روز شكرگزارى
آسوده بود و خوشحال. آفتاب گرمى از لابهلاى برگهاى سبز نارون به زير مىريخت و تمام سطح چمن را پر مىكرد.
جهان آميزهاى از نور بود و گرما، و تمام اين زيبايى در تصويرى جريان داشت كه از رنگ بىبهره بود. سرش را بلند كرد و به آسمان نگريست. صفحهاى صاف و بلند، با لكههايى سپيد و پنبه مانند بر روى آن. جهانى مرموز و ناشناخته، كه هر روز يكبار تاريك و روشن مىشد و با هر دگرگونى فرا رسيدن روزى نو را خبر مىداد. هميشه نگريستن به اين گنبد صاف برايش با غلغلك ظريفى از حيرت همراه بود.
اما هميشه جلوى خودش را گرفته بود. يك موجود خوب هرگز زياد حيرت نمىكند. او هم مىخواست موجود خوبى باشد. در جهانى كه همه چيزش براى آسايش و راحتى او تنظيم شده بود، پرسيدن پرسشهاى بيش از اندازه نشانه بىادبى بود. سرش را با كمى شرمندگى از اين وسوسه سوال پايين انداخت و به غذايى كه در زير پايش ريخته بود نگاه كرد. زيبا بود.
درست مثل يك تابلوى پيچيده كه هزاران ريزهكارى در آن پيشبينى شده باشد و همه اينها فقط براى او بود. براى او و همنوعانش، تا بخورند و بزيند و آسوده باشند تا در زيرگنبدى كه هر روز دوبار رنگ عوض مىكرد حركت كنند و از لذتهاى مجاز گيتى استفاده كنند. دهانش را باز كرد و آن را با غذاى شيرين و تُردى كه هرگز رنگش را نمىفهميد، پر كرد. مشامش پر از بوى پرطراوت صبح شد. زندگى واقعا زيبا بود. به آسودگى غذا را بلعيد، و مغزش همزمان با شكمش انباشته از شكرگذارى شد. يعنى ممكن بود موجودى خوشبختتر از او وجود داشته باشد؟
چند گام به جلو برداشت. شيبى ملايم در جلويش بود كه به رودى با سطح شفاف آغشته به نور خورشيد منتهى مىشد. دو سه نفر ديگر از دوستانش هم در اطرافش مشغول خوردن غذا بودند. نگهبانى در كنار آنها ايستاده بود و با تنبلى نگاهشان مىكرد. دوستانش هيچ توجهى به او نمىكردند. توجه به نگاهبانها برخلاف سنت بود. قاعده هميشه بر اين منوال بوده كه نگهبانان از آنها محافظت كنند، و تنها چيزى كه در قبال اين خدمت طلب مىكردند، اين بود كه ناديدهانگاشته شوند.
سرش را چرخاند و كوشيد تا بدون اينكه جلب نظر كند نگهبان را دقيقتر ببيند. هيچگاه كسى كوشش نكرده بود نگاهى دقيق و درست به نگهبانان بيندازد. اما حالا او با فراموش كردن همه آنچه كه تجربه نسلها نام داشت و همراه شير مادر به وجودش وارد شده بود، كوشيد تا به اين موجود سهمگين دقيقتر بنگرد. نگهبان زشت بود. گردنبندى پر از گلميخهاى بزرگ و درخشان بر گردن داشت و با نگاهى خيره و بيحال او را مىنگريست. معلوم بود كه سن زيادى ازش گذشته، پوست شانه و صورتش شل و ول شده بود و شكمش فربه و چاق شده بود. موى تنكى بدنش را پوشانده بود كه در بعضى جاها با لكههايى تيره تزيين شده بود. دندانهاى دراز و تيزش از لاى دهان نيمه بازش پيدا بود و حالتى تهديد كننده داشت.
اما جاى نگرانى نبود. هيچ نگهبانى نبود كه قوانين مقدس خدايان را نفى كند و خدايان همواره طرفدار آنها بودند. نگاه نگهبان بر چهرهاش خيره شد، انگار كه از اين توجه غيرعادى يكى از اعضاى قبيله كلافه شده بود. فورا سرش را به زير انداخت. نبايد برخلاف سنن رفتار مىكرد. همينطورى هم پايش را از گليم خود دراز كرده بود و به همين دليل هم وجدانش كمى ناراحت بود.
ناگهان دستى گردنش را گرفت. به عقب نگاه كرد و دريافت كه اين دست يكى از خدايان است. خدايانى كه با پاهايى كمتر از اعضاى قبيله بر زمين گام مىنهادند. موجودات غول آسايى كه مرتب شكل و رنگشان تغيير مىكرد و هر لحظه در نقطهاى پيدا و ناپيدا مىشدند. همان خدايان بزرگى كه امكان اين زيستن زيبا را براى قبيله فراهم مىكردند. چنان كه مرسوم بود، زانو زد و با زبان الكنى جملات ستايشآميز ويژه اين شرايط را بر زبان راند:”بَ “
خدايان دوتا بودند. او را گرفتند و با دستانى نيرومند و مطمئن به سويى هدايتش كردند. فرمانبرانه اطلاعات كرد و همراهشان رفت. خدايانى كه اينقدر نيكوكار و خوب بودند، بىترديد بدش را نمىخواستند. حتما مىخواستند به دليل اطاعتى كه همواره از خود ظاهر كرده بود، و مراسمى كه مرتب به جاى مىآورد، به او پاداشى دهند. با خوشحالى پا به پاى خداى جوانى كه گردنش را در دست گرفته بود حركت كرد.
خدايان در اطرافش جمع شدند. هميشه در اين شرايط گيجى غريبى افراد قبيله را فرا مىگرفت. خدايان كه هرگز تمام بدنشان به وضوح ديده نمىشد، با حركات چالاك و افسونآميز معمول خود، او را دوره كردند. با نواهاى بهشتى خصوص خود چيزهايى گفتند كه مثل هميشه نفهميد، و يكى از آنها، با مهربانى كاسه اى را جلويش گرفت. مايعى شفاف و زلال در آن بود. معلوم بود كه مىخواهند او مايع را بنوشد. پس بار ديگر جملات ستايش را به زبان آورد و با احتياط مايع را چشيد. “نكند تلخ باشد؟”
ولى شيرين بود. شيرينتر از تمام غذاهايى كه تا آن هنگام خورده بود. با كمى شرمندگى از اينكه به خداوندان ورجاوندش تهمت بدخواهى زده بود، با ولع بيشترى مايع را نوشيد. شكمش با تشكرى خالصانه همراه او به فرياد در آمد: “بَ “
يكى از خدايان، با صدايى آهنگين چيزهايى گفت. بعد، ناگهان جهان پشت و رو شد. بدنش از تعادل خارج شد و تا به خود آمد، آسمانى صاف و يكدست را ديد كه لكهها پنبه مانند ابرى در آن نقاشى شده بودند. بار ديگر با نگرانى جمله ستايش را بر زبان آورد. نكند چون بار قبلى آن را نادرست تلفظ كرده بود اينطور منقلب شده بود؟
ناگهان چهره يكى از خدايان را ديد كه در زمينه آسمان قاب گرفته شده بود. نگريستن به چهره يكى از حاميان مقدس قبيله، آن هم از فاصلهاى به اين كمى. اين افتخارى بود كه به هزاران بار پشت و رو شدن جهان مىارزيد. با چشمانى انباشته از شور و شوق چهره غيرعادى و صاف و پهن آن موجود نيكوكار را نگريست. ناگهان دردى را در گلويش حس كرد. چشمانش سياهى رفت و حس كرد نفسش بالا نمىآيد.
پرتاب شدن سيالى تيره را در آسمان ديد، انگار دور فيلم را كند كرده باشند، قطرات مايع تيره به كندى به بالا مىرفت، گويى كه هرگز به اوج خود نمىرسد. بعد، جهان مانند فيلمى نيمهتمام، پايان يافت.
چوپان گفت: «پسر، بدو ديگ رو بيار…»
ادامه مطلب: جن حمام
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب