کابوس
کليد را توي سوراخ کليد انداخت و در را باز کرد. خسته و گرسنه بود. از صبح تا حالا جز عدس پلوي بيمزهي اداره چيزي نخورده بود. صبح هم براي اين که سر وقت به سرويس اداره برسد نتوانسته بود صبحانهي درستي بخورد.
توي ساعت اداري هم که سر و کله زدن با ارباب رجوع مجال نفس کشيدن به آدم نميداد، چه برسد به اين که آدم از اداره بيرون برود و چيزي براي خوردن پيدا کند. کيفش را دمِ در روي ميز گذاشت و پالتويش را در آورد و به جارختي آويزان کرد. جعبهي شيريني در دستش مانده بود. با اين هوس که درش را باز کند و يکي از آنها را بخورد مبارزه کرد. مثل نيم ساعت پيش که در قنادي با اين وسوسه روبرو شده بود، با خودش گفت: اينطوري اشتهام براي شام کور ميشه.
بعد جعبه را هم روي ميز کنار کيفش گذاشت و رويش چند روزنامه گذاشت تا در نگاه اول معلوم نباشد.
صداي تهمينه از آشپزخانه بلند شد: سلام. خوش اومدي.
با خستگي گفت: ممنون. اوضاع چطوره؟
در حالي که دکمههاي پيرهنش را باز مي کرد، به طرف آشپزخانه رفت. همان صحنهي هميشگي را ديد. تهمينه با پيشبندي نيمه کثيف پشت چراغ گاز ايستاده بود و داشت تابهاي را روي گاز تکان ميداد. با ديدنش لبخندي زد و گفت: خوب، اداره چطور بود؟
به چهرهي دوست داشتني اش نگاه کرد. کم کم داشت پير ميشد. وقتي ميخنديد دور دهانش چين ميافتاد. ياد وقتي افتاد که تازه نامزد کرده بودند و با شوخي از پير شدن حرف ميزدند. خندهاي کرد و گفت: بدک نبود، مثل هر روز.
تهمينه گفت: راستي پيشِ پات منيژه خانوم زنگ زد. اصرار داشت حتما يه ديد و بازديدي بيان خونهمون. نميدونم ماجرا چي بود. اما انگار خيلي خوشحال بود. انگار خبري شده. ايشالا که خيره.
مکثي کرد و وسوسه شد که خبر را در جا بدهد. اما جلوي خودش را گرفت. با خودش قرار گذاشته بود بدون مقدمه چيني اين کار را نکند. پس با بياعتنايي ظاهري گفت: جدي؟
عجيبه. من امروز بيژن خان رو توي اداره ديدم و چيزي بهم نگفت.
تهمينه گفت: راستي، نمک خريدي؟
با دستش روي رانش کوبيد و گفت: آخ، يادم رفت.
تهمينه گفت: مثل هميشه، حالا غذاي بينمک بخور تا حالت جا بياد.
با کمي نگراني گفت: ببينم، يعني هيچي واقعا نمک نداريم؟
تهمينه نتوانست جلوي خودش را بگيرد و لحن جدياش در خندهاي گم شد: نه بابا، يه کمي مونده، ولي براي فردا بايد خودم برم بخرم.
دستش را دور کمر زنش حلقه کرد و گفت: آره، بد هم نيست يه کم بري پياده روي، داري چاق ميشي.
تهمينه اداي يک آدم شکم گنده را در آورد و گفت: لابد جديدا شکم خودتو توي آيينه نديدي، پهلوون پنبه؟
چهرهاش کمي درهم رفت و گفت: برم لباسمو عوض کنم. دارم از گرسنگي ميميرم.
تهمينه گفت: آره، تا بري و بياي شام هم حاضره. زود بخور و بخواب که صبح بتوني به موقع بيدار شي و مثل امروز صبح کارهات هول هولکي نشه.
در حالي که داشت به سمت اتاقش مي رفت پرسيد: راستي سهراب چطوره؟
تهمينه از توي آشپزخانه گفت: با دوستاش رفته بيرون.
به اتاقش رسيد. لباسهايش را در کمد لباسش آويزان کرد. در آينه نگاهي به شکمش انداخت. تهمينه راست ميگفت.
يک لايهي چربي شکمش را محاصر کرده بود. عضلات شکمش را سفت کرد، اما هيچ تغييري در تصويرش در آيينه مشاهده نکرد. با صداي بلند گفت: سهراب کارنامهش رو گرفت؟
صداي تهمينه آمد: آره، خودم رفتم امروز براش گرفتم. بچهام شاگرد دوم شده. معدلش هم خوب بود. معلماش همه راضي بودن. فقط ميگفتن يه کمي شيطنت ميکنه.
آهي کشيد و در حالي که لباس راحتي اش را ميپوشيد گفت: بزرگ ميشه، درست ميشه. مگه ما بچه بوديم کم شيطنت ميکرديم؟
صداي زنگ در برخاست. از جايش پريد و به طرف در رفت. صداي تهمينه را شنيد که ميگفت: گمونم سهراب باشه
گفت: خودم درو وا ميکنم.
در را باز کرد و سهراب را ديد. کنار رفت تا سهراب وارد شود. دقت کرد طوري جلوي ميز بايستد که جعبهي شيريني ديده نشود.
سهراب با شادابي جوانانهاش گفت: سلام بابا.
جواب داد: سلام پسرم. شنيدم تو مدرسه گل کاشتي.
سهراب گفت: نه بابا، زياد هم مهم نبوده. معدلم شد هفده و نيم. ميخواستم بشه هيژده ولي خوب
بعد خطاب به مادرش گفت: مامان، مامان، غذا حاضره؟
تهمينه که در حال چيدن سفره بود گفت: آره، بياين بخورين.
وقتي مطمئن شد همه دور سفره نشستهاند، جعبه را از زير روزنامهها در آورد و با خندهاي به پهناي صورتش به سويشان رفت و گفت: يه خبر مهم، يه خبر مهم، بابا ترفيع گرفته
از خواب پريد. عرق سردي بر بدنش نشسته بود. پوست پلنگي که به عنوان پتو رويش کشيده بود از عرق خيس خيس بود. لحظهاي به سهراب و تهمينه انديشيد. به اين که چقدر دوستشان داشت، و اين که چقدر برايشان دلتنگ شده بود. آهي از سر آسودگي کشيد. اين ها همهاش رويا بود.
از جايش برخاست و شروع کرد به پوشيدن لباسهايش. مهترش در را باز کرد و گفت: سردار، بيدار شدهايد؟
گفت: آري، اسب را زين کرده اي؟
مهتر گفت: آري، سرحال و آماده است.
تير و کمان و گرزش را برداشت و از خيمه خارج شد. يالهاي طلايي رخش در زير نور بامدادي ميدرخشيد. با نفسي عميق هواي خنک صبحگاهي را به درون کشيد و بر پشت زين اسبش پريد.
دومين روزي بود که به جنگ سهراب ميرفت.
ادامه مطلب: آهيمسا
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب