت ندارد و مصنوعی جلوه می‌‌کند. من کلی توضیح دادم که این حرفها از تعصب جانوران خونگرم بر می‌‌خیزد و به پستاندار بودن‌‌شان مربوط می‌‌شود. وگرنه ما توی محله‌‌ی خودمان بزمجه‌‌ای مثل چاقالو را داشتیم که تا آخر عمر زنش کتکش می‌‌زد و ما هیچ هم از تماشای این صحنه خسته نمی‌‌شدیم.

به هر صورت، بر خلاف میل من چند تا صحنه‌‌ی ضرب و شتم من به دست گیدورا را هم گرفتند و در فیلم گنجاندند. فیلم را به همان شکل نمایش دادند و فروشش هم خیلی بالا بود. با وجود این که شنیده می‌‌شد بعضی از تماشاچی‌‌نمایان موقع کتک خوردن من کف و سوت می‌‌زدند، باز هم من نجابت به خرج دادم و چیزی نگفتم. تا آن که دیدم یک شبکه‌‌ی رادیویی با گیدورا مصاحبه کرده و از او پرسیده چرا در فیلم مغلوب من شده، و او هم جواب داده بود که در فیلمهای بعدی فرصت برای پیروزی بر من باقی است. چنان خشمگین شدم که کم مانده بود دمم بریده شود. مجله‌‌ای که این مصاحبه را چاپ کرده بود را روی میز مدیر استودیویمان کوبیدم و همان روز از کار استعفا دادم.

لازم است همین جا تاکید کنم که تمام فیلمهای گودزیلایی که بعد از آن ساخته شده، جعلی و غیرواقعی است. من در هیچ یک از آنها بازی نکرده‌‌ام. درست همان طور که سفیدپوستان زردپوستان را از هم تشخیص نمی‌‌دهند، ظاهرا آدمها هم در تفکیک بزمجه‌‌ها از هم نقصی جدی دارند. برای همین هم راه برای سودجویی فیلم‌‌سازان باز شد.

همان طور که بعد از مشهور شدنِ بروس‌‌لی کلی فیلم دیگر به اسم بروس‌‌لای و بروس‌‌لو و بروس‌‌های دیگر ساخته شد و ملت فرق هنرپیشه‌‌ی اول را با بروس‌‌لی تشخیص نمی‌‌دادند، درباره‌‌ی من هم چنین اتفاقی افتاد. هر بزمجه‌‌ی قراضه و بی‌‌تجربه‌‌ای را آوردند تا جای من در فیلم نقش اول را به عهده بگیرد. بعد هم اسم فیلم را گذاشتند گودزیلا و فقط طنین صدا را طوری تغییر می‌‌دادند که در زبان محلی بزمجه‌‌ها به اسم دیگری،‌‌ یعنی گودزیلای دیگری اشاره کند. به همین خاطر بود که هرچه دوندگی کردم و از استودیوها شکایت کردم، کارم به جایی نرسید. مرحوم بروس‌‌لی هم به همین شکل نتوانست داد خود از سودجویان بستاند و اواخر عمرش حسابی افسرده و ناراحت بود.

بعد از این که آقا بروس‌‌لی را کشتند، من متوجه شدم که پیگیری این شکایتها واقعا خطرناک است. بنابراین از این کار دست برداشتم و وارد دوره‌‌ی بازنشستگی‌‌ام شدم. حالا هم که دارم این گزارش را برایتان می‌‌نویسم، فقط یک آرزو دارم و آن هم این که کتابم درباره‌‌ی انحطاط فرهنگ در جوامع کاپیتالیستی و افول ارزش هنری در دوران تکثیر مکانیکی اثر زودتر به پایان برسد و بتوانم منتشرش کنم. یک آدم اروپایی از دوستان قدیمی هست که دارد در تدوین و جمع‌‌بندی این کتاب کمکم می‌‌کند و امیدوارم بتوانم قبل از مرگ کار را به چاپخانه بسپارم. این دستیارم پسر نازنینی است به اسم آبورنو یا آتورنو یا چیزی شبیه به این. با وجود این که کمی خنگ است، اما در گردآوری و مرتب کردن ایده‌‌هایم خیلی کوشش می‌‌کند. چاپ این کتاب نهایت آرزوی من است و می‌‌دانم که قطعا در آن توفیق خواهم یافت. چون ما بزمجه‌‌ها موجودات خونسردی هستیم و دقیقا می‌‌دانیم چه زمانی خواهیم مرد، و من تا پیش از آن این کتاب را تمام می‌‌کنم و به اسم خودم منتشرش می‌‌کنم تا خدشه‌‌دار شدنِ شهرتم به دست سینماچیان را جبران کرده باشم.

 

 

ادامه مطلب: دماغ دروغ

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب