جن حمام
آنجا، پشت ميدانگاه قديمى كه وسطش يك درخت تناور توت در آمده بود و كورهراههايى خاكى به باغها و زمينهاى مخروبهی كهنسال وصلش مىكرد، حمامى بود كه همه اهل طرشت خبر داشتند جن دارد. پيرمردان جهان ديدهاى كه عصرها جلوى مغازههاى خردهريز فروشىشان در خيابان اصلى جمع مىشدند و گپ مىزدند و پيرزنانى كه در صف نانوايى بربرى كنار حمام با هم آشنا مىشدند، از وجود جن حمام آگاه بودند. هیچ کس در اين مورد شكى نداشت.
وقتى بچه بودم، يكبار به آن حمام رفته بودم. آن موقعها بابام زنده بود و مراقبم بود وگرنه غيرممكن بود دلاك حمام به يك پسربچه تنها اجازه ورود به حمام را بدهد. چون همه مىدانستند كه جن حمام فقط به آدمهاى تنها حمله مىكند و بدترين بلايى را كه مىشود، سرشان مىآورد. آن وقتها من خودم كوچكتر از آن بودم كه از زيروبم داستانهايى كه در مورد جن مىگفتند سر در بياورم.
بابام معلم بود، خیلی علمی همه چیز را میدید و عقيدهاى به جن و اين حرفها نداشت. هروقت کسی از جن حمام برایش داستانی میگفت، با زبانى كه فقط من و مادرم و دو سه نفر از دوستانش از آن سر در مىآورديم، توضيحاتى در مورد علل اين شايعات مىداد. به نظر او همه اين قصهها تبلور ناگهانى عقدههاى تاريخى سركوب شده توسط روح تاريخ بود و معتقد بود كه اين پيرمردان و پيرزنان گيرندههاى ناهشيار ايدههاى روح جمعى هستند.
من تا حدودى با حرفهايش موافق بودم، چون مىدانستم از من خيلى بيشتر مىداند. اما داستانهاى هولناكى را هم كه دوستانم در كوچه و خيابان از جن پناه گرفته در حمام تعريف مىكردم نمىتوانستم فراموش كنم. در دور و بر ما هم شواهد زيادى وجود داشت. كربلايى قاسم ميوه فروش، كه يك شب خوابيده بود و فردا صبحش تبديل به پيلهاى شده بود كه هزارپاى بزرگى از تويش بيرون آمده بود را همه ديده بودند. همه اهل محل دست به يكى كرده بودند و يك هفته تمام با بيل و كلنگ و چوب و چماق بر سر و روى اين هزارپاى غولآسا كوبيده بودند تا توانسته بودند شرش را از سر کشتزارهای طرشت كم كنند.
مشنعمت كفاش هم بود كه يك شب به تنهايى به حمام رفته بود و فردايش تمام خانوادهاش را موشهاى غولآسا خوردند. ديگر از عبدالله قهوهخانهچى و بلايى كه سر همسايههايش آمد چيزى نگويم. حتا خود پدرم هم به نظر خیلیها قربانی جن حمام شده بود. خوب یادم هست که یک بار صبح خیلی زود تنهایی رفت حمام، و هنوز یک ماه نشده بود که راهزنها ریختند سرش و خونش را ریختند.
آن وقتی که این اتفاق افتاد پسربچهی خردسالی بیش نبودم. بعد از كشته شدن بابام خيلى زود رشد كردم. انگار که خجالت میکشیدهام در حضور پدرم بزرگ بشوم. بعد از مردن او بود كه يك دفعه قد كشيدم، اينقدر شتابزده كه مجبور مىشدم روزى يك شماره شلوار بزرگتر بخرم و كفشهايم در مدت يك بازى فوتبال با بچههاى محل برايم كوچك مىشد و پايم را مىزد. همهی مردم از اين رشد عجيب من حيرت كرده بودند و خودم در اين بين از همه متحيرتر بودم.
فکر کنم به دليل همين درشتىاندامی زودرس و قوى شدن ناگهانیام بود که شرطبندى را قبول كردم. اولش شك داشتم، اما شلوغبازىهای همسايهمان سعيد که دوست صمیمیام هم بود، باعث شد نسنجيده تصميم بگيرم و با يكى از بچههاى چند سال بزرگتر از خودم كه توى محله رقيبم بود شرط ببندم.
اولش هيچكس متوجه نشد منظور على از طرح اين شرطبندى چى بوده، اما وقتى قضيه رو شد، همه مطمئن بودند كه من ننگ شكست را مىپذيرم و چنين ديوانگىاى نمىكنم. ولى همه اشتباه مىكردند. آخر من پسر پدرم بودم و يك كمى از كلهشق بودنش را به ارث برده بودم. پس پذيرفتم كه مطابق شرط يك شب تنهايى توى زيرزمين حمام بخوابم. بچه محلها فکر میکردند دیوانه شدهام، و تردیدی نداشتند که یا دقایقی بعد از ورود به حمام هراسان از آنجا فرار خواهم کرد.
وقتى حوالى غروب راه افتادم و به طرف میدانگاه رفتم، دل توى دلم نبود. هواى گرگ و ميش غروب را ابرهاى تكهپارهی سرخرنگى تزيين كرده بودند، گويا که آسمان به دليل تصميم احمقانهي من عزادار باشد. از خيابان كج و كوله بالاى پارك كه كنارش زمين مشعل بود گذشتم و زمين خاكى وسيعى را كه پاتوق فوتباليستهاى محله بود، رد كردم. همانطور كه حدس مىزدم در تمام زمين مشعل پرنده هم پر نمىزد.
همه بچه محلها از تصميم من باخبر بودند و احتمالا در گوشه و كنار پنهان شده بودند تا با من برخورد نكنند. آخر مىگفتند معمولا نحسىِ نفرين جن اطرافيان فرد طلسم شده را هم مىگيرد. ترسشان طبيعى بود. آخر تا به حال سابقه نداشته كه كسى شب را توى حمام بخوابد.
شايع بود كه سالها قبل پهلوان محله ـ سياوش ـ به دنبال دعوايى كه با اهل نظميه كرده بوده فرار كرده و توى حمام پناه گرفته و شب را هم از ترس آنها بيرون نيامده بود. فردا كه پليسها دسته جمعی براى گرفتنش وارد حمام شدند، ديدند كه هیچ اثری از او به جا نمانده، به جز يك توده جلبك لزج که بر سطح خزينه شناور بود. پيرمردهايى كه آن روزهاى قديمى يادشان مىآمد، قسم مىخورند كه با چشم خودشان جلبكها را ديده بودند كه نقش و نگار رویش درست شبيه به چهره پهلوان سياوش بوده.
پس از آن دیگر هرگز كسى با اراده خودش شب را در حمام نمیماند. حتا میگفتند حمامی پیر محلهمان که خیلی ساکت بود و از جن هم هیچ وقت حرف نمیزد، شبها وارد آن نمیشود. به در حمام كه رسيدم، كمى ترديد كردم. مىترسيدم. مگر ديوانه بودم. بهتر نبود برگردم و گوشهاى مخفى شوم و فردا صبح به بچههاى محل به دروغ بگويم شب را توى حمام خوابيدهام؟ اما اگر مىفهميدند دروغ گفتهام چه؟
تقريبا مطمئن بودم كه چندتایی از بچهها در باغ پشت حمام، لابهلاى درختان قایم شدهاند و دارند از دور مرا مىپايند. حتما فردا اول وقت هم براى ديدن خروجم از حمام جلوى در جمع مىشدند، یا شاید برای این که زودتر از بقیه از خبری فاجعهبار آگاه شوند.
اصلا بهتر نبود برگردم خانه و همه چيز را فراموش كنم؟ باختن شرطى اينقدر احمقانه اينقدرها هم عار نداشت. فوقش تا چند ماه همه با گوشه و كنايه شكستم را ريشخند مىكردند و بعد همه چيز يادشان مىرفت. آره، اصلا بهتر بود برگردم.
اما بابام هميشه مىگفت نبايد از چيزهايى كه نمىشناسيم بترسيم. وقتى خوب نگاه مىكردم مىديدم در حمام هم چيز خاصى نيست كه از آن بترسم. حتا درست نمىدانستم جن چه شكلى است، يا چه بلايى ممکن است سرم بياورد. پدرم حق داشت و بیشتر از همين ندانستن بود كه مىترسيدم.
بعد به سرم زد که وارد حمام بشوم، اما تا خزينه و زيرزمين نروم. همان جا در آستانهی در کنار دم و دستگاه حمامی چند ساعتی بمانم و به محض ديدن جن بيرون بپرم. شاید هم جن تا دم در بالا نمیآمد. شاید میشد همان جا تا صبح بخوابم و بعدش پیروزمندانه بیرون بیایم و شجاعتم را به رخ بچه محلها بکشم.
در همین فکرها بودم که ناگهان با شنیدن صداى خشدار پيرى از جا پریدم: «چيكار مىكنى جوون؟ به در دخيل بستى؟»
در حالى كه عرق از هفت بند بدنم روان بود برگشتم و خود را با حمامی پير حمام روبرو دیدم. پيرمردى بود بسيار نحيف و لاغر كه ريش بلند سپيدى داشت و چشمانش كه به شكلى غيرعادى درخشان و زيرك بود در زير ابروهاى سپيد و پهنش مىدرخشيد. همه به او میگفتند اوسّا حمومی. هیچ کس نامش را نمیدانست و از وقتی که یادم میآمد، او بود و حمام. در آلونکی چسبیده به حمام زندگی میکرد و صبحها قبل از روشن شدن هوا تون حمام را روشن میکرد و نزدیکیهای سپیدهدم بوق حمام را به صدا در میآورد که در کل محله شنیده میشد.
اوسا حمومی آدم مرموزی بود. از همه كناره مىگرفت و دوستى در ميان اهل محل نداشت. پشت سرش مىگفتند با جنها رابطه دارد. بعضیها هم مىگفتند خلوضع است و شبها با صداى بلند در تنهايى گريه مىكند. پيرمرد چون ترس مردم از جن حمام را بهترين دزدگير مىدانست، هرگز درِ حمام را قفل نمىكرد. البته آنجا چیزی هم نبود که کسی بخواهد بدزدد. وقتى خود را در برابر هيكل نحيف و كوچكش ديدم كمى از قد بلند و هيكل درشت خودم خجالت كشيدم. بدون آنكه درست متوجه باشم چه مىگويم، پراندم: «اهه، سلام اوسا حمومی… مىخواستم برم تو حموم.»
دلاك كه با وجود صداى خشنش رگههايى از مهربانى در رفتارش ديده مىشد ابروهاى سپيدش را در سايه روشن آبىرنگ غروب بالا انداخت: «الان؟ مگه الان وقت حموم رفتنه؟ آب گرم نیست که…»
مىدانستم كه به احتمال زياد قضيه را از ديگران شنيده. با آن که كم حرف و گوشهگير بود، معمولا از همه جا خبر داشت. گفتم: «راستش، … با على شرط بستهام امشب رو توى حموم بخوابم.»
با ريشخند نامحسوسى گفت: «آه، از جن نمىترسى؟ اين اولين باره میبینم کسی همچين شرط عجيبى بسته.»
شايد اگر نمىديدمش، یواشکی برگشته بودم خانه، اما حضورش باعث شد یک جورهایی در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرم. حالا به نظرم میرسید که اصلا برگشتن ممكن نیست. اگر شرط را میباختم دیگر نمىتوانستم توى چشم در و همسايه نگاه كنم. حتا به نظرم رسید که حتما باید تا ته خزینه هم بروم و هرچه باداباد!
گفتم: «خب آره. اما بالاخره شرطه ديگه. مَرده و قولش، بايد امشب رو اون تو بخوابم.»
حمامی پير به باغ اطراف حمام نگاه كرد كه حالا در تاريكى بعد از غروب سایهی درختانش مثل هیولاهایی تهدید کننده به نظر میرسید. بعد گفت: «خيلى سر حرفت هستى جوون، فكر نمىكردم هنوز آدمهاي اين جوری باقى مونده باشن.»
بعد كمى مکث كرد و گفت: «خب، پس چرا معطلى؟ برو تو ديگه.»
در را باز كردم، روان و بدون صدا باز شد. انگار ساختمان تاریک و خوفانگیز حمام منتظرم باشد. مكثى كردم و پرسيدم: «عمو حمومی، اين جن كه مىگن، واقعيه؟»
لبخندى زد و با آرامشی که اصلا به جوابش نمیخورد گفت: «آره پسرم، واقعيه.»
آب دهانم را قورت دادم و با كنجكاوى پرسيدم: «یعنی شمام ديدينش؟»
کمی به فكر فرو رفت: «آره، من هم ديدمش. خيلى چيزها ازش ياد گرفتم. نترس و برو. چيزى به غير اونچه كه قبلا از دست دادى، از دست نمىدى.»
در لحنش تحكمى بود كه ديگر بحث نكردم. در را باز كردم و رفتم تو. حمام كاملا تاريك بود. با دست كورمال كورمال گشتم و يك فانوس كوچك را كه بارها روى تاقچهاى دیده بودم، پيدا كردم. جعبهی چوب کبریت هم کنارش بود. کورمال کورمال پیدایش کردم و با انگشتانى بيحس و لرزان كبريت كشيدم و فانوس را روشن كردم. نور ضعيف و زرد شعله در اطراف پاشيد و سايههاى دراز و ترسناكى درست كرد كه از تاريكى محض هم هولناكتر بود.
يك لحظه حس كردم نزديك است از ترس خودم را خراب كنم. آخر اين ديگر چه غلطى بود من كردم؟ دلم ميخواست بيرون بدوم و فريادزنان همه را باخبر كنم كه اين شرط احمقانه را باختهام.
اما ترديد كردم. آخرش مرگ بود ديگر. از مرگ كه بدتر نبود. يادم آمد كه پيرارسال موقع بازى با بچهها از درخت افتاده بودم و سرم محكم به سنگى خورده بود. براى مدتى بيهوش شده بودم و همبازیهایم فكر کرده بودند مردهام. بعدش قشقرقی به پا شد. در آن بيهوشى به طور مبهم میشنيدم كه دور و برىها دو دسته شدهاند و یک عده میگویند زندهام و یکی دو تا از بچهها میگفتند دارم میمیرم. آن وسطها يكى از زنهاى همسايه هم اصرار داشت و میگفت چند وقتی است مردهام! وقتى بعد از چند دقيقه به هوش آمدم و زنده بودنم را اثبات كردم، در مورد مردن خيلى فكر كردم. مرگ يكبار شيون هم يكبار.
اصلا چرا فرض نكنم كه همان روز موقع بازى مردهام؟ اين دو سال زندگی بعدش هم مفتِ چنگم، بروم ببينم توى زيرزمين اين خراب شده چيست كه همهی مردم از دستش خواب راحت ندارند؟ اصلا شايد شانسی آوردن و توانستم جن حمام را بكشم. مگر نه اينكه از همه جوانان محل رشيدتر و قويتر بودم؟ فكرش را بكن، اگر جن را میکشتم و فردا جسدش را به درخت وسط میدانگاه آویزان میکردم، پیش صغیر و کبیر مشهور میشدم.
با اين فكرها بود که فانوس را برداشتم و در حالى كه دل توى دلم نبود راه زيرزمين را در پيش گرفتم. راهروى تنگ و دراز حمام مثل قبر تاريك بود و نور فانوس تا تهش را روشن نمىكرد. بعد هم درِ حمامهاى نمرهاى بود كه پارسال اصغر پينهدوزِ معتاد توى يكيش خودكشى كرده بود. همانطور كه جلو مىرفتم و از پهلوى حمام نمره سيزده رد مىشدم حس كردم چهره زردنبو و كثيف اصغر را مىبينم كه با چشمان قى گرفته و خمارش نگاهم مىكند. نكند او را هم جن كشته بوده؟ لابد حالا روحش توى اين سردابههاى دراز و خالى سرگردان بود. اصلا شايد بهتر بود برمىگشتم. به پشت سرم نگاه كردم. همان راهروى دراز و تاريكی که جلویم دهان گشوده بود، پشت سرم هم انتظارم را میکشید. فكرش را نمىبايست كرد. برگشتن هم به قدر رفتن ترسناك بود، به خصوص که میبایست به ظلمت پیشارویم پشت میکردم.
يك لحظه دلم هرى ريخت. به نظرم آمد از زير در حمام نمره سيزده خون بيرون مىزند. خم شدم و مايعى را كه از زير در بيرون زده بود نگاه كردم. خون نبود، آب بود. گويا كسى شير آب را درست نبسته بود و آب سرريز شده بود و قطره قطره توى راهرو ريخته بود. كمى خيالم راحت شد. تازه يادم آمد كه اصغر توى حمام نمره هفت خودكشى كرده بود، نه سيزده. آن نمره را هم گذرانده بودم. كمى آسوده شدم و به راهم ادامه دادم.
از پلكانى نمور و قديمى گذشتم که بر سنگهاى سپيدش به قدر صد سال بخار تنها و صداى دلاكها رسوب كرده بود. به كاشيهاى آبى كنار پلكان دست كشيدم. همه رنگ و رو رفته و فرسوده بودند. اما لابد سالها پيش كه حمام را تازه ساخته بودند اينجا براى خودش جلال وجبروتى داشته. لابد آن وقتها كسى فكر نمىكرده يك روز حمام قشنگشان به چنين جاى ترسناكى تبديل شود.
بالاى پلهها كمى مكث كردم. حدود بيست پله بود كه مثل مارپيچى عمودى پايين مىرفت. شبيه به پلههاى گلدسته مسجد محله بود. نمىدانم، شايد هم آن را از روى اين ساخته بودند. چون حمام قديمىتر بود. پلكان به فضاى وسيع و مرموز حمام عمومى وارد مىشد. فانوس را بالا و پايين گرفتم. ديوارها درست معلوم نبود و فقط سايههاى مبهمى اينطرف و آن طرف ديده مىشد. براى لحظهاى نفس در سينهام بند آمد چون دو چيز نورانى شبيه به دو چشم ديدم.
اما وقتى فانوس را باز تكان دادم متوجه شدم بازتاب نور روى شيشه گلاب است. خزينه پشت اين محوطه بود و بايد از آن مىگذشتم. راهى نبود. پلهها را يكى يكى پايين رفتم و زير لب آنها را مىشمردم تا ترسم را از خودم مخفى كنم.
نمیدانم چی شد که آخرى را با صداى بلند شمردم: «بيست!»
بازتاب صدايم در سرداب مخوف پيچيد: «ايست، ايست، ست.»
به نظرم مىآمد صداى جن را از آن وسطها میشنوم که مىگويد: «نيست، نیست.»
همانطور لرزان و ترسان در فضای باز پایین پلهها راه افتادم. حركتى را ديدم. جرئت نمىكردم درست نگاه كنم اما از گوشه چشم ديدم چيز كوچكى است. فانوس را چرخاندم و ديدم يك سوسك حمام معمولى است. پايم را بالا بردم تا اين سرچشمه ترس و نكبت را نابود كنم ولى براى يك لحظه چشمان آبىِ سير كربلايى قاسم جلوى چشمم آمد. همان در اثر نفرین جن حمام تبديل به هزارپا شده بود. نكند اين سوسك هم يك روزى براى خودش آدمى بوده و حالا اينطور بدبخت شده؟
يادم آمد كه روز مرگ هزارپا هم ناراحت شده بودم. آخر او هم جان داشت. بارها از کربلایی قاسم ميوه خريده بودم و حالا داشت با بيل و كلنگ همسايهها و دوستانش كشته مىشد. پايم را پس كشيدم. سوسك همانطور حيران كز كرده بود و با شاخكهاى دراز و كنجكاوش دور و برش را مىكاويد. مسلما متوجه نبود كه من آنجا هستم. اصلا در ذهنش از وجود پسر جوان ديلاقى كه به خاطر يك شرط احمقانه شب توى حمام بپلكد نشانى نبود. او هم براى خودش دنيايى داشت. چه بسا که زندگى او هم به اندازه آدمها ارزش داشت. به راه خودم ادامه دادم و از کنار سوسکی گذشتم که هرگز از خطری که از سرش گذشت، خبردار نشد.
به شکل توضیحناپذیری بعد از برخورد با سوسك احساس بهترى داشتم. خيلى غیرمنطقی فرض کرده بودم زندگى سوسك را من به او بخشيدهام و بنابراين احساس قدرت و بزرگوارى میکردم. بیتوجه به این که من در آنجا وصلهی ناجور بودم و آن سوسك داشته در قلمرو خودش زندگىاش را میکرده است. به هر صورت، همیشه ديدن موجودى ضعيفتر از خود اثری شفابخش دارد.
با همين فكرها بود كه ناگهان خود را در برابر در خزينه حمام ديدم. صداى چك چك آبى كه از لولهاى ناپيدا مىچكيد مرا به خود آورد. فضاى حمام عمومى را طى كرده بودم و چندان هم نترسيده بودم. اما آگاهى بر اين شجاعتِ ناشى از غفلت، تمام هراسها را از نو زنده كرد. باز پاهايم منقبض شد تا فرار كنم و به بيرون برگردم. اما راه برگشت از اين پايين كاملا دست نيافتنى و دوردست مىنمود. باز ياد افتادنم از درخت افتادم. مرگ يكبار و شيون يكبار.
در نور شعلهی رقصان فانوس چوب كلفتى را دیدم كه به ديوار تكيهاش داده بودند. شاید برای آن که براى باز كردن دريچهاى ناپیدا به کار بیاید. مثل دسته بیل کلفت و محکم بود. برداشتمش و در مشت عرق كردهام فشردمش. بعد با دست چپ، همان دستی كه فانوس را حمل میکرد، در خزینه را هل دادم. در صداى خشك و وحشتناكى كرد و باز شد. تمام دل و جرأتم را جمع كردم و به درون خزينه گام نهادم. همان قدم اول را که برداشتم، در کمال ناباوری دیدم که آنجا، روى يكى از تاقچههاى نمور و تاريك وسط خزينه، نشسته است.
قدش كوتاهتر از من بود. سرش با هالهاى از موى سرخ و مواج پوشيده شده بود كه به شعلههاى آتش شباهت داشت. سبيل و ريش نداشت و ابروهاى نازك و كمانيش چشمانى درشت و زرد را قاب كرده بود. لباسى سياه و تيره شبيه به عباى پدربزرگم بر تن داشت و آن را طورى به بدنش پيچيده بود كه هيچجاى تنش از گردن به پايين ديده نمىشد. رنگ پوستش سفيد و پريده بود و به نظر مىرسيد هرگز نور خورشيد به پوستش نخورده. دهانى كوچك و گوشهايى ظريف داشت. با آن که نزديك بود از ترس سكته كنم، توانستم تشخيص دهم كه صورتش بسيار زيباست. هیچ جای تنش دیده نمیشد، جز پایین پاهایش. چهار زانو نشسته بود و پاهایش برهنه بود، یا دقیقتر بگویم؛ سمهایش…
بی شگفتی داشت نگاهم مىكرد، انگار میدانسته این شرط احمقانه را خواهم بست و از سر شب انتظارم را میکشیده. در چشمانش برخلاف آنچه كه توقع داشتم، اثری از خشونت و و كينهجويی دیده نمیشد. نگاهى عميق و گويا داشت. كمى ريشخند، كمى كنجكاوى، و حتا اگر دچار توهم نشده باشم، كمى مهربانى در چشمانش ديده مىشد.
انگشتانم از بس محکم چماق را میفشرد که دستم بیحس شده بود. از دیدنش آنقدر یکه خورده بودم که توان تکان خوردن نداشتم.
بعد دهان گشود و چیزی گفت که هیچ انتظارش را نداشتم: «واقعا مىخواى با اون چماق منو بزنى؟»
صدايى آرام، صاف، و كمى دخترانه داشت. چيزى در لحنش بود كه شرمندهام كرد. اما با درك اينكه اسلحه در دست دارم و او كوچكتر و ضعيفتر از من است، كمى اعتماد به نفس پيدا كردم. با صدایی لرزان و با تته پته گفتم: «نه، كارى بهت ندارم، مگه اينكه بخواى كلكى سوار كنى.»
گفت: «من آدم نيستم. دروغ و کلک توی کارم نیست!»
در لحنش طعنهاى گزنده نمایان بود. براى لحظهاى به نظرم رسید دارم خواب میبینم. باورم نمیشد که آنجا جلوی در خزینه ایستادهام و نصف شبی دارم با یک جن حرف میزنم. فقط برای این که مطمئن شوم بیدارم، با صدایی بلندتر از حالت عادی پرسيدم: «تو كى هستى؟»
گفت: «همون كه براى ديدنش اومدى دیگه، جن حمام!»
دو کلمهی آخر را ناگهان با صدايى بلند فرياد زد. صدایش در خلوت خزینه پیچید و باعث شد با رعشه و وحشت از جا بپرم. نزدیک بود فانوس از دستم بیفتد. چماقم را با دستانی لرزان بالا گرفتم و با حيرت ديدم كه دارد قاه قاه مىخندد.
گفت: «شوخی کردم بابا… پس نیفتی! تا حالا کسی رو ندیده بودم که همزمان اینقدر ترسو و شجاع باشه. بگير بشين ببينم. مىخواى تمام وقت همونطور اونجا وايسى؟»
فهميدم كه مىخواهد كلكى سوار كند و چماق را از دستم خارج كند. پس محكم سر جايم ايستادم و با صدايى كه كم كم محكمتر مىشد گفتم: «نخير، همينطورى خوبه.»
گفت: «آخه اينطورى كه نميشه صحبت كرد. مگه براى حرف زدن با من نيومدى؟»
گفتم: «من همينطورى راحتم.»
نيشخندى زد و گفت: «آهان، فكر کردى از چماقت مىترسم؟»
اشارهاى به من كرد. ناگهان حس كردم چماقم به اندازه سنگ آسیا سنگين شده، مجبور شدم رهایش کنم. با سر و صدا روی زمین افتاد. بر خلاف انتظارم جن به هیولایی مهیب تبدیل نشد و به من حمله نکرد. همین طوری سر جایش نشست و با وقار به سكوى كنارش اشاره كرد و گفت: «بیا بشين. من اگه بخوام توی يك چشم به هم زدن خاكستر میشی. بگو ببينم چرا اومدى اينجا؟»
لرزان به جايى كه گفته بود رفتم و خیلی با ادب نشستم. عجيب بود كه هيچ احساس دشمنىاى در آدم القا نمىكرد. جن گفت: «خوب، تعريف كن، چه آرزويى دارى؟»
گفتم: «آرزو؟ آرزوى خاصى ندارم.»
غريد: «پس چرا نصفه شبى اومدى اينجا؟ فقط براى اينكه چماقتو نشونم بدى؟»
گفتم: «راستش نه، من با على شرط بستم كه يك شب رو توى حموم بگذرونم…»
ناباورانه گفت: «شرط بستی؟ همين؟ به خاطر يك شرطبندى اومدى توى اين دخمه؟ مىدونستی آدم كلهخرى هستى؟»
حرفش توهينآميز بود اما طورى گفت كه بیشتر به تمجيد شباهت داشت. سرم را تكان دادم، که یعنی بعله، هستم!
جن حرفش را ادامه داد: «الان حدود صد ساله كه توى اين زيرزمين هستم و سابقه نداشته كسى به چنين دليلى بياد اينجا. فقط يك بار يكنفر شب به اينجا پناهنده شد كه من هم كمكش كردم.»
از دهانم پريد: «پهلوون سياوش رو مىگى؟ لابد با تبديل كردنش به جلبك كمكش كردى.»
حيرتزده گفت: «تبديل به جلبك؟ نه. از دست آژانها در رفته بود و آرزو داشت بره به زادگاهش خراسان دور از چشم نظميه راحت زندگى كنه، من هم فرستادمش همونجا.»
ناباورانه گفتم: «يعنى مىخواى بگى مردن پهلوون سياوش به نفرين تو ربطى نداشته؟»
خنديد و گفت: «سياوش؟ اون نمرده بابا جان… هنوز زندهست و با زن و بچههايى كه در اين سالها پيدا كرده داره توی خراسان راحت زندگىشو مىكنه. اين داستانهاى خاله زنكى رو بذار براى آدمهای خرافاتی.»
كمى سردرگم پرسيدم: «پس یعنی تو اون جن مخوف حموم نیستی؟ اصلا تو كى هستى؟»
گفت: «چرا عزیزم، من جن حمامم. حدود صد سال پيش از توى يك بطرى كه توش زندانى بودم دراومدم. يك آدم من رو اون تو زندانى كرده بود و يك آدم ديگه بعد از چند هزار سال منو از اونجا نجات داد. توى مدتى كه در بطرى زندونى بودم خيلى در مورد همه چيز فكر كردم.به اين نتيجه رسيدم كه بايد موجود خوبى باشم و به همه نيكى كنم. مىدونى، آخه قبلش جن بدذاتى بودم و به خيلىها آسيب رسونده بودم. به همين دليل هم یک شاهى كه شماها بهش میگین سليمان دستگيرم كرد و توى بطرى زندانيم كرد. اسمش البته یک چیز دیگهای بود، ولی بگذریم…»
با ناباوری گفتم: «چند هزار سال؟ توی بطری؟ آخه مگه میشه؟»
سرش را تکان داد: «آره، خیلی دوران سختی بود. سختی کشیدن باعث میشه آدم به اعمال نادرست خودش عمیقتر فکر کنه. برای همین وقتى از بطرى بيرون اومدم تصميم گرفتم به مردم نيكى كنم و هيچ موجود زندهاى رو آزار ندم. حتى از اين هم فراتر رفتم و سوگند خوردم دست كم يك آرزوى تموم آدمهايى رو كه مىبينم برآورده كنم. اينكار رو هم كردم.»
گفتم: «يعنى اون جن خبيثى كه توى حموم زندگى مىكنه و مردم رو نفرين مىكنه تو نيستى؟»
گفت: «هيچ جن خبيثى توى اين حموم وجود نداره. اين حموم فقط يك جن داره، اونم منم. من هم خبيث نيستم.»
گفتم: «مگه تو نبودى كه باعث شدى زن و بچه مشنعمت رو موشها بخورند؟ مگه تبديل شدن كربلايىقاسم به هزارپا كار تو نبود؟ مگه… »
گوشهايش را گرفت و در حالى كه رنج عظيمى در چشمان زرد زيبايش ديده مىشد گفت: «چرا تموم اون كارها رو من كردم. اما هدفم خير بود.»
گفتم: «يعنى چه؟ زدى ملت رو بيچاره كردى بعد مىگى هدفت خير بوده؟ همون جن خبیثه خودتی دیگه…»
گفت: «من هم اشتباههای خودم رو داشتم، اما واقعا خباثتی توی کارم نبوده. تنها خطایی که کردم این بود که وقتی توی بطری زندونی بودم سوگند خوردم اگر آزاد شدم جن خوبی بشم و دست کم يك آرزوي هركسی كه به من برخورد رو برآورده كنم. اولين كسى كه ديدم، همون مردى بود كه منو از بطرى نجات داد. تنها آدم خوبى هم بود كه در عمرم ديدم. به همين خاطر همهی آرزوهاش رو برآورده كردهام و اگر آرزوى ديگرى هم بكنه كمكش مىكنم.»
گفتم: «پس اون کسی که دمار از روزگار اهالی محله در آورده کیه؟»
گفت: «متاسفانه تا حدودی این ماجرا تقصیر منه. اما گناه اصلیش گردن من نیست. گردن خودِ آدمهاست. گذشته از اون مرد وارسته و خوبی که منو از توی بطری بیرون آورد، هرکی رو ديدم آدم خبيث و پستی بود. اولش با ديدن من مثل بيد مىلرزيدن. اونهایی که خيلى شجاع بودن مثل تو برام چماق مىكشيدن. یک عدهشون به محض ديدنم در حالى كه از ترس مىلرزيدن دست به دامانم مىشدن كه به جای کشتن اونها، هر بلایی میخوام سر اطرافیانشون در بیارم. عقل اینها به خاطر ترس تعطیل میشد. به توضيح من در اين مورد كه کاری بهشون ندارم گوش نمىكردن و مدام بهم قربانيهایی رو پيشكش مىكردن. من سوگند خورده بودم وقتى كسى سه بار درخواستى رو برام تكرار كنه، آرزوش رو برآورده كنم. ما جنها مثل آدمها نیستیم و حرفمون حرفه و قولمون قول. یک عده از اونهایی که دیدی از بین رفتن، دلیلش این بوده. یک خویشاوند یا همسایهی ترسویی داشته که با اصرار اون رو به کشتن داده، اون هم جایی که اصولا تهدیدی براشون در کار نبوده…»
گفتم: «آخه اينكه نشد. يعنى بين اين همه آدم يكيش اونقدر شجاع نبوده كه حرفت رو گوش كنه و ترسش بریزه؟»
با افسوس سر تكان داد: «چرا، خيلى بيشتر از يكي. اما وضع اينا بدتر بود. اينها اونهایی بودن كه تصادفى منو توى حموم مىديدن و اونقدر جربزه داشتند كه حرفام رو گوش كنن و بفهمن كه موجود خبيثى نيستم. ولی بعدش وقتی میفهميدن چه بختی نصیبشون شده، دست و پاشون رو گم مىكردن و نسنجیده آرزوهاشون رو به زبون میآوردن. مىدونى آرزوهاشون چى بود؟ -اى جن عزيز، همسايه پدرسوخته من كربلايى قاسم رو تبديل به يك هزارپاى گنده كن تا همهي اهل محل بزنن بكشندش.- اى جن بزرگ، كارى كن تا فردا شب زن و بچههام رو موش بخوره تا بتونم با سكينه خانوم ازدواج كنم.- اى جن بزرگوار، …»
دستم را روى گوشم گذاشتم و فرياد زدم: «بس كن. دروغ میگی… باور نمىكنم.»
سرى جنباند: «اولش من هم باورم نمىشد. فكر مىكردم شوخى مىكنن، يا اينكه منظورشون چيز ديگهايه. اما واقعا همين قصد رو داشتن. با تأكيد سه بار برام آرزوشون رو تكرار مىكردن تا مجبور بشم برآوردهش كنم. من هم اين كار را مىكردم.»
خشمگين پرسيدم: «اگر اين كار رذالت نيست پس چیه؟»
اندوهگين گفت: «قدرت برآورده كردن آرزوها رذالت نيست، خود آرزوها ولی اگه مال آدم رذل باشه…»
گفتم: «تو داری از زیر مسئولیت جنایتهایی که کردی شانه خالی میکنی.»
گفت: «كسى كه آرزوى پليدى داره بالاخره یک راهى براى رسيدن بهش پيدا مىكنه. جنهاى که آرزوها رو برآورده كنن کم نیستن. من وسيلهي رسيدن به خواستههام، خواستهها رو تعيين نمىكنم.»
گفتم: «اما بايد بكنى. خوب و بد بدون توجه به نتیجهاش معنی نداره. تو به بهانهي سوگند مسخرهاى كه خوردى داری خودتو گول مىزنى.»
گفت: «اون سوگند يك اشتباه بود و من ازش پشيمونم. اما جنها برخلاف آدمها بايد به حرفهاشون پايبند بمونن. قول ما مثل مال شما باد هوا نيست. براى همين هم برام خیلی عجیب بود وقتی گفتی نصفه شب اومدى اينجا که سر حرفت بمونی…»
گفتم: «خوب يك كارى مىكردى كه اين آرزوهاى مسخره رو نشنوى.»
گفت: «در عمل همين كار رو كردم. وقتى كسى آرزوهاى ناجورش رو مطرح میکرد، به ناچار اوليش رو برآورده میکردم. اما بعد دیگه نمیذاشتم منو ببینه. اونها هم مدتی این در و اون در میزدن و وقتی میدیدن دیگه راهی برای دیدنم ندارن، شايع مىكردن كه من هیولای پليدى هستم و همه رو مىترسوندن، چون حسود بودن و نمیخواستن آرزوهای دیگران برآورده بشه، و در ضمن ترس هم داشتن. چون میدونستن بقیه هم خواستهایی همینقدر وحشیانه و خشن دارن. خلاصه اینجوری برخورد من با آدمها مدام كمتر مىشد. به خاطر اینه که من توی این حموم پنهان شدم و ترک دنیا کردم.»
گفتم: «يعنى بين اينهمه آدم هيچكدوم خوب نبود؟ كسى نبود كه برای خودش چیز خوبی بخواد و به کار دیگران کاری نداشته باشه؟»
گفت: «همه فکر مىكردن كه بعد از رسيدن به آرزوى اولشون کم کم بقیهاش رو هم براشون برآورده میکنم. اما هميشه اين آرزوى اولشون به بدبختى ديگران مربوط میشد نه خوشبختی خودشون. فقط يك نفر استثنا بود، همون پيرمردى كه منو از بطرى درآورد. مرد وارسته و دانشمندیه و هرگز چيز بدى براى ديگران نخواسته. من هنوز هم هرچى بخواد رو براش فراهم مىكنم. جالب اينكه هنوز كه هنوزه براى خودش چيزى نخواسته. گاهى آرزو مىكنه دختر مريض فلانى خوب بشه و قرض بهمانى پرداخت بشه، اما براى خودش تا حالا درخواستى نكرده. مىدونى، اينقدر آدم بزرگیه که آرزوهاش رو خودش برآورده میکنه و در این مورد نیازی به من نداره.»
گفتم: «عجب آدمیه! من دیدمش؟»
گفت: «آره، حتما دیدیش. بعد ازخروج از اينجا هم اولين كسى كه مىبينى، همون آدمه.»
جن بعد از گفتن این حرف کمی مکث کرد و من هم که به فکر فرو رفته بودم، سکوت کردم. داشتم امکانی مهیب را سبک و سنگین میکردم. انگار فکر مرا خوانده باشد، نشانههایی از بیقراری آشکار کرد. از جای خود برخاست و ایستاد. در نظر اول به نظر مهیب و تنومند مىرسيد، اما بلند که شد دیدم هيكلى ظريف و متناسب و تقریبا کودکانه دارد. در اطراف خزينه قدمی زد و بعد به من خيره شد: «خوب، آرزوى تو چيه؟»
يك لحظه به سرم زد كه آرزو كنم علىِ ابله كه سر شبی مایهی این همه ترس و عذاب برایم شده بود، طاعون بگيرد و بميرد. اما فوری از خودم شرمنده شدم. باز آن جرقهای که در سرم زده بود درخشیدن گرفت. دل را به دریا زدم و گفتم: «واقعا هر آرزويى رو برآورده مىكنى؟»
آهی كشيد و گفت: «آره، هر آرزويى رو. فقط خواهش مىكنم یک كارى نكن اين آخرين آرزوت باشه.»
گفتم: «متأسفم، اما آخرش اينطوری میشه. باز هم حاضرى برآوردهاش كنى؟»
با لحنی غمگين گفت: «ما جنها اگر سوگند خورده باشیم، هر وقت سه بار آرزويى رو بشنويم ناچاريم برآوردهش كنيم.»
گفتم: «خيلیخوب، بمير!»
كمى هراسان نگاهم كرد و گفت: «چرا؟ من جن خوبی هستم. از سر نیکوکاری بود که چنین سوگندی خوردم. هدفم آسيب رسوندن به كسى نبوده و نیست. چرا بين اينهمه چيز خوب اين رو آرزو مىكنى؟»
گفتم: «من هم نمیگم تو بدى. اما وسيلهی خوبى هستی براى رسيدن به نتايج بد. راستش اين یک ساعتى كه با هم گپ زديم بهت خيلى علاقهمند شدم. تو از بيشتر آدمهايى كه تا حالا ديدهام بهترى. اما ترکیبی که با همون آدمها میدی خیلی بدتر از چیزیه که از آدمها بر میاد. پس بمير.»
دیگر آشکارا هراسان شده بود. گفت: «تو دارى منو فداى نادونى و بدكارى آدما مىكنى. آخرش آرزوى تو هم با آسيب زدن و کشتن تعریف میشه، شما آدمها درست بشو نیستید.»
گفتم: «آره، میدونم. من هم آدمی هستم مثل بقیه. چه بسا الان چیز خوبی بخوام و فردا با یکی دعوام بشه و باز بیام سراغت و یکی از هموم جنایتهای بقیه از من هم سر بزنه. به این خاطره که ازت این رو میخوام. اى جن بزرگ، خواهش مىكنم بمير…»
جن وقتی برای سومین بار آرزوی مرا شنید، چشمان درخشانش را بست. بعد با آرامشى كه برايم عجيب بود مرا نگريست و گفت: «اميدوارم روزى برسه كه جاى نابود كردن قدرتهایی که آرزوهاى بد رو برآورده میکنن، بتوني آرزوهاى بد رو نابود كني.»
این آخرین جملهای بود که از جن حمام شنیدم. هنوز بازتاب صدایش بر دیوارهای خزینه میرقصید که در چشم بر هم زدنی ناپديد شد. مدتى دراز همان جا در خزينهی حمام نشستم. حتا وقتی نفت فانوس ته کشید و شعلهاش با سوسویی آبیرنگ خاموش شد، از جایم بلند نشدم. همه جا ظلمت محض بود، اما چيزى آن بیرون وجود نداشت كه از آن بترسم. اما آن تو، در درون خودم، اوضاع فرق مىكرد.
از راهى كه آنقدر چنان ترسان آمده بودم، با قدمهايى استوار بازگشتم. در تاریکی شناور بودم و با این حال مراقب بودم تا مبادا سوسكی سرگردان را زير پايم له كنم. وقتى از پلکان بالا رفتم، نور پريده و آبىِ سحرگاهی از زير درِ چوبی حمام به درون مىتابيد. در را باز كردم. اوسا حمامی را دیدم که چند قدم آنسوتر زیر درخت کهنسال نشسته و دارد به افق نگاه میکند. وقتی از حمام بیرون آمدم، با آن چشمان فرزانهی سرد و گرم چشیدهاش نگاهی تیز به من انداخت. بعد انگار همه چیز را دریافته باشد، سرش را به نشانهی افسوس تكان داد و رفت تا مثل هر بامداد در كوههاى اطراف پيادهروى کند. کمی درنگ كردم، بعد به دنبالش راه افتادم. حرفهاى زيادى داشتيم كه بايد مىزديم.
ادامه مطلب: مشاور حقوقى
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب