پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش نهم: تله‌های خلاقیت

بخش نهم: تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خلاقیت

نخست: تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مسئله

چنان که گفتیم، مردمِ معمولی تمایلی به برخورد با شرایط ابهام‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز ندارند. در واقع، نوعی «ابهام‌‌‌‌‌‌‌‌‌هراسی» فراگیر در جوامع انسانی وجود دارد که باعث می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود دستیابی به قطعیت «خوب»، و ابهام و عدم قطعیت «بد» تلقی شوند. به این ترتیب تمایلی عمومی برای گریختن از شرایط ابهام‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز وجود دارد. این تمایل، باعث می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود تا مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها سد راه تفکر خلاق شوند. تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌، روندی است که تفکر خلاق را مهار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و از طی شدن پنج گام خلاقیت جلوگیری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌نماید. نخستین رده از تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، به رویارویی با مسئله مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند.

مهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مسئله آن است که اصولا مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای مشاهده نشود! این بدان معناست که ذهن به طور خودکار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کوشد تا موقعیت ابهام‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز را نادیده بگیرد یا آن را به رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از مسائل قطعی و فارغ از ابهام ترجمه کند.

همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ما در دبیرستان مفهوم بار مثبت و منفی الکتریکی و مغناطیسی را خوانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم و به گمان خودمان آن را آموخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم. با این وجود، هیچ کس به درستی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند بار مثبت و منفی چه معنایی دارند. یعنی ماهیت این بارها، دلیل تمایزشان، و چگونگی پدید آمدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان برای همه مبهم است. با این وجود، همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ما در دبیرستان درس‌‌‌‌‌‌‌‌‌های فیزیک خود را خوانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم و به کمک مفاهیمی تا این حد آغشته با ابهام، مسائل امتحانی خود را حل کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم. برخورد ما با مفهومی مانند بار الکتریکی، بر نادیده انگاشتن ابهام‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نهفته در بار مثبت و منفی متکی بوده است. نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگر، شرایط پرابهامِ موسوم به مرگ است که اکثر مردم ترجیح می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهند درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش نیندیشند و اصولا نادیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش بگیرند.

زمانی که نادیده انگاشتن شرایطِ ابهام‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز ممکن نباشد، دومین تله بر سر راه افراد خلاق ظاهر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. این تله عبارت است از تحویل کردن موقعیت یاد شده، به وضعیتی شناخته شده و آشنا. با منسوب کردن مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای آشنا و حل شده به موقعیت ابهام‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز، آن موقعیت رام و امن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و چالش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های درونی‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش نادیده انگاشته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها تنها زمانی مایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آرامش خیال هستند که پاسخی حاضر و آماده برایشان وجود داشته باشد. از این رو بر مبنای این تله، تنها مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌های عادی که مسیر جا افتاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای برای حل کردن‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان وجود دارد، مورد توجه واقع می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند.

به عنوان مثال، هستی، خود موقعیتی ابهام‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز است. ما در جهانی بسیار بسیار عظیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر از خود احاطه شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم و تقریبا هیچ چیز درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم. در نتیجه هستی در کلیت خود وضعیت ابهام‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز غول‌‌‌‌‌‌‌‌‌پیکر و چاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌ناپذیری است که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند به سادگی مایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آشفتگی شود.

عظمت هستی به قدری زیاد است که روش نخست، یعنی نادیده گرفتن آن همواره کارساز نیست. در نتیجه معمولاً تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دوم به کار گرفته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و پرسش از هستی با پرسش‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی ساده‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر جایگزین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. «هستی چگونه آغاز شده است؟» و «جهان از چه چیز ساخته شده است؟» پرسش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مشهوری‌‌اند که برای نادیده انگاشتنِ ابهامِ بنیادین هستی ابداع شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این پرسش‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در جوامع و فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌های گوناگون می توانند به اشکالی متفاوت پاسخ داده شوند. مردم اعصار گذشته معتقد بودند جهان به دنبال نبردی در میان دو لشکر از خدایان پدیدار شده است، و امروز ما مهبانگ و انفجار بزرگ را دلیل ظهور جهان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم. به همین ترتیب، قدما جهان را برساخته از آب و باد و خاک و آتش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند، و امروز ما اتم‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مولکول‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را واحدهای اصلی سازنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جهان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم. این پرسش‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و پاسخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌های هنجارینی که برایشان وجود دارد، صرف نظر از درستی یا نادرستی‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان، یک وجه مشترک دارند و آن هم پنهان کردن ابهامی بنیادین‌‌‌‌‌‌‌‌‌ در مورد هستی است.

2121 ؟

تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگرِ شرایط مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌برانگیز، آن است که راه‌‌‌‌‌‌‌‌‌حل‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها جانشین مسائل شوند. به این ترتیب موقعیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌های یاد شده بدون این که پای مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای واقعی در میان باشد، به طور مستقیم به پاسخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی آشنا و مشخص ارجاع می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهند.

در عمل، تصویر هنجارینی که یک نظام اجتماعی از دنیا ترسیم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، از مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از پاسخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و راه‌‌‌‌‌‌‌‌‌حل‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها تشکیل یافته است که انگار مستقل از پرسش‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و پیش از آنها وجود داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و اصالتی بیش از آنها دارند.

همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ما در زمان تحصیل‌‌‌‌‌‌‌‌‌ در مدرسه یا دانشگاه، یاد گرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم تا جهان را با مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از گزاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌های درست پنداشته شده تفسیر کنیم. دنیای پیرامون ما، در قالب مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، حقایق، و شواهد فهمیده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که در ابتدا در واکنش به پرسش‌‌هایی برخاسته از شرایط ابهام‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز ابداع شده بودند، اما حالا با رها شدن آن مسائل، حالتی بدیهی و پیشینی و تردیدناپذیر به خود گرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. همین بدیهیات‌‌اند که چارچوب ذهنی ما را بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازند. به این ترتیب این سه مانع می‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند خلاقیت را در سطح طرح مسئله عقیم سازد و مسائل غریب را به پرسش‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی عادی تبدیل کند:

تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نادیده انگاشتن، تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تحریف پرسش، و تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جایگزینی پرسش با پاسخ.

دوم: تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌های راه‌‌‌‌‌‌‌‌‌حل

افراد عادی در برخورد با شرایط ابهام‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز، تلاش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند ابهام نهفته در آن را با تکیه بر اموری بدیهی و شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که پیش از این آموخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، رفع کنند. به این ترتیب وضعیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌های چالش‌‌‌‌‌‌‌‌‌برانگیز به مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی آشنا و عادی ختم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. این روند با اعتقاد به چارچوبی ذهنی پشتیبانی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود که از سویی شرایط و مسائل را فهمیدنی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، و از سوی دیگر پاسخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌های در دسترس را بدیهی و طبیعی جلوه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد.

مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پیش‌‌‌‌‌‌‌‌‌داشت‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که هنگام برخورد با مسئله در ذهن وجود دارد، «چارچوب ذهنی» نامیده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. چارچوب، ذهن را وادار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند تا از دریچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای تنگ و ثابت به مسائل بنگرد و تنها در محدوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای کوچک به دنبال پاسخ بگردد. بیایید یک بار دیگر به معمای نُه نقطه بیندیشیم.

یک شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی حل معمای نه نقطه، آن است که توجه خود را به نقطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، روابط‌‌شان، فواصل‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان، زوایای‌‌‌‌‌‌‌‌‌ میان‌‌شان، و تعداد خط‌‌های مجاز محدود کنیم. در این شرایط، معما حل نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. به این دلیل ساده که نه نقطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی یاد شده با هیچ چهار خط راستی که در محدوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این نقاط ترسیم شوند، پیموده نخواهند شد. راه حل ساده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی معما، به این شکل است:

دلیل این که معما در نگاه اول حل ناشدنی جلوه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، آن است که ذهن ما می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کوشد تا خط‌‌ها را در چارچوب مربعِ ساخته شده از نه نقطه ترسیم کند. این بدان معناست که ذهن ما هنگام برخورد با این معما در داخل یک چارچوب تنگ و محدود به دنبال پاسخ می‌‌گردد. این چارچوب به ما می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید که اگر مربعی از نقاط وجود دارد، خط‌‌هایی که قرار است این نقاط را به هم مرتبط کنند، باید در داخلِ این مربع ترسیم شوند. محدود ماندن خط‌‌ها به زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نقاط، پیش‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرضی است که چارچوب ذهنی ما به مسئله تحمیل کرده است. پیش‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرضی که به اشتباه بدیهی پنداشته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، و از حل شدن معما جلوگیری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند.

در واقع آنچه که مردم را از برخورد با مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها گریزان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، خودِ مسائل نیست، بلکه آشکار شدنِ محدودیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی است که ذهن هنگام برخورد با آنها دچارش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. جستجو کردن راه حل در محدوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که ذهن به مسئله تحمیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی چارچوب ذهنی نامیده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. بر مبنای این تله، ذهن به جای جستجوی فعال پاسخ، جواب‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پرسش‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مشابه را حفظ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرده و به آن بسنده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند.

شواهد نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهند که در این شرایط یادگیری چندانی رخ نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و حتی پاسخ حفظ شده هم برای مدتی بسیار اندک در ذهن باقی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌ماند. در یک آزمایش مشهور، به کسانی همین معمای نه نقطه را نشان دادند و بلافاصله پس از آن، قبل از آن که بتوانند خودشان آن را حل کنند، راه حلش را نیز ابراز کردند. شواهد نشان داد که 65% این افراد با وجود حفظ کردن پاسخ در زمان آزمون، تا دو هفته بعد آن را از یاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌بردند و وقتی دوباره با معما روبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌رو شدند، از حل آن ناتوان بودند!

یکی از جنبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی چارچوب ذهنی، وضعیتی است که در روانشناسی «تثبیت ذهن» خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. تثبیت ذهن عبارت است از گیر کردن روند حل مسئله در اطراف پاسخی که پیشاپیش آن را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم. بد نیست به عنوان یک مثال به این معما فکر کنید:

چطور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان چهار درخت را طوری کاشت که فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هرچهارتایشان نسبت به هم برابر باشد؟ یعنی فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هر دو درختی برابر با هر دو درخت دیگری شود؟

احتمالاً ذهن شما، که پیش از این درخت را و شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کاشته شدنش را دیده، سعی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند تا درخت‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در مربعی بر روی زمین جای دهد. معمولاً نخستین پاسخی که با خواندن این معما به ذهن خطور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، چیزی شبیه به این است:

اما این راه حل، که شاید خطور کردنش به ذهن با نوعی «پدیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آهان» هم همراه باشد، در مرحله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ارزیابی غلط از آب در می‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید. فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی درختانی که بر قطرهای مربع قرار دارند، بیش از آنهایی است که به اندازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ضلع مربع با هم فاصله دارند.

مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که طرح کردیم، اگر بخواهیم درخت‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را به شکلی مرسوم بر زمین بکاریم، جواب ندارد. تثبیت ذهن، عبارت است از اسیر شدن ذهن در راه‌‌‌‌‌‌‌‌‌حل‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مرسوم و تجربیات گذشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش، و غافل ماندن از این احتمال که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان درختان یاد شده را در گلدان‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی بزرگ، به صورت هرمی با اضلاع برابر در هوا کاشت، یا آنها را به همین شکل بر تپه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای نشاند.

C:\Users\Eniac\AppData\Local\Microsoft\Windows\INetCache\Content.Word\Capture.jpg

روش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های هنجارین حل مسئله، معمولاً اندیشه را در مسیرهایی آشنا و آزموده شده –و گاه نارسا- محصور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازند و به این شکل با روشی شبیه به تثبیت ذهن، خلاقیت را مهار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند.

مانع دیگری که در زمان حل مسئله می‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند بر سر راه خلاقیت قرار بگیرد، تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی امنیت است. مردم عادی تمایل دارند برای رفع ابهامِ شرایط از شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی غیرمبهم استفاده کنند. اگر قرار باشد روشِ رفع ابهام خود چیزی مبهم باشد، و شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی حل مسئله خود مسائل تازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای را پدید آورد، «امنیت» فکری از میان خواهد رفت. ذهن، در حالت عادی برای از میان بردن عدم قطعیت، به دنبال پاسخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی قطعی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردد و این قطعیت را در تمام مراحل و همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی گام‌‌‌‌‌‌‌‌‌های حل مسئله واجب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند. واقعیت آن است که گام‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی تا این حد مطمئن و روش‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی تا این درجه قطعی وجود خارجی ندارند. تمام روش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های حل مسئله، آبستن مسائلی جدیدند و تمام گام‌‌‌‌‌‌‌‌‌های رسیدن به راه حلی قطعی، تا حدودی با ابهام آغشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

روش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های هنجارین حل مسئله، با قطعی نمودن گام‌‌‌‌‌‌‌‌‌های آشنای حل مسئله، آن را امن جلوه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهند. هنگامی که با مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای عادی روبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌رو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شویم و فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم راه‌‌‌‌‌‌‌‌‌حل را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم، در واقع به گام‌‌‌‌‌‌‌‌‌های متوالی و شناخته شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم که به دلیل آشنا نمودن‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان، خالی از ابهام و امن به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسند. در حالی که همیشه در تمام این پاسخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌های به ظاهر قطعی، انبوهی از عدم قطعیت‌‌های برجسته وجود دارند.

به عنوان مثال، به مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پول در آوردن فکر کنید. این مسئله در جوامع مدرن برای همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اعضای یک جامعه مطرح است، و در ظاهر راه‌‌‌‌‌‌‌‌‌حلی هنجارین و امن دارد که عبارت است از یافتن شغلی مناسب، دادن تقاضای استخدام، شرکت در مصاحبه، و رفتن سر کار. هریک از این گام‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها کاملا امن و شناخته شده به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسند. با این وجود کافی است به آمار بالای بیکاری، اخراج، و تغییر شغل به دلیل نارضایتی شخصی کارمندان نگاه کنید تا دریابید که این روش آن قدرها هم امن نیست. پول درآوردن از راهِ یافتن شغلی آشنا و جا افتاده، کاری است که امن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌نماید، اما در واقع امنیت تولید نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. هر گام از آن، سرشار از ابهام‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی است که به زور نادیده انگاشته شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. شخص ممکن است در مصاحبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های شغلی پذیرفته نشود، از عهده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کارش بر نیاید، به خاطر ورشکستگی کارفرمایش از کار بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌کار شود، یا به دلایلی کاملا بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌ربط انگیزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را برای ادامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کار از دست بدهد. به این ترتیب، پول در آوردن مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای است که معمولاً توسط روش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های هنجارین حل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، اما این راه‌‌‌‌‌‌‌‌‌حل هیچ تضمینی به دست نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد.

یک ویژگی افراد خلاق آن است که ابهام را حتی به هنگام حل مسئله تاب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورند. این افراد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانند نامطمئن بودنِ برخی از گام‌‌ها و نا امن نمودن برخی مسیرها را تحمل کنند و به این ترتیب مسیرهای تازه و ناشناخته را بیازمایند.

در واقع، یکی از موفق‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین افرادی که در جهان امروزِ ما مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پول در آوردن را حل کرده، بیل گیتس است که نرم‌‌‌‌‌‌‌‌‌افزارهای ویندوز مشهورترین محصول شرکتش محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. او کسی است که تحصیل در دانشگاهی معتبر و کار در شرکتی خوشنام – یعنی روش‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی تضمین شده برای پول در آوردن- را رها کرد تا شرکت خود را تاسیس کند و کسب و کار خود را راه بیندازد. شاید برایتان جالب باشد که نخستین نسخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ویندوز در شرایطی فروش رفتند که هنوز نرم‌‌‌‌‌‌‌‌‌افزارهایی ناقص و تکمیل ناشده بودند. با این وجود، بیل گیتس با همین شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آمیخته با عدم قطعیت و ناامنی‌‌‌‌‌‌‌‌‌های آشکار، توانست ثروتمندترین مرد دنیا شود.

توانایی جدی نگرفتنِ قطعیت، و بازی کردن با ابهام خصلت برجسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی افراد خلاق است. از یک زاویه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خاص، حل خلاقانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مسئله، شباهت زیادی به عبور از روی رودخانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها دارد!

برای گذشتن از روی رودخانه، روش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بسیاری وجود دارد. می‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان با ساختن پل از روی رود گذشت، یا به آب زد و به قیمت خیس شدن از آن عبور کرد. با این وجود، ساده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین راه برای عبور از رودخانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌عمق که سنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی بزرگ در بسترشان وجود دارد، پریدن از روی این سنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاست. بسیاری از مردم، هنگام عبور از روی سنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌های رودخانه، به دنبال جای پایی محکم و استوار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردند. برای آنها، عبور از روی رودخانه تنها زمانی امن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌نماید که زنجیره‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشخص و معلومی از سنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌های سفت و محکم در عرض رودخانه وجود داشته باشد.

777

کسانی که به این شکل دنبال راه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های امن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردند، معمولاً این حقیقت ساده را از یاد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌برند که هیچ سنگی در بستر رودخانه به راستی محکم نیست.

سنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که به طور قطعی و ذاتی محکم باشند، تنها در رودخانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها وجود دارند. در جهان واقع، هر سنگی ممکن است زیر پا بلغزد. به همین دلیل هم بهترین راه عبور از رودخانه آن است که بیش از اندازه به استواری سنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها دل نبندیم و به سادگی از رویشان بپریم. این کار بدان معناست که پاهای ما تنها برای لحظه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بر سنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی -که شاید در جایشان لق بزنند،- تکیه کنند.

تجربه نشان داده است که لق‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین سنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم برای یک لحظه تکیه کردن قابل اعتماد هستند. خلاقیت، چیزی شبیه به این است. توانایی تکیه کردن به گام‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی لغزان و نامطمئن، که در نهایت ما را به آن سوی مانعِ پیش رویمان هدایت خواهد کرد. اعتماد کردن به عدم قطعیت و نااستواری، کلید خلاقیت و پیشرفت است. کودکی که بخواهد برداشتن نخستین قدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش را به قطعی و استوار بودن پاهایش وابسته بداند، ناچار خواهد شد تا آخر عمر روی چهار دست و پا راه برود. اگر قرار باشد تا وقتی از گم شدن مطمئن نشده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم، حرکت نکنیم، هرگز حرکت نخواهیم کرد.

سوم: تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌های زمینه

زمینه؛ شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از روابط اجتماعی، مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از عناصر انسانی، و طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از نخبگان و خبرگان فن است که بر ایده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نوآورانه اثر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارند و رد یا پذیرش آن را رقم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنند. مشهورترین تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که در زمینه وجود دارند و راه خلاقیت را سد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند‌‌‌‌‌‌‌‌‌، عبارتند از مطلق‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی، و تخصص.

از قدیم و ندیم گفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند: «یا زنگی زنگ باش یا رومیِ روم». احتمالاً اگر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستیم همتای این زبانزد را در فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دیگر بیان کنیم، باید به چینی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتیم «یا یینِ یین باش یا یانگِ یانگ!» و نسخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی رومی اش هم لابد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد «یا این طرفِ ژانوس باش یا آن طرفش». (برای نامفهوم‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر شدنِ این ضرب‌‌‌‌‌‌‌‌‌المثل‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به صفحه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی 21 و 22 نگاه کنید!)

حقیقت آن است که خلاقیت تا حدودی به «زنگیِ روم» بودن وابسته است. افراد عادی، یک مسئله را از راه تجزیه کردنش به مفاهیمی دوقطبی درک می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. دوقطبی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که با هم تعارض دارند و همچون دو چیز جمع نانشدنی درک می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. این مسئله که «فلانی چه جور آدمی است؟» معمولاً با منسوب کردن فهرستی از صفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به وی پاسخ داده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. فلانی خوب (در برابر بد)، خوش اخلاق (در برابر بداخلاق)، فروتن (در برابر مغرور) و… است. به این ترتیب، در حالت هنجارین مسائل در چارچوب چنین جفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی فهمیده و حل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند.

افراد خلاق، بیش از دیگران بر این حقیقت آگاهی دارند که این جفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مفهومی زاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ذهن ما هستند و برای ساده کردن مشاهدات ما کاربرد دارند. بسنده کردن به دوقطبی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مفهومی و تلاش برای فهم مسائل به کمک آنها، از محدود ماندن در چارچوبی ذهنی بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیزد. در واقع بخشی از تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی چارچوب ذهنی، همین باور به قطعی و «واقعی» بودن جفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مفهومی متضاد است. بر مبنای پیش فرض‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مرسوم، این جفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به چیزهایی عینی و واقعی در جهان خارج اشاره دارند که ذاتا با هم در تضادند.

افراد خلاق، با نادیده انگاشتن این پیش فرض به شکلی نامعمول با مسائل برخورد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. چشمی که به خلاقانه نگریستن عادت کرده است، ترکیب شدن هیچ دو مفهوم متضادی را ناممکن نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند. بر خلاف نگرش هنجارینِ زمینه که به هر چیز تنها یک مفهوم را نسبت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، افراد خلاق به یک چیز چند معنا را منسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند و حتی تعارض درونی میان این مفاهیم را هم مانعی برای گرد هم آمدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانند.

0901 به همین دلیل هم شکلی مانند این در چشم آدم عادی یک جانور را نمایش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، اما از دید فرد خلاق ترکیبی از یک خرگوش و یک اردک است، و می تواند گاهی به این و گاهی به آن تبدیل شود.

 پرسش: تصویر زیر را نگاه کنید. در آن چه چیز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینید که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند به اشکال دیگر هم دیده شود؟

صفحه را 180 درجه بچرخانید و بار دیگر به آن نگاه کنید.

0606a

بخش مهمی از مهارت فرد خلاق، به ترکیب عناصر متضاد در قالب یک مجموعه باز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردد. نتیجه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این ترکیب، راه‌‌‌‌‌‌‌‌‌حلی نوآورانه است که دقیقا به دلیل برخورداری از عناصری متعارض، تا پیش از آن به ذهن‌‌‌‌‌‌‌‌‌های عادت‌‌‌‌‌‌‌‌‌زده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگران خطور نکرده است.

هر نشانه و هر مفهومی، انباشته از این مفاهیم دو پهلوست و هر نقطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان محل تلاقی معناهای فراوان دانست. حساس نبودن نسبت به این معانی متعدد، تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای است که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند با نام «مطلق‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی» مورد اشاره قرار گیرد.

تله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگر ، تخصص خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. در جهان تخصص‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرای امروزین، این نقل قول را زیاد از این و آن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شنویم که «روزگار ابن سینا شدن به سر آمده است». به راستی هم در جهان امروز که شتاب تولید دانش در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های گوناگون، از سرعت یادگیری و جذب هوشمندترین انسان‌‌ها هم بسیار بیشتر است، دیگر نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان همه فن‌‌‌‌‌‌‌‌‌حریف شد. در جهان کهن، مردمی مانند ابن‌‌‌‌‌‌‌‌‌سینا و داوینچی که همزمان در چندین رشته صاحب نظر باشند، کم نبودند. اما با انفجار اطلاعاتی عصر مدرن این امکان برای مدتی از بین رفت و از اوایل قرن نوزدهم شاهد ظهور هوشمندانی از نوع دیگر بودیم. کسانی که تنها در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خاصی متخصص بودند و خلاقیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و دستاوردهای ذهنی‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان هم به همان زمینه محدود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. این افراد هوشمند، دانشمندان، مخترعان، و هنرمندانی بودند که در یک زمینه صاحب‌‌‌‌‌‌‌‌‌نظر شمرده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و در سایر حوزه‌‌ها تفاوت چندانی با یک آدم معمولی نداشتند. این افراد، همان کسانی هستند که «متخصص» نامیده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند و طیف وسیعی از افراد نخبه را در بر می‌‌گیرند.

شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اندیشیدن یک متخصص، تمرکز بر موضوع خاصی است که به حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی علاقه و تخصص‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. یک متخصص درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دامنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کوچکی از موضوع‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها همه چیز را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند. متخصص به اصطلاح

«عمودی» می‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندیشد. یعنی در امتداد شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های هنجارینِ حل مسئله در آن حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خاص پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود و سعی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند

روش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های موجود را عمیق‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر و پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر کندو آن را به زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی حساب شده تعمیم دهد.یک متخصص می‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواندبدون خبر داشتن از مفاهیمی که در حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های همسایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش ابداع شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، به خوبی و با کارآیی زیادی به شکل عمودی فکر کند. در واقع بسیاری از دستاوردهای علمی امروز ما با شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عمودی و توسط متخصصانی از این دست خلق شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

با این وجود، خلاقیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خیلی بزرگ را کسانی به خرج داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند که اصول تفکر عمودی را نقض کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. از نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قرن بیستم، جریانی در جهان علم و اندیشه ظهور کرد که امروز با نام «نگرش میان‌‌‌‌‌‌‌‌‌رشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای» شهرت یافته است. علوم میان رشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای، شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از دانایی هستند که از ترکیب حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های متفاوت تخصص پدید آمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و دستاوردها، روش‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مفاهیم به کار گرفته شده در علومی متمایز -و گاه بسیار متفاوت- را با هم ترکیب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. علومی مانند هوش مصنوعی، زیست-‌‌‌‌‌‌‌‌‌جامعه‌‌شناسی، و فیزیک-‌‌‌‌‌‌‌‌‌شیمی، برخی از مشهورترین حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دورگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پدید آمده از این دست‌‌اند.

چنین به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد که در اواسط قرن بیستم، به دنبال اختراع رایانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که در ثبت، نگهداری، و پردازش اطلاعات به ذهن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها کمک می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند، شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جدیدی از ابن‌‌‌‌‌‌‌‌‌سینا شدن دوباره امکان‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیر شد. فنون گردآوری، انتقال، ثبت، پردازش، و جذب دانایی در این مقطع زمانی با تحولی بزرگ روبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌رو شد. به شکلی که آموختن و به کار گرفتن حجمی بسیار بسیار بیشتر از دانش برای متخصصان ممکن شد، و در نتیجه این امکان فراهم آمد که متخصصان به حوزه‌‌های دانایی متفاوتی در خارج از زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کار خود بنگرند و بینش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تخصصی خویش را با شهودهای برآمده از این گشت و گذارها غنی‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر سازند.

این توجه به حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دانایی موازی و همسایه را «تفکر افقی» می‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامند. تفکر افقی، بر خلاف عمودی اندیشیدن، با پیروی از هنجارها و روش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های جا افتاده در یک حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تخصصی مشخص همراه نیست. برعکس، بیشتر به پرسه زدن بازیگوشانه در قلمروهایی متفاوت شباهت دارد. در تفکر افقی، فرد از شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای به شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرد، و در این گشت و گذار بینش‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مفاهیمی را جذب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانند در ترکیب با مفاهیم یک حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تخصصی به خلاقیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بزرگی بینجامند. تفکر افقی، جنبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از پرسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنی در فضای ابهام و وارسی امکان‌‌‌‌‌‌‌‌‌های فراوانِ پیشاروی فرد است، همان چیزی که به عنصر بازیگوشانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خلاقیت مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، و نگاه خلاقانه به مسائل را لذت‌‌‌‌‌‌‌‌‌بخش و شگفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازد.

با این وجود، باید به این نکته توجه کرد که تفکر افقی تنها هنگامی ارزشمند است که حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از عمودی اندیشیدن هم در کنارش وجود داشته باشد. کسی که در هیچ زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای تخصص نداشته نباشد و تنها به گردش در قلمروهای گوناگون بپردازد، مفاهیمی جالب و متنوع را به طور سطحی جذب خواهد کرد، اما به دلیل محروم بودن از دانشی که بر آن مسلط باشد، مجالی برای استفاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خلاقانه از آن را نخواهد یافت. به بیان دیگر، تفکر افقی را تنها زمانی خواهیم آموخت که بر تفکر عمودی مسلط شده، ولی به آن قانع نشده باشیم.Capture

 

 

ادامه مطلب: بخش دهم: راهبردهای خلاقیت

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب