انوما اليش
“حماسهی آفرينش”
فصل اول
(در این بخش، داستان آفرینش آغاز میشود و خدایان زاده میشوند. سپس میان تیامت[1] مادر و آپسو[2] پدرکه از هیاهوی آنها به تنگ آمده، جنگ درمیگیرد و تیامت، آپسو را میکشد. مردوک به دنیا میآید. تیامت از کشته شدن آپسو پشیمان میشود و هیولاهایی برای نبرد با خدایان میآفریند)
زمانی که در بالا، هنوزآسمان را نامی نبود
و زمین، در زیر آن هنوز بی نام بود
و آبهای کهن که آنها را پدید آورد
با آشوب[تیامت] زیرک و خلاق، زایندهي هر دوی آنها]زمین و آسمان[
هردو آبهایشان را در هم آمیختند و یکی شدند،
هنوز هیچ زمینی پدیدار نشده و هیچ نیزاری آفریده نشده بود
و هنوز هیچ یک از خدایان به پدیداری فراخوانده نشده بودند،
و هیچ یک نامی بر خود نداشتند و هیچ سرنوشتی بایسته نشده بود،
در آن هنگام، خدایان در میان آسمان آفریده شدند.
لهمو و لهامو[3] به پدیداری فراخوانده شدند
سالها گذشتند
سپس انشار و کیشار[4] آفریده شدند و برآنها
روزگاری دراز سپری شد و سپس آنها پیشی جستند
آنو[5]، آسمان تهی، پسر آنها، هماورد پدرش ] زاده شد[:
آری، نخستزادهی انشار، آنو، همسان او بود.
آنو، نودیمود[6] را در پندار خود آفرید،
نودیمود (ائا )[7] که بر پدرانش و آفریدگارانش سرور بود،
سراسرخرد بود
و در زورآوری سرآمد همگان
تواناتر از نیای خود انشار،
در میان ایزدان، برادرانش، هم آوردی نداشت
و چنین بود که اینان ] …بزرگترین خدایان بودند[.
چون به بالا و پایین میخروشیدند، تیامت را آشفتند،
آری سرخوشی آنان در آسمان
تیامت را آشفت،
آپسو نتوانست غوغای آنان را فرونشاند
]تیامت و آپسو هنوز[ سردر گم بودند…
آشفته و به هم ریخته.
و تیامت میغرید
او کوبید و […]
کردار آنها آزارنده بود،
راه آنها اهریمنی بود، زورگو بودند
سپس آپسو، آفریدگار خدایان بزرگ
فریاد زد، مومّو[8] وزیر خویش را خواند و به او گفت:
“ای مومّو، تو که روان مرا شادی می بخشی،
بیا تا به پیش تیامت ]شویم[“!
بدینگونه رفتند و نزد تیامت نشستند،
آنها برای سخن گویی دربارهی خدایان(پسرانشان )، نخستزادگان، به سگالش نشستند
آپسو دهان به سخن باز کرد،
و به تیامت، آن رخشنده، دربارهی خدایان جوان، این ]سخنان[ را راند:
“]… [راه آنان مرا میآزارد،
در روز نمی توانم بیاسایم و در شب ]نمیتوانم بیارامم[.
اما راه آنان را درهم خواهم کوبید، همهی آنان را ویران خواهم ساخت
تا آن آرامش دوباره بازگردد و ما دوباره بیاساییم.”
چون تیامت این سخنان را ]شنید[
خشمناک شد و بر شوی خویش فریاد زد،
خشمگین شد و به تنهایی نالید
او] ….[ دردآور ]…[
او نفرینی بر زبان راند و ]به آپسو چنین گفت[:
” چه؟ آیا باید آنچه ساختهایم را ویران کنیم؟
روش آنان بس آزارنده است اما بگذار تا کمی درنگ کنیم!”
مومّو پاسخ گفت و با آپسو رای زد
و رای مومّو، دشمنی با خدایان بود:
” پدر، راه یاغیگرانهی آنان را در هم کوب.
آنگاه می توانی در روز بیاسایی و شب(در آرامش) بیارامی”
آپسو به] او گوش فرا داد[ و سیمایش به روشنی گرایید،
چرا که او (مومّو) نقشههایی پلید دربرابر خدایان، پسران او، داشت.
مومّو را در آغوش کشید
بر زانوانش نشاند و او را بوسید
اکنون هرآنچه آنان پی ریختند به گوش خدایان، نخست زادگان، رسید.
چون خدایان چنین شنیدند به جنبش درآمدند،
آنها…،
سوگوار در] اندوه[ نشستند
آنها زمانی دراز
سکوت پیشه کردند.
سپس ائا، که همه چیز را می دانست ]و از همه خردمندتر بود[، سخنان آنان را شنید.
تدبیری اندیشید و افسونی ایزدی بر زبان راند،
آنرا بلند خواند و آبها را برآشفت
آپسو چون شنید، به خواب فرو رفت
آبهای شیرین به خواب رفتند
مومّوی وزیر، از جنبش بازماند.
آپسو غرقه گشت
ائا، کمربند او را گسست و کلاه او را درید.
و نیرویش را ازآن خود کرد.
آپسو را به غل و زنجیر کشید و او را کشت.
مومّو، وزیر تاریک را در بند و زندان کرد.
ائا بر هردو دشمنش چیره و پیروزیش کامل شد
و آپسو را به تالارهایی بخش کرد و در آن جای گرفت.
در یکی از آنها، آسود و پرستشگاه را آپسو نام نهاد
و سپس آنجا، جایگاه مقدس او شد.
ائا و دامکینا[9]، همسرش، در آن باشکوه و شادی زندگی کردند.
(زاده شدن مردوک[10])
در این تالار سرنوشتها
خدایی آبستن شد، خردمندترین و تواناترین خدایان.
در دل آپسو، مردوک زاده شد.
در دل آپسوی مقدس، مردوک زاده شد.
آنکه او را بوجودآورد ائا بود، پدرش
و آنکه او را زایید دامکینا بود، مادرش.
از سینه ایزدبانوان شیر نوشید
پرستاران او را با شکوه و فر پروریدند.
چشمانش میدرخشید.
شاهانه میخرامید و از آغاز، فرمانروا بود.
چون ائا او را دید،
سیمایش به روشنی گرایید و شادمان شد.
به او کمال و خدایی دوگانه داد
به مردوک بزرگی بخشیده شد
و فهم او از همگان بیشتر بود.
هر آنچه دریافتناش دشوار بود را درمییافت.
چهار چشم داشت و چهار گوش:
چون لبهایش را میگشود، آتش بیرون میریخت.
چهار گوش بزرگ داشت
و چهار چشمش همه چیز میدید.
او بلندقامتترین خدایان بود، از همگان بلندتر
اندامهایش غولآسا بود.
ائا او را چنین میخواند:
“پسرم، ای خورشید! ای خورشید آسمان!”
او که با هالهی ده ایزد پوشیده شده بود، بسیار بسیارزورمند بود.
آنو پیش آمد و بادهای چهارگانه را آفرید
آنها را به او سپرد، “پسرم آنها را بِوَزان”
او گردباد را شکل داد،
موجهای وحشی را برای آزردن تیامت.
توفان، خدایان خسته را رنجور کرد،
دلهایشان نقشههای اهریمنی پرورید.
دراینهنگام تیامت آشفته بود.
ایزدانی که در کنار تیامت بودند به او گفتند:
“آنهنگام که خدایان، همسرت را کشتند
تو هیچ نکردی، تنها نگریستی
اینک او بادهای چهارگانهی وحشتزا را بیافرید
تا بر اندامهای درونی تو یورش برند
و ما از درد آسوده نخواهیم شد.
آپسو را به یادآر و
مومّوی درهم شکسته را.
تو تنها ماندهای!
…تو پریشانحالی،
چشمهایمان در آرزوی خواب است،
تو را به ما مهری نیست!
…بگذار در آرامش بیاساییم.
… از آنان کین ستان!
با آنان بجنگ.!
و چون باد تهیشان کن!”
و تیامت به سخن آنان گوش داد، خشنود گشت و] گفت[:
“برویم هیولاهایی برای نبرد با آنان بسازیم
باید با خدایان بجنگیم”
خدایان به یکدیگرپیوستند و در کنار تیامت به پیش رفتند،
آنان خشمناک بودند و روز و شب نیاسودند و اندیشههای پلید پروریدند
خود را برای نبرد آماده ساختند، خشمناک و شورشگر
نیروهایشان را به هم پیوستند و جنگ را آراستند
]اومو- خوبور[11] ( تیامت)[ که همه چیز را برپا کرده بود،
جنگ افزارهایی ویرانگر ساخت، هیولا- مارهایی زایید
با دندانهایی تیز و نیشهایی بیرحم،
و به جای خون، بدنشان را مالامال زهر کرد و
آن هیولا- مار های درنده را از ترس بیاکند
]با شکوه [آنها را بیاراست، قامتی بلند بدانها بخشید.
هر که آنها را می دید، ترس بر او چیره می شد
بدنشان به بالا افراشته می شد و هیچ کس را در برابر ]تاختشان[ یارای ایستادگی نبود.
او افعی ها و اژدرها و لخاموی[12] هیولا را آماده کرد،
و شیر پر هیبت را، سگ دیوانه و کژدم- مردها را
و گردبادهای توفنده و ماهی- مردها و گاو-مردها را
آنها با خود جنگ افزارهایی کشنده داشتند و بی هراس بودند از نبرد.
فرمانهایش کارآمد بودند، هیچ کس را یارایی ایستادن در برابر آنان نبود
و اینچنین بود که او یازده هیولا ساخت.
از میان خدایانی که پسر او هستند، او کینگو[13]، که از همه بیشتر یاریش کرده،
را برتری داده، از میان همه او را برگزیده است تا از همه نیرومندتر باشد.
تا پیشاپیش همه نیروها گام بردارد و سپاه را راهبری کند،
تا جنگ را او بیاغازد و پیش از همگان یورش برد.
تا نبرد را راه برد و جنگ را در دست گیرد.
همه چیز را به او واگذارد، در جامه ای پرشکوه او را نشاند و گفت:
بر تو افسون خواندهام، از میان همهی خدایان تو را برگزیدهام تا نیرو بخشم،
فرمانروایی بر همهی ایزدان را به تو بخشیدهام
باشد که ارجمند شوی، تو ای جفت برگزیدهی من،
باشد که بزرگی نامت بر همه ایشان (آنوناکی[14]ها) چیره شود،
(تیامت) ا لواح سرنوشت را به او داد، آنها را به سینه او بست و گفت:
“مبادا که فرمانت دگرگونی پذیرد و بادا که هرآنچه بر زبان میرانی انجام شود.”
پس از آنکه کینگو، اینچنین بزرگی یافت و بر جایگاه آنو دست یافت،
بر سرنوشت خدایان، پسران او(تیامت)، فرمان راند:
“بگذار تا گشودن دهانتان، خدای آتش]مردوک[ را خاموش کند
باشد تا نیروی زهر، خشم را فرونشاند،
]باشد که گرز نیرومند نیرویش را از دست دهد،[
بگذارید آنکه در نبرد از همه برتر است، نیرویش را نشان دهد!”
- Tiamat ↑
- Apsû ↑
- Lahmu and Lahamu ↑
- Anshar and Kishar ↑
- Anu ↑
- Nudimmud ↑
- Ea’ ↑
- Mummu ↑
- Damkina ↑
- Marduk ↑
- Ummu-Hubur ↑
- Lahamu ↑
- Kingu ↑
- Anunnaki ↑
ادامه مطلب: انوما الیش – فصل دوم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب