پنجشنبه , آذر 22 1403

رمز کل

رمز کل

حروفیان را عقیده بر این بود که جهان از حروف و کلمات و الفبا تشکیل یافته است و نقطویه از این هم پیشتر رفتند و آغازگاه و ختم عالم را نقطه پنداشتند.   (شهباز قلندر حروفی، شرح اشعار نسیمی)

گناهانِ سهمگین در دنیاهای انتزاعی، سریعتر و زودتر از گیتیِ آشفته به تاوانِ خویش ختم می‌شدند. این را تنها عده‌ای انگشت‌شمار از داناترینِ رازآشنایان می‌دانستند و آن کس که استاد خویش را از سر رشک و آز به قتل رساند، از زمره‌ی ایشان نبود.

قاتلِ میرزا شاهرخ حروفی یکی از اعضای قدیم فرقه بود. همه این را می‌دانستند. اسمش اوغوزبیک بود، مردی خائن و آزمند که به سودای دست یافتن به نیروهای جادویی به انجمن حروفیان پیوسته بود. چندان در یادگیری رازهای باستانی ممارست به خرج ‌داد که در زمانی کوتاه توانست به حلقه‌ی شاگردان نزدیک میرزا شاهرخ بپیوندد. همه می‌دانستند که استادمان کتابی قدیمی دارد که سِرّ‌الاسرار مکتب حروفیه در آن درج شده‌ است. اما حتا نزدیکترین شاگردان او نیز به این کتاب دسترسی نداشتند. مردم می‌گفتند قدرت ماورایی او از دانشی بر می‌خیزد که در برگهای این کتاب پنهان شده است.

اوغوز بیک بر بسیاری از راز و رمزهای استفاده از حروف احاطه یافته بود. اما بزرگترین راز را همچنان نمی‌دانست. این‌که چگونه از دنیای مادی به سپهر حروف بگریزد و در آنجا از تهدید هر کسی ایمن بماند. مردی باهوش و زیرک بود. اما بدخواهی و سرشتِ آزمند و حسودش باعث شده بود به کارهایی ناشایست دست گشاید و خطاهای بزرگ بکند.

یکی از این کارهای ناشایست آن بود که نقشه‌ای دقیق چید و تصمیم گرفت استادش شاهرخ حروفی را به قتل برساند. نیروهای غریبی در حروف نهفته بودند که او یاد گرفته بود برخی‌شان را احضار کند. نیروهایی مرگبار که می‌توانستند مردی را آماج رنجهای گران و مرگی فجیع سازند.

اما میرزا شاهرخ زنجانی دانشمند بزرگی بود که بر همه‌ی رازهای کهن تسلط داشت و خودش سال‌ها شاگردی شاه فضل‌الله حروفی را کرده بود. غلبه بر او کار آسانی نبود. برای همین هم اوغوز بیک برای یک سال شب و روز دسیسه چید و پرسش طرح کرد و پاسخش را در کتاب‌های قدیمی جست، تا آن که اعتماد به نفس‌اش چندان زیاد شد که قصدِ جان استاد خود را کرد.

میرزا شاهرخ مردی بسیار محبوب بود. با شاگردانش مثل فرزندانش رفتار می‌کرد و همه او را مانند پدری مهربان دوست داشتند. سن و سالش را هیچ‌کس نمی‌دانست، اما مشهور بود که بیش از صد سال دارد. دست کم این را همه می‌دانستند که فضل‌الله حروفی را هشتاد سال پیش کشته بودند و او در آن هنگام از نامدارترین شاگردان وی بود. بارها به شاگردانش گفته بود که از زندگی خسته شده و تنها به سودای دستیابی به آخرین اکسیر جادوی حروف است که اقامت در دنیای میرایان را ادامه می‌دهد.

اوغوز بیک نیز از همین راه وارد شد و قصدِ استادش برای ترک گیتی را دستمایه‌ی متنی قرار داد. آنگاه برای یک ماهِ قمریِ تمام، در روز و ساعتی از پیش تعیین شده، هنگامی که آرایش هفت اختر در آسمان به شکلی خاص بود و تناسب صورت‌های فلکی با هم معادله‌ای خاص را تداعی می‌کرد، شروع کرد به نوشتن بر دیوارهای اتاقی که قرار بود قتلگاه استادش باشد. پیش از نوشتن هر حرف بر دیوار وردی می‌خواند و بر حروف می‌دمید.

برای هر حرف معادله‌هایی پیچیده و رشته‌هایی طولانی از اعداد را وارسی می‌کرد و دقت داشت که هیچ تناسبی را میان اعداد و حروف نادیده نینگارد. می‌دانست میرزا شاهرخ مردی بسیار هوشمند و هوشیار است. پس تنها یک تیر برای از پا انداختن‌اش در ترکش داشت. اگر در نوبت اول موفق نمی‌شد، استادش در چشم بر هم زدنی با از نو چیدن ِحروفی مقدس کل وجودش را به خاکستر بدل می‌کرد.

اما اوغوز بیک اراده‌ای پولادین و عزمی راسخ داشت، و کینه‌ای سخت و جانکاه از استادی که عمری را در رشک به او سپری کرده بود. او روزها را روزه می‌گرفت و شب‌ها را چله می‌نشست و قدم به قدم و حرف به حرف دیوارهای اتاقی مخفی را با حروف می‌آراست.

هر حرفی به رنگی و هر کلمه‌ای بر جایگاهی خاص قرار می‌گرفت. طوری که آرایش‌شان و تناسب میانشان، فاصله‌هایشان و آهنگِ برخاسته از واج‌هایشان از نظمی خاص پیروی کند. هسته‌ی مرکزی شاهکاری که دست اندر کار آفریدنش بود، رشته‌ای از اعداد و حروف بود که کلید جانِ میرزا شاهرخ زنجانی بود.

اوغوزبیک بعد از دشواری‌های فراوان موفق شد تمام نام‌های پرشماری که شاهرخ میرزا تا آن هنگام به خود پذیرفته بود را از گوشه و کنار پیدا کند. نامی که در زمان کودکی بدان خوانده می‌شد را از یادداشت‌های قدیمی عمویش بیرون کشیده بود. اسمی که نخستین دلدارش وی را بدان می‌خواند و لقبی که مادرش هنگام بازیگوشی‌های خردسالانه‌اش وی را بدان می‌نامید و همچنین ردیفی طولانی از اسم‌های راستین و مستعاری که در سال‌های آوارگی و زندگی قلندرانه به خود پذیرفته بود.

اوغوز بیک اسمی که شاه فضل‌الله حروفی بر او نهاده بود را می‌دانست و همچنین اسم‌هایی که فرزندانش و همسرش وی را بدان می‌شناختند. اوغوز بیک نیک می‌دانست که میرزا شاهرخ، سطحی‌ترین و ساده‌ترین و بی‌فایده‌ترین نامی است که تا به حال به استادش داده‌اند. نامی خنثا و بی‌اثر که می‌توانست به این مرد نیرومند و مهیب ارجاع دهد، و باز بی خطر و آسیب در دهان توده‌ی مردم به گردش در آید. این نامی بود که او برای گمراه کردنِ جادوگران و حریفان برساخته و در اطراف پراکنده بود. اما حساب اینجا را نکرده بود که اوغوز بیکی پیدا خواهد شد و تمام نام‌هایش را یکایک از دل افراد و جایگاه‌ها و نوشتارها استخراج خواهد کرد. درست مانند مغی کهنسال که زیجِ اخترانی سعد یا نحس را از دل اقیانوسی شلوغ و در هم ریخته از نقطه‌های نورانی بیرون بکشد.

اوغوز بیک در به دست آوردن تمام نام‌های استادش کامیاب شده بود، و بعد از آن بود که به فکر ساختن این اتاق افتاد. محاسبه‌ی ابعاد اتاق و چگونگی قرار گرفتن جمله‌ها و اعداد و کلمات و حروف بر دیوارها، یک سالی زمان برده بود. اما در نهایت توانسته بود با دقت تمام دریابد که چگونه می‌توان به کمک قفسی از جنس حروف، شاهرخ را اسیر کرد و پیکر مادی‌اش را منهدم ساخت. او یک ماه قمری تمام کوشید و از خوردن و خفتن و دیدار با دیگران چشم پوشید، تا آن که اتاق چنان که می‌خواست آماده شد. بعد از آن تنها یک کار باقی مانده بود، و آن هم کشاندن میرزا شاهرخ به نقطه‌ای خاص در مرکز اتاق بود. جایی که پرتو تمام حروف بر او بتابد و تمام نام‌هایش با تار و پود کلمات و جملاتی که گرداگردش تنیده شده بود، عجیبن شود.

اوغوز بیک برای این موضوع هم مکری اندیشیده بود. آنچه که او می‌خواست، دستیابی به کتاب سرالاسرار بود. استادش به ندرت این کتاب را به دیگران نشان می‌داد. اما اوغوز بیک دیده بود که گاه در موقعیت‌هایی بحرانی آن کتاب را در دست می‌گیرد و برای یافتن طلسمی نیرومند از آن یاری می‌جوید. اگر میرزا شاهرخ به میانه‌ی اتاق حروف گام می‌نهاد، قدرتمندترین طلسم‌ها هم نمی‌توانست نجاتش دهد.

این بود که اوغوز بیک بعد از چله‌نشینی طولانی‌اش و یک ماهی که دور از همگان سپری کرد، با ردایی ژنده و آلوده و موهایی دراز و ژولیده از خلوت خارج شد و به سرای استادش رفت و از او دعوت کرد تا به اتاقی که برایش فراهم آورده قدم رنجه کند. اطرافیان میرزای حروفی با دیدن‌اش حیرت کردند و دریافتند که در این ماهِ غیبت دست‌اندرکار حیلتی بزرگ بوده است. اوغوزبیک نگران بود که مبادا استادش دعوتش را رد کند. چرا که مشهور بود می‌تواند ذهن مردمان را دریابد و به فراست امور پنهان در ضمیرشان را مانند کتابی گشوده بخواند. میرزا شاهرخ با آن چشمان آبی نافذش از زیر ابروهایی سپید و خمیده او را نگریست، و دقیقه‌ای بر چشمان بادامی و سیاهش خیره شد. بعد استاد لبخندی زد و درخواست شاگرد را پذیرفت.

میرزا شاهرخ از زیر تشکچه‌ای که معمولا بر آن می‌نشست، کتابی را بیرون آورد که جلدی چرمی داشت و علامت سه مارِ در هم پیچیده بر رویش طلاکوبی شده بود. وقتی چنین کرد، زمزمه‌ی حیرت از شاگردان برخاست و اوغوز بیک نیز یکه خورد. اما به نیرومندی طلسم‌های خویش ایمان داشت و تا حدودی هم شادمان شد که کتاب را به این سادگی در دسترس خویش خواهد داشت. میرزا شاهرخ زنجانی حروفی عصای بلند چوب گردویش را برداشت و با گامهایی بلند به راه افتاد.

اوغوز بیک پیش افتاد و شهرام میرزا پسر مهتر استاد نیز به دنبالش حرکت کرد. اتاق مرموز را در دوردست‌ترین نقطه‌ی خانقاه ساخته بود. در آنجا که صدها اتاق مشابه برای قرن‌ها خالی و فراموش شده افتاده بود. هزارتوی راهروهایی که به آن بخش از خانقاه می‌رفت برای همه جز تک و توکی از شاگردان ناشناخته بود. اوغوز بیک استادش را از مسیری گذراند که وقتی به درگاهِ اتاق رسیدند، جز آن دو تن کسی دیگر باقی نمانده بود. شهرام میرزا در هزارتو گم شده بود. او چون از کودکی در آن خانقاه بزرگ شده بود، نقشه‌اش را تا حدودی می‌شناخت و به زودی می‌توانست به فضای عمومی خانقاه بازگردد. اما علاوه بر او ده‌ها تن از شاگردان دیگر نیز که از سر کنجکاوی با فاصله‌ای پشت سرشان می‌آمدند، در راهروهای تو در تو و سردرگم بلعیده شدند، و در میان ایشان برخی تازه واردان بودند که دیگر هرگز نور روز را به چشم نمی‌دیدند.

وقتی به اتاق رسیدند، اوغوز بیک کلمه‌ای را بر زبان راند. در به نرمی بر پاشنه چرخید و گشوده شد. شاگرد کرنشی کرد و با دست تعارف کرد تا استاد پیش از او به اتاق وارد شود. میرزا شاهرخ کتاب سرّالاسرار را با بی‌توجهی به دست گرفت و بی‌مهابا به اتاق گام نهاد. اوغوز بیک تا این لحظه دل‌نگران بود که نکند استادش به دسیسه‌ی شوم او پی برده باشد. اما وقتی شاهرخ میرزا چنین پرشتاب و بی‌احتیاط قدم به اتاق نهاد، نفسی به راحتی از سینه برکشید.

میرزا شاهرخ زنجانی درست همان‌طور که اوغوز بیک پیش‌بینی کرده بود، در میانه‌ی اتاق با سرنوشت مرگبار خود روبرو شد. حروفی که بر دیوارها حک شده بود، یکایک نام‌های او را خنثا کردند و قطره قطره‌ی شهد جان او را از بافتِ وجودش بیرون کشیدند. کلماتی که بر زبان راندن‌شان ناممکن بود، پیوندهای میان چهار عنصرِ بدنش را گسستند و ارتباط‌هایی انتزاعی و فراموش‌ شده را بر مبنای آن در چفت و بست‌های کلمات خویش باز زاییدند. نیروهایی که زمانی از هفت اخترِ سرگردان جدا شده بود و در وجود شاهرخ رسوب کرده بود، لایه‌لایه از تن او جدا شدند و بار دیگر راه آسمان‌های دوردست را در پیش گرفتند.

میرزا شاهرخ در میانه‌ی اتاق اسیر حروفی شد که گرداگردش را گرفته بود، و مغلوب پیچ و خم علایمی شد که همچون سپاهی جرار محاصره‌اش کرده بودند. نقطه‌های نگاشته شده بر دیوار نقطه به نقطه‌ی تنش را فرسود و الف‌ها همچون نیزه بر دل و جانش فرود آمد.

اوغوز بیک در آستانه‌ی در ایستاد و خرسند و شادمان دید که استادش چطور در میانه‌ی گردبادی از حروف خم شد و چروکید و بند از بندش گسست و به گرد و غباری سبک و بخاری گریزپای تبدیل شد. تجزیه و انهدام میرزا شاهرخ چنان شدید و بنیادین بود که خرقه و جامه‌ و عصایش نیز از آسیب مصون نماند. شاهرخ خان در چشم بر هم زدنی ناپدید شد و وجودش یکسره در حروف و کلمات فرو رفت و محو شد.

اوغوز بیک با چشمان تنگ و سیاهش به سرانجام پیروزمندانه‌ی دسیسه‌اش نگریست. آنگاه شتابان وارد شد. نگرانِ سر رسیدن شاگردان دیگر نبود. راهروها را با طلسم‌هایی سهمگین بسته و مسیرها را با استوارترین بندها از جنس نقطه و حرف استتار کرده بود. تا هزار سال بعد هم کسی نمی‌توانست به این نقطه‌ی مرموز در میانه‌ی خانقاه دست یابد. با گام‌هایی سبک پیش رفت و کتاب سرالاسرار را دید که بر خاک افتاده است. این تنها چیزی بود که از استادش به یادگار مانده بود. با انگشتانی مرتعش کتاب را ورق زد و به صفحه‌ای رسید که تمام عمرش را در حسرت دیدنش گذرانده بود. جمله‌ای را خواند که جاودان شدنِ آدمی را در اقلیم حروف ممکن می‌ساخت. شرایط دشوار و ناشدنیِ به کار بستن آن را مرور کرد. دریافت که به راستی عروج به دنیای حروف ممکن است و جاویدان زیستن در آن دنیای مینویی نیز دست یافتنی است. اما این کار بسیار دشوار بود.

اوغوز بیک فرصتی و تحملی نداشت که بخواهد کل کتاب را بخواند. چیرگی‌اش بر استادش مایه‌ی مباهات و غرورش شده بود. حالا تنها می‌خواست از این دنیای پست و دون به آن سپهر نورانی و پاینده هجرت کند.

پس جمله‌ی موعود را با صدایی بم و گرفته برخواند. آنگاه با حیرت دید که چگونه لکه‌های نور از درون بدنش می‌گریزد. اوغوز بیک در چشم به هم زدنی به سپهری دیگر عروج کرد و کالبدِ منجمد و فلج شده‌‌اش همچنان با کتابی گشوده در دست، در میانه‌ی اتاق باقی ماند. نور زندگی از چشمان سیاهش رخ بربست و تارهای عضلات و رشته‌های رگ و پی‌اش سخت و منجمد شد.

اوغوز بیک ناگهان خود را در دنیایی دیگر یافت. جهانِ روشن و مینوییِ حروف. هنوز سرمستیِ این رستگاری بزرگ در جانش ننشسته بود که صدایی او را به خود آورد. صدایی از جنس حروف خالص. نیامیخته به غوغای هزاران هزار چیزِ در هم و برهمِ گیتیانه و نوفه‌ها و هیاهوهای بی‌هدفشان.

صدا گفت: «هفت کلمه در میان ما فاصله است». صدا را می‌شناخت. با حیرت به اطراف نگریست و میرزا شاهرخ را دید که از فاصله‌ای نزدیک به اوغوز بیک می‌نگرد. استادش همان عصای بلند چوب گردویش را در دست داشت. به سویش پیش رفت و گفت: «و اکنون تنها شش کلمه…» شاهرخ خان به واقع فقط یک گام با اوغوز بیک فاصله داشت. اوغوز بیک کوشید تا بگریزد. اما گویی در همان نقطه بر دنیای زیبا و روشن حروف میخکوب شده بود.

شاهرخ خان برابرش ایستاد. حالا می‌توانست با عصایش به او ضربه بزند. گفت: «تلاشی چشمگیر به خرج دادی تا مرا به قرارگاه دیرینه‌ام بازگردانی!»

اوغوزبیک صحنه‌ی فرو پاشیدن کالبد میرزا شاهرخ را به یاد آورد و حیران ماند. یعنی ممکن بود در تمام این مدت استاد دست شاگرد را خوانده باشد؟ یعنی او از همان ابتدا می‌دانست او به چه دسیسه‌ای مشغول است؟ پس چرا به دام افتاده بود؟ چرا گذاشته بود اوغوز بیک او را به قتل برساند؟

میرزا شاهرخ همان لبخند همیشگی‌اش را زد. در این دنیای نورانی به تصویری رنگ‌پریده می‌ماند که خطوط چهره‌اش را با سیاه‌ قلم نقش کرده باشند. گفت: «آنچه که از دید شاگردی نادان دامی مهیب است، از دید استادی خردمند جز گذرگاهی دلخواه نیست.» اوغوز بیک ناگهان دریافت که چگونه فریب خورده است. پریشان فریاد زد: «شما از همان ابتدا همه چیز را می‌دانستید! شما مرا گول زدید!»

میرزا شاهرخ گفت: «نه، من کوشیدم ریشه‌های خرد را در تو بیدار کنم. اما تو در حرص و آز می‌سوختی و حسادت به آنچه من می‌دانستم و از دسترس تو خارج بود، نابینایت کرده بود. این بود که اجازه دادم تا کار خود را بکنی و آنچه را که دیرزمانی می‌جستم، برایم فراهم آوری.»

اوغوز بیک تکانی سخت به خود داد و کوشید بگریزد. گفت: «من تو را کشته‌ام. تو نمی‌توانی آسیبی به من برسانی.»

میرزا شاهرخ خنده‌ای کرد و به سادگی گفت: «اکنون چهار کلمه باقی مانده.» آنگاه عصایش را بالا برد. اوغوز بیک احساس سستی و رخوت کرد. یعنی ممکن بود کسی در جهانی چنین درخشان و بی‌نقص به دست کسی که پیشتر به قتلش رسانده، قصاص شود؟ میرزا شاهرخ زنجانی، استاد حروفی‌ای که به شکلی مرموز برای همیشه از میان شاگردانش عروج کرده بود، با صدایی پرطنین گفت: «آری، می‌شود. آن هم با سه کلمه»،… و عصا فرود آمد…

 

 

ادامه مطلب: آرمانشهر

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب