از هجر رُخت رخت ز دنیا بردیم وز حسرت دیدار تو جان بسپردیم
دیدار تو را وعده به مردن دادند مردیم و در انتظار مردن مردیم
***
ایزد كه كرد عقل تو گنجینهی نهان سی و دو قفل ساخت تو را دُّر و در دهان
غافل مشو كه نقب زنانند در كمین ای بر سر تو هوش همچو بر بام پاسبان
***
بترس از تیر باران ضعیفان در كمین شب كه هركس ضعف و نالانتر قویتر زخم پیكانش
حذر كن زآه مظلومی كه بیدار است و خون باران تو شب خفته به بالین تو آید سیل بارانش
***
مهل تا ستمگر شود چیره دست كه دست ستم را بباید شكست
ستمكش نبودی اگر در جهان نبود از ستمكار نام و نشان
***
(خطاب به آغامحمدخان قاجار)
نه چهره تو را كه وصف عالیات كنم نه عقل تو را كه حرف حالیات كنم
نه ریش تو را كه ریشخندت سازم نه خایه تو را كه خایه مالیات كنم
***
چون قضا آید طبیب ابله شود وآن دوا در سود خود گمره شود
***
گر در بلدیه سنگ را لعل كنی صد قاعده از خودت اگر جعل كنی
اندر برشان جوی ندارد تأثیر الا كه خر كریم را نعل كنی
***
اگر عاقلی بخیه بر مو مزن به جز پنبه بر نعل آهو مزن
سوی كوچه افكن ره كوچه را منه در بغل آش آلوچه را
كه نعل از تحمل مربا شود به صبر آسیا كهنه حلوا شود
ز افسار زنبور و شلوار ببر قفس میتوان ساخت اما به صبر
***
دانی كه چرا خدا به تو داده دو دست من معتقدم اندر آن سری هست
تا به دستی به كار خود پردازی با دست دگر ز دیگران گیری دست
***
ز جام دهر زهر قهر خوردن به تلخی جان شیرین را سپردن
به دست خویشتن خون دل خود به بزم دشمنان در شیشه كردن
زمستان در بیابانهای مهلك چو آب از شدت سرما فسردن
به تابستان زگرماهای مفرط میان بادیه لب تشنه مردن
به چندین مایه نزد اهل تحقیق به از حاجت به پیش خلق بردن
***
متاع من خرد است و كس خرد نخرد سیاهبخت كسی كَش متاع هست خرد
خرد زیاده به یك حرف از خر است و خران بدین زیادتی او را همی زنند لگد
***
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید مجنون چو سیه دانه ببیند خوشش آید
***
هر چه نصیب است نه كم میدهند ور نستانی به ستم میدهند
هركه نقش خویشتن بیند در آب برزگر باران و گازر آفتاب
***
خدا گر ز حكمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری
***
خرج كه از كیسهی مهمان بود حاتم طایی شدن آسان بود
***
زلیخا گفتن و یوسف شنیدن شنیدن كی بود مانند دیدن
***
ابلیس كجا گذاشت كه ما بندگی كنیم یكدم نشد كه بی سرخر زندگی كنیم
***
از مكافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو
***
بلبل به باغ و جغد به ویرانه ساخته هركس به قدر همت خود خانه ساخته
***
چشم گیرا رخ زیبا قد رعنا داری آنچه خوبان همه دارند تو یكجا داری
***
نمیباید در اول داد بر طفل هرجایی چرا عاقل كند كاری كه بازآرد پشیمانی
***
جواب است ای برادر این نه جنگست كلوخ انداز را پاداش سنگ است
گر این تیر از تركش رستمی است نه بر مرده بر زنده باید گریست
***
دلی كه عاشق صابر بود مگر سنگ است ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
***
مایهی آرام من حیف نشد رام من حیف نشد رام من مایهی آرام من
دلبر خودكام من كام دل از من نرست كام دل از من نرست دلبر خودكام من
كاش كه پیغام من باد برد در برش باد برد در برش كاش كه پیغام من
باده و همجام من آن لب میگون او آن لب میگون او باده و همجام من
دانه و هم دام من خال رخ و زلف توست خال رخ و زلف توست دانه و هم دام من
***
سنی كه روز حشر شفیعش عمر بود كوری ببین عصاكش كور دگر بود
***
ای دل غمین مشو كه جهانت به كام نیست كه آسایش جهان به كس مستدام نیست
آن را كه شهد عشق به كام است بامداد از شام غیر زهر هلاكش به جام نیست
***
شنیدهای تو كه محمود غزنوی شبِ دی نشاط كرد و جمله شبش در سمور گذشت
یكی فقیر در آن شب لب تنور گرفت لبِ تنور بر آن مستمند عور گذشت
چو شب گذشت برآورد نعره؛ كای محمود شب سمور گذشت و لب تنور گذشت
***
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم آه از آن روز كه بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفته است مشو ایمن از او گر كه امروز نبردست به فردا ببرد
***
از بسكه در فراق تو دیده تر كنم روی زمین گل است چه خاكی به سر كنم
***
دور از تو مرا هجر تو كردست به حالی كز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی
***
این عمر كه بیتاب ببینی آن را نقشی است كه بر آب ببینی آن را
دنیا خوابی است و زندگانی در وی خوابی است كه در خواب ببینی آن را
زودبخش و سبك ستان فلك است پیر با طبع كودكان فلك است
در سخاوت به كودكان ماند بدهد زود و زود بستاند
***
چه غم گر خاطر رندان جهان ناشاد است باده ده باده كه بنیاد فلك بر باد است
مایهی حسن عمل بین كه همه قصر شهان رفت بر باد و خرابات هنوز آباد است
***
در گردش روزگار چو كردم نظری از مردم آدمی ندیدم اثری
هرجا كه سری بود فرو رفته به خاك هرجا كه خری بود بر آورده سری
***
در عالم بیوفا كسی خرم نیست شادی و نشاط در بنیآدم نیست
آنكس كه در این زمانه او را غم نیست یا آدم نیست یا در این عالم نیست
***
با چرخ ستیزهكار مستیز و برو با گردش دهر میاویز و برو
یك كاسهی زهر است كه مرگش خوانند خوش دركش و جرعه بر جهان ریز و برو
***
عمرت چو دو صد بود چه سیصد چه هزار زاین كهنهسرا برون برندت ناچار
گر پادشهی و گر گدای بازار این هردو به یك نرخ بود آخر كار
***
یكی را به سر بر نهد تاج بخت یكی را به خاك اندر آرد ز تخت
***
دنیا همه هیچ و كار دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
***
هرمایدهای كه دست ساز فلك است یا بینمك است یا سراسر نمك است
***
جهان هیچ است و ما در هیچ هیچیم برای هیچ بر خود چند پیچیم؟
***
به پای شمع شنیدم ز قیچی پولاد زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
***
یكرنگتر از بیضه ندیدم هرگز آنهم كه شكافتم دورنگش دیدم
***
مگو ناخوش كه پاسخ ناخوش آید به كوه آواز خوش ده تا خوش آید
***
هرگز كسی به روز من ناتوان مباد مانند من افسرده دلی در جهان مباد
بس رنج دیدهام ز دل مهربان خویش یا رب ولی دگر به جهان مهربان مباد
***
نشسته گرد كدورت به خاطرم چندان كه از غبار دلم میتوان تیمم كرد
خوشم ز سنگ حوادث كه استخوان مرا چنان شكست كه فارغ از مومیایی كرد
***
غم در دل من در آمد و شاد برفت باز آمد و رخت خویش بنهاد و برفت
گفتم به تكلف كه زمانی بنشین بنشست و كنون ز رفتنش یاد برفت
***
هر روز اختیار جهان پیش دگریست دولت مگر گداست كه هر روز بر دریست
***
نَفَس مدعی که کون خر است همه شور است و هیچ سوزش نیست
روحبخشی مسیح داند و بس کون خر غیرِ عرّ و تیزش نیست
***
مسیحا را اگر گویند خاموش نخواهد لب گشودن در سخن باز
وگر زآوازِ ناخوش کون خر را دهان بندی ز کون در آید آواز
***
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش این چراغی است كزین خانه بدان خانه برند
***
در جوانی به خویش میگفتم شیر اگر پیر هم شود شیر است
چون كه پیری رسید دانستم پیر اگر شیر هم بود پیر است
***
گویند مردمان غم دیوانه میخورند دیوانه هم شدیم و غم ما کسی نخورد
***
چون نداری کمال و فضل آن به که زبان در دهان نگه داری
آدمی را زبان فضیحه کند جوز بی مغز را سبکساری
***
خری را ابلهی تعلیم می داد برو بر صرف کرده سعی دائم
حکیمی گفتش:ای نادان چه کوشی؟ در این سودا بترس از لومِ لایم
نیاموزد بهائم از تو گفتار تو خاموشی بیاموز از بهایم
***
جهان آفرین را در آن روزگار ندانست انسان ناقص عیار
***
نبرده به یکتاییاش راه کس همه گول و گمراه و دزد و عسس
***