پنجشنبه ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
پنجشنبه صبح که راه افتادیم، هوا به شکل محسوسی سرد شده بود. طوری که تازه داشت نمایی از زمستان نمودار میشد. تا پیش از این هنگام هوا چندان سرد نبود و از بارش باران و برف هم که خبری نبود. در حدی که شوخیای در فضای مجازی دست به دست میشد مبنی بر این که شمار فصلها در ایران از چهار به پنج ارتقا یافته است. به شکلی که فصلی بین پاییز و زمستان احداث شده که در آن از باران و برف خبری نیست و به جایش زلزله میآید و اسمش هم زلستون است!
با این زمینه وقتی ساعت پنج صبح پویان آمد دنبالم و با هم به فرودگاه امام رفتیم، موقع پیادهروی تا سالن اصلی از سرمای هوا جا خوردیم. کولهی من که به رسم همیشگی فقط تا نیمه پر بود، در واقع فقط حامل لباس گرم بود. پویان هم قدری مجهزتر چنین وضعیتی داشت. در فرودگاه دوست قدیمیام پیام، برادر همکلاس قدیمی و یار غار عزیزم محمد توکلی را در سالن دیدیم که با همسر خوشرو و دختر کوچک و زیبایش عازم سفر بود و چون از ازدواج و بچهدار شدناش بیخبر بودم، کلی از دیدارش خوشحال شدم و یاد قدیمها کردیم. اندک زمانی بعد همسفران دیگرمان هم سر رسیدند، که همانا امیرحسین و همسر گرامیاش مینا بودند. همین سه سال پیشتر بود که با همین ترکیب (به علاوهی مادر من و پویان و فرزند امیرحسین و مینا) به سفر ترکیه رفته بودیم و جای غایبان را از نسل پیشین و پسین خالی کردیم.
در سالن فرودگاه نشستیم که قهوهای دور هم بخوریم. در این بین احتمالا منظرهمان مایهی بهجت خاطر مسافران دیگر شده بود. چون عادتمان بود که مدام چیزهایی بین خودمان میگفتیم و شوخیهایی میکردیم و بعد بلند بلند میخندیدیم. آب که از سر من گذشته بود، اما همسفرانم آدمهای محترمی بودند که احتمالا ناظران شدت محترم بودن و تشخصشان را حدس نمیزدند. امیرحسین هم پزشک بود و هم استاد ادبیات پارسی، و به احتمال زیاد داناترین فرد زنده دربارهی مولانا جلالالدین محمد بلخی، و همسرش مینا هم موسیقیدانی ممتاز بود با صدایی جادویی که به تازگی به خاطر ساخت موسیقی برای فیلمها شهرتی و درخششی هم یافته بود، سزاوار. پویان هم از زعمای طایفهی گردشگری کشور بود و از آن آدمها بود که حتا اگر مسافری هم نداشت، خودش برای خودش سفر میرفت. من هم که معرف حضور هستم. خلاصه این که نمای بیرونیمان با آن سر و صدا و بگو و بخند احتمالا بیشتر به یک دسته از جوانان لاابالی و سرخوش شباهت داشت، حین انکار میانسالیشان!
اوج این منظرهی بیرونی قاعدتا زمانی بود که برای خوردن قهوه در کافهی فرودگاه نشستیم. سر و صدای خندهمان برای دقایقی کافه را پر کرد، تا این که ناگهان بحثی جدی دربارهی تفاوت دروغگویی و پنهانکاری آغاز شد. یک دفعه همان چهار سرمست قلندر به چهار آکادمیسین متخصص تبدیل شدند و نیم ساعتی را صرف بحثی بسیار دقیق و بارآور دربارهی تمایز اخلاقی دروغ و پنهانکاری کردیم. دو خانم مسنی که در میز پهلویی نشسته بودند و در ابتدای کار به خاطر خندهها و شوخيهایمان مدام چشمغره میرفتند، پس از شروع بحث اول با ناباوری نگاهمان میکردند و انگار انتظار داشتند این بحث جدی هم نوعی مسخرهبازی روشنفکرانه باشد، اما بعد که دیدند بحثمان گرم شده و یک طرف مدام از کانت و ویتگنشتاین نقل قول میکند و طرف دیگر از مولانا و سهروردی، بار دیگر همان چشمغرههای اولیهشان بازگشت!
خلاصه مدیران فرودگاه عقل به خرج دادند و پیش از آن که گفتگوهایمان به روانپریشی مسافران منتهی شود اعلام کردند که برویم و سوار هواپیما بشویم. در هواپیما هم اتفاق مهمی نیفتاد جز این که هواپیمایی ماهان صبحانهی مفصل و خوبی برایمان آورد و من که به رسم همیشگی موقع سفر به سرزمینهای دیگر انگولکی در زبانشان میکردم، با فایلهای صوتی آموزشی قدری دربارهی زبان روسی مطلب یاد گرفتم.
وقتی در مسکو از هواپیما پیاده شدیم محیط چندان به نظرمان غریبه نرسید. به خصوص که اولین برخوردمان با شهروندان روسیه بسیار غربتزدایانه از آب در آمد. شرحش هم چنین بود که تصمیم گرفتیم در همان فرودگاه سیم کارت روسی برای گوشیهای همراهمان بخریم و دیدیم خانمی که مسئول فروش سیم کارت است، فارسی بلد است! این تعجبمان البته به تدریج از بین رفت. چون میخواهد باورتان بشود یا نشود، دومین زبان رایج در روسیه بعد از روسی، فارسی است و تقریبا در همه جا با دانستن فارسی کارتان راه میافتد! آن بانوی سیمکارت فروش هم از اهالی آسیای میانه بود و به این خاطر فارسی میدانست.
بعد از خروج از فرودگاه نشانههای سرمای مسکو را لمس کردیم. مسکو شهری بود به نسبت خلوت، پهناور، پر از درختزار و جنگل مصنوعی، و سفیدپوش از برف. شهری پهناور با بیش از دو هزار و پانصد کیلومتر مربع مساحت دارد که تقریبا پنج برابر تهران است. با این همه جمعیت این شهر کمابیش اندازهی تهران خودمان است و از اینجا میتوان تراکم جمعیت بالای مردم در تهران یا واژگونهاش دربارهی مسکو را نتیجه گرفت. مسکو چهاردهمین شهر بزرگ جهان و بزرگترین شهر قارهی اروپاست و در ضمن شمالیترین و سردترین شهر بزرگ کرهی زمین هم محسوب میشود. مرتفعترین برج (برج اوستانکینو) و بلندترین آسمانخراش اروپا (برج فدراسیون) هم در آن قرار گرفتهاند. مسکو در ضمن نهمین شهر گران دنیاست و به خصوص طی سالهای گذشته بیش از پیش به مرکزی برای بازدید گردشگران بدل شده است.
اسم مسکو از نام رود مسکوا مشتق شده که شهر را در کرانهاش ساختهاند. دربارهی تبار نام مسکوا چندین نظریه وجود دارد. توافقی وجود دارد که قومی که بومی این منطقه بوده و این نام را به رود دادهاند، جمعیتی هند و اروپایی بودهاند که به فرهنگ سامارا تعلق داشتهاند و احتمالا امروز فینهای ولگا بازماندهشان محسوب میشوند. فرهنگ سامارا در هزارهی پنجم پیش از میلاد در جایی به همین نام در پیچ رود ولگا شکل گرفت و بعدتر زیر تاثیر فرهنگ سکاها قرار گرفت که در بخشهای شمالی دریای خزر و دریای سیاه گسترده شده بود.
اسم مسکو به احتمال زیاد از ریشهی هند و اروپایی «مو-» (*meu-) مشتق شده که «خیس، تر» معنی میدهد و قاعدتا به نیزارها و مردابهای اطراف رود مسکوا اشاره میکرده است. کلمات خویشاوندش در زبانهای دیگر هند و اروپایی عبارتند از музга (موزگا) در روسی به معنای استخر و آبگیر و mazgoti در لیتوانیایی و mazgāt در لاتویانی به معنای شستن و majjati سانسکریت به معنی غرق کردن و mergō لاتین به معنای غوطهور کردن. اسم دریاچهی موزگاوا در لهستان هم از همین ریشه برآمده است.
مسکو تا قرن نهم میلادی مسکن مردمی از تبار فینو-اوگری (خویشاوند فنلاندیها) بود و تازه پس از آن بود که اسلاوهای شرقی یعنی روسهای امروزین به آن سو کوچیدند. نخستین اشاره به اسم مسکو در متون تاریخی هم به سال ۱۱۴۷.م مربوط میشود. در این سال مسکو هنوز شهرکی کوچک و بیاهمیت بود که نامش به آن خاطر قید شده که دو امیر محلی به نام یوری دالگوروکی و سویاتوسلاو اولگوویچ در آنجا با هم دیدار کردند و پس از آن دالگوروکی ساخت و سازهایی در این منطقه انجام داد و به همین خاطر او را بنیانگذار شهر مسکو میشناسند. کمتر از ده سال بعد (در ۱۱۵۶.م) لشکریان مغول به رهبری باتو خان به این منطقه یورش بردند و شهرک نوساز را با خاک یکسان کردند و کل ساکنانش را به قتل رساندند. این منطقه همچنان تا یک قرن بعد ویرانه باقی ماند. طوری که وقتی در دههی ۱۲۶۰.م دانیال نوجوان جانشین پدرش الکساندر نِوْسکی (قهرمان جنگهای اسلاوها و ژرمنها) شد، مسکو کمبهاترین بخش از قلمروش بود. همین دانیال بود که اولین صومعهی مسیحی را در مسکو تاسیس کرد و نویسایی را به این ترتیب به این منطقه وارد کرد و در دوران پختگیاش گراندوک مسکو شد.
مسکو در فاصلهی سالهای ۱۲۸۳.م تا ۱۵۴۷.م همچنان به صورت یک دوکنشین باقی ماند. تا این که در سال ۱۵۴۷.م بخش عمدهی مسکو در اثر آتشسوزی از بین رفت و کمی بعد در ۱۵۷۱.م تاتارهای کریمه به این شهر یورش بردند و کل پهنهاش را نابود کردند. تنها بنای باقی مانده از حملهی ایشان کرملین بود و از جمعیت دویست هزار نفرهی شهر هم به روایتی تنها سی هزار تن جان سالم به در بردند. بلاهای نازل شده بر مسکو به این حد ختم نشد و در جریان قحطی سالهای ۱۶۰۱-۱۶۰۳.م هم صد هزار نفر دیگر در این شهر تلف شدند. در این هنگام دولت تزاری در روسیه مستقر شده بود و مسکو پایتخت آن محسوب میشد. اما در ۱۷۲۱.م پتر کبیر روسیه با حمله به قلمرو ایران زمین در خاور و پیشروی در سیبری و غلبه بر سوئدیها در غرب روسیه را به امپراتوری مقتدری تبدیل کرد و پایتخت را به سن پترزبورگ منتقل کرد. در نتیجه جمعیت مسکو تا ۱۷۵۰.م از حدود دویست هزار تن به ۱۳۰ هزار تن کاهش یافت.
مسکو پس از غلبهی بلشویکها و تاسیس دولت شوروی دوباره به موقعیت پایتخت دست یافت. کمونیستها همزمان با ویران کردن آثار تاریخی و نابود کردن آثار هنری کلیسایی شهر، بناهایی مدرن و نوساز به بدنهی شهر افزودند و شهری که ما به آن وارد شدیم کمابیش همان بود که انقلابیون بلشویک طی هفت دهه سیطرهشان بر مسکو از خود به یادگار گذاشته بودند. البته نباید تاثیر فروپاشی کمونیسم و پیروی از اقتصاد سرمایهدارانه را نادیده گرفت که روی آن اسکلت زمخت بلشویکی لایهی نازکی از لعاب کاپیتالیستی پر زرق و برق را مالیده بود.
ما پس از خروج از فرودگاه با اتوبوس از فرودگاه به ایستگاه مترو رفتیم و این نخستین چشماندازی بود که از شهر به دست آوردیم. شبکهی متروی مسکو اما- که بسیار دربارهی شکوه و اهمیتاش خوانده بودم- چندان چشمگیر از آب در نیامد. احتمالا زمانی که این خطوط مترو در دوران استالین افتتاح میشده شکوه و عظمتی داشته است، اما حالا کمابیش فرسوده به نظر میرسید و به خصوص هنر رئالیسم سوسیالیستیاش که از در و دیوار نمایان بود و در فضای پسافروپاشی کمونیسم شعارهای پرولتری را در چشم رهگذران فرو میکرد، قدری منسوخ به نظر میرسید. چیزی که این قضیه را تشدید میکرد تبلیغات کاپیتالیستی خوش رنگ و لعابی بود که بخشهای مهمی از ایستگاهها را پوشانده بود و در آن میشد عکس دخترانی زیبارو را دید که چیزهایی روزمره مثل شامپو و آبجو را تبلیغ میکردند، و دوش به دوش مجسمههای استالینی از انسان طراز اول سوسیالیستی چنین میکردند.
محلی که در مسکو برای اقامتمان در نظر گرفته بودیم، هتلی بود در بخشهای نوساز شهر به اسم اسماعیلوف. انتظار داشتم با توجه به اسمش نشانی از فرهنگ ایرانی در هتل ببینم، اما این بچهی اسماعیل که صاحب هتل بود مثل پسوند اسمش به کلی روسزده شده بود و یک هتل کاملا روسی در برابرمان دیدیم با کارمندان و ریخت و قالبی یکسره اسلاو. مسئول پذیرش هتل جوان روس تپل و سرخ و سفیدی بود که بسیار با ادب و حرفهای حالیمان کرد که پول هتل را که فکر میکردیم دادهایم، در واقع ندادهایم و تراکنش بانکی مورد نظر ناموفق بوده است. ما هم حساب و کتابها را مرور کردیم و دیدیم راست میگوید و مبالغی روبل سرفیدیم و به جانب اتاقهای بورژواییمان حرکت کردیم.
وقتی بار و بندیلمان را در هتل گذاشتیم، به رستوران شیکی که همان نزدیکی بود رفتیم و دلی از عزا در آوردیم. صاحب رستوران و گارسونها اولش سعی کردند با روسی با ما ارتباط برقرار کنند و چون نشد، با الهام از تجربهی فرودگاهمان فارسی با آنها حرف زدیم و آنها هم فارسی جواب دادند! این سرآغاز این تجربهی مستمرمان حین سفر شد که به خصوص در رستورانها زبان فارسی به کلی کارگشاست، چون صنعت خوراک و غذاخوریهای روسیه به کلی دست ایرانیتبارهای تاجیک و ازبک و ارمنی و گرجی است و بیشترشان با آن که موجی سهمگین از ایرانیزدایی و پارسیستیزی را در دوران کمونیستها از سر گذراندهاند، همچنان کورهسوادی در زبان فارسی دارند.
وقتی ناهارمان را خوردیم، ساعت چهار عصر شده بود. توافقی کامل داشتیم که به عنوان اولین بازدیدمان از مسکو باید برویم و میدان سرخ و کرملین را ببینیم. همین کار را هم کردیم و تا دیرهنگامِ شبانگاه را صرف پیادهروی در بخشهای مرکزی مسکو کردیم. در میانمان مینا بیشترین دلبستگی –و حتا یک جورهایی نوستالژی- دربارهی کرملین داشت که به دوران کودکیاش و نگاه ستایشگرانهاش به هنر روسیه باز میگشت. در حالی که شادمانیاش باعث تشدید شادمانیمان شده بود، خیابانها یخزدهی مسکو را زیر پا گذاشتیم و مسافتی به نسبت چشمگیر را پیمودیم. من هم که کلاه پوستی داشتم، نقابی گرم و سبک را از امیرحسین قرض گرفتم و در باقی سفرمان با آن همه لباسی که تنم بود به چیزی بین نینجا و خرس قطبی تبدیل شدم!
سه پارسی در آیین بیشینهپوشی در مسکو
کرملین که لنگرگاه جغرافیایی گردش آن شبمان بود، در اصل ارگ شهر مسکوی قدیم بوده است. خودِ روسها آن را کْرِمْلی (Кремль) مینامند. این نقطه از قدیم هستهی مرکزی مسکو بوده و حتا پیش از آن که این منطقه به شهر تبدیل شود بنایی محکم در آن وجود داشته که آن را «گراد» مینامیدهاند، که یعنی شهر و به همراه خوانش دیگرش –گورود- وامواژهای از زبانهای ایرانی است و همان «گِرد» است که در اسمهایی مثل بروجرد و بشاگرد و لاسگرد باقی مانده است. اسم کرملین برای اولین بار در ۱۳۳۱.م به این منطقه داده شد و این حدود یک قرن پس از سالی (۱۲۳۷.م) بود که مغولها خاکش را به توبره کشیدند. کرملین احتمالا کلمهای با تبار مغولی است که همان معنای ارگ را میدهد.
کرملین امروزین منطقهای محصور در مرکز مسکو است که رود مسکوی در حاشیهی جنوبیاش جاری است و میدان سرخ و کلیسای سنت بازیل در شرقاش قرار دارد. در غرب هم بوستانی به نام باغ الکساندر بر آن مشرف است. محوطهی کرملین پنج کاخ و چهار کلیسا را در خود جای داده است. یکی از این کاخها اقامتگاه قدیمی تزارها بوده است. دفتر کار رسمی رئیس جمهور روسیه هم در این منطقه قرار دارد و ما از مقابلش رد شدیم و نزدیک بود برویم سراغ پوتین و بگوییم پوتیناش را از قفقاز و آسیای میانه بیرون بکشد، که یاد سوریه و داعش افتادیم و گفتیم بگذاریم برای دفعهی بعد! جالب آن که روسها آن را کاخ سفید مینامند. یعنی خلاصهاش آن که دو ابرقدرت دوران جنگ سرد هرکدامشان یک کاخ سفید برای خودشان دارند و معلوم نیست ما چرا هنوز نداریم!
در میدان سرخ دو بنای مذهبی زیبا جلب نظر میکنند که شهرتی جهانی دارند. هردویشان با دیوارهای سرخ و آرایههای سفید و گنبدهای رنگ وارنگ تا حدودی کارتونی و کودکانه به نظر میرسند و آن ابهت و وقاری که از پرستشگاهی انتظار میرود را ندارند. اما دیدنشان چشمنواز است و به معنای دقیق کلمه منظرهای بامزه پدید میآورند!
یکیشان کلیسای قازان (کازانْسْکیی سوبور: Казанский собор) است. بنایی که در قرن هفدهم ساخته شده و اهمیت تاریخیاش در این است که وقتی اصلاحات دینی (۱۶۵۲-۱۶۶۶.م) در روسیه شروع شد و نیکون سراسقف مسکو آیین و مناسک کلیسایی را با هدف ادغام مذهب ارتدوکس روسیه و یونان بازتعریف کرد، آنان که به سنت قدیمی وفادار مانده بودند این کلیسا را مرکز تجمع خود قرار دادند. سردستهشان هم کشیشی بود به نام آوّاکوم پتروف که ادیبی نامدار و سخنرانی آتشینمزاج بود. هوادارانش خود را کهنباوران (سْتارووِری: старове́ры) مینامیدند و به زودی کارشان چندان بالا گرفت که سراسقف نیکون تصمیم گرفت با خشونت سرکوبشان کند. حرف حساب نیکون این بود که میگفت باید مناسک کلیسایی با شیوهی رایج در قسطنتنیه اجرا شود، اما آواکوم که نمایندهی سنت قدیمی مسیحیت اسلاوی بود، با این یونانزدگی مخالف بود و میگفت مذهب مسیحی ریشهدار اسلاوها به قدر کافی اعتبار دارد و نباید ترک شود. نتیجهی کشمکش میان مذهب دولتی جدید و مذهب مردمی قدیم شکافی در میان مسیحیان روسیه بود که به اصطلاح گسست (راسکول: раскол) نامیده میشود.
در نهایت نیکون بود که در این دعوا برنده شد و صد البته که ملاحظات سیاسی و پشتیبانی دربار نوپای مسکو هم از او تعیین کننده بود. در ۱۶۶۶.م یک گردهمایی مذهبی در مسکو برگزار شد که ماکاریوس سوم (زعیم) سراسقف انطاکیه و پایسیوس سراسقف اسکندریه فقط و فقط به خاطر احیای دین در آن شرکت کردند، و بدان اعتبار بخشیدند، و در مقابل نفری بیست هزار روبل و چند پالتو پوست از تزار هدیه گرفتند!
زمینهی سیاسی این بحثها آن بود که تزار آلکسیس که در همین حین پس از نبردی طولانی (۱۶۵۴-۱۶۶۷.م) اتحادیهی لهستانی-لیتوانی را شکست داده بود، سودای آن را داشت که به سمت جنوب و غرب پیشروی کند و اوکراین و قلمرو ارتدوکسنشین خاک عثمانی را که اغلب یونانیزبان بودند به سرزمینهای زیر فرمانش بیفزاید. چنین کاری پشتوانهای دینی لازم داشت و میبایست تزاری که ادعای رهاندن مسیحیان ارتدوکس را داشت، مذهبی همسان با ایشان داشته باشد. اما ایراد کار در این بود که مسیحیت روسی در این هنگام مسیر تکاملی خاص و مستقلی را طی کرده بود و با ارتدوکس یونانی متفاوت بود. تزار جاهطلب در واقع شعار فتح قسطنتنیه را مطرح میکرد و بر همین مبنا بود که در شورای مورد نظرمان پیشنهاد شد که نیکون سراسقف قسطنتنیه شود! که البته در آن لحظه امکان تحقق نداشت چون قسطنتنیهی ارتدوکس بر باد رفته بود و به جایش استانبول پایتخت امپراتوری عثمانی قد برافراشته بود.
اصلاحاتی که نیکون پیشنهاد کرده بود البته جزئی و فرعی بود و مخالفانش بیشتر به پیوند کلیسا و دربار و پیروی او از سیاست نظامی تزار اعتراض داشتند. تنها چند کلمه در اینجا و آنجا به دعاها افزوده و کاسته شد و شیوهی نوشتن اسم عیسی تغییری کرد. مهمترین تغییرات آن بود که مسیر اجرای مراسم در کلیسای قدیم اسلاو در جهت عقربههای ساعت بود که برعکس شد و مثل کلیسای یونانی بر خلاف جهت قرار گرفت. دیگری آن که علامت صلیب که پیشتر با گشودن دو انگشت اشاره و انگشتری نمایش داده میشد، مثل یونانیها به سه انگشت گسترش یافت و شست را هم در ایجاد شکل نمادین صلیب درگیر کرد. در نقاشی مشهور سوریکوف از بویارینا فئودوسیا موروزووا –از رهبران کهنباوران- میبینیم که چگونه دو انگشتش را به علامت اعتقاد قدیمی گشوده است (نگارهی زیر).
کهنباوران که در تصمیمهای شورای مسکو مورد مشورت قرار نگرفته بودند، به این تصمیم اعتراض کردند و موجی از نارضایتی سراسر روسیه را فرا گرفت. آواکوم و پیروانش –که فئودوسیا موروزووا یکیشان بود- با سخنرانیهای موثر مردم را بر میانگیختند و میگفتند کلیسا زیر فرمان دجال قرار گرفته است. تزار و کلیسای رسمی در ۱۶۶۶.م همهی کهنباوران را طرد کرد و از حقوق قانونی خلع کرد. بعد هم چون دیدند اعتراضها همچنان ادامه دارد، چند سال بعد رهبرانش را گرفتند و اعدام کردند. فئودوسیا پروکوویِفنا موروزووا (Феодо́сия Проко́пьевна Моро́зова) که زنی اشرافی از طبقهی بویارها بود، در ۱۶۷۵.م در زندان در اثر بدرفتاری درگذشت و به شهیدی محبوب تبدیل شد و اهمیتش چندان است که در سال ۱۳۸۱ (۲۰۰۲.م) روی محل زندانی شدن و مرگش نمازخانهای درست کردند و شاعران و ادیبانی مثل فاضل اسکندر و آنا آخماتووا در مرثیهاش مطالبی نوشتهاند.
رهبر کهنباوران یعنی آواکوم پتروف (Авва́кум Петро́в) هم در ۱۶۸۲.م همزمان با گذار قدرت به پتر کبیر پس از چهارده سال زندانی شدن در سیاهچالی در سیبری از این دخمه بیرون کشیده شد و زنده زنده بر تیرک سوزانده شد. هرچند پتر کبیر در کل نسبت به کهنباوران نرمخو بود و به این بسنده کرد که مالیاتشان را دوبرابر حساب کند!
شاید برای خوانندگان این متن جالب باشد که کهنباوران هنوز هم در روسیه هستند و طبق آخرین آماری که درست پیش از انقلاب کمونیستی در روسیهی تزاری گرفته شد، یک دهم کل مسیحیان روسیه کهنباور بودهاند، و حتا امروز هم جمعیتشان در جاهایی مثل کورسک و سیبری و شرق روسیه چشمگیر است.
مرگ آواکوم، نقاشی پیوتر میاسویِدوف در ۱۸۹۷.م
شمایل عیسی از قرن ششم با دو انگشت
حالا تمام این بحثها از آنجا آغاز شد که داشتیم دربارهی کلیسای قازان در میدان سرخ حرف میزدیم. این کلیسا چنان که گفتیم مرکز فعالیت آواکوم و کهنباوران بود و به همین خاطر بارها توسط هواداران نیکون مورد حمله قرار گرفت. جالب آن که در نهایت یک کمونیست گرجی بود که پروژهی نیکون را تکمیل کرد و او کسی نبود جز ژوزف استالین. استالین در سال ۱۳۱۵ (۱۹۳۶.م) وقتی قرار شد ارتش سرخ در میدان سرخ رژه بروند، دستور داد کلیساهای این منطقه تخریب شود. برخی از اطرافیانش که درکی از تاریخ و فرهنگ داشتند کوشیدند در این مورد رای او را بزنند و دربارهی کلیسای اصلی میدان سرخ یعنی سنت بازیل موفق شدند. اما کلیسای قازان با خاک یکسان شد و بعدتر جایش دفتر امور بینالملل حزب کمونیست را ساختند که به شکل طنزآمیزی پس از فروپاشی کمونیسم به یک کافهی سطح پایین دگردیسی یافت. آخرش هم در سالهای ۱۳۷۰-۱۳۷۲ (۱۹۹۰-۱۹۹۳.م) روسها بار دیگر کلیسا را بازسازی کردند و این بنایی است که ما در دیدارمان از میدان سرخ آن را وارسی کردیم.
کلیسای قازان در ۱۸۰۲.م و امروز
دومین کلیسای میدان سرخ، شهرتی بیشتر و تاریخچهای بیسر و صداتر دارد. این بنا همان کلیسای جامع بازیل قدیس (سوبور واسیلیا بلاژِننوگو : Собор Василия Блаженного) است که اغلب کلیسای پوکروفسکی (Покровский собор) خوانده میشود. این کلیسا را ایوان مخوف در فاصلهی سالهای ۱۵۵۵ تا ۱۵۶۱.م ساخت و دلیل ساختاش هم آن بود که آستاراخان و قازان را از قلمرو تمدن ایرانی برکنده و به روسیه ملحق ساخته بود. قیافهی شوخ و شنگ آن هم شاید به همین جا مربوط باشد و کارکرد تبلیغاتیاش را در سیاست نظامی تزارها گوشزد کند. قیافهی غیرعادی این کلیسا هیچ پیشینه یا نظیری در معماری روسیه ندارد و هیچ بنایی تا پیش از دوران ایوان مخوف در روسیه ساخته نشده بود که چنین شکلی داشته باشد. جالب آن که تفسیر رسمی هم آن است که شکلاش را شبیه شعلههای آتش ساختهاند و این البته قدری با کارکرد کلیسای مروج صلح و آشتی تناقض دارد. یک نکتهي دیگر در مورد این پرستشگاه این که مردم روسیه برای دیرزمانی آن را با معبد سلیمان یکی میانگاشتند و اسمش را گذاشته بودند اورشلیم!
بعدتر که کمونیستها در روسیه بر سر کار آمدند، در ۱۳۰۷ (۱۹۲۸.م) این بنا را مصادره کردند و به موزه تبدیلاش کردند. در غرب این بنا را نماد روسیه میدانند و آن را کرملین همتا میانگارند. در حالی که در واقع این مهمترین بنای میدان سرخ و مشهورترین نماد کرملین است که داخل کرملین قرار ندارد!
گنبد سبز کوچک خاردار دست چپی روی مقبرهی بازیل مقدس ساخته شده و اسم این بنا از آنجا آمده، هرچند اسم اصلی این کلیسا تا دیر زمانی کلیسای تثلیث بوده است.
سه شبهقدیس روبروی کلیسای بازیل قدیس!
آن شب برای این که وارد محوطهی کرملین شویم و کاخها و کلیساها را ببینیم قدری دیر بود. به همین خاطر به گردش در خیابانهای اطراف پرداختیم و قدری با نقشهی شهر آشنا شدیم. یک نکتهی جالب آن بود که روسها تزئینات شب کریسمس را هنوز از خیابانهایشان جمع نکرده بودند و به همین خاطر میشد در همه جا درختهای کریسمس تزئین شده و چراغانیهای مربوط به شب سال نو را دید. ما از خیابان نیکولاوسکایا گذشتیم که تعداد زیادی تئاتر در آن قرار داشت و چیزی شبیه به خیابان لالهزار قدیم خودمان بود، با تماشاخانههایی بزرگتر و مدرنتر و البته کمشمارتر و پراکندهتر. چند کلیسا و بنای تاریخی را هم دیدیم که یکیاش در نقطهی صفر مسکو قرار داشت و آن جایی بود بر سنگفرش خیابان که میگفتند کلنگ اولیهی ساخت شهر را آنجا زدهاند. ادعایی که البته به نظرم پذیرفتنی نبود، چون قدیمیترین لایه از شهر زمانی ساخته شده بود که هنوز فناوری آهن به این منطقه وارد نشده بود و بنابراین کلنگی در کار نبوده است. اما به هر صورت معلوم بود زمانی یک آدم مهمی در این نقطه کلنگی زده بوده و همین برای این که مردم بروند و با آن نقطه روی زمین عکس یادگاری بگیرند بسنده بود.
چند خیابان سرزنده و شاد و شنگول به میدان سرخ باز میشد که سراسرش را با رشتههایی از چراغهای کوچک رنگی تزئین کرده بودند و انبوهی از جمعیت در آن به رفت و آمد و گردش مشغول بودند. یکی از نکات دیدنی این خیابانها این بود که تعداد چشمگیری از مشاهیر مهم تاریخ روسیه در آن پلاس بودند و دنبال شکار گردشگرانی بودند که حاضر باشند در برابر چند پول سیاه با آنها عکس بیندازند. اینها البته هنرپیشههایی بودند با شباهتی به این شخصیتهای تاریخی که لباس آنها را پوشیده بودند و اموراتشان را از راه عکس انداختن با توریستها میگذراندند.
یکی از حرفهایترین این گروههای بیرون جسته از تاریخ به تور ما خورد و اینها عبارت بودند از یک فقره استالین که در کنار نسخهای خوشتیپ از لنین و بدلی مهیب از ایوان مخوف راه را بر ما بستند و خواستند که عکسی با هم بیندازیم. چون میدانستیم پول میخواهند، گفتیم عیبی ندارد و عکس میاندازیم، ولی چون ما پارسیها مهمتر از آن شخصیتهای روسی هستیم، پولی نمیدهیم و در عوض پولی هم نمیگیریم! جالب آن که آخرش به توافق رسیدیم که هیچکس پولی ندهد و نگیرد و به این ترتیب بدون تبادلات اقتصادی کاپیتالیستی با سه زمامدار مشهور روس عکسی انداختیم که حتما در تاریخ جاودانه خواهد شد. به خصوص که آن سه تا بدلی بودند و ما چهارتا اصلی!
از راست به چپ: من، ژوزف، امیرحسین، ولادیمیر، ایوان، تقریبا یکی در میان واقعی و مجازی
یکی دیگر از دیدنیهای آن شبمان پلی برفزده بود به نام پل عشاق. گویی رسم بود که دختران و پسران روس که عاشق هم میشدند میرفتند و روی این پل چرخی میزدند و از این نظر کارکردش چیزی بین درکه و خیابان ولیعصر ما بود! زمانی که ما رفتیم شاید به خاطر سرمای هوای شبانه عشقها در قلبها خشکیده بود و جز یکی دو زوج بر پل دیده نمیشدند، که آنها هم همهشان دختر بودند. ابتدا با دیدن این زوجهای مادینه فکر کردیم کشور دوست و برادر روسیه به بحرانی در زمینهی عشق مبتلا شده، و کمی بعدتر که پل را کامل پیمودیم این نگرانیمان به یقین بدل شد. چون روی پل چندین درخت کاشته بودند که عشاق میآمدند و به آن قفلی میآویختند، کمابیش با همان انگیزهای که اهل خرافه در امامزادهها و به ضریحها قفل و سنجاق میآویزند. اما نکتهی جالب دربارهی این درختان روییده بر پل عشاق آن بود که مصنوعی بودند و یکسره با زمختی و بیظرافت از قطعات فولادی ساخته شده بودند. بنابراین هیچ تعجبی نداشت که قفلهای آویخته به درختی ساخته شده از قطعات نخالهی آهن، چندان اثر نکند و وضعیت چنان بشود که شده بود!
پویان در حال استفادهی نادرست از درخت پل عشاق
جای دیگری که آن شب دیدیم، جایی بود به نام یادبود رپین که من به هوای ارادتی که به ایلیا رپین داشتم فکر میکردم باید حتما جای چشمگیری باشد. اما آنجا بوستانی عادی از آب در آمد که وسطش سیزده مجسمهی مفرغی عجیب و غریب گذاشته بودند. منظور از مجسمهها درست دستگیرمان نشد، چون از طرفی به نظر میرسید بیانیهای بر ضد کاپیتالیسم و گلوبالیسم و فاشیسم و این جور چیزها باشند، و از سوی دیگر اسمهایشان به نام کمیتههای حقوقی سازمان ملل شباهت داشت. مثلا اسم یکیشان این بود: «کودکان قربانی تبهکاریهای بزرگسالان»!
ناگفته نماند در این وسطها شکمچرانیمان هم به راه بود و هر از چندی هله هولهای میگرفتیم و میخوردیم. یک نمونهاش بستنی قیفیای بود که در آستانهی اولین مرکز خرید مدرن مسکو خریدیم. این مرکز خرید جایی بود شبیه به ساختمان پلاسکوی خودمان که قدری زودتر ساخته شده بود و هنوز کسی آتشاش نزده بود و سرپا بود. اما ظاهرش چنگی به دل نمیزد و کمابیش با سلیقهای دهاتی تزئین شده بود. ویژگیاش منحصر بود به این که صد سالی عمر داشت و قیمت کالاهای داخلش به شکلی احمقانه گران بود. تنها چیزی که آنجا میفروختند و قیمتی معقول داشت، بستنی قیفیهایی بود با کیفیت متوسط که مردم با شور و اشتیاق مشغول خریداریاش بودند. ما هم جوگیر شدیم و نفری یکی خریدیم (تصویر بالا) و به محض این که از ساختمان خارج شدیم دیدیم هوا به قدری سرد است که بستنی در دهانمان مزهی چایی داغ میدهد!
این نخستین گردشمان در شهر البته جدای از برخورد با این دیدنیها، به آشنایی مقدماتیمان با روسها هم منتهی شد. شهر چنان که گفتم زندگی شبانهی خوشایند و سرزندهای داشت و مردم زیادی در خیابانها گردش میکردند. موقع قدم زدن میشد از روی پلهای فراوانی رد شد که بر شاخابهای رود مسکوی زده بودند، و آن زیر میشد دید که کل سطح رود یخ بسته و هاورکرافتها و یخشکنها مدام در آن گشت میزنند.
پارک روشن در برابر سه پارسی یخزده
شهر روشن در برابر رود یخ زده
منظرهی شهر به قدری آرام و دوستانه بود که به نظرم قدری دور از ذهن رسید که در همین کوچهها و خیابانها نزدیک نود سال پیش دسیسههایی مخوف چیده میشده که کشتار جمعیتی باور نکردنی را به دنبال داشته است. تقریبا در همان زمانی که رضا شاه در ایران به قدرت میرسید، یعنی در سال ۱۳۰۰ (۱۹۲۱.م) روسهایی که در همین خیابانها راه میرفتند وضعیت به واقع سهمگینی را تجربه میکردند. بعد از انقلاب اکتبر تولید کشاورزی به دو سوم و تولید صنعتی به یک پنجم دوران تزاری (هشت سال پیش، یعنی ۱۹۱۳.م) میرسید و این در حالی بود که آن وقتها هم اوضاع چندان خوب نبود. طبقهی فرهیخته و باسواد روس در جریان انقلاب یا کشته شده و یا به اروپا گریخته بودند و برای این که از دامنهی این فرار سرمایهی انسانی تصویری داشته باشید، کافی است بگوییم که فقط دو میلیون نفر روس طبقهی بالا به غرب گریختند، و این جدای عدهی زیادی بود که کشته شدند. جمعیت شهرها به همین خاطر کم شده بود و اهالی مسکو به نیم و اهالی پتروگراد به دو سوم کاهش یافته بودند. حزب کمونیست هم محبوبیتی بین مردم نداشت و کاملا با زور و کشتار قدرت خود را حفظ میکرد. جمعیت اعضای حزب در ۱۳۰۰ به هفتصد و پنجاه هزار نفر بالغ میشد که دویست و پنجاه هزار نفرشان در روستاها پراکنده بودند. لنین برای این که نیرویی اجرایی داشته باشد سه سال بعد یک هستهی مرکزی سی و پنج هزار نفرهی منضبط و گوش به فرمان را در میانهی حزب شکل داد و بعد جمعیت اعضا را تا پایان دهه به یک میلیون نفر رساند. در این بین سازمانهای کناری حزب به خصوص کومسومول که نوجوانان و جوانان را جذب میکرد، نقش مهمی ایفا میکرد، چون جمعیتش دو برابر جمعیت اعضای رسمی حزب بود و هم بازوی اجرایی بیخرج و مواجب آن محسوب میشد و هم اعضایش بعدتر به حزب میپیوستند.
طی سالهای میانی دههی ۱۹۲۰.م که با سالهای آغازین حکومت رضا شاه مصادف میشود، لنین ناگزیر شد از ایدئولوژی کمونیستیاش به طور موقت دست بکشد و اقتصاد خصوصی را برای روستاییان به رسمیت بشناسد. در نتیجه کم کم اوضاع ترمیم شد تا سال ۱۳۰۷ (۱۹۲۸.م) که گاو به قدری فربه شده بود که نوبت دوشیدناش رسیده بود. در این هنگام برنامهی اشتراکی شدن آغاز شد که در اصل عبارت بود از غارت اموال روستاییان و مکیدن منابعشان برای تغذیهی شهرهایی که داشتند صنعتی میشدند. کشتار کولاکها که در این هنگام رخ داد، بر خلاف آنچه که اغلب مردم فکر میکنند، حذف یک طبقهی سنتی روستایی نبود. بلکه ستیز با نیرومندترین و سرکشترین دهقانانی بود که در برابر اشتراکی شدن مقاومت میکردند. مبنای تعیین این که چه کسی جزء طبقهی کولاک هست یا نیست بر مبنای خردهحسابهای شخصی، سرکشی و غرور شخصی و مقاومت در برابر دستورات حزب، و میزان دارایی غارت شدنی خانوارها تعیین میشد و به خاطر فساد پردامنه و قانونگریزی ریشهدار روندی که طی شد، به شدت دلبخواه و تصادفی مینمود. در جریان این روند یک میلیون خانوار به تبعید فرستاده شدند که یک و نیم میلیون نفرشان در همان ضرب اول در سیبری کشته شدند. از آن سو حزب بین سیصد تا سیصد و پنجاه هزار حزب از روستاییان گرفته بود که روند ریشهکنی کولاکها را دنبال میکردند و با یک طبقهی بیست و پنج هزار نفره از کارگرانی که نقش مدیریتی داشتند و به روستاها گسیل شده بودند، راهبری میشدند. بیشتر این کارگران که تصمیمگیرندگان اصلی در جریان این فاجعه بودند به دست روستاییان کشته شدند و باقی با چپاول اموال قربانیانشان برای مدتی کوتاه به رفاهی دست یافتند.
نابودی کولاکها در واقع بخشی از یک روند فراگیرتر بود که نابودی همهی کانونهای مقاومت در برابر ارادهی استالین را هدف گرفته بود. استالین به سال ۱۳۱۳ (۱۹۳۴.م) در کنگرهی هفدهم برای کمیساریای امور داخلی سخنرانی کرد و در آن گفت که «دیگر کسی باقی نمانده که با او بجنگیم!». این بیشکل شدن جامعه و مطیع شدن مطلقاش در برابر استالین البته روند کشتارها را متوقف نکرد. در همین سال همدستان قدیمی استالین و رهبران قدیمی انقلابیون روسیه محاکمه و اعدام شدند، در ۱۳۱۶ دومین موج از گارد قدیمی انقلابی کشتار شدند و همزمان با آنها ارتشیان و افسران ارشد نیز از میان رفتند. یک سال بعد رهبران باقی ماندهی حزبی مثل بوخارین و ریکوف نابود شدند و کمونیستهای خارجی مقیم روسیه به طور منظم دستگیر و کشته شدند. کمونیستهای ایرانی در این بین سرنوشتی غمانگیز پیدا کردند و اغلبشان در سیبری سر به نیست شدند. لادبن برادر نیما یوشیج یکی از آنها بود و برخی دیگر که شهرتی بیشتر داشتند با روشهایی مثل مسموم کردن یا تصادفهای رانندگی ساختگی از میان رفتند. روسیه در این زمان به ویژه میزبان کمونیستهای آلمانی بود که اصیلترین قوم پرورندهی این ایده محسوب میشدند. کشتار کمونیستهای آلمانی کامل و بیرحمانه بود. طوری که شمار کمونیستهای آلمانی که استالین کشت، از آن شماری که هیتلر کشت بسیار بیشتر بود.
ادامه مطلب: جمعه ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ (۱)
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب