پنجشنبه , آذر 22 1403

آرمانشهر

آرمانشهر

پاییز 1392

دادگری در آرمانشهر، یعنی همه باید با هم برابر باشند.

                                                                           (افلاطون- جمهور)

به چشمانش خیره شدم و گفتم: «من تو رو لو نمی‌دم. می‌تونی بری، بیا با هم فرار کنیم…»

گفت: «اگه بفهمن، بلافاصله اعدامت می‌کنن.»

گفتم: «دیگه از این همه احتیاط خسته شدم. باید دل رو به دریا زد… بیا… بدو، از این طرف…»

با آن چشمان درشت و زیبایش لحظه‌ای به من خیره شد. بعد صدای بوق ماشین پلیس بلند شد. سرش را برگرداند و به تاریکی داخل خانه‌ی اعیانی خیره شد. از ترس پلیس چراغ‌ها را روشن نکرده بود. گفتم: «بیا دیگه!»

سر وصدایی از درون خانه برخاست. با عجله از پنجره‌ی نیم گشوده پایین پرید و در حیات خلوت پشت خانه، کنار پایم به چابکی بر زمین فرود آمد. دستش را گرفتم و با هم تند تند از شمشادهایی که بین خانه‌ها کاشته بودند رد شدیم. پیچیدیم داخل کوچه‌ای باریک و تنگ و با گامهایی تند آن را طی کردیم.

وقتی از آن طرف به خیابانی وارد شدیم، نفسی به راحتی کشیدیم. اینجا دیگر کسی دنبال‌مان نمی‌گشت. همکارانم در اداره‌ی پلیس مطمئن بودند که پشت ساختمان را حراست می‌کنم و تا می‌خواستند سر نخی درباره‌ی خیانتم پیدا کنند، چندین چهارراه از آنجا دور شده بودیم. دستانش را در دستم فشردم. یخ کرده بود. زیر لب گفتم: «حالا به من اعتماد داری؟»

نجوا کرد: «برای امروز آره، اما فردا، … فردا یه روز دیگه‌ست.»

این را حمل به این کردم که از صداقت من در دوستی خاطرجمع نیست.

گفتم: «فردا هم اگر باز همین موقعیت پیش بیاد، همین کار رو می‌کنم.»

گفت: «تو شاید… من از خودم مطمئن نیستم.»

گفتم: «من بهت اعتماد دارم. تو هم همین کار رو برام می‌کنی.»

گفت: «اونقدرها هم مطمئن نباش…»

گهگاهی این مکالمه مثل فیلمی که با دور تند پخش شود، به ذهنم هجوم می‌آورد. زمان درازی از آن شبِ سرنوشت‌ساز نگذشته بود.

شبی که من پلیس بودم، و او برای دو شب متوالی در خانه‌ای خوابیده بود و می‌بایست دستگیرش می‌کردم. مسخره اینجا بود که من شریک جرمش بودم، و حالا می‌بایست دستگیرش می‌کردم یعنی در واقع می‌بایست حکم مرگش را اجرا می‌کردم. چون زندان و بازداشتگاهی در کار نبود. مردم یا قانون‌شکن بودند و یا نبودند، و پلیس‌ها قانون‌شکن‌ها را بلافاصله اعدام می‌کردند.

اما من به وظیفه‌ام عمل نکردم. همان شب بود که صریح و علنی قانون را شکستم. نه تنها فراری‌اش دادم، که خودم هم با او همراه شدم. شاید جرم اولی‌ام را می‌شد یک جوری ماستمالی کرد، اما دومی قابل‌گذشت نبود. اگر شناسایی می‌شدم، بلافاصله اعدامم می‌کردند. با این حال چاره‌ی دیگری نداشتم. در همان لحظه‌ای که پاکت قرعه‌‌ام را باز کردم و دیدم که برای بیست و چهار ساعتِ بعد پلیس شده‌ام، این را خوب می‌دانستم.

سرنوشت من و او به هم گره خورده بود. از همان لحظه‌ی اولی که دیدم‌اش، حسی در درونم رخنه کرد که به کلی برایم تازگی داشت. یکی دو ساعت اول، از جنس همان خوش آمدن و صمیمیتی بود که معمول است و آدم‌ها هر از چندگاهی نسبت به کسی پیدا می‌کنند.

اما بعد، وقتی با هم شام خوردیم و به بستر رفتیم، فهمیدم که چیزی دارد در عمیق‌ترین لایه‌های وجودم شکل می‌گیرد. درست مثل عکس رنگی قدیمی‌ای که بعد از سال‌ها در محلول ظهور بیفتد و خاطره‌ای دوردست را از نو خلق کند.

زیبا بود. در این هیچ حرفی نبود. زیباترین زنی بود که تا به حال دیده بودم. به قدری زیبا بود که وقتی در خیابان راه می‌رفتیم، همه بر می‌گشتند و نگاهش می‌کردند. با این وجود بیشتر اصالت و متانتی که در رفتارش بود به دل می‌نشست. نوعی رفتار خوددارانه و اصیل داشت. انگار که در کاخ پادشاهی بزرگ شده باشد. البته اینطور نبود. او هم درست مثل بقیه‌ی مردم در خانه‌های همه پرورده شده بود. همه‌ی مردان سالخورده پدرش و همه‌ی بانوان سپیدگیسو مادرش بودند. از هرکس چیزی را یاد گرفته بود. درست مثل بقیه‌ی مردم. اما اینها را با نوعی خلق و خوی نجیب و خویشتن‌دارانه ترکیب کرده بود. خلق و خویی که وقتی کنار چهره و اندام زیبایش قرار می‌گرفت، به جذابیتی مقاومت‌ناپذیر بدل می‌شد.

شکلی که راه ما با هم تقاطع کرد، بی‌شک عجیب و نامحتمل بود. شاید حالا در این لحظات آخر، بتوان کل قضیه را تراژدی دردناکی دانست. اما با این همه من از تمام آنچه که رخ داده راضی هستم. یک بار همین اواخر، از من پرسید که اگر اختیار به دست خودم بود، ترجیح نمی‌دادم آن روز اول قرعه‌ای دیگر را بردارم و در خانه‌ای دیگر شب را به صبح برسانم؟ و پاسخ من قاطعانه این بود که آن قرعه بهترین اتفاق زندگی من بوده، و آنچه بعد از آن برایم رخ داده، با همه‌ی تلخی‌هایش، به قدری دلپذیر و معنادار است که لحظه‌ لحظه‌اش را دوست دارم.

هیچ‌کس را بابت انتخابهایش شماتت نمی‌کنم. جهان این طور ساخته شده است. همه چیز به تساوی میان مردم تقسیم نشده، هرچند خودشان همه چیز را به تساوی بین خودشان تقسیم می‌کنند. این توهم، که همه‌ی مردم از همه‌ی نیکی‌ها برخوردارند، می‌تواند کشنده باشد. به خصوص وقتی کسی را دوست داشته باشی و فکر کنی که همه‌ی چیزهای خوب در او متبلور شده است. من هم به این توهم دچار شدم و پیامدهایی وخیمش را دیدم. اما از ابتلا به این مرض پشیمان نیستم. همین چیزهاست که زندگی را رنگین و معنادار می‌کند. فکر نکنم او هم از توهمی موازی با آن پشیمان شده باشد.

آن روز که قرعه‌ی کذایی را کشیدم، دلم خبر می‌داد که اتفاق مهمی برایم رخ خواهد داد. اولش، مثل همه، فکر می‌کردم این دلواپسی و حس غریب از حادثه‌ای خبر می‌دهد که مثلا قرار است مرا بر تخت پادشاهی بنشاند، یا حتا مهمتر از آن، باعث شود یک روز در مقام ریاست اداره‌ی توزیع قرعه‌ها قرار بگیرم. شب قبلش را در خانه‌ای به نسبت محقر خوابیده بودم، پیشِ بانویی سالخورده و بیمار که مرا پسرم خطاب می‌کرد و تقریبا تمام شب را با دلسوزی از او پرستاری کرده بودم. به خاطر پیری نتوانسته بود روز پیش را خوب کار کند و بنابراین پولی در بساط نداشت. شغل روز پیش من هم طوری نبود که بتوانم زیاد ولخرجی کنم.

روی هم رفته آدم خوش شانسی بودم، پس روی قرعه‌ی روز بعدم حساب کردم و تقریبا همه‌ی پولی که آن روز در آورده بودم را خرج کردم تا غذای مفصلی برایش آماده کنم. غذا را با خوشحالی خورد و داروهای گرانی را هم که برایش خریده بودم گرفت و آسوده خوابید. من تقریبا شب را گرسنه به بستر رفتم. البته اگر بتوان آن کاناپه‌ی چرک و کثیف را بستر فرض کرد.

صبح هم صبحانه‌ای برایش درست کردم. شباهتی به من نداشت، اما کسی چه می‌دانست، شاید واقعا مادرم بود. هیچ‌کس نمی‌توانست در این مورد مطمئن باشد. وقتی ناقوسها به صدا در آمدند و ساعت هشت صبح را اعلام کردند، هر دو از خانه‌ی محقر بیرون آمدیم. می‌بایست برویم تا ببینیم قرعه‌ی فال آن روزمان چطور می‌شود، و از اینجا راه‌هایمان از هم جدا می‌شد.

همچنان پیر و بیمار و خسته بود و از ذهنم گذشت که با این وضعیت زیاد دوام نخواهد آورد و دیر یا زود از چرخه‌ی کار بیرون می‌ماند. آن وقت دیگر یکی دو روز کارتن‌خوابی پیشارویش بود و بعد هم مردن از گرسنگی. اما از این افکار یأس‌آلود چیزی بروز ندادم و با ظاهری امیدوار از او خداحافظی کردم. در لحظه‌ی آخر، دستم را در دستان کوچک و چروکیده‌اش گرفت و مرا دعا کرد. زیاد بودند شمار آدم‌هایی که به نیروی دعا و تاثیر خدایان و قدیسان در تعیین قرعه‌هایشان اعتقاد داشتند. اما من از زمره‌ی ایشان نبودم. به نظرم همه چیز تصادفی بیش نبود. تصادفی که می‌توانست خوشایند یا ناخوشایند باشد. با این وجود ته دلم دوست دارم فکر کنم که به خاطر دعای او بود که آن روز آن قرعه‌ی کذائی به نامم خورد.

به نزدیکترین محل توزیع قرعه‌ها رفتم. خرافاتی‌ها می‌گفتند هرچه زودتر در محل حاضر شویم، قرعه‌ی بهتری به دست می‌آوریم. اما من سال‌ها پیش یک بار به عنوان کارمند توزیع قرعه‌ها کار کرده بودم و می‌دانستم همه چیز به واقع تصادفی است و هیچ نظم و ترتیبی بر آن حاکم نیست. عدالتی که بر توزیع قرعه‌ها حاکم بود، مطلق و خدشه‌ناپذیر بود.

البته بودند کسانی که تقلب می‌کردند، ماموران توزیع قرعه‌ای بودند که با وجود مراقبت دایمی پلیس‌ها، نیم نگاهی به قرعه‌ها می‌انداختند، و در واپسین دقایق انجام وظیفه‌شان به عنوان مامور توزیع قرعه پاکتی دلخواه را برای خودشان کنار می‌گذاشتند تا روز بعد شغل نان و آب داری نصیبشان شود. اما این خیانتکاران معمولا شناسایی و بلافاصله اعدام می‌شدند.

بعدتر، وقتی برای اولین بار پلیس شدم، فهمیدم که یکی از وظایف روزمره‌ی نیروهای امنیتی آن است که انتخاب‌های ماموران توزیع قرعه را بررسی کنند. اگر کسی یک دفعه از این مقام به تخت پادشاهی یا مسند وزارت می‌جهید، به او شک می‌کردند و ناچارش می‌کردند چندین ساعت از روزِ دلپذیرِ سلطنت یا وزارتش را به سؤال و جوابهای سختگیرانه بگذراند و که اگر محکوم می‌شد، همانجا اعدامش می‌کردند. شاه‌کشی و قتل وزرا البته کار خوبی نبود، اما چندان آسیبی هم به جایی نمی‌رساند. چند ساعت بعد باز ناقوسها به صدا در می‌آمد و کسی دیگر پیدا می‌شد که به جای شاه و وزیرِ مقتول انجام وظیفه کند.

قاعده‌ها را طوری چیده بودند که عدالتی کامل بر همه جا حاکم شود. کسی نمی‌دانست این قوانین را چه کسی وضع کرده است. به نظر ازلی و ابدی می‌رسید. شعارهایی که آنارشیست‌ها و معترضانِ سودایی گهگاه بر در و دیوارها می‌نوشتند، یکسره نامعقول و جنون‌آمیز می‌نمود. قانون حاکم بر طبیعت برابری و عدل بود، و طبیعی بود که جامعه هم بر همین اساس سامان یافته باشد. مگر کندوی زنبور و لانه‌ی مورچه وضعیت دیگری داشتند؟

قانون آن بود که تا زمان نواخته شدنِ ناقوس‌ها، هویت تغییر نکند. وقتی ساعت هشت صبح می‌شد و پاکت قرعه را بر می‌داشتی، هر چیزی ممکن بود در آن باشد. ممکن بود با گشودن‌اش شغلی خارج از دایره‌ی توانایی‌ات نصیبت شود و یک روز را به خاطر کار نکردن بدون سرپناه و غذا بگذرانی، یا این‌که به عنوان یک مانکنِ پرطرفدار عکست را روی روزنامه‌های مد بزنند و تمام روز را به عیش و نوش بگذارنی. به خصوص آن‌هایی که پیر می‌شدند یا اعضای بدنشان را حین کار از دست می‌دادند، کاملا احتمال داشت با چند بار کشیدنِ قرعه‌هایی که به کارهای سنگین مربوط می‌شد، به یک گدای کنار خیابان بدل شوند و شبی در اثر سرمای شبی زمستانی در گوشه‌ی کوچه‌ای بمیرند.

یک بار قرعه‌ی شغل نفرت‌انگیز تمیز کردن نجاست توالتهای عمومی به نامم خورده بود و آنجا با کسی همکار بودم که روز پیش‌اش را به عنوان پادشاه مملکت در کاخ سلطنتی به صدور فرمان‌های گوناگون گذرانده و شب را هم در میان زنان حرمسرا به صبح رسانده بود.

زنانی که خودشان به همین ترتیب به حرمسرا راه یافته بودند و هریک تنها یک روز بخت زیستن در کاخ را داشتند. چنان که مشهورترین زبانزد حکمت‌آمیزِ مردم می‌گفت: «فردا یه دنیای دیگه‌ست». هر روز، روزی یگانه و ویژه بود. روزی که بختِ اشغال پست‌ها و شغل‌ها، بخت زیستن در خانه‌های محقر یا کاخ‌های اشرافی، و بخت دریافت حقوق‌های کلان یا بخور و نمیر، دوباره و دوباره در آن از نو توزیع می‌شد.

هر چیزی ممکن بود در قرعه باشد. اما یک قاعده در این میان هرگز تغییر نمی‌کرد. قرعه‌ها تنها برای یک روز اعتبار داشت. وقتی فردا صبح ناقوس‌ها بار دیگر به صدا در می‌آمد، باید می‌رفتی و قرعه‌ی دیگری می‌کشیدی و باز هر اتفاقی ممکن بود برایت بیفتد. حقوق پایه‌ی هر شغل و بزرگی و مجلل بودنِ اقامتگاه سزاوار دارندگان آن، معلوم و مشخص بود. با این حال شمار نقشهای اجتماعی، اقامتگاه‌ها، محله‌ها و شهرها آنقدر زیاد بود و ترکیب‌هایشان به قدری پیچیده می‌شد که عملا ناممکن بود کسی به قرعه‌ای تکراری بر برخورد. فقط آن‌هایی که زیاد عمر می‌کردند، گاهی شغلی یا اقامتگاهی تکراری را تجربه می‌کردند.

مردم بعد از برداشتن قرعه‌شان، نشانیِ اداره و پیشه‌‌شان را از روی آن می‌خواندند و به کار می‌پرداختند. کسی نمی‌توانست از زیر کار در برود. پلیس‌ها همه جا بودند و همه را می‌پاییدند.

همیشه هم بابت این‌که قرعه‌ی پلیس بودن به نامشان در آمده خوشحال بودند و گهگاه از قدرتشان با سختگیری‌های بی‌مورد سوءاستفاده هم می‌کردند. به همین دلیل همه مطیع قانون بودند و بهانه دست کسی نمی‌دادند. بعد از پایان یافتنِ روزِ کاری، می‌شد با قرار دادن کارتِ مخصوصِ کارِ آن روز، از نزدیکترین بانک حقوقی دریافت کرد و دقایقی را به خرید گذراند.

معمولا آدم‌ها لباس یا خوراک می‌خریدند. پرداخت پول بابت چیزهای دیگر معنایی نداشت. چون فردای آن روز، هرچه که می‌خریدی را به جز بدنت و لباست باید در اقامتگاهت جا می‌گذاشتی و می‌رفتی. با این همه، آن‌هایی که حقوق‌های هنگفتی نصیبشان می‌شد، گاهی هوس‌های کودکانه‌شان را ارضا می‌کردند. یک نفر را می‌شناختم که یک روز را در منصب صاحب یک هتل معروف گذراند و حقوق کلانی که گرفته بود را صرف این کرد که یک پیانوی زیبای سپید رنگ بخرد و آن را به محل اقامتش منتقل کند. حمل و نقل پیانو تا نزدیک سپیده‌ی صبح طول کشید و آن آدم هوسباز فقط توانست یکی دو ساعت قبل از برخاستنِ آوای ناقوس، در اتاق خواب مجلل‌اش در هتل بنشیند و خسته و عرق کرده از عملیات حمل و نقل پیانو، دقایقی را صرف نواختن آن کند. داستان این مرد را از زنی که آن شب با او هم‌خانه بود شنیدم. می‌گفت آن مرد حتا درست نواختن پیانو را بلد نبود. فقط آرزو داشت روزی در اتاقی بزرگ بنشیند و برای خودش پیانو بزند، و آن روز دست کم برای دقایقی به آرزویش رسید. این پیانو زدن را هم به گمانم در تلویزیون دیده بود.

البته هیچ‌کس دقیقا نمی‌دانست چطور می‌شود یک پیانو را خوب زد. همین که صدایی از آن بلند می‌شد، خوب بود. نوازنده‌هایی که قرعه به نامشان می‌خورد و در تلویزیون حاضر می‌شدند هم کاری بیش از این بلد نبودند. به هر صورت فردای آن روز پیانو همان جا ماند، برای نفر بعدی که شب بعد را آنجا می‌گذراند، کسی که شاید چنین هوسی هم نداشت و نیم نگاهی هم به پیانو نمی‌انداخت.

ارتباط میان مردمان هم به همین ترتیب تصادفی بود. همان‌طور که شاه بودن یکی و گدا بودن یکی دیگر نشانه‌ی نابرابری بود و می‌بایست با قرعه‌هایی تصادفی میان همه توزیع شود، امکانِ گفتگو و ارتباط با زنی زیبا یا مردی جذاب هم نشانه‌ی بی‌عدالتی محسوب می‌شد. خیلی وقت پیش، در یک جزوه‌ای خوانده بودم که جانوران با آدم‌ها فرق می‌کنند. به این ترتیب که مثلا در یک گله‌ی شیر، شیرهای نر با هم سر ماده‌ها می‌جنگند و بنابراین ماده‌ها همواره جفتِ نیرومندترین و دلیرترین شیر نر هستند.

یادم هست که چند وقتی به این موضوع علاقمند شده بودم و در هر شهر و محله‌ای که می‌رفتم، ساعتی از اوقات فراغتم را برای مطالعه درباره‌ی این موضوع صرف می‌کردم. کتابدارها البته کمکی نمی‌توانستند بکنند و اطلاعی درباره‌ی کتاب‌های مفید در این زمینه نداشتند. جای گله هم نداشت، همه‌شان آدم‌هایی عادی بودند که برای بیست و چهار ساعت به تصادف به تالارهای بزرگ و انباشته از کتاب‌های کپک زده و قدیمی تبعید شده بودند.

کتاب‌هایی که بعضی‌هایشان برای قرن‌ها دست نخورده باقی مانده بودند. کتابخانه‌هایی که گنبدی یا تالاری بزرگ داشتند، معمولا سقف‌شان فرو می‌ریخت و به خاطر فرو ریختن سقف و بارش باران، در آن وسط‌ها درخت و علف و گیاهان دیگر سبز می‌شد. چرخ‌های اقتصاد به سختی و دشواری می‌چرخید و کسی انتظار نداشت قرعه‌های زیادی برای تعمیر و مرمت ساختمانهای بی‌فایده مثل کتابخانه‌ها بین شهروندان توزیع شود.

در واقع بیشتر کتابدارها هم مثل بخش عمده‌ی جمعیت بی‌سواد بودند. وظیفه‌شان فقط این بود که از تخریب بیشترِ کتابخانه‌ها جلوگیری کنند و به خصوص نگذارند کارتن‌خواب‌ها به این ساختمان‌های ویرانه وارد شوند و کتاب‌ها را به عنوان هیزم بسوزانند. روی هم رفته کار آسان و بی‌دردسری بود که هنوز قرعه‌اش به نامم نخورده بود. شمار کسانی که مثل من در کودکی بنا به شانسی از آدم‌های باسواد خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودند، اندک بود و بسیار به ندرت کسی به کتابخانه‌ها مراجعه می‌کرد. برای همین اوقات کتابدارها بیشتر به خوابیدن می‌گذشت، و کنجکاوترهایشان هم وقتشان را نگاه کردن به عکس کتاب‌ها می‌گذراندند.

خلاصه، یک بار در جزوه‌ای که در یک کتابخانه پیدا کردم، خوانده بودم که جانوران جفتِ خودشان را انتخاب می‌کنند و ممکن است سال‌ها با او زندگی کنند. آن جزوه به زبانی سخت و دشوار نوشته شده بود و بخش عمده‌ی حرفش را نمی‌فهمیدم. چه بسا هم که فصلی از کتابی بوده که از آن جدا شده بود. به هر حال با خواندن‌اش این طور دستگیرم شد که مثلا میمون‌ها یا کفتارها برای خودشان خانواده‌هایی تشکیل می‌دهند و یک دسته‌ی نر و ماده و بچه‌هایشان سال‌ها با هم زندگی می‌کنند. این نوع زندگی برایم بسیار غریب می‌نمود یعنی ممکن بود کسی پدر یا مادرش را بشناسد؟ یا برای شب دوم و سوم و چهارم با یک زن به بستر برود؟

خیلی به نظر عجیب می‌رسید. اما به هر صورت آن‌ها جانور بودند و ما انسان. نمی‌شد خوی وحشیانه‌ی آن‌ها را به موجودات متمدنی مثل انسان تعمیم داد. اگر قرار بود آدم‌ها هم خانواده داشته باشند، نابرابری به سرعت همه‌گیر می‌شد و عدالت مقدسی که رکنِ زندگی عمومی بود، از بین می‌رفت. چه بی‌عدالتی‌ای بزرگتر از این‌که امکان همزیستی با زنی زیبا، تنها به یک مرد تعلق داشته باشد و بقیه از آن محروم شوند؟ یا این‌که بچه‌ی یکی دوست‌داشتنی و باهوش باشد و بچه‌ی یکی دیگر سرتق و بداخلاق و شیطان؟

بر مبنای همین طرز فکر بود که اقامتگاه‌ها و زوجها هم طبق همان قرعه به طور تصادفی توزیع می‌شدند. یعنی وقتی پاکت را باز می‌کردی، هم شغل و محل کارت و حقوق آن روزت معلوم می‌شد، و هم نشانی خانه‌ای که آن شب را قرار بود در آن به صبح برسانی را در آن می‌یافتی. در آن همچنین اسم کسی هم ذکر شده بود، که مثل تو قرار بود آن شب را در آن خانه بماند. معمولا قاعده بر این بود که هر شب در هر خانه یک زن و یک مرد اقامت کنند.

اما زیاد پیش می‌آمد که کودک یا نوجوانی هم به این جماعت اضافه شود. این هم خیلی دور از ذهن نبود که شبی در یک خانه دو مرد یا دو زن اقامت کنند. اما این اغلب ناشی از اشتباهی اداری بود، یا تاثیر آنهایی که در تعریف عدالت زیاده‌روی می‌کردند و می‌گفتند غیرعادلانه‌ است مردها و زنها همیشه با جنس مخالف همبستر شوند. بر اساس این دیدگاه که خیلی از تنظیم کنندگان قرعه هم بدان پایبند بودند، این که نیمی از جمعیت که همجنس آدم است از دایره‌ی همبستری بیرون بماند، غیرعادلانه است. با این همه این حرفها را مردم قبول نداشتند و گاهی هم که دو مرد یا دو زن همخانه می‌شدند، مثل دو برادر یا خواهر غذایی با هم می‌خوردند و گپی می‌زدند و در اتاقهایی جدا می‌خوابیدند.

این‌که با هم‌خانه‌ات چه جور ارتباطی برقرار کنی، کاملا به خودت بستگی داشت. در بیشتر موارد، این ارتباط نوعی همزیستی مسالمت‌آمیز بود. هر دو می‌دانستند که قرار است هفت هشت ساعتی را کنار هم باشند، و دیگر هم با هم روبرو نخواهند شد. پس می‌کوشیدند در این مدت بهترین رفتار را با هم داشته باشند. بخش عمده‌ي زمان آزادشان هم در این فاصله صرفِ نگاه کردن به تلویزیون می‌شد. برنامه‌های تلویزیون تنها سرگرمی و تفریح عمومی واقعی بود. هنرپیشه‌ها و کارگردان‌ها همه آماتور بودند و ناشی‌کاری‌هایشان نمایان بود، اما کسی انتظار زیادی از آن‌ها نداشت. معمولا خطابه‌هایی خوانده می‌شد و گهگاه شعری و گاهی مجریان جوکی می‌گفتند و یا رقصی گروهی را فی‌البداهه اجرا می‌کردند یا داستانی را به صورت نمایش بازی می‌کردند. به هر صورت دیدنی بود. به خصوص که هنرپیشه‌ها هم هر شب تغییر می‌کردند. رادیو هم که برنامه‌هایش در سراسر روز در کل شهر پخش می‌شد، همین وضعیت را داشت، با این تفاوت که حرف زدن به ظاهر آسان‌تر از ظاهر شدن جلوی دوربین بود، و حاصل کار در رادیو هموارتر به نظر می‌رسید. البته من در این مورد حق اظهار نظر ندارم، چون هنوز پیش نیامده که هنرپیشه یا کارگردان شوم. فقط یک بار صدابردار رادیو شدم که خیلی هم خوب از عهده‌اش بر آمدم، اما این کار با گویندگی تفاوت‌هایی دارد.

با وجود جذابیت برنامه‌های تلویزیون، گاهی هم‌خانه‌ات زنی جذاب از آب در می‌آمد و دوستی‌ای در همان یک شب شکل می‌گرفت. قاعده بر این بود که حریم خصوصی طرف مقابل محترم شمرده شود، و همه چیز با توافق دو طرف پیش برود.

اما همه می‌دانستند که ممکن است فردا با کسی خیلی پیرتر یا زشت‌تر از خودشان هم‌خانه شوند. از این رو معمولا کسی زیاد سختگیری نمی‌کرد. همین که زن و مردی برای هم حداقلی از جذابیت داشته باشند، کافی بود که در آغوش هم بخوابند. بعد، فردا صمیمانه با هم خداحافظی می‌کردند و اگر دست حوادث باعث می‌شد سال‌ها بعد باز همدیگر را ببینند و همکار یا هم‌خانه شوند، خاطره‌ای خوش داشتند که می‌توانست مثل قلابی برای شروع مجدد دوستی‌شان عمل کند. هرچند چنین چیزی بسیار به ندرت پیش می‌آمد.

البته در این میان حوادث ناخوشایند هم پیش می‌آمد. بعضی وقتها هم‌خانه‌ات آدم ناجوری از آب در می‌آمد. ماجرای آن مرد روانی‌ای که هم‌خانه‌ای‌هایش را با تبر می‌کشت، با آب و تاب در روزنامه‌ها منتشر شده بود. قضیه‌ي آن زنِ لوندی که در سوپِ هم‌خانه‌ای‌هایش مرگ موش می‌ریخت را هم تلویزیون نشان داده بود. می‌گفتند هردوی آن‌ها به گروه‌های آنارشیستی تعلق داشته‌اند. به خصوص آن زن پیش از آن که اعدام شود عده‌ی زیادی را به قتل رسانده بود. گاهی بین هم‌خانه‌ها سرِ چیزهایی خیلی پیش پا افتاده دعوا می‌شد. سرِ این‌که چه کسی اول به حمام برود، یا این‌که شامشان را با هم شریک شوند یا نشوند، یا این‌که بهترین تخت خانه، در صورتی که هم‌بستری منتفی باشد، نصیب چه کسی شود. به خصوص اگر بچه‌ای هم آن شب در خانه حضور داشت، قضیه بغرنج‌تر می‌شد. مثلا این مسئله پیش می‌آمد که وظیفه‌ی پختن غذا برای بچه یا گپ زدن با او بر عهده‌ی کیست و چیزهایی از این قبیل.

من بخش مهمی از دوران کودکی‌ام را خانه‌هایی گذراندم که بالغ‌هایشان به خاطر فشار خردکننده‌ی کار روزانه دل و دماغ هیچ کاری را نداشتند و بهترین رفتارشان با بچه‌ها این بود که نادیده‌شان بگیرند. گاهی هم بچه شیطان و پر سروصدا بود و همه‌ی اینها همه می‌توانست شب را به جهنمی از داد و قال و کشمکش و حتا زد و خورد بدل کند. به خصوص وقتی دست روزگار دو مرد را هم‌خانه‌ی هم قرار می‌داد، چنین پدیده‌ای بیشتر دیده می‌شد.

به همین ترتیب، گاهی پیش می‌آمد که به کسی در خانه تجاوز شود، یا بچه‌ای که سرپرستی‌اش در آن شب بر عهده‌ی هم‌خانه‌هاست، مورد آزار و اذیت قرار بگیرد. اما گروهان پرجمعیتی از پلیس‌ها که بلافاصله بعد از کشیدن قرعه روز را می‌خوابیدند و شب‌ها گشت می‌زدند، در سراسر محله‌های شهر حضور داشتند و کافی بود کسی سرش را از پنجره بیرون کند و داد و فریادی را بیندازد تا پلیس‌ها سر برسند.

البته این هم بماند که گاهی همین پلیس‌های شبانه با هم دست به یکی می‌کردند و به خانه‌ها حمله می‌بردند و جنایت‌های فجیعی مرتکب می‌شدند. انگیزه‌شان هم قابل درک بود. این بخت که کسی پلیس شود به این راحتی دست نمی‌داد و خیلی‌ها می‌خواستند قبل از آن که صدای ناقوس بلند شود، از قدرت عریان یک روزه‌شان حداکثر استفاده را ببرند.

با همه‌ی این حرف‌ها، آنچه رایج بود، رعایت قوانین بود. قانون شکنی کمیاب و نادر بود و با خشونت تمام هم مجازات می‌شد. پلیس‌ها حق داشتند هرکس را در جا اعدام کنند و کم بودند کسانی که خطر قانون‌شکنی را به جان بخرند. برای همین معمولا فضایی آرام و صلح‌آمیز بر خانه‌ها حاکم بود. معمولش این بود که چند ساعت صحبت و با هم تماشا کردنِ تلویزیون، که آخرِ شب فیلم‌های آماتوریِ سکسی هم پخش می‌کرد، به هم‌بستری بینجامد. مگر در مواردی که یکی از هم‌خانه‌ها از دیگری خیلی پیرتر یا زشت‌تر بود. زن‌ها و مردهایی که زیبا و جذاب بودند طبعا بخت بیشتری برای انتخاب جفت داشتند. به همین دلیل زنهایی که بر و رویی داشتند، زودتر و بیشتر از بقیه‌ی زن‌ها باردار می‌شدند.

زنان باردار از ماه ششم به بعد در زایشگاه‌ها پانسیون می‌شدند و در همانجا قرعه‌هایی را می‌کشیدند که شغل‌هایی ساده‌تر و سبک‌تر را برایشان به ارمغان می‌آورد. درست مثل کسانی که سنشان از حدی می‌گذشت، یا آن‌هایی که دست یا پایشان را از دست داده بودند. بعد از زاده شدنِ بچه‌، زن آزاد بود تا بار دیگر به زندگی عادی‌اش باز گردد. بچه را تا هفت سالگی در پرورشگاه بزرگ می‌کردند، به کمک سرپرستانی تعویض شونده که همان‌طور بر اساس قرعه انتخاب می‌شدند. بعد از هفت سالگی، جشنی برگزار می‌شد و بچه‌ها هم می‌توانستند قرعه بکشند و در زندگی اجتماعی عادلانه‌ی دیگران شرکت کنند.

این‌که کسی بخواهد ارتباطی پایدار با دیگری داشته باشد، نشانه‌ی آشکار تمایل به شکستن قاعده‌ی عدالت بود و به سختی مجازات می‌شد. گاهی زنی سعی می‌کرد کودک نوزادش را از زایشگاه بدزدد و همراه خود ببرد. در این حالت هم خودش و هم بچه را اعدام می‌کردند.

گاهی هم زن و مردهایی که از هم خوششان می‌آمد، بین خودشان قرارهایی می‌گذاشتند و نشانه‌هایی تعیین می‌کردند تا بتوانند بعدتر همدیگر را پیدا کنند. این قبیل موارد اگر کشف می‌شد، به سختی مجازات می‌شد. این‌که کسی کودکی خاص را به عنوان فرزند بر بقیه ترجیح دهد، یا زنی و مردی جذاب را برتر و مهمتر از دیگران بشمارد، نشانه‌ی صریحِ برتری‌جویی و تجاوز به حقوق دیگران بود. مردم یکسره در خدمت جامعه‌شان بودند و جامعه هم بر اساس ارزشِ جهانیِ عدالت و برابری تنظیم شده بود. بنابراین هیچ دلیلی نداشت که کسی بخواهد کسی را بر دیگران ترجیح دهد، مگر آن که خلق و خویی جنایتکارانه داشته باشد.

من برای دیرزمانی تمام این حرف‌ها را قبول داشتم. حتا زمانی که سال‌ها پیش در اوایل جوانی به عنوان پلیس شبانه منصوب شدم، در اعدام کردنِ زن و مردی که بدون قرعه شبی را با هم گذرانده بودند، هیچ تردید نکردم. این زن و مرد یک بار هم‌خانه شده بودند و با هم قول و قرارهایی گذاشته بودند، تا آن که چند ماه بعد، قرعه‌هایشان آن‌ها را به یک منطقه از شهر هدایت کرده بود و به این ترتیب توانسته بودند با همان نشانه‌ها همدیگر را پیدا کنند. این دو نفر شب بعد را در بیغوله‌ای با هم قرار گذاشته بودند و هم‌خانه‌ای‌هایشان طبق قانون غیابشان را به پلیس گزارش کرده بودند.

پرونده‌های عظیم پلیس، بایگانی تمام قرعه‌ها را در تمام زمان‌ها در خود داشت و ستون فقرات ساماندهی جامعه بود. بر این اساس اولین حدسی که بعد از غیبت دو نفر زده می‌شد، این بود که آن‌ها شاید پیشتر هم‌خانه بوده باشند. در این حالت، وظیفه‌ی پلیس بود که محله‌های نزدیک به خانه‌ی مشترک قبلی‌شان را بگردد. همه‌ی خانه‌ها توسط دارندگان قرعه اشغال شده بود و بنابراین فقط جاهای دور افتاده و خرابه‌ها و زیر پل‌ها بود که یک فراری می‌توانست به آن پناه ببرد.

ما آن شب همین جاها را گشتیم و زن و مرد را در بیغوله‌ای نمور و تاریک در آغوش هم دستگیر کردیم. هردویشان گریه می‌کردند و پشیمان بودند. اما قانون این حرف‌ها سرش نمی‌شد. در آن روزها آنقدر به اصالت برابری یقین داشتم که بدون کوچکترین مکثی با دوستانم هردویشان را اعدام کردیم.

اما این یقینِ خدشه‌ناپذیر و پایبندی مطلق به قانون به محض آن که آن زن را دیدم، مثل برفی در برابر آتش ذوب شد و بر باد رفت. طبعا اولین چیزی که در او نظرم را جلب کرد، زیبایی‌اش بود. اما خیلی زود دلپذیر بودنِ رفتارش، و این‌که مثل خودم سواد داشت، به دلم نشست. وقتی آن شبِ سرنوشت‌ساز روبروی تلویزیون بر کاناپه‌ی گرمی نشسته بودیم، برای نخستین بار نگران شدم که نکند از من خوشش نیامده باشد. با معیارهای مرسوم در جامعه، مرد جذابی بودم. جوان بودم و هیچ بخشی از بدنم را در جریان کار در کارخانه‌ها از دست نداده بودم. گذشته از ردپای زخم‌های آبله و زگیل‌های روی پایم که تقریبا همه را مبتلا می‌کرد، بیماری مهمی نداشتم، و بیشترِ دندان‌هایم سالم بود. او هم چنین وضعیتی داشت. هیچ وقت پیش از آن برایم پیش نیامده بود که نگرانِ پسندیده شدنِ خودم شوم. آن شب اولین بار این حس را تجربه کردم.

وقتی شام می‌خوردیم، درباره‌ی کتاب‌هایی که خوانده بودیم حرف زدیم. خیلی به ندرت پیش می‌آمد که با یک آدم باسواد هم‌خانه شوی. به خصوص زنی زیبا که باسواد باشد، خیلی کمیاب بود. زن‌های زیبا، بخش مهمی از عمر بعد از بلوغشان را در زایشگاه می‌گذراندند و آن کسانی که باسواد بودند چندان علاقه‌ای به آموزاندن سواد به دختربچه‌ها نشان نمی‌دادند.

من جزء کسانی بودم که اشتیاقی برای درس دادن الفبا به بچه‌ها داشتم و هر وقت بچه‌ای هم‌خانه‌ام می‌شد، ساعتی را برای درس دادن به او صرف می‌کردم. اما حتا من هم ترجیح می‌دادم دختربچه‌ها را رها کنم تا طبق برنامه‌ی تلویزیون به عروسک‌بازی دسته‌جمعی بپردازند و کاری به کار من نداشته باشند.

او علاوه بر باسواد بودن، بسیار پرمطالعه هم بود. خیلی بیشتر از من کتاب خوانده بود و کتابخانه‌های زیادی را می‌شناخت. جاهایی که به نظرم ویرانه بود و کتاب‌های خیس و رو به فسادش جلبم نمی‌کرد را در جستجوی متن‌های قدیمی کاویده بود و طیف وسیعی از متن‌ها را خوانده بود. همان شب بود که برایم گفت کلمه‌های نامفهومی که روی کتاب‌ها نوشته شده، لقب نویسنده‌هایشان بوده و نقل کرد که در داستان‌ها و رمان‌ها دیده که آدم‌ها زمانی برای خودشان اسم‌های جداگانه داشته‌اند. این حرف برایم خیلی عجیب بود.

البته پیشتر چند بار کتاب‌هایی را دیده بودم که داستانی را روایت می‌کردند. اسم یکی‌شان به نظرم بینوایان بود. به این خاطر اسمش یادم مانده که همین کلمه را یک شعارنویس آنارشیست روی دیواری نوشته بود و یک بار که متصدی تمیز کردن دیوارها بودم، پدرانم در آمدند تا رویش را با رنگ پوشاندم. اما دقیقا به خاطر وجود همین کلمه‌های نامفهوم و ناآشنا، هیچ وقت یک رمان را تا ته نخوانده بودم. تا آن که او برایم تعریف کرد که این کلمه‌ها اسم آدم‌ها بوده است. این‌که یک آدم با یک کلمه‌ی خاص نامیده شود برایم خیلی عجیب بود. این کاملا بر خلاف عدالت و برابری بود. ممکن بود اسم یک نفر قشنگ باشد و اسم یک نفر دیگر زشت، یا یکی اسمش طولانی باشد و دیگری کوتاه. نابرابری از همین جا شروع می‌شد دیگر!

به شوخی پیشنهاد کرد که روی خودمان اسم بگذاریم. اما با همین استدلال حرفش را رد کردم. هیچ دلم نمی‌خواست چند روز بعد به خاطر چنین مکالمه‌ای در اداره‌ی پلیس جواب پس بدهم. این را می‌دانستم که پلیس‌ها در بسیاری از خانه‌ها میکروفون گذاشته‌اند و حرف هم‌خانه‌ها را گوش می‌کنند. یک بار که مسئول سیم‌کشی بودم، چنین میکروفونی را برای پلیس‌ها وصل کردم. هرچند چون در این زمینه تجربه نداشتم گمان نکنم کسی از آن صدایی درست و حسابی بشنود.

همین عجیب و غریب بودن عقایدش بود که باعث شد فریفته‌اش شوم. با سبکسری اعتراف کرد که وقتی نوجوان بوده، گاهی خرابکاری می‌کرده و مثل آنارشیست‌ها روی دیوارها شعار می‌نوشته. می‌گفت همه‌ی خرابکاری‌ها همینطوری کور و بی‌هدف است و اصولا آن سازمان مخوف آنارشیست‌هایی که تلویزیون هر شب درباره‌شان خبر پخش می‌کند، وجود ندارد. این حرف‌ها خیلی برایم عجیب بود. یعنی اولش فکر می‌کردم دارد شوخی می‌کند تا آن که بعدتر دیدم صادقانه حرف می‌زند. برایم خیلی تکان‌دهنده بود که کسی با این همه زیبایی و جذابیت، به اصول برابری و عدالت اجتماعی باور نداشته باشد.

اما به نظر نمی‌رسید که بخواهد قانون‌شکنی کند. به این قواعد اعتقادی نداشت، اما دیگر سال‌ها بود به آنها تن در داده بود و دیگر قصد نداشت سرکشی کند. شاید به همین دلیل بود که آن شب با آن سهولت مرا به بسترش راه داد. ساعتی از اولین دیدارمان نگذشته بود که حسی عجیب در درونم شعله‌ور شد. حسِ تمایل گریزناپذیر به دوباره دیدنِ او. خوب می‌دانستم این میلی غیراخلاقی و غیرقانونی است، و من صرفا به خاطر تجربه کردن‌اش مجرم قلمداد می‌شدم. اما نمی‌توانستم بر آن غلبه کنم.

از همان لحظه تا همین الان، تنها چیزی که می‌خواستم آن بود که کنارش باشم و ترکش نکنم. خیلی زود، میل دیگری هم به آن افزوده شد. میلی که هیچ انتظارش را نداشتم. دوست داشتم از او بچه‌ای داشته باشم، و آن بچه را خودم بزرگ کنم. اینها همه به نظرم نشانه‌ی زوال عقل و بیماری روانی می‌رسید. اما وقتی با او در میان گذاشتم‌اش، خنده‌ای کرد و خیلی ساده گفت: «نه، دیوونه نشدی، یعنی اون شکلی که فکرشو می‌کنی دیوونه نیستی، یک جور دیگه‌ش هست که گرفتارت کرده، عاشق شدی…»

چیزهای زیادی درباره‌ی این حس خوانده بود و تجربه‌های زیادی هم در این زمینه داشت. یک دلیلش قاعدتا این بود که پیش از من خیلی‌های دیگر عاشقش شده بودند. برخوردش اول دلسوزانه بود و اندرز دهنده. اما معلوم بود که خودش هم تمایلی حس می‌کند و از این وضعیت من ناخوشنود نیست.

وقتی سپیده‌ی صبح سر زد، هیچ کدام‌مان دقیقه‌ای نخوابیده بودیم. تمام شب را به گفتگو و هم‌آغوشی گذرانده بودیم، و نقشه‌ای پیچیده طرح کرده بودیم تا ارتباطمان را با هم حفظ کنیم. او در این بین بدبین و ناباور بود. به نظرش در همین حد کافی بود که شیطنتهایی کوچک کنیم و مثلا بعد از چند ماه موقع ساعت آزادِ خرید، چند ساعتی را با هم قدم بزنیم و بعد کمی دیرتر از موعد مرسوم به سراغ هم‌خانه‌ای‌هایمان برویم. پیش‌تر رفتن از این حد به نظرش دور از احتیاط و عقل بود و می‌دانستم که راست می‌گوید.

اما تصور این‌که او از من جدا شود و روانه‌ی بستر مرد دیگری شود، برایم تحمل ناپذیر بود. اصرار بی‌شک از طرف من بود و اگر تقصیری در این میان متوجه کسی باشد، خودم مقصر هستم. او از همان ابتدا گفته بود که قصد ندارد دست به قمار بزرگی بزند، و چیزی که من به دنبالش بودم، یک قمار بزرگ بود.

به هر صورت، آن شبِ سرنوشت‌ساز سپری شد و فردا صبح از هم جدا شدیم، در حالی که انبوهی از نشانه‌ها و قرار و مدارها را برای دوباره پیدا کردنِ هم طراحی کرده بودیم. بعد از آن بود که زندگی مجرمانه‌ی من شروع شد. به سرعت یاد گرفتیم که با گچ و ذغال روی دیوارها نشانه‌هایی بگذاریم و با رمز شغلِ آن روزمان و محل کار و اقامتگاهمان را به هم خبر بدهیم. در واقع هیچ تضمینی وجود نداشت که طرفمان بتواند این نشانه‌ها را ببیند.

مهمترین اشکال، زمان بود. هر روز، روزی دیگر بود و بنابراین راهی برای تشخیص و متمایز کردن روزها از هم وجود نداشت. برایم تعریف کرده بود که زمانی در آن جوامع ابتدایی و بدوی، روزها را در چرخه‌هایی هفت‌تایی اسم‌گذاری می‌کرده‌اند. در آن دورانهای دور همه چیز اسم داشته؛ آدمها، کتابها و روزها. حتا می‌گفت واحدهایی بزرگتر از روزها هم اسم داشته‌ است و گرم و سرد شدن هوا را با هم با اسم‌های دیگری می‌نامیده‌اند و حتا سال‌ها هم اسم و شماره داشته.

اولش اینها برایم به کلی غیرقابل درک بود و هیچ نمی‌فهمیدم چرا یک نفر باید گرم و سرد شدن هوا را با کلمه‌ای نشان دهد، یا روزهای پیاپی‌ را با اسم‌هایی متفاوت بنامد. اما وقتی شروع کردیم به علامت‌گذاری برای هم، معلوم شد که کارکرد این اسم‌گذاری‌های مداوم و خسته کننده هم احتمالا چنین چیزی بوده است. برایم روشن شد که آدم‌ها در آن جوامع ابتدایی و وحشیِ اولیه، می‌خواسته‌اند درباره‌ی خودشان به دیگران اطلاعاتی بدهند، و برای همین روزها و واحدهای بزرگتر از هفت روز و سی روز و سیصد چهارصد روز را می‌شمرده‌اند و به آن اسم و شماره می‌داده‌اند. این کاری بود که ما هم بدان نیاز پیدا کردیم.

چون در ابتدای کار، وقتی نشانه‌ای را روی دیواری می‌کشیدیم، معلوم نبود اطلاعاتش به چه روزی مربوط می‌شود. خیلی زود یاد گرفتیم که در پایان هر روز، با به جان خریدن خطرهای فراوان، روی نشانه‌های مربوط به روزِ سپری شده خطی بکشیم و به این ترتیب نشان بدهیم که این اطلاعات به روزی گذشته مربوط می‌شود و دیگر اعتبار ندارد.

کار به رمز در آوردن نشانی‌هایمان هم دشوار بود. اولش پیشنهاد کردم که به سادگی محل کار و نشانی اقامتگاهمان را روی دیوارها بنویسیم. از آنجا که تعداد باسوادها خیلی کم بود، بعید بود کسی متوجهش شود. اما این کار خطرناکی بود. از طرفی اگر نحسی سراغمان می‌آمد و پلیسی باسواد از آن اطراف رد می‌شد، به سادگی شناسایی‌مان می‌کرد. از طرف دیگر، اصولا نوشتن چیزی روی دیوار علامت قانون‌شکنان بود و این آنارشیست‌ها بودند که سواد داشتند و مدام روی در و دیوار چیزهای مختلف می‌نوشتند. از این رو اگر کسی ما را حین نوشتن بر دیواری می‌دید، فکر می‌کرد آنارشیست هستیم و به پلیس گزارش می‌داد و بعدش دیگر کارمان تمام بود. پیش فرض همه این بود که چیزی که بر دیواری نوشته شده، شعاری آنارشیستی است، حتا اگر به خاطر بیسوادی خواندنش ممکن نباشد.

به این ترتیب بود که به روش‌های خلاقانه‌تری روی آوردیم. جاهایی دور از دسترس و دور از چشم را به عنوان محل تبادل پیام در نظر گرفتیم. جاهایی که نوشتن و خواندن‌شان راحت‌تر باشد و جلب نظر کسی را نکند. روی سه کنج کاشی‌های کنار پیاده‌رو، جایی که می‌شد به بهانه‌ی بستن بند کفش دقیقه‌ای روی زمین نشست و چیزی از خود به جا گذاشت، یا حاشیه‌ی درهای عمومی، و یا حتا روی تزیینات پایین واگون‌های مترو که با الاغ روی ریل‌های آهنی کشیده می‌شدند.

اینها همه جاهایی بودند که می‌شد برای ارسال پیام از آن استفاده کرد. برای شغل‌های مختلف نشانه‌هایی ابداع کردیم و محله‌ی اقامتگاه‌ها را هم با کلمه‌هایی رمزی نشان می‌دادیم. دو سه روز اول، واقعا شانسی همدیگر را پیدا می‌کردیم، چون ناشی‌گری از سر و رویمان می‌بارید. اما بعد از آن، کم‌کم در این ترفندها مهارتی پیدا کردیم و توانستیم با کارآیی بیشتری با هم ارتباط برقرار کنیم.

بعد از آن بود که دروازه‌های دنیایی تازه بر رویمان گشوده شد. اشتیاق برای یافتن جاهایی برای تبادل پیام‌های رمزی، باعث شد دقیقتر به اطرافمان بنگریم و تازه آن وقت بود که متوجه شدیم کل در و دیوار شهر از پیام‌هایی از این دست پر شده است. شعارهای آنارشیستی در اقلیت کامل قرار داشتند. تقریبا همه‌ی چیزهایی که با ذغال و گچ و مداد بر در و دیوارها ترسیم شده بود، رمزهایی بود برای این‌که کسی بتواند کسی دیگر را در سیلابِ سهمگین روزهای پیاپی پیدا کند.

چیز دیگری که یاد گرفتم این بود که به واقع شهرمان کوچک و محدود است. تا پیش از آن، حرکت دایمی در خانه‌ها و تغییرات مداومی که خانه‌ها و محله‌ها به خاطر آمد و شد ساکنان گوناگون داشت، باعث می‌شد تا کل شهر را هزارتویی غول‌آسا و سردرگم بدانم. اما بعدش فهمیدم که در واقع همه‌ی ما در شهری به نسبت کوچک زندگی می‌کنیم. شهری که وقتی نشانه‌ای روی دیوارها و سنگفرش‌هایش می‌گذاشتی، تازه می‌توانستی ثبات و پایداری جغرافیایش را متوجه بشوی.

به این ترتیب خیابان‌ها و کوچه‌ها و اقامتگاه‌هایی که تا پیش از آن مدام به نظرم تازه و غریبه می‌رسید، به تدریج آشنا شد. ناگهان متوجه شدم که شهر به جریانی سیال شبیه است، که از روی بستری سخت و استوار و منجمد می‌گذرد، بی آن که زیاد تغییرش دهد. اسباب و اثاثیه‌ی خانه‌ها، رنگ دیوارها، تزیینات پنجره‌ها، شماره‌ی کوچه‌ها، و لباس و کار آدم‌ها مدام تغییر می‌کرد، اما خودِ آدم‌ها و خشتهای بناها و سطح خیابان‌ها ثابت و پایدار بودند و با خیره شدن به آن‌ها می‌شد تصویری دقیقتر از کل شهر به دست آورد.

به این شکل بود که کم کم متوجه شدم خیلی از آدم‌های غریبه‌ای که طی روز با آن‌ها برخورد می‌کنم، در واقع افرادی آشنا هستند که پیشتر در قالب کسی با لباس و شغل و خانه‌ی دیگر تماسی با آن‌ها داشته‌ام. نقشه‌ای از شهر به تدریج در ذهن هردوی ما شکل گرفت و همزمان با آن جیم شدن از سر کار و رساندن خود به میعادگاهی پنهانی سریع‌تر و آسان‌تر شد.

هنوز دیرزمانی نگذشته بود که توانستیم بر پیچیدگی گمراه‌ کننده‌ی شهر و پویایی دایمی و ملال‌آورش غلبه کنیم، و هر روز ساعتی را با هم بگذرانیم.

به تدریج یاد گرفتیم تا با کوتاهترین اشاره‌ها محل کار و زندگی خودمان را با هم در میان بگذاریم. گاهی من به محل کار او می‌رفتم و گاهی او به محل کار من می‌آمد. همیشه ساعت‌های مربوط به خرید را با هم می‌گذراندیم، معمولا بی آن که چیز خاصی بخریم. شب‌ها، کمی دیرتر از معمول، اما نه در حدی که کسی را مشکوک کند، به اقامتگاه‌های خود می‌رفتیم. هر شب را با خاطره‌ی او می‌گذراندم، بی آن که نزدیکم باشد.

این زندگی پرهیجان و لذت‌بخش برای مدتی ادامه داشت و نزدیک بود باور کنم که می‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند تا آن که قرعه‌ی شغل پلیس به نامم خورد. این قرعه‌ای بود که هر از چند گاهی به هرکس می‌افتاد. چون تقاضای اداره‌ی پلیس برای نیروهای فعال زیاد بود. این سومین بار بود که من پلیس می‌شدم، و اولین باری که همزمان خودم قانون‌شکن و مجرم بودم. وظیفه‌ام آن بود که در همان ابتدای ورود به اداره و موقعِ دریافت لباس سیاه پلیس‌ها و تفنگ و شمشیر، تمام موارد قانون‌شکنیِ محتملی را که اخیرا دیده بودم، گزارش بدهم. به یکی دو مورد بی‌خطر اشاره کردم، اما اصل آنچه که می‌دانستم را ناگفته باقی گذاشتم. مهمترین چیزی که کتمان کردم، البته ارتباطم با او بود. اما این تنها رازی نبود که در سینه داشتم.

در این مدت، در چهره‌ی آدم‌ها دقیق شده بودم، و دیده بودم که تقریبا همه به نوعی دارند قانون را می‌شکنند. دلداده‌هایی که از در و دیوار شهر به عنوان نامه‌ی عاشقانه استفاده می‌کردند، عصیانگران تنهایی که به تنگ آمده بودند و بر دیوار پنهانی اقامتگاهی یا لای برگ‌های کتابی دلزدگی‌شان از همه چیز را روایت می‌کردند، آن‌هایی که خوراکی‌های فروشگاهی که متصدی‌اش بودند را یواشکی می‌خوردند، آن‌هایی که وقتی قرعه‌ی کار در کارخانه‌ی کفش به نامشان می‌خورد، پیش از هرکار کفش‌های قدیمی‌شان را دور می‌انداختند و کفشی تازه به جایش به پا می‌کردند و پلیس‌هایی که به محض دریافت نشان مخصوص پلیس بر ردای سیاهشان، می‌رفتند سراغ کسانی که در روزهای قبل خرده حسابی با هم پیدا کرده بودند. همه و همه‌ی اینها در حال شکستن قانون بودند. اما صرفِ اشاره کردن به این‌که می‌توانی این چیزها را ببینی، نشان می‌داد که خودت هم شریک جرم هستی و من چنین بودم.

ساعت‌های اولیه‌ی آن روز خیلی عادی گذشت. گزارش‌هایی وجود داشت که باید به آن‌ها رسیدگی می‌شد و بعد فرمانده‌مان که معلوم بود برای اولین بار قرعه‌ی پلیسی به اسمش خورده و پاک دست و پایش را گم کرده بود، خبر داد که برای شبگردی انتخاب شده‌ام.

بنابراین به خوابگاه رفتم، به این بهانه که بخوابم. اما در آنجا به سرعت لباسم را عوض کردم، از در پشتی از اداره‌ی پلیس بیرون زدم، و راست رفتم به داروخانه‌ای که او در آن روز به عنوان پزشک داروساز در آنجا به کار مشغول بود. محل کارش و شغلش را موقع گشت زدن روی دیوارها خوانده بودم. شغلِ آن روزش بسیار راحت و بی‌دردسر بود. از داروسازی هیچ نمی‌دانست و شغلش نظارت بر کار کسانی بود که قرصهای سفید کوچکی را از دستگاهی می‌گرفتند و در شیشه‌های دودی رنگی می‌ریختند. دفتری به نسبت بزرگ در اختیارش بود و همه در کارخانه به او احترام می‌گذاشتند. به دروغ مرا به عنوان همکاری از یک شرکت داروسازی دیگر معرفی کرد و دوتایی به دفترش رفتیم و در را قفل کردیم و چند ساعتی را با هم خوش بودیم.

بعد، همان‌طور پنهانی به خوابگاه پلیس بازگشتم. چند ساعتی آنجا خوابیدم تا این‌که فرمانده‌مان بیدارم کرد تا برای ماموریت شبانگاهی رهسپار خیابان‌ها شوم. شمشیر و تفنگم را برداشتم و نشان پلیس را روی سینه‌ام چسباندم و همراه گروهانی کوچک عازم محل ماموریت شدم. وقتی فرمانده‌مان تته پته‌کنان شرح ماموریت‌های آن شبمان را می‌گفت، حس کردم عرق سردی بر بدنم نشسته است.

یکی از معاونان او در داروسازی، به قفل بودن در دفترش مشکوک شده بود، و هر آنچه را که دیده بود به پلیس گزارش داده بود. او مرا موقع ترک دفتر او دیده بود و گزارش کرده بود که با آنارشیست‌ها ارتباط دارد و با یکی از آن‌ها جلسه‌ای سری برگزار کرده است.

نمی‌دانستم این خبرچین کیست، اما حدس می‌زدم یکی از زنهایی باشد که موقع ورود به مرکز داروسازی دیده بودم. کسی که نگاه‌های سوزانی به همه‌ی مردان می‌انداخت و وقتی به چهره‌ی زیبای او نگاه می‌کرد، آتش حسد و نفرت از چشم‌هایش می‌بارید. تصور این‌که چطور ممکن است کسی درباره‌ی او، موجودی چنین دوست داشتنی، گزارشی چنین پردروغ و کینه‌توزانه بدهد واقعا برایم قابل درک نبود. به هر صورت ما هم خطاهایی کرده بودیم و بهانه‌ای به دست این خبرچینِ پست‌فطرت داده بودیم.

یکی از کارهایی که گروهان ما باید آن شب انجام می‌داد، دستگیری و بازجویی از او بود، و در صورتی که توجیه روشنی برای قفل بودن در دفتر پیدا نمی‌شد، اعدام او. خوب می‌دانستم که توجیه محکمه پسندی در کار نیست و کار به اعدامی سریع و خشن ختم خواهد شد. هیچ فکر نمی‌کردم گزارش‌ها به این سرعت در اداره‌ی پلیس به مرحله‌ی عملیات ختم شود، و چقدر خوشحال شدم که این اداره با چنین سرعتی کار می‌کرد. کافی بود این گزارش یک روز دیرتر به جریان بیفتد، تا من در مقام فعلی‌ام نباشم و بدون اطلاعم کارِ دستگیری و اعدام او به فرجام برسد. این تصادف عجیبی بود که من دقیقا در همان روزی که چنین اتفاقی افتاده بود، در همان جایی قرار گرفته بودم که می‌توانستم از این فاجعه جلوگیری کنم.

با این حال هیچ نمی‌دانستم چطور باید نجاتش دهم. وقتی یکی دو ماموریت اولی‌مان را انجام می‌دادیم. حواسم به کلی پرت بود. در محله‌ای گزارش کرده بودند که زن و مردی دست به یکی کرده‌اند و دارند به دختربچه‌ای که آن شب سرپرستش بودند، تجاوز می‌کنند. رفتیم و دیدیم که این گزارش نادرست بوده و دختربچه در کمال امنیت پیش زن و مردی به نسبت سالخورده جای گرفته است. بعد گزارش دیگری بود که می‌گفت یک آنارشیست دارد در انبار خوراک یک مرکز توزیع بزرگ بمب می‌گذارد.

آنجا رفتیم و جوانکی را گرفتیم که بی‌مجوز دزدکی وارد انبار شده بود. بیشتر به نظر می‌رسید کارتن‌خوابی باشد که شغل روز قبلش را انجام نداده و برای یافتن غذا به آنجا سرک کشیده. اما به هر صورت آنارشیست‌ها و قانون‌شکن‌های عادی از هم قابل تفکیک نبودند و همکارانم اعدامش کردند. من که در ذهنم داشتم برای رهاندن او نقشه می‌کشیدم، متوجه شدم که جوانک پاکت قرعه‌ی روز قبلش را موقع ورود به انبار نزدیک در جا گذاشته است. آن را بدون این‌که کسی متوجه شود برداشتم و زیر پیراهنم قایمش کردم.

ماموریت بعدی‌مان این بود که سراغ او برویم. چون محل اقامتگاهش در فاصله‌ی کمی نسبت به انبار غذا قرار داشت. در حالی که با نظم و ترتیب و حالتی نزدیک به رژه، از خیابان‌های تاریک می‌گذشتیم و به سوی محله‌ی او پیش می‌رفتیم، حالت‌های گوناگون را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم. کار معقول و درستی که از من انتظار می‌رفت، آن بود که آینده‌ی خودم را تباه نکنم و چیزی را به روی خودم نیاورم و بگذارم همکارانم از او بازجویی و بعد اعدامش کنند.

اما این کاری بود که به هیچ عنوان نمی‌توانستم انجامش بدهم. هرچند روزهای ویژه و یگانه‌ی دیگری به این ترتیب در مقابلم قرار می‌گرفت، اما همه‌شان به داغ ننگ و دلتنگی‌ آلوده می‌شد. اما از طرف دیگر، دستم برای نجات دادنش هم چندان باز نبود. شمار همراهانم بیشتر از آن بود که بتوانم با آن‌ها بجنگم. راهی هم برای هشدار دادن به او نداشتم.

مانده بودم چه بکنم، که درست در لحظه‌ی آخر راهی به ذهنم رسید. گروهان ما، مثل همه‌ی واحدهای دیگر پلیس، از سربازانی تشکیل شده بود که با یک خودروی کوچک همراه بودند. به خاطر کمبود خودرو و بنزین، امکان این‌که کسی با خودرو حرکت کند وجود نداشت. اما مهمات و وسایل مورد نیاز عملیات را در این خودرو حمل می‌کردند و به خصوص اگر کسی زخمی می‌شد، از آن برای انتقالش به بیمارستان استفاده می‌کردند.

وقتی جلوی اقامتگاهش رسیدیم، خودرو ایستاد و اعضای گروهان هم دور هم جمع شدند تا تقسیم کار کنند. در این میان من از فرصت استفاده کردم و کلیدِ مربوط به بوقِ خودروی پلیس را به صدا در آوردم.

همه می‌دانستند که صدای بوق خودرو آن هم در شب، قاعدتا باید به پلیس مربوط باشد. دستگاه بوق هم خراب و معیوب بود و بعد از سر و صدای بلندی که تولید کرد، خاموش شد و بعدش هم هر از چندی اتصالی می‌کرد و باز صدایش به هوا بر می‌خاست. صدا به قدری گوش‌خراش بود که نظم و ترتیب گروهان به هم خورد و در آن میانه کسی متوجه نشد این کار زیر سر کی بوده است. همه‌شان بار اول بود که پلیس می‌شدند و حتا خبر نداشتند که ماشین پلیس بوق هم دارد.

چند دقیقه بعد از آن که صدای بوق بلند شد. چراغهای اقامتگاه او خاموش شد. بسیار باهوش بود و همین باعث می‌شد بیشتر دوستش داشته باشم. آن روز گفته بودم که شغلم گشت شبانه است، و بی‌شک حدس زده بود که اشکالی ایجاد شده است.

فرمانده‌مان که در دست و پا چلفتی بودن گوی سبقت را از همه ربوده بود، از بلند شدن صدای بوق پاک خود را باخته بود و فکر می‌کرد الان است که موتور خودروی پلیس بسوزد. تقریبا ماموریتش را از یاد برده بود و نگران بود که نکند او را مسئول خرابی خودرو بدانند. برای لحظه‌ای امیدوار شدم از همین غوغا بهره ببرم و به بهانه‌ی تعمیر خودرو همه را از آنجا دور کنم. اما بقیه‌ی اعضای گروهان پلیس‌های وظیفه‌شناسی بودند. فرمانده را آرام کردند و به یادش آوردند که برای بازجویی از یک آنارشیست آنجا آمده‌اند. بعد هم قرار شد وارد خانه شوند. من به بهانه‌ی نگهبانی دادن و بستن در پشتی خانه، از گروهان جدا شدم و او را پشت پنجره یافتم، در حالی که مردد بود فرار کند یا با بازجویان پلیس روبرو شود.

روزهای بعد از فرارمان بسیار سخت گذشت. من در روزهای قرار و مدارهای پنهانی‌مان یک دست لباس راحتی خانگی و یک دست کت و شلوار فراهم کرده بودم و همیشه آن‌ها را در کوله‌ای به همراه داشتم. روزی هم که برای دیدن او به مرکز داروسازی رفتم، همان کت و شلوار را بر تن داشتم. اما خودِ لباس پلیس هم غنیمتی نامنتظره بود.

هرچند مرسوم نبود پلیس‌ها به تنهایی در اطراف پرسه بزنند، اما دست کم شهروندان عادی از کسی که ردای سیاه پلیس را بر تن داشت حساب می‌بردند.

در اولین فرصت لباس خانگی را بر تن کردم و لباس پلیس را در کوله پنهان کردم. او بر خلاف انتظارم وحشتزده نبود. انتظارش را داشت که دیر یا زود ارتباطمان لو برود و خوشحال بود که جریان طوری پیش رفته بود. یک جورهایی انگار رویایش این بود که من در چنین موقعیتی نجاتش دهم، و این رویای من هم بود.

می‌دانستم پلیس کجاها را دنبال فراریانی مثل ما خواهد گشت. این بود که از بیغوله‌ها و ویرانه‌ها دوری کردیم. خیلی عادی مثل دو هم خانه‌ی خوشبخت وارد ساختمانی شدیم و به سرعت خود را پشت بام رساندیم و همان جا شب را به صبح رساندیم. پاکت قرعه‌ی جوانکی که همان شب اعدام شده بود را باز کردم و فهمیدم چرا کارتن‌خوابی را به انجام کار ترجیح داده بود. شغلی که قرعه‌اش به نامش خورده بود، کار در بخش پرس‌های سنگین صنعتی بود. کاری که به خاطر ایمنی اندکش، تلفات زیادی می‌داد و روزی نبود که یکی دو نفر زیر دستگاه پرس گرفتار نشوند و با مرگی فجیع به قتل نرسند.

برای فردای آن روز، من می‌توانستم با این پاکت هویتی تازه پیدا کنم و قرعه‌ای تازه را بردارم. درباره‌ی او، دو امکان وجود داشت یا پلیس غیبت مرموز او از خانه‌اش را حمل بر گناهکار بودن‌اش می‌کرد و موضوع را گزارش می‌داد، یا این‌که فرار مرا جدی‌تر تلقی می‌کرد و جستجو را بر یافتن من متمرکز می‌ساخت. از آنجا که او دستگیر نشده و مورد بازجویی قرار نگرفته بود، بعید بود به این سادگی حکم گناهکار بودنش صادر شود و به مراکز توزیع قرعه اعلام شود.

بنابراین به این نتیجه رسیدیم که برویم و قرعه‌هایی تازه برداریم. اگر علامتی غیرعادی می‌دیدیم و معلوم می‌شد او هم تحت تعقیب است، می‌بایست فرار می‌کردیم و آن وقت ناگزیر می‌شدیم به زندگی وحشتناک کارتن‌خواب‌ها بسنده کنیم. وقتی صدای ناقوس برخاست، مثل دو غریبه از ساختمان خارج شدیم و به سوی نزدیکترین محل توزیع قرعه رفتیم.

هنوز اول وقت بود و صف‌ها کوتاه بودند. اثری از پلیس در اطراف به چشم نمی‌خورد. من زودتر رفتم و قرعه‌ام را برداشتم. مامور توزیع قرعه، پاکت جوانک را از من گرفت و نگاهی سرسری به آن انداخت و قرعه‌ی آن روزم را به دستم داد. از صف دور شدم، در حالی که زیرچشمی او را می‌پاییدم. او هم به جایگاه رفت و پاکت روز قبلش را تحویل داد. بعد در حالی که چهره‌اش از خوشحالی می‌درخشید، با پاکتی دیگر از صف خارج شد. کسی او را شناسایی نکرده بود.

با قدم‌هایی تند از محل توزیع دور شدیم و با خوشحالی از هم جدا شدیم. آنقدر از این ماجرا خوشحال شده بودیم که بی‌احتیاطی کردیم و همان‌جا پاکت‌هایمان را باز کردیم و به هم شغل و محل اقامت تازه‌مان را گفتیم. من به عنوان سرمهندس در یک مرکز رادیویی منصوب شده بودم و او وظیفه‌ی سرپرستی از بچه‌ها در پرورشگاه را بر عهده داشت.

بعد از آن، باز همه چیز به حالت عادی بازگشت. همان نشانه‌گذاری‌های رمزی، همان دیدارهای کوتاه و پرشور، و همان گوش به زنگ بودن دایم، که بعد از قضیه‌ی آن شب شدیدتر هم شده بود.

تقریبا شکی ندارم که آن شب اگر او هم جای من بود، همین کار را می‌کرد. حالا که موقعیت را پیش خودم حلاجی می‌کنم، می‌بینم تفاوت اصلی شرایط آن شبِ من، با آنچه که او بعدها گرفتارش شد، این بود که من پلیس بودم و امکان نجات دادنِ او را داشتم.

شاید اگر آن شب من دربانِ اداره‌ی پلیس بودم یا کارِ ساده‌تری داشتم، برای رهاندن‌اش این قدر به آب و آتش نمی‌زدم. یک علامت دیوانگی‌ای که اسمش را عشق می‌گذاشت، این بود که آدم به خاطر دیگری خود را به خطر بیندازد. اما این پذیرفتن مخاطره از جنس دیوانگی محض نبود. می‌بایست در نهایت ارزش‌های عدالت رعایت شود، و بالاخره حساب سود و زیان همیشه باقی بود. برای همین کاری که او کرد را می‌فهمم و از آن گله‌ای ندارم.

حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم ما ارتباط خودمان را در زمینه‌ای از همان قواعد اجتماعی تعریف می‌کردیم، که مشغول تخطی از آن بودیم یعنی هر دوی ما در دل ارزش‌های اجتماعی را قبول داشتیم و نسبت به آن پایبند بودیم. به خاطر دیدار دلدار گاهی این قواعد را می‌شکستیم، اما معمولا در حال اجرا کردن وظایفی در امتداد آن بودیم و زمانِ تخطی از آن هم، با وجود سرمستی از لذت با هم بودن، در اعماق قلبمان احساس گناه می‌کردیم.

این اطاعت از قوانین در من سرسختانه‌تر باقی مانده بود. او بیشتر به آن تن در داده بود و از سرشاخ شدن با آن احساس خستگی می‌کرد. به هر صورت، حالا دیگر جای شکایتی باقی نیست. من متوجهم که به محض پایان گرفتن این حرف‌ها، مرا اعدام خواهید کرد. خوب می‌دانم که جنایتکاری عادی هستم و مستحق این سرنوشت. آنچه که من انتخاب کردم، یک ماجراجویی دیوانه‌وار بود که بابتش هنوز هم خوشحالم.

اگر یک بار دیگر بر می‌گشتم و حق می‌داشتم که از نو همه چیز را انتخاب کنم. باز هم همین مسیر را طی می‌کردم. بله! باز در آن شب او را نجات می‌دادم، و اگر صد بار دیگر هم باز می‌گشتم، باز هم همین کار را می‌کردم. فکر نکنید چیزهایی که به من گفتید مقاومتم را در هم شکسته و مرا زار و خوار کرده است. از همان اولش می‌دانستم که چنین کارهایی خواهم کرد و می‌دانستم که او هم چنین خواهد کرد.

خودش بارها این را به من گفته بود. من مقاومتم را رها کرده‌ام، ابتدا به این خاطر که چاره‌ی دیگری ندارم و دوم به این دلیل که دیگر از نقش بازی کردن خسته شده‌ام. می‌دانم که راه گریزی برایم باقی نمانده است. نمی‌خواهم نقش یک مجرم نادم و پشیمان را بازی کنم که ندای وجدانش او را سر عقل آورده. مطمئن باشید اگر راه فراری وجود داشت، تا به حال فرار کرده بودم. او هم که مرا لو داده، می‌دانسته که به هر صورت شناسایی‌ شده‌ام و راهی برای رهاندن‌ام باقی نمانده. اما به این ترتیب او شما را فریب داد و باعث شد به او اعتماد کنید، و دست کم خودش را نجات داد. این درست همان کاری است که از او انتظار داشتم. شاید من در چنین موقعیتی جور دیگری رفتار می‌کردم و جنگیدن و نابود شدن را بر می‌گزیدم، اما دلیلش آن است که من تابِ دوری از او را ندارم. اما او فکر می‌کنم بتواند بدون من زندگی‌اش را بگذراند.

می‌دانم که تمام این حرف‌ها را که ضبط کرده‌اید، در بایگانی پلیس نگه خواهید داشت. امیدی بیهوده است که دل به این ببندم که یک روز او از این حرف‌های من باخبر شود. بنابراین هیچ انتظاری از شما به عنوان پلیس‌هایی وظیفه شناس ندارم. انتظار ندارم پنهانی یک کپی از این حرف‌های من بردارید، و آن را به دست او برسانید. برعکس، به عنوان چند شهروند دارم با شما حرف می‌زنم، که از سه چهار ساعت بعد، این ردای سیاه را از تن‌تان در می‌آورید و شغل و نقشی متفاوت خواهید داشت. از شما این درخواست را دارم:

اگر روزی او را دیدید، بگویید که بابت کاری که کرده هیچ خشمگین نیستم. بگویید که از محبتم به او ذره‌ای کاسته نشده، و بگویید که حق با او بود، وقتی که می‌گفت در بعضی از کتاب‌ها چیزهایی وجود دارد که امروز نامفهوم به نظر می‌رسد…

 

 

ادامه مطلب: تاریخ باشکوه اختراعات غریبِ نیوشاپورِ سرفراز

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب