پنجشنبه , آذر 22 1403

وروجك

وروجك

دبير مجمع ارتباطات كيهانى با افتخار و غرور از پله‌‌هاى سكوى سخنرانى بالا رفت و در ميان كف زدن حاضران پشت ميكروفون‌‌‌‌‌‌هاى فراوانى كه آنجا كار گذاشته بودند قرار گرفت.

بعد با صدايى بم و لحنى نمايشى گفت: «خوشحالم كه موفقيت بخش نخست طرح ارتباط با موجودات منظومه‌‌ دوخواهران را به شما اطلاع دهم. فضانورد برجسته‌‌ ما، پس از رسيدن به سیاره‌‌‌‌‌‌ی سیگما-دوخواهران مورد استقبال رسمى گروهى از مردم بومى قرار گرفته و درودهاى مردم ما را به ايشان ابلاغ كرده است. شهردار شهرى هم كه او در آنجا فرود آمده متقابلا به مردم زمين درود فرستاده و از گسترش روابط بين دو نژاد و دو سياره استقبال كرده است.

فضانورد ما پس از اين نخستين پيامش خبر ديگرى ارسال نكرده، اما ظاهرا اين به نوعى اختلال در فرستنده‌‌اش مربوط باشد. او در آخرين پيام تأكيد كرده بود كه مردم منظومه‌‌ دوخواهران بسيار مهربان و صميمى و خونگرم هستند و به ويژه از شيطنت‌‌‌‌‌‌هاى بچه‌‌هاى آن‌‌‌‌‌‌ها كه با بازيگوشى‌‌هاى فرزندان عزيز ما قابل‌‌مقايسه است زياد تعريف كرده است. پرواز بعدی ما هفته‌‌‌‌‌‌ي آینده به سمت این سیاره انجام خواهد پذیرفت…»

سخنران در ميان كف زدن‌‌‌‌‌‌هاى پر شور جمعيت از پله‌‌هاى تريبون پايين آمد.

مادر با لحنى شماتت‌‌بار به بچه‌‌اش گفت: «مگه نگفتم ديگه حق ندارى تير كمون‌‌بازى كنى؟»

بچه به علامت پوزش قوز كرد و خرطوم درازش آويزان شد. مادر همچنان غرولند می‌‌‌‌‌‌كرد:

«ديروز هم که زدی با تير كمون شيشه‌‌‌‌‌‌ی‌‌ خانه‌‌ پيرزن همسايه را شکستى. نمى‌‌دونم چه كارت كنم. هر روز بايد كلى پول بابت بازيگوشى‌‌هات بدم. اين‌‌‌‌‌‌دفعه اگر شلوغ بازى در بيارى مى‌‌دم شهردار بفرستدت خانه‌‌‌‌‌‌‌‌ي تربيت.»

فضانورد از سفينه پياده شد و هيئتى از ساكنان سیگما-دوخواهران را در برابر در سفينه منتظر ديد. موجوداتى بودند سبز رنگ، با سه پا و سه دست، كه سرى دراز و نوك تيز با خرطومى پهن و خميده در انتهايش داشتند.

يكى از آن‌‌‌‌‌‌ها كه بدنش تيره‌‌تر بود و انگار رئيس بقيه بود پا پيش گذاشت و گفت: «به شهر ما خوش آمدى، ای دوست بيگانه‌‌‌‌‌‌ی‌‌ فضایی، من به نمايندگى از طرف مردم شهرم ورود شما را خير مقدم مى‌‌گويم و اميدوارم در مدت اقامتت در اينجا راحت باشى. گرم‌‌‌‌‌‌ترين سلام‌‌‌‌‌‌هاى ما را به مردم سياره‌‌ات ابلاغ كن.»

بر چهره‌‌ فضانورد كه از پشت كلاه فضاييش لبخندى نقش بست. کلاهش در کل با حباب هوایی که داخلش بود به آیینه‌‌‌‌‌‌ای سفید شبیه شده بود. جو سمى و سبز رنگ آن سیاره‌‌‌‌‌‌ چنین تاثیری را ایجاد کرده بود.

مسئول مخابرات گفت: «آخر ارسال اين پيام مسئوليت بين‌‌المللى دارد.»

شهردار آهى كشيد و سه دستش را به نشانه‌‌ درماندگى باز كرد: «چاره‌‌‌‌‌‌ی‌‌ ديگرى نداريم، مى‌‌دانى اگر داستان اين بچه‌‌هاى شيطان برملا شود چه آبرويى از شهر ما مى‌‌رود؟ ديگر يك گردشگر هم پايش را اينجا نخواهد گذاشت، آن وقت جواب مردم را تو می‌‌‌‌‌‌دهی؟»

رئيس مجمع كمى از ليوان پر آب روى ميزش نوشيد و حرفش را ادامه داد: «به دليل استقبال گسترده‌‌اى كه از مهاجران ما در سیگما-دوخواهران انجام شده، و اقامت دائم فضانوردانى كه به آنجا رفته‌‌اند، تصميم بر اين شده كه به طور منظم گروه‌‌هايى براى مهاجرت به آنجا فرستاده شوند.»

مادر گفت: «ديگه حق ندارى با تير كمون بازى كنى.»

و تير و كمان كشدار و بچه‌‌گانه‌‌‌‌‌‌ي‌‌ فرزندش را شكست.

ماشين نعش‌‌كش كنار گودال نگه‌‌داشت و راننده‌‌اش پرسيد: «همينجا بيندازيمش؟»

كارمند شهردارى كه در خودروى كج و كوله‌‌ دوخواهرانى كنار دستش چپيده بود گفت: «آره، بذار همينجا باشه. خودش كم كم تجزيه مى‌‌شه.»

راننده بار ماشين را در گودالى عمیق بر خاک تخليه كرد. يك جسد انسانى كه در لباس فضايى پوشيده شده بود و شيشه‌‌ محافظ كلاهش شكسته بود از داخل محل بارگيرى به درون گودال غلتيد و در كنار ده‌‌ها جسد مشابه افتاد. داخل هر كلاه تكه سنگ كوچكى از سنگ جا خوش کرده بود، كه روزی در تیر و کمان بچه‌‌‌‌‌‌ای وروجک جای گرفته بود.

 

 

ادامه مطلب: چرخه

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب