دیباچه 

دیباچه

این متن را در روزی ویژه‌‌ آغاز کرده‌‌ام، و شاید شرح آنچه در این روزها گذشته، پیش‌‌درآمدی شایسته برای فهم مضمون و پرسش مرکزی این نوشتار باشد. امروز، که بیستم امرداد ماه سال 1390 است، من به همراه بقیه‌‌ي ایرانیان ماهی را سپری می‌‌کنیم که در آن رخدادهایی تأمل‌‌برانگیز و معمولاً دردناک یکی پس از دیگری رخ داده‌‌اند؛ با شتابی و بسامدی چندان زیاد که ما را با تهدیدِ عادی شدن اموری از این دست، و از دست رفتنِ فرصتِ تحلیل‌‌شان، روبه‌‌رو ساخته‌‌اند.

ما ماه امرداد را با خبری ناخوشایند آغاز کردیم. لیلا اسفندیاری، که یکی از برجسته‌‌ترین زنان کوهنورد ایرانِ امروز بود، در آخرین روزِ تیرماه هنگام صعود به یکی از دشوارترین قله‌‌های جهان در کوه گاشربروم هیمالیا پایش لغزید و به پرتگاهی درغلتید و کشته شد. لیلا اسفندیاری پیش از این قله‌‌هایی آدم‌‌خوار و مرگبار مانند نانگاپاربات را فتح کرده بود، و صعود به قله‌‌های بالای هشت هزار متر و کشف غارهای ناشناخته تفریح اصلی زندگی‌‌اش بود. پس از آن که درگذشت، مردم تازه با نامش آشنا شدند. پیش از آن چون هنگام مصاحبه با خبرنگاران خارجی در خارج از ایران حجاب بر سر نداشت، مورد خشم مقامات دولتی قرار گرفته بود و هرگز در هیچ موقعیت رسمی‌‌ای در ایران از او تقدیر نشده بود. زمانی که به واپسین سفرش رفت، آن‌‌قدر از نظر مالی در تنگنا بود که با فروختن تنها خانه‌‌اش هزینه‌‌ي سفر را فراهم کرده بود، و به قول خودش تنها با قرض گرفتن کفش و لباس و ابزار دست دوم و نامرغوب از این و آن بود که توانسته بود پا به کوهستان بگذارد. لیلا در یخچال‌‌های سربلند هیمالیا آرمید، در حالی که نظام دولتی ایران نه از او حمایتی کرده بود و نه وجود و دستاوردهایش را به رسمیت شناخته بود.

آن‌‌گاه خبر دوم رسید، گروهی دختر و پسر که در پارکی در تهران با هم آب بازی کرده بودند، دستگیر شدند و در تلویزیون هم‌‌چون جنایتکارانی خطرناک به اعتراف و توبه وادار شدند. عکس‌‌هایی که از این جنایتکاران منتشر شد، به سادگی نشان می‌‌داد که گروهی جوان بوده‌‌اند و در پارکی گرد آمده بودند تا گرمای تابستان را با آب‌‌بازی قابل تحمل سازند. به ویژه در میان این عکس‌‌های منتشرشده، تصویر زنی چادری، که مانند دیگران به آب بازی مشغول بود، خیلی جلب نظر کرده و با اظهار نظرهای متفاوتی روبه‌‌رو شده بود.

آن‌‌گاه خبرهای دیگر فرا رسید: گروهی نامرد که به خاطر تجاوز دسته‌‌جمعی به یک زن در اصفهان زندانی شده بودند، احتمالاً با نوعی تبانی و به شکلی مشکوک از زندان گریختند، و خبرها از همه سو می‌‌رسید که تجاوزهایی مشابه در گوشه و کنار کشور انجام می‌‌شود، و گویا دست‌‌اندرکارانش شبه‌‌نظامیان دولتی هستند. در همان روزی که خبر فرار این جانیان منتشر شد، زنی به نام آمنه که سال‌‌ها پیش خواستگارش با پاشیدن اسید به صورتش زیبایی و بینایی‌‌اش را از بین برده بود، در لحظه‌‌ی آخر از قصاص آن مردک چشم پوشید و ایرانیان را در شگفتی و سپاس غرقه ساخت. چند روز بعد، جواب کنکور دبیرستانی‌‌ها آمد و معلوم شد در بیشتر دانشگاه‌‌های مهم کشور، طرحی برای تفکیک دختران و پسران در دانشگاه‌‌ها اجرا شده و دختران از تحصیل در رشته‌‌های فنی و مهندسی محروم شده‌‌اند، و این در کنار این حقیقت بود که بخش مهمی از رشته‌‌های علوم انسانی نیز حذف شده بودند.

خبرهای پیاپی امرداد ماه امسال، از سویی اندیشه‌‌برانگیز و از سوی دیگر ناراحت‌‌کننده بود. مرگ و خشونت و بیداد و حماقت بود که در بیشتر این موارد محور اصلی خبر بود. از سوی دیگر، موضوع، انگار، دوباره و دوباره، زنان بودند. در یک سو حماقت و خشونت و پستی بود که موج می‌‌زد، و در سوی دیگر زنانی قربانی صف کشیده بودند که گاه مردانگی و بزرگی‌‌شان درس‌‌آموز بود؛ آن یکی زنی بود کوهنورد که در تنهایی و بی‌‌نیازی جان سپرد، این یکی زنی با چهره‌‌ی از ریخت افتاده و چشمان بر باد رفته، و آن‌‌سوترک انبوهی از دختران و زنان جوانی که خواستار تحصیل، آموختن، یا به سادگی، دقیقه‌‌ای تفریح و آب‌‌بازی بودند.

اندیشیدن در دلیل دشمنی نظام سیاسی حاکم با زنان و زنانگی، و وارسی شیوه‌‌های مقاومت زنانه و چیرگی تدریجی این نیروی سرزنده بر آن چارچوب شکننده‌‌ي پلید، هم‌‌زمان شد با خواندن و بازخواندن چند متن کهن، که یکی از آنها، سوره‌‌ی یوسف بود، و دیگری داستان دو برادر از نوشتارهای بازمانده از مصر باستان. با خواندن داستان یوسف دریافتم که در این‌‌جا ما با گفتمانی شگفت‌‌انگیز روبه‌‌رو هستیم که انگار در سه هزاره قبل، موقعیتی مشابه و همسان را صورت‌‌بندی و رمزگذاری می‌‌کرده‌‌ است. در این‌‌جا با داستانی سر و کار داریم که مانند امروز، زنان و میل ایشان در مرکز تصویر قرار دارند. با این تفاوت که این زنان نیرومند و مقتدر هستند، و انگار در متن است که باید سرکوب گردند و رام و مطیع شوند.

داستان یوسف و زلیخا احتمالاً مشهورترین روایت از خوشه‌‌ای از منش‌‌هاست که دامنه‌‌ی تاریخی‌‌شان سه هزاره‌‌ی گذشته را در بر می‌‌گیرد و در گستره‌‌ی جغرافیایی چشمگیری شاخه می‌‌دواند و نسخه‌‌هایی محلی را پدید می‌‌آورد. وارسی سیر تحول و تکامل این داستان، از سویی آزمونی است درباره‌‌ی روایی و کارآمدیِ نظریه‌‌ی منش‌‌ها در تحلیل سیر تحول عناصر فرهنگی، و از سوی دیگر و پژوهشی است درباره‌‌ی چگونگی فزونی و کاستی یافتنِ گفتمان‌‌های وابسته به جنسیت و قدرت. با هدفِ به دست دادن تبارشناسی‌‌ای از داستان یوسف، و دستیابی به تفسیری از پیوند میان میل و جنسیت و قدرت است که این متن را می‌‌نویسم. بدان امید که در این روزگارِ همگرایی خشونت و حماقت، راه بر اندیشه‌‌ی نقادانه در این زمینه گشوده‌‌تر گردد.

تاریخ نگارش: بیستم امرداد ماه تا نهم مهرماه ۱۳۹۰

 

 

ادامه مطلب: بخش نخست: متون – گفتار نخست: یوسف در کتاب مقدس

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب