پنجشنبه , آذر 22 1403

دوشنبه ۱۳۹۶/۱۱/۲

دوشنبه ۱۳۹۶/۱۱/۲

بامدادان در حالی از خواب برخواستم که خوابی بسیار جالب توجه دیده بودم و اولین کارم این بود که یادداشتش کنم. این نکته را بگویم که من زندگی شبانه‌ی رنگینی دارم. یعنی شبی چهار پنج خواب مفصل می‌بینم و صبحها هم بخش عمده‌شان را به یاد دارم و اغلب بر مبنای همان‌ها لایه‌های زیرین پردازش معنا در ذهن خودم را تحلیل می‌کنم و هر از چندی به نکته‌هایی جالب توجه درباره‌ی ساختار روانی خودم پی می‌برم. نشان به آن نشانی که شب دوم ورودمان به مسکو هم خوابی بسیار جالب توجه دیدم که بعدتر متوجه شدم رمزگذاری‌ای بوده از برخوردهای اولیه‌ام با مردم روسیه، که به لحاظ تاریخی جمعیتی دشمن‌ می‌دانستم‌شان ولی در برخورد نزدیک مهربانی‌شان مهری در دلم برانگیخت.

اما دیشب مهمترین خوابی که دیدم قدری غیرعادی بود. چون دیدم در یکی از کلاس‌های کارگاه زُروان –دوره‌ای که در تهران مشغول تدریس‌اش هستم- دارم درباره‌ی مفهوم داد و دهش درس می‌دهم. بعد هم حجم قابل توجهی بحث در این مورد کردم که وقتی بیدار شدم جزئیات را در یاد داشتم و فوری یادداشت‌اش کردم. چون به قدری دقیق و درست بود که می‌شد آن را همین‌ شکلی درس داد! این رویا از این نظر جالب بود که اغلب ساختار خواب‌ها آشفته و تکه‌پاره است و عناصری پوچ و پرت هر از چندی در آن نمایان می‌شود، که در این رویا غایب بودند. بحث درباره‌ی رابطه‌ی برنده/ برنده با دیگری بود و این که دادن و ستدن مفاهیمی خالص نیستند و تنها در شبکه‌ای تعریف می‌شوند که منابع در آن به جریان می‌افتند، به جای آن که –بنا به تعریف کلاسیک و اقتصادی‌اش- حصر شوند و مرزبندی بپذیرند. یعنی داشتن را با به جریان انداختن منابع و داد و دهش تعریف کرده بودم و نه با مالکیت نمادین مبتنی بر مرزبندی و حصر یک منبع. یک مثال هایدگری هم زده بودم و آن هم این که بن «دا» در دادن هم در «داد» به معنی قانون‌مندی و عدالت هست و هم در اصل آفریدن معنی می‌داده است، چنان که در کلمه‌ی دادار می‌بینیم. یادم است که آخرین جملات رویایم نقل قولی بود از سیف‌الدین فرغانی که خطاب به مغولان هنگام یورش‌شان به ایران می‌گفت «آبی‌ست ایستاده در این خانه مال و جاه/ این آبِ ناروانِ شما نیز بگذرد». خلاصه که خواب خوب و معناداری بود.

طبق معمول روز را با صبحانه‌ای مفصل در هتل شروع کردیم که به نسبت مختصر ولی بسیار گوارا بود. آن روز برنامه‌مان بازدید از کاخ کاترین کبیر بود که در شهری نزدیک به سنت‌پترزبورگ به نام پوشکین قرار داشت. این شهر پوشکین همان تزارسکویِه سِلو (Ца́рское Село́) مشهور است که در رمان‌های روسی زیاد اسمش را می‌شنویم و در جریان انقلاب اکتبر و رخدادهای منتهی به فروپاشی دولت تزاری هم گرانیگاه رخدادهای مهم و سرنوشت‌سازی بوده است. اینجا در واقع اقامتگاه تابستانی فرمانروایان روس بوده که در ۲۴ کیلومتری جنوب سنت‌پترزبورگ قرار دارد.

ما با اتوبوس به شهر پوشکین رفتیم و مسیری زیبا را در راهی برف گرفته طی کردیم تا به کاخ کاترین برسیم. باز در اینجا هم دامنه‌ی گسترش زبان پارسی غافلگیرمان کرد. چون در اتوبوس داشتیم رایزنی می‌کردیم که کدام ایستگاه پیاده شویم، که یکی از مسافرها که مرد جوان و رشیدی بود وارد گفتگویمان شد و به فارسی راهنمایی‌مان کرد، و معلوم شد تاجیکی است -احتمالا از اهالی افغانستان- که در آن شهر ساکن بود.

کاخ کاترین (یِکاتِرینینْسْکیْ دْوورِس: Екатерининский дворец) اما از آنچه که می‌پنداشتم کمتر دیدنی بود. این بنا در واقع کاخ تابستانی فرمانروای روسیه در قرن هجدهم میلادی بوده و بلافاصله با دیدن‌اش می‌توان دریافت که زنجیره‌ای از زنان در این دوران بر این سرزمین پهناور حکومت می‌کرده‌اند. چون با ظریفتر و شیک‌تر از بناهای حکومتی دیگر روس‌هاست و نوعی سلیقه‌ی روکوکوی اروپایی در آن نهادینه شده است.

شکل اولیه‌ی کاخ را کاترین اول (زن دوم پتر کبیر و بعدتر، جانشینش) در ۱۷۱۷.م با مدیریت معماری آلمانی به نام یوهان فریدریش براونشتین ساخت. اما چون زمامداری اش فقط دو سال پایید، کار به دخترش الیزابت به ارث رسید که در ۱۷۴۱.م پس از دست به دست شدن قدرت بین پتر دوم و ملکه آنا، به قدرت رسید. الیزابت آن را توسعه داد اما از نتیجه راضی نبود. در نتیجه ده سال بعد در سال ۱۷۵۲.م به معمار درباری‌اش دستور داد کل کاخ را ویران کند و آن را از نو بسازد. معمار هم که بارتولومیو راستْرِلی نام داشت و سازنده‌ی کاخ زمستانی سنت‌پترزبورگ هم بود، با قدری اسراف و ریخت و پاش تا چهار سال بعد بنایی را از آب در آورد که حالا در برابر چشمان ما قرار داشت. یک چشمه از اسراف‌هایش هم این که برای روکش کردن تندیسها و نقش برجسته‌های کاخ بیش از صد کیلوگرم طلا استفاده کرده بود!

کاخ کاترین به بوستان زیبا و دلگشایی مشرف است که در زمان خودش از شاهکارهای هنر باغ‌آرایی اروپایی محسوب می‌شد و بسیار زیر تاثیر سلیقه‌ی فرانسوی قرار داشت که آن هم خودش سخت از باغ‌آرایی ایرانی و چشم‌اندازهای اصفهان متاثر بود. به این ترتیب روسها به جای این که این سلیقه را مستقیم از همسایه‌شان وامگیری کنند لقمه را دور سرشان چرخاندند و در نتیجه باغ‌آرایی ایرانی که بر آب روان و درختان بلند و شاه‌نشین‌های گشوده تاکید می‌کرد، وقتی اروپا را دور زد و به شهر پوشکین رسید به خطوطی راست و عمود بر هم و کلاه‌فرنگی‌هایی هندسی تبدیل شد که به بیانیه‌ای اسپینوزایی درباره‌ی فلسفه‌ی عصر خرد شباهت داشت.

با این که کاخ کاترین آبرومند و مجلل از آب در آمده‌ بود، تزارهای بعدی به ماندن در آن علاقه‌ی چندانی نشان نمی‌دادند. بخشی از آن شاید به سلیقه‌ی ظریف زنانه‌ای مربوط می‌شد که در ساخت آن به کار گرفته شده بود و فضای آن را قدری شوخ و شنگ و فانتزی کرده بود. با این همه در سال ۱۸۲۰.م تزار الکساندر اول دستور داد پلکان منتهی به نمازخانه را –که مارپیچی و شبیه پلکان مناره‌های مساجد خودمان بود- بردارند و به جایش یه ردیف پله‌ی پهن مرمری درست کنند. پلکان مرکزی بنا که پشت درگاه اصلی قرار داشت هم چنین شکل و شمایلی داشت و ما وقتی وارد کاخ شدیم گردش خود در آن را با عروج از همین پلکان آغاز کردیم. البته آن پلکان و آرایه‌هایی که معمار الکساندر اول –اسمش استاسوف بود- ساخت، در جریان جنگ جهانی دوم در اثر توپ آلمانی‌ها به کلی از بین رفت و شوروی‌ها بعدتر بر مبنای اسنادی که از کاخ باقی مانده بود عین‌اش را ساختند و این نسخه‌ی کم‌کیفیت‌تر دیرآیند بود که ما دیدیم.

کاخ کاترین در کل از چندین تالار بزرگ و دلگشا با سقف بلند تشکیل یافته که با درهایی مجلل به همدیگر راه دارند و گاهی در فاصله‌شان اتاقی کوچکتر ساخته شده است. از بین تالارهای بزرگ باید از اتاق رقص و تالار اصلی یاد کرد که این دومی در واقع غذاخوری شاهانه است. تالار رقص به خصوص با آینه‌کاری‌های زیبایش تشخصی داشت. من در کتابی که به تازگی درباره‌ی جامعه‌شناسی مکان نوشته‌ام[1] به این نکته اشاره کرده‌ام که در عصر خرد مفهوم آیینه در فرهنگ اروپایی کارکردی هویت‌بخش و ایدئولوژیک پیدا کرد و همزمان با بالا رفتن بسامد اشاره به آن در متون ادبی و فلسفی، نهادن آیینه‌های بزرگ بر دیوار کاخها و ساختن تالار آیینه نخست در فرانسه و بعد در سایر دربارهای اروپایی باب شد. تالار رقص (باله) در کاخ کاترین هم در همین سنت شکل گرفته بود. هرچند آیینه‌های تخت و بزرگش به هیچ روی تاثیر زیبایی‌شناسانه‌ی پیچیده و خیره کننده‌ی آیینه‌کاری ایرانی را نداشت که با به کار گرفتن تکه‌های کوچک آیینه و الهام گرفتن از مقرنس‌کاری مسجدها، نور را نمایش می‌دهد بی آن که با تصویری مجازی چشم را خسته کند.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/e/ef/Catherine_Palace_ballroom.jpg

در میان اتاقهای کوچک کاخ بی‌شک زیباترین‌اش – دست کم برای من که شیفته‌ی سنگ‌های زیبا هستم- اتاق کهربا بود. این اتاق را روسها «یانتارنایا کومْناتا: Янтарная комната» می‌نامند. متاسفانه اصل اتاق کهربایی که کاترین ساخته تا به امروز باقی نمانده است. این اتاق را در اصل اهالی پروس در سال ۱۷۰۷.م برای کاخ کارلوتنبورگ ساختند، و سازندگانش یک معمار آلمانی به اسم آندرآس شْلوتر و یک جواهرساز متخصص کهربای دانمارکی به نام گوتفرید وولفرام بودند. این اتاق برای مدتها در کاخ شهر برلین برپا بود. در ۱۷۱۶.م فردریک ویلهلم اول شاه پروس آن را به پتر کبیر که آن وقتها متحد نظامی‌اش بود هدیه داد. پتر هم به تدریج آن را توسعه داد تا آخرش وزن کهربایی که بر دیوارهایش کار شده بود به شش تن رسید. به خصوص در قرن هجدهم و نوزدهم این اتاق شهرت زیادی داشت و هشتمین از عجایب هفتگانه‌ی دنیا دانسته می‌شد.

با این همه اتاق کهربای اصلی امروز از دیده‌ها ناپدید است. نوادگان همان‌ پروسی‌ها در جریان جنگ جهانی دوم پس از تسخیر سنت‌پترزبورگ با این بهانه که می‌خواهند هدیه‌شان را پس بگیرند، دیوارهای آراسته با زر و کهربا و آیینه را کندند و با خود بردند و در کونیگسبرگ دوباره برپا کردند و از آن موزه‌ای ساختند. چند سال بعد ورق برگشت و این بار روسها بودند که وارد خاک آلمان شدند. کونیگسبرگ که نزدیک مرزهای روسیه – و امروز داخل مرزهای روسیه!- قرار داشت، از اولین هدفهای بمباران متفقین بود و یکی از شهرهای آلمانی بود که انگلیسی‌ها با بمباران نقطه‌ای با خاک یکسان‌اش کردند. این شهر باستانی پایتخت قدیمی شهسواران تُتُنی بود و انبوهی از بناهای تاریخی و گنجینه‌های فرهنگی را در خود جای می‌داد که آلمان‌های نازی در جریان جنگ دوم جهانی با زحمت زیاد حفظ و نگهداری‌اش کرده بودند، چون هیتلر معتقد بود آنجا دژ تسخیرناپذیر فرهنگ آلمانی است. اما پس از بمباران متفقین به کلی از بین رفت، و در آن بین اتاق کهربا هم به شمار بود. کمی بعد که ارتش سرخ به ویرانه‌های شهر رسید، بقایای کهرباها هم غارت شدند و اسم شهر هم به کالینین‌گراد تغییر کرد که هنوز هم چنین است.

حالا که بحث به اینجا کشید. بد نیست اشاره‌ای به سرنوشت مردم کونیگسبرگ هم بکنیم. چون تا حدودی رفتار جنگی متفقین و دروغ بودن تبلیغات مرسوم درباره‌ی طرفهای درگیر در جنگ جهانی دوم را نشان می‌دهد. کونیگسبرگ شهری آلمانی‌نشین و از نظر فرهنگی بسیار پیشرفته بود که هسته‌ی قدیمی‌اش کلیساهای جامع قرون وسطایی، کاخها، دژها و دو دانشگاه با قدمت چند قرن را در خود جای می‌داد. کانت در این شهر زیسته و آثار بزرگ خود را نوشته بود و گلدباخ ریاضیدان و هوفمان ادیب در آن زیسته و اولر مسئله‌ی مشهور هفت پل خود را درباره‌ی آنجا طرح و حل کرده بود و دیوید هیلبرت ریاضیدان بزرگ زاده‌ی آنجا بود.

در سال ۱۹۳۹.م که جنگ دوم جهانی آغاز شد این شهر بخشی از لهستان بود و آلمانی‌ها پس از فتح این کشور و تقسیم کردن‌اش با شوروی، صاحب آنجا شدند. اقلیت لهستانی شهر در دوران زمامداری نازیها به تدریج از شهر به سایر نقاط تبعید شدند و بسیاری‌شان به کار اجباری گمارده شدند، اما شرایط زندگی‌شان مرگبار نبود و تا شش سال بعد که جنگ پایان یافت زنده و سالم بودند هرچند بسیاری‌شان همراه بقیه‌ی ساکنان شهر در بمباران متفقین به قتل رسیدند. وقتی پاتک متفقین آغاز شد و آلمانی‌ها در موقعیت تدافعی قرار گرفتند، این شهر که کاملا غیرنظامی بود و مرکزی فرهنگی محسوب می‌شد، یکی از نخستین قربانیان بود. در میانه‌ی فروردین ۱۳۲۲ (۲۸ آوریل ۱۹۴۳.م) روسها بزرگترین بمبی که تا آن هنگام ساخته بودند (با وزن ۵/۵ تن) را بر این شهر انداختند. تا سال بعد حملات متفقین ادامه داشت و به خصوص انگلیسی‌ها دشمنی غریبی با این شهر داشتند و در نابود کردن آثار فرهنگی‌اش همت زیادی به خرج می‌دادند. طوری که تنها در یک شب بمباران‌شان در اوایل مهرماه سال ۱۳۲۳ (شب ۲۸-۲۹ اوت ۱۹۴۴.م) ۴۸۰ تن مواد منفجره بر بخش باستانی شهر ریختند. هدفشان هم نابود کردن آثار باستانی و مراکز غیرنظامی بود. چون بنا به آمار نیروی هوایی انگلستان هدفگیری‌ها طوری بود که در این بمباران ۴۱٪ خانه‌های شهر ویران شد و به ۲۰٪ کارخانه‌ها آسیبهایی وارد آمد. عجیب این که مردم این شهر بسیار سرسختانه از این شهر دفاع می‌کردند. طوری که روسها ناگزیر شدند سه ماه و نیم آنجا را در محاصره بگیرند و این در حالی بود که ۹۰٪ شهر با خاک یکسان شده بود.

وقتی روسها شهر را گرفتند، ۴۲ هزار نفر (به روایت آلمانی‌ها) یا ۹۰ هزار (به روایت روسها) از شهروندان کونیگسبرگ پیشاپیش کشته شده بودند و ۱۲۰ هزار نفر که تقریبا همه‌شان زن و کودک و سالخورده بودند در شهر باقی مانده بودند که همه به اسارت ارتش سرخ در آمدند. شوروی این جمعیت را به بردگی گرفت و در شرایطی وحشتناک به کار اجباری واداشت. طوری که تا چهار سال بعد از این عده تنها بیست هزار نفر زنده مانده بودند. این بازماندگان در ۱۳۲۸ (۱۹۴۹.م) به اردوگاههای کاری در سایر نقاط روسیه تبعید شدند و تقریبا همه‌شان طی چند سال بعد در آنجا کشته شدند. دشمنی روسها با این شهر و بقایای فرهنگی بازمانده از آن به قدری شدید بود که بیست و دو سال پس از پایان جنگ، در سال ۱۳۴۷ (۱۹۶۸.م) لئونید برژنف دستور داد دژ باستانی کونیگسبرگ که تا حدودی از بمبارانها جان سالم به در برده بود و کهنترین بنای تاریخی بازمانده در این شهر بود را منهدم کنند و چنین هم کردند و بقایای تاریخی این شهر به کلی از صحنه‌ی زمین محو شد.

این فرهنگ ستیزی‌ها و تلفات انسانی که طی چهار سال پس از پایان جنگ رخ نموده را می‌توان با قربانیان نازی‌ها طی شش سال -در بحبوحه‌ی جنگ- مقایسه کرد. چون لهستانی‌های شهر که توسط آلمانی‌ها به بردگی گرفته شدند پانزده هزار نفر بودند که تقریبا همه تا آغاز بمبارانهای متفقین زنده بودند و همراه با بقیه‌ی شهروندان توسط روسها کشتار شدند.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/8/89/K%C3%B6nigsberg%2C_Pregel_mit_Schlossturm_%281945%29.jpg

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/0/00/K%C3%B6nigsberg_%28Luftaufnahme%29.JPG/800px-K%C3%B6nigsberg_%28Luftaufnahme%29.JPGمرکز شهر کونیگسبرگ در ۱۹۲۵.م و در ۱۹۴۵.م پس از بمباران انگلیسی‌ها

بیشترین قربانیان نازیها از یهودیان شهر تشکیل می‌شدند که نخست تبعید شدند و بعد بیشترشان در اردوگاه‌های مرگ به قتل رسیدند و جمعیت‌شان به هفت هزار نفر می‌رسید. هرچند شمردن مرگ‌ها و مقایسه‌ی شرایط کشته شدن مردمان کاری ناخوشایند است، اما پژوهشگران تاریخ از آن گزیری ندارند و به ویژه درباره‌ی رخدادهای مهم و تازه‌ای مثل دو جنگ جهانی که زخمهایش هنوز باز و هویتهای برساخته از دل آن هنوز مسلط است، گهگاه باید به شمارشهایی از این دست پرداخت و مقایسه‌هایی کرد و دریافت که اخلاق جنگی تا چه حدودی از سوی دو طرف در جنگ جهانی دوم رعایت می‌شده و کدام‌سو شهروندان غیرنظامی و بیگناه بیشتری را در چه شرایطی کشتار کرده است.

اما سخن بر سر اتاق کهربای کاخ کاترین بود که داغ دل‌مان بابت از بین رفتن موزه‌های کونیگسبرگ تازه شد و بحث به اینجا کشید. داشتیم می‌گفتیم که اتاق کهربا پس از نابودی کونیگسبرگ ناپدید شد. هرچند گزارشهایی هست که نشان می‌دهد این اتاق از بمبارانها جان سالم به در برده است. اما آخرین گمانه‌زنی‌ها درباره‌ی محل اختفای این گنج هم به جایی نرسیده و پژوهش مفصلی که کاترین اسکات کلارک و آدریان لِوی به تازگی انجام داده‌اند نشان می‌دهد که نخست بمباران انگلیسی‌ها و بعد حمله‌ی روسها بلافاصله پس از سقوط کونیگسبرگ باعث نابودی کامل آن شده است. بر اساس این پژوهش شایعه‌ها درباره‌ی باقی ماندن اتاق کهربا و دزدیده شدن‌اش توسط ایتالیایی‌ها یا آلمانی‌ها بخشی از تبلیغات شوروی در دوران جنگ سرد بوده و بایگانی نظامی روسها نشان می‌دهد که به دقت حتا روز بمباران موزه‌ي محل اتاق کهربا را هم می‌دانسته‌اند، اما تمایل‌ داشته‌اند گناه نابودی این اثر هنری قابل توجه را به گردن دیگران بیندازند.

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-01-22_03-24-34.jpg

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/9/99/Andrey_Zeest_-_Amber_Room_2_%28autochrome%29.jpgاتاق کهربا و نمای بیرونی کاخ کاترین

به هر روی روسها پس از فروپاشی شوروی اتاق کهربا را بازسازی کردند و این شاهکار در سال ۱۳۸۲ (۲۰۰۳.م) در مراسم جشن سیصد سالگی تاسیس سنت‌پترزبورگ با اسم ولادیمیر پوتین و گرهارد شرودر نامگذاری شد که حرکت خوبی بود و به آشتی دو ملت روس و آلمان دلالت می‌کرد. شایسته است ما هم به زودی جشنی بابت دو هزارمین سال تاسیس اصفهان بگیریم و برخی از کاخهای صفوی که ظل‌السلطانِ اشموغ ویران کرد را بازسازی کنیم!

کاخ کاترین گذشته از زیبایی‌هایش، از نظر جامعه‌شناسی تاریخی هم نکات نهفته‌ی فراوانی داشت. نمایان‌ترین‌اش به نقش چشمگیر ایران در مقام نوعی «دیگری» اعظم مربوط می‌شد. هر از چندی می‌شد اشیایی ایرانی را دید که طی جنگهای ایران و روس به غنیمت گرفته شده بود و در نقاطی که مرکز توجه بود به نمایش گذاشته شده بود. به ویژه تاکیدی بر سلاح‌های ایرانیان به چشم می‌خورد و کلاهخود و شمشیر جنگاوران پارسی را که قاعدتا در جریان هجوم و ایلغار روسها کشته شده بودند را با افتخار در تالارها به نمایش گذاشته بودند. ترکیب این غنایم با تزئینات ظریف روکوکو به خودی بافت هویت روسیه را در سپیده‌دمِ شکل‌گیری‌اش نشان می‌داد. هویتی که از توسعه‌ی نظامی در قلمرو تمدن ایرانی و وامگیری بی‌دریغ از سلیقه و فرهنگ اروپایی ناشی شده بود.

دومین نکته‌ای که در کاخ کاترین جلب توجه می‌کرد، غیاب برخی از فضاهای آشنا بود. غریبتر از همه دستشویی و به بیان قدیمی مستراح بود. این را البته می‌دانستم که تا پیش از انقلاب فرانسه در کاخهای اشراف اروپایی آبریزگاهی وجود نداشته و خدمتکارانی که مامور این کار بوده‌اند همیشه با آفتابه و لگن آماده بوده‌اند تا زمینه‌ را برای فراغت خیال سرورانشان آماده کنند! اما ساخت مستراح در داخل ساختمان به تدریج از قرن هجدهم در اروپا آغاز شد و در قرن نوزدهم به ویژه در خانه‌های اشرافی مرسوم شده بود. به همین خاطر غیاب کامل آن در کاخی که ما بازسازی‌ قرن نوزدهمی‌اش را می‌دیدیم، قدری شگفت‌انگیز بود. تصور این که کاترین و الیزابت تاجدار در حضور ندیمه‌های آفتابه به دست‌شان در همین تالارها قضای حاجت می‌کرده‌اند به قدر کافی مایه‌ی تفریح و تفرج بود، اما این قضیه وقتی به فرمانروایان قرن نوزدهمی مثل نیکلای اول و الکساندرها تعمیم می‌یافت، ابعادی خنده‌دار به خود می‌گرفت.

همین جا خوب است این نکته را هم گوشزد کنم که معیارهای ما ایرانیان برای شرم و پوشاندن بدن در روسیه اصولا معمول نبوده است. این نکته را من زمانی با اسناد محکم دریافتم که مشغول مطالعه‌ی تاریخ انقلاب اکتبر بودم و به شیوه‌ی همیشگی‌ام بایگانی به نسبت خوبی از عکسها و فیلمهای قدیمی مربوط به آن دوران گرد آورده بودم. یکی از این فیلمها که خیلی تکان دهنده بود، صحنه‌هایی از زندگی روزانه‌ی آخرین نسل از خاندان سلطنتی رومانوف را نشان می‌داد. بازی تزار نیکلای دوم با اعضای خانواده‌اش در باغ، سان دیدن‌اش از ارتش هنگام اعزام به جبهه‌ی آلمان طی جنگ جهانی اول و مشابه اینها که هریک یکی دو دقیقه به درازا می‌کشید بخشهایی از این فیلم بود. یکی از تکه‌های بسیار جالب آن صحنه‌ی آب‌تنی تزار و اطرافیانش در رودخانه‌ای –احتمالا همین رود نووا در سنت‌پترزبورگ- بود. در این فیلم می‌شد دید که تزار و عموی سالخورده و چند تن از درباریان بلندپایه‌اش موقع پریدن به داخل رودخانه کاملا لخت می‌شوند و در آب هم شوخی‌های جلفی با هم می‌کنند و این در حالی است که چند تن از بانوان درباری هم بر اسکله‌ای حضور دارند. این فیلم کمیاب فرصتی است برای تاریخ‌پژوهان تا تزار را در شکل واقعی‌اش –و البته هیبت مادرزادش- ببینند!

روی هم رفته باید این را پذیرفت که معیارهای حراست از حریم بدن و شاخص‌های شرم و آزرم در اروپا در کل با ایران زمین تفاوت داشته و تا قرن بیستم وضعیتی بسیار ابتدایی داشته است. از این رو گزارش مشهوری که منشی و محافظ چرچیل در زندگینامه‌اش آن را نقل کرده‌اند، چندان دور از ذهن نیست. آن هم ماجرای سفری است که چرچیل پس از حمله‌ به پرل‌هاربور و ورود آمریکا به جنگ، در دسامبر ۱۹۴۱.م به این کشور کرد. در جریان این سفر روزولت برای رساندن خبری فوری سرزده و شتابزده وارد اقامتگاه چرچیل شد و او را در حالی یافت که لخت مادرزاد از حمام بیرون آمده و هنوز لباس نپوشیده. بنا به این گزارشها گویا چرچیل بی آن که خود را بپوشاند به روزولت گفته بود: «نخست‌وزیر انگلستان هیچ چیزی را از رئیس‌جمهور آمریکا پنهان نمی‌کند!»

در کنار غیاب مستراح که از مباحث مهم جامعه‌شناسی مکان است و می‌توان بیشتر درباره‌اش نوشت، یک چیز دیگر که در کاخ کاترین غایب بود، کتابخانه بود. در واقع سراسر کاخ کاترین به شکل شگفت‌انگیزی از منابع نوشتاری تهی بود. تنها در یکی از اتاقهای کوچک که انگار دفتر کار تزار بوده، چند نامه بر روی میزی نهاده بودند و همان جا دو سه جلد کتاب در قفسه‌ای دیده می‌شد که آن هم کتاب دعا و انجیل بود. در شرایطی که در همان دوران حتا خانه‌های اشراف عادی ایرانی هم کتابخانه‌ای داشته، و این سنت دست در ایران کم به هزار سال پیش باز می‌گشته، غیاب این عنصر هم نوکیسه‌ بودن دربار روسیه و تازه‌وارد بودن‌اش به میدانگاه تمدن را نشان می‌داد.

سومین عنصری که در کاخ کاترین غایب بود و جلب توجهم را کرد، راهرو بود. در این کاخ همه‌ی تالارها با دری مستقیم به تالار بعدی متصل می‌شدند و حتا اتاقهای کوچک هم چنین وضعیتی داشتند. البته در کناره‌های ساختمان راههایی ویژه‌ی عبور خدمتکاران وجود داشت که به خصوص برای حمل هیزم برای بخاری بزرگ ساختمان از آن استفاده می‌شده. اما این راهها مورد استفاده‌ی صاحبان کاخ قرار نمی‌گرفته و بخشی از فضای پشتیبانی و خدماتی کاخ بوده، مثل اقامتگاه باغبان و آشپز، که قرار بوده دور از چشم اربابان باشد و منظره‌ی روشن و درخشان داخل کاخ را آلوده نکند.

راهرو اما در ایران زمین قدمتی بسیار دارد و از آتشکده‌ی آناهیتای آذرگشنسپ (در سویه‌ی مذهبی) گرفته تا ایوان مداین و کاخ گلستان (در سویه‌ی درباری) کارکردی معمارانه داشته است. راهرو عنصری در معماری ساختمان است که به حضور فضای خصوصی میدان می‌دهد. یعنی کارکرد اصلی راهرو آن است که مسیر افراد پیش از ورود به اتاقها از خودِ اتاقها جدا شده باشد و این تنها زمانی ضرورت پیدا می‌کند که فضا حریم شخصی فردی قلمداد شود. یعنی تکامل راهرو در مقام بخشی از فضاهای زیسته‌ی طراحی شده، بدان معناست که کارکرد حضور در یک فضا از کارکرد ورود به آن متمایز شده و مناسکی برای ورود به اتاق‌ها اجرا می‌شده که قاعدتا آگاهی فرد حاضر در اتاق از ورود فرد تازه‌وارد و اجازه گرفتن از او بخشی از آن بوده است. مشابه همین کارکرد را در یاالله گفتن هنگام ورود به خانه‌ها یا دق‌الباب کردن می‌بینیم که کاملا در بافت زندگی عادی توده‌ی مردم نهادینه شده بوده و همین محترم شمردن فضاهای خصوصی را برای افراد و خانواده‌ها نشان می‌دهد.

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-01-22_03-23-46.jpg

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-01-22_02-48-26.jpgکاخ کاترین که از بی‌راهرویی مزمنی رنج می‌برد

غیاب راهرو در کاخ کاترین – و همچنین سایر بناهای درباری عصر تزاری- برایم بسیار شگفت‌انگیز بود و این پرسش برایم مطرح شد که راهرو در معماری اروپایی از چه زمانی باب شده و اصولا چفت و بست شدن فضای حضور یک نفر با ورود فرد تازه‌وارد را چگونه سازماندهی می‌کرده‌اند؟ پرسشی که هنوز پاسخی برایش ندارم و نیازمند مطالعه و پژوهش است، اما حدسی که با دیدن کاخ کاترین در ذهنم شکل گرفت آن بود که فضای خصوصی بدان شکلی که در ایران زمین داشته‌ایم – و پیامد تاریخ دیرپای استقلال من‌ها از نهادها در تمدن‌مان بوده- در اروپا به نسبت دیرآیند و نوظهور باشد.

بعد از ظهر بود که گردش‌مان در کاخ کاترین به پایان رسید و مسیر برفی و زیبایی را تا ایستگاه اتوبوس سنت‌پترزبورگ پیمودیم و به شهر بازگشتیم. در بوستان روبروی کاخ یک دفعه طبع جنگاوری‌مان غلبه کرد و به خصوص امیرحسین و مینا که با لباسهای تیره‌ی کوهستانی‌شان به نینجاها شبیه شده بودند، یک مبارزه‌ی رزمی نمادین را اجرا کردند. طبق معمول چنین مبارزه‌هایی کارگردان حرکات هم مینا بود که با مهارت عجیبی پویان را راهنمایی می‌کرد که از کدام صحنه چطور عکس و فیلم بگیرد. کار این نمایش رزمی به قدری بالا گرفت که بای توریست‌ها هم داشتند کم کم جمع می‌شدند برای تماشا، که فلنگ را بستیم از ترس این که نگهبانان باغ ملکه دستگیرمان کنند.

این حقیقت هم ناگفته نماند که حضور مینا در سفرمان به روسیه انقلابی واقعی در زمینه‌ی ثبت و بایگانی رخدادها ایجاد کرده بود. مینا در گرفتن عکسهای دقیق و هنرمندانه با گوشی‌اش و شکار لحظه‌ها در فیلمهای کوتاه واقعا نبوغی داشت. تازه با حضور او ما متوجه شدیم که چقدر در ثبت وقایع سفرمان دست و پا چلفتی هستیم. من که اصولا دوربین نداشتم و در سفرها به همین خاطر در تعداد کمی از عکسها ظاهر می‌شدم. در حدی که مثلا سراسر سفر پرماجرایم در شمال هند تنها در یک عکس ثبت شد که آن را هم مسافر ناشناسی که ایرانی بود در جایی پرت از من گرفت و سالها بعد با یکی از دوستانم آشنا از آب در آمد و عکس را به او داد که به من برساند و هنوز هم قرار است برساند! از آن طرف امیرحسین و به خصوص پویان وضعشان از من بهتر بود و به ویژه پویان طی این سالها در فناوری ثبت رویدادها پیشرفتی نمایان کرده بود. اما امیرحسین اغلب با حضور مینا نیازی نمی‌دید در این زمینه‌ها پیشرفتی بکند!

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-02-02_02-25-36.jpgمن و کهرباهای تزاری

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-02-02_02-25-37.jpgنمایی از فیلم Assassin’s Creed-2! 

مینا نه تنها در گرفتن عکس و فیلم، بلکه در تدوین و انتشارشان هم سیستمی کارآمد و حرفه‌ای داشت. دقایقی پس از آن که فیلمهایش را می‌گرفت، آن را برای یکی از دوستانش در ایران می‌فرستاد و او هم با سرعت و کیفیتی چشمگیر یک فیلم کوتاه مستند تمام و کمال از دل‌اش بیرون می‌آورد. طوری که معمولا یک ربع بیست دقیقه پس از واقعه می‌رفتیم در اینستاگرام مینا و فیلم خودمان را با تدوین و موسیقی متن می‌دیدیم. در واقع فیلم‌هایی که می‌گرفت آنقدر خوب بود که تصمیم گرفتیم به جای ادامه دادن سفرمان، بنشینیم فیلمهای مینا از سفرمان را تماشا کنیم!

فیلمی که در باغ کاخ کاترین گرفتیم هم چنین وضعی پیدا کرد. یعنی کمی بعد که به سنت‌پترزبورگ رسیدیم و رستورانی یافتیم و نشستیم، خبردار شدیم که فیلم مدتهاست منتشر شده و کلی هم از آن استقبال کرده‌اند! حالا که حرف ثبت وقایع شد این نکته را هم بگویم که هنگام گردش در اتاق کهربا پویان لطفی بزرگ به من کرد و آن هم این که یواشکی عکسی از من گرفت. چنان که گفتم من اصولا در سفرها دوربینی حمل نمی‌کنم و معمولا هم در عکسها ظاهر نیستم، مگر آن که دوستان اصراری داشته باشند. تنها گاهی گداری است که از دوستان و نزدیکان درخواست می‌کنم از چیزی عکس بگیرند و آن مواقع هم معمولا چشم‌اندازی طبیعی یا اثری تاریخی در کار است.

در موزه‌ها و کاخهای روسیه – و بعدتر چین هم- چند موردی پیش آمد که از پویان خواستم تا عکسی از خودم بیندازد. در یک مورد پای اسکلت دایناسوری عظیم در میان بود که فراوان دلبری می‌کرد، و در موردی دیگر وسوسه‌ی همین اتاق کهربا در کار بود. اما به کل عکسبرداری در کاخ کاترین ممنوع بود. به همین خاطر هم پویان با ایثارگری و شجاعتی خدشه‌ناپذیر عکس را از من گرفت و فوری مورد حمله‌ی نگهبانان اتاق قرار گرفت. شانس‌مان البته زد و نگهبان اصلی اتاق کهربا یک خانم سالخورده‌ای بود که فکر کنم شغل اصلی‌اش معلمی یا ناظمی مدرسه بوده باشد. چون دقیقا با همان لحن ما را به خاطر عکسبرداری شماتت کرد و بعد هم از انضباطمان دو نمره کم کرد و ول‌مان کرد به امان خدای کمونیستها.

درباره‌ی رستورانی که آن روز کشف کردیم هم سزاوار است توضیحی بدهم. ما تا آن موقع دستمان آمده بود که رستوران‌های زنجیره‌ای هم غذاهای بهتر و متنوع‌تری دارند و هم بهایی کمتر و منصفانه‌تر را طلب می‌کنند. اما شاهکار همه‌ی این رستوران‌ها جایی بود به نام توکیوسیتی که آن روز کشف‌اش کردیم. فضایی بزرگ داشت که در بالای پشت بام ساختمانی سیمانی و زمخت از دوران کمونیستی، با تغییر شدن فضا درست‌اش کرده بودند و تزئینات چوبی و زیبایش در کنار تیرآهن‌های بزرگ و ستون‌های سیمانی لخت چشم‌اندازی جالب توجه ایجاد می‌کرد. محیطش بزرگ بود و گرم و صمیمی و میز و صندلی‌هایش طوری بود که انگار در خانه‌ای نشسته‌ای، و نه فضایی عمومی. غذایش هم بسیار متنوع و ارزان و لذیذ بود و از آن هنگام تا خروجمان از این شهر دست از دامان رادیوسیتی بر نداشتیم و هر جا که امکانش فراهم بود غذایمان را آنجا می‌خوردیم. این رستوران چندین شعبه داشت و به قدری موفق بود که سر ظهر و سر شب در برابر درش صفی از شکم‌چرانان تشکیل می‌شد. یک ویژگی عجیب دیگری هم که داشت آن بود که همیشه در پشت بام ساختمانها قرار داشت و یک یا دو طبقه‌ی زیرش کلوپ شبانه بود و بانوان شکیل روسی در آنجا سعی می‌کردند مقابل چشم تماشاچیانی مشتاق به تقلید از پهلوان‌پنبه‌های خیابانی با پوشاکی مینیمالیستی میله‌هایی محکم را خم کنند!

همنشینی این مراکز خدمات به شکم و زیر شکم به قدری تنگاتنگ بود که شک کردیم که نکند ریشه‌ی این توکیوسیتی به دوران کمونیستی برگردد و در اصل پوششی بوده باشد برای آن کلوپهای شبانه با خدمات مگو!

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-01-22_05-34-06.jpg

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-01-21_22-29-03.jpg

پس از خوردن ناهاری مفصل به سمت هتل بازگشتیم. سوار مترو شدیم و یک دفعه من یادم آمد که همین چند روز پیش از آغاز سفرمان به روسیه در شبکه‌‌های مجازی عکسی دست به دست می‌شد که برچسب «متروی سنت‌پترزبورگ» را بر خود داشت. در آن می‌شد جمعیتی را در مترو دید که همگی مشغول خواندن کتابهایی قطور و حسابی بودند، و کسی در توضیح تصویر گفته بود که سرانه‌ی مطالعه در روسیه خیلی بالاست و مردم سنت‌پترزبورگ مدام در حال مطالعه هستند و این وضعیت متروهایشان است و بعد آماری جعلی و تخیلی از یک دقیقه مطالعه‌ی سالانه‌ی ایرانی‌ها به دست داده بود و به سبک خودخوارانگاران شروع کرده بود به سرکوفت زدن به ایران و ایرانی‌ها. چیزی که باعث شد یاد این عکس و تبلیغات ایران‌ستیزانه‌اش بیفتم، آن بود که مترویی که واردش شدیم بسیار شبیه همان عکس بود، و چه بسا در موقعیتی خاص – مثلا درست قبل از امتحانات دانشگاه- در همین جا آن عکس را گرفته بودند. اما واقعیت آن بود که منظره‌ی مترو درست مثل متروهای خودمان بود و حتا می‌شود گفت شمار آنها که داشتند چیزی می‌خواندند از تهران هم کمتر بودند. در باقی سفرهای شهری‌مان در سنت‌پترزبورگ هم به این نکته دقت کردم تا آماری دستم بیاید و  می‌توانم بگویم آن تصویر نمایانگر عادات مطالعه‌ی مردم این شهر نبوده و تفاوتی معنادار بین اهالی تهران و سنت‌پترزبورگ –دست کم در مترو- نمی‌توان یافت. این نکته هم به جای خود که اصولا کشوری مثل ایران که ده درصد جمعیتش دانشجو و دانش‌آموخته‌ی دانشگاه هستند –صرف‌نظر از کیفیت کتابهایی که می‌خوانند- بی‌شک نسبت به کشورهایی با جمعیت پیر –مثل روسیه- یا دارای جمعیت دانشجو و دانش‌آموز اندک، سرانه‌ی مطالعه‌ی بالاتری دارند. در همان مترو قضیه را به دوستان گوشزد کردم و مینا که در ثبت مناظر خبرگی خاصی داشت کلکسیونی از عکسهای مردم در متروی سنت‌پترزبورگ را گردآوری کرد که نمونه‌اش را اینجا گذاشتم تا تفاوت عمیقش با ایران –به قول آن خودخوارانگار گمنام- دستتان بیاید!

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-01-22_05-31-26 (2).jpg

پس از بازگشت به مهمانخانه‌مان فکر کردیم دقایقی در سالن کوچک‌اش بنشینیم و گپی بزنیم. اما این نشستن همان و آغاز بحثی طولانی و پربار همان. محور اصلی بحث‌مان هنر و زیبایی‌شناسی بود و دو قطب اصلی گفتگو من و مینا بودیم، هرچند امیرحسین با آن دانش عمیق و گسترده‌اش از ادبیات و زیبایی‌شناسی شعر و پویان –که در جمع‌ ما از همه جهان‌دیده‌تر بود- هم مدام زوایای دید تازه‌ای به گفتگو می‌افزودند. بحث به همان ماجرای نقد ریشه‌ای من به زیبایی‌شناسی مدرن باز می‌گشت و این باورم که هنر اروپایی از جنگ جهانی اول به بعد دستخوش انحطاط شده است. این بحث چندان پربار بود و پرسشهایی چنان پرشمار و هیجان‌انگیز را به دنبال داشت که عزم خود را جزم کردم که پس از بازگشت به ایران یادداشتهایم در این مورد را –که حجمی چشمگیر هم داشت- جمع کنم و قدری بیشتر در این مورد بخوانم و آرای خود را سامان‌دهی و چه بسا منتشر کنم.

یک نکته‌ی بامزه در بحث‌مان هم این بود که اولش فکر نمی‌کردیم اینقدر طول بکشد. در واقع سیر رفتارمان اینطوری بود که بعد از بازگشت دقایقی در اتاق‌مان ماندیم و آبی به سر و رویمان زدیم و بعد بازگشتیم و از دختران خوشروی میز پذیرش نشانی چند محل تاریخی را پرسیدیم. بعد فکر کردیم پیش از رفتن بنشینیم و قهوه‌ای بخوریم و نشستن همان و دو سه ساعت بحث بی‌امان همان. این بحثمان به قدری داغ شده بود که مسئولان هتل هر از چندی با نگرانی می‌آمدند و نگاه‌مان می‌کردند و می‌رفتند و احتمالا اگر قدری بیشتر اختلاف نظرمان درباره‌ی ارزش هنری کارهای اندی وارهول ادامه پیدا می‌کرد، به پلیس زنگ می‌زدند. ما هم که می‌دانستیم آنها فارسی نمی‌دانند با هر ادبیاتی که دلمان خواست هرچه عشقمان می‌کشید را می‌گفتیم. تا این که در پایان بحث‌مان و وقتی توفان آرام گرفت، یک دفعه دیدیم خانم خدمتکاری که آنجا کار می‌کرد آمد و با لهجه‌ی شیرین تاجیکی گفت: «ایرانی هستین؟»

ما هم چهارتایی شروع کردیم با دور تند گفتگوهای قبلی را مرور کردن که ببینیم چیز ضایعی به فارسی نگفته باشیم. که خوشبختانه نگفته بودیم! بعدش که مطمئن شدیم خدشه‌ای به انگاره‌ی ایرانی‌ها وارد نمی‌کنیم،‌ تایید کردیم و به گرمی گپ و گفتی داشتیم و معلوم شد خانواده‌ای که کارهای خدماتی هتل را انجام می‌دهند، تاجیک هستند و پارسی زبان. و خلاصه این هم از زبان اهالی سنت‌پترزبورگ!

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-01-22_05-34-04 (4).jpg بعد از این بحث پربار باز افتادیم به پیاده‌روی. دیگر بازدید از کلیساهای قدیمی بخشی از برنامه‌ی روزمره‌مان شده بود و در راه کلیسایی هم زدیم توی رگ و نقاشی‌های مذهبی قرن هفدهمی‌اش را که روی چوب ترسیم شده بود دیدیم. آخرش اما ناگهان فضا بسیار مدرن شد و این به برکت حضور مینا بود که باز ما را به فروشگاهی بزرگ کشاند که سه طبقه داشت و یکسره به شرکت مشهور زارا تعلق داشت. چوب حراج به کالاهایش زده بود و با آن که در کل مارک گران‌قیمت و مشهوری بود، با تخفیف بهایی به نسبت منصفانه بابت لباسها طلب می‌کرد. من اولش شروع کردم به خندیدن به برخی از مدهای بی‌ربط و محیرالعقولش، اما بعد که نمونه‌های شیک‌تر لباسها را دیدم کم کم خودم هم علاقمند شدم و چند تکه پوشاک خریدم. آن شب هم باز به توکیوسیتی رفتیم و همان آش بود و همان کاسه، و آخرش هم تصمیم گرفتیم پیاده تا هتل برویم که چند کیلومتری می‌شد و بسیار خوش گذشت.

 

 

  1. این بحث در فصل «تبارشناسی آیینه» از کتاب «جامعه‌شناسی تاریخی مکان: نگاهی سیستمی» آمده است.

 

 

ادامه مطلب: سه‌شنبه ۱۳۹۶/۱۱/۳

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب