بخش نخست: متون – گفتار دوم: داستان مصری دو برادر 

بخش نخست: متون

گفتار دوم: داستان مصری دو برادر

هر چند داستان یوسف در تورات مشهورترین روایت از این ماجراست، اما کهن‌‌ترین نسخه از این داستان اصل و نسبی مصری دارد و به احتمال زیاد همین نسخه‌‌ی اولیه بوده که در تمدن‌‌های همسایه‌‌ی مصر وام‌‌گیری شده و نسخه‌‌های عبری و یونانی را به دست داده است. روایت مصری، «داستان دو برادر» نام دارد و در زمان زمام‌‌داری یکی از فرعون‌‌های دودمان نوزدهم مصر، یعنی ستی دوم (1200-1194 پ.م.) نوشته شده است. نسخه‌‌ای که امروز از این روایت در دست داریم، بر پاپیروس د-اوربینی[1] توسط کاتبی به نام انانا نگاشته شده[2] که امروز در موزه‌‌ی بریتانیا نگهداری می‌‌شود. کارشناسان این موزه تاریخ نگارش این پاپیروس را در 1185 پ.م. قرار داده‌‌اند.[3]

داستان دو قهرمان دارد: برادری بزرگ‌‌تر به نام آنپو (آنوبیس) و برادری کهتر به نام باتا. آنپو و باتا با هم در کشتزاری زندگی می‌‌کردند و برادر بزرگ‌‌تر مراقبت از برادر کوچکتر را نیز بر عهده داشت. تا آن‌‌که آنپو ازدواج کرد. همسرش فریفته‌‌ي باتا شد و روزی که آنپو برای کار به مزرعه رفته بود، کوشید تا او را اغوا کند. باتا او را از خود راند و زن برادرش که از این رفتار او خشمگین شده بود، وی را نزد شوهرش به اغواگری و دست‌‌درازی به خویشتن متهم کرد. آنپو، که این سخن را باور کرده بود، کوشید تا برادرش را به قتل برساند. باتا گریخت و از ایزدی به نام پرِه- هاراختی درخواست کرد تا نجاتش دهد. این ایزد دریاچه‌‌ای پر از تمساح را در میان این دو آفرید و به این ترتیب مانع شد که گزندی به باتا برسد. باتا برای آن که راستی خویش را به برادرش نشان دهد، آلت نرینه‌‌ی خود را برید و آن را به آب انداخت، که گربه‌‌ماهی‌‌ای آن را بلعید. آنپو که متوجه شد زنش به او خیانت کرده، به سراغ او رفت و به قتلش رساند.

باتا در دره‌‌ی کاج‌‌ها رفت و برای خود خانه‌‌ای ساخت و زندگی‌‌ای ترتیب داد. ایزدان مصری به حال او ترحم آوردند و خنوم، که با چرخ کوزه‌‌گری برای نخستین بار انسان را از گل رس آفریده بود، برای باتا همسری آفرید. فرعون که آوازه‌‌ی زیبایی این زن اهورایی را شنیده بود، به دنبال او فرستاد و وادارش کرد تا با او زندگی کند. زن به فرعون گفت که درخت کاج را بیابد و قلب باتا را که بر فراز آن آویخته شده بود به دو نیم کند. به این ترتیب باتا درگذشت.

آنپو با دیدن این که آبجو در جامش کف کرده، از مرگ برادرش خبردار شد و برای یافتن قلب او به دره‌‌ی کاج‌‌ها رفت. او سه سال به دنبال قلب برادرش گشت و در ابتدای چهارمین سال آن را پیدا کرد. بعد، طبق دستور باتا، آن را در کاسه‌‌ای از آب سرد قرار داد و به این ترتیب باتا زنده شد. او به شکل گاوی نر در آمد. زنش که از حضور او آگاه شده بود، از فرعون خواست تا جگر آن گاو نر را برایش بریان کند. پس به امر فرعون گاو را قربانی کردند و جگرش را برای ملکه بردند. در این میان دو قطره از خون باتا بر زمین چکید و یک درخت آووکادو از آن رویید. باتا که این بار در قالب درخت فرو رفته بود، باز زنش را صدا زد. این بار هم زنش فرعون را برانگیخت تا امر به بریدن تنه‌‌اش دهد تا از آن اثاثیه‌‌ی خانه بسازد. اما در زمانی که مشغول بریدن درخت بودند، تراشه‌‌ای از آن بر لبان زن فرعون افتاد و او را آبستن کرد و به این ترتیب از او پسری زاده شد که فرعونِ از همه‌‌جا بی‌‌خبر او را به جانشینی خود برگزید. این پسر بزرگ شد و هم‌‌چون تناسخی از باتا به عنوان فرعون بعدی بر تخت نشست و برادرش آنپو را نزد خود برد و او را به ولیعهدی برگزید و این دو سالیان سال بر کشور مصر فرمان راندند.

مضمون اصلی این داستان، مشروعیت بخشیدن به مقام فرعون به عنوان موجودی الاهی است. زنِ فرعون، که خاستگاهی الاهی دارد، هم نقش همسر و هم مادر را ایفا می‌‌کند و این نقشی است که ملکه‌‌های مصر باستان در قبال فرعونِ مستقر و فرعون بعدی بر عهده داشته‌‌اند. پالایش تدریجی باتا و تبدیل شدنش به فرزندِ این زن نشانه‌‌ی دیگری است که الاهی بودنِ این مقام را تثبیت می‌‌کند. هم‌‌چنین دشمنی اولیه و در نهایت حکومت دو برادر بر مصر را نشانه‌‌ی تقسیم این سرزمین به دو بخش جنوبی و شمالی دانسته‌‌اند.

احتمالا شرایط سیاسی‌‌ای که به نوشته‌‌ شدن این داستان دامن زده، رخدادهای مربوط به دوران تأسیس دودمان نوزدهم مصر بوده است[4]. پس از مرگ مرن‌‌پتاح در ابتدای قرن سیزدهم پ.م، که مؤسس این دودمان محسوب می‌‌شد، فرزندش ستی دوم بر تخت نشست، اما با مخالفت رقیبی به نام آمن‌‌مِسّو روبه‌‌رو شد که احتمالاً برادرش بوده است و در مصر جنوبی قدرت را در دست داشت. این درگیری، در نهایت، به نفع ستی پایان یافت و او توانست شش سال بر مصر فرمان براند.

http://www.perankhgroup.com/AN00438490_001_l.jpg

http://www.perankhgroup.com/AN00438559_001_l.jpg

داستان دو برادر

روزي روزگاري دو برادر از یک پدر و مادر [تنی] بودند. برادر بزرگ آنپو [آنوبیس] و برادر كوچك، باتا نام داشت. آنپو خانه و همسر داشت و برادر کوچک‌‌تر با او هم‌‌چون يك فرزند همكاري مي‌‌كرد. به گونه‌‌اي كه برادر بزرگ‌‌تر براي برادر کوچک‌‌تر لباس مي‌‌دوخت در حالي كه ديگري گله‌‌ی گوسفندان او را به چراگاه مي‌‌برد و زمين‌‌هاي وي را شخم مي‌‌زد. برادر کوچک‌‌تر بود كه مزرعه را درو مي‌‌كرد و براي برادر بزرگ‌‌تر همه‌‌ی خرده‌‌كاري‌‌هاي زمين زراعي را انجام مي‌‌داد. در حقيقت، برادر جوان‌‌تر مردي كامل بود. در سراسر آن سرزمين هيچ‌‌كس هم‌‌چون او نبود چرا كه قدرت و مردانگي خدايان در او تجلي يافته بود.

پس روزگاری بر این روال گذشت. برادر کوچک‌‌تر به عنوان وظيفه‌‌ی روزانه از گله‌‌ی برادر بزرگ‌‌تر پاسداري مي‌‌كرد و هر روز عصر دست از كار مي‌‌كشيد و با انبوهي از انواع سبزي‌‌هايي كه در زمين كاشته مي‌‌شد، شير، چوب و همه‌‌ی محصولات مزرعه به خانه بازمي‌‌گشت و آنها را هنگامی که برادر بزرگ‌‌تر او در کنار همسرش نشسته بود، در برابر ایشان می‌‌گذاشت و مي‌‌خوردند و مي‌‌نوشيدند. سپس براي گذراندن شب، هم‌‌چون هميشه، به طويله‌‌ی گوسفندان مي‌‌رفت.

سپيده‌‌دمان و در آغاز روزي ديگر، غذاهايي را كه پخته بود آماده مي‌‌كرد و و در برابر برادر خويش مي‌‌گذاشت و از نان مزرعه به او می‌‌داد و گله‌‌ی‌‌ او را براي چرا بيرون مي‌‌برد و خود از پشت سر، گله را همراهي مي‌‌كرد. آنها [گله] به او مي‌‌گفتند: علف‌‌های فلان‌‌جا یا بهمان‌‌جا خوب است. و او به همه‌‌ی حرف‌‌هایی که آنها می‌‌گفتند، گوش می‌‌داد و گله را به جایی می‌‌برد که علف‌‌هایی داشت که آنها دوست داشتند. گله‌‌ی در اختیار او به اندازه‌‌ای خوب بود که آنها توانستند کُره‌‌ها [گوساله‌‌ها] را چند برابر کنند.

در زمان شخم برادر بزرگ‌‌تر به او گفت: گروهی از گاوان نر را برای شخم زدن [مزرعه‌‌ی] ما آماده کن چرا که خاک نشان می‌‌دهد که هم‌‌اکنون زمان کشت و کار است. بنابراين به او گفت: با دانه به مزرعه بيا، چرا كه فردا شخم زدن را آغاز مي‌‌كنيم. سپس برادر کوچک‌‌تر او تمام چيز‌‌هايي را كه برادر بزرگ‌‌تر به او گفته‌‌ بود، آماده كرد. در سپيده دم كه روز ديگر آغاز شد، آنها درحالي كه دانه‌‌ها را حمل مي‌‌كردند به مزرعه رفتند و شروع به شخم زدن كردند در حالي كه براي كاري كه آغاز كرده بودند، بسيار خرسند و شادمان بودند.

چندين روز پس از آن كه در مزرعه بودند، به دانه احتياج پيدا كردند. او برادر جوان‌‌تر را روانه كرده و گفت: بايد به خانه بروي و دانه بياوري. برادر كوچك‌‌تر، همسر برادرش را در حال بافتن موهايش يافت. به او گفت: بلند شو به من دانه بده كه من بايد با شتاب به مزرعه بازگردم چرا كه برادر مهترم در انتظار من است. درنگی رخ نمود، ‌‌آن‌‌گاه آن زن به او گفت: برو، انبار را بگشا و هرچه مي‌‌خواهي بياور. مرا وادار مکن كه آرايش گيسوانم را ناتمام بگذارم.

پسر جوان وارد اصطبل شد و یک ظرف بزرگ آورد چرا که می‌‌خواست دانه‌‌ی بسیاری با خود ببرد. جو و غله‌‌ی بسیاری در آن ریخت و در حال حمل آن بیرون آمد. زن به او گفت: آنچه بر روي شانه‌‌هاي خود داري، چقدر است؟ و به او پاسخ داد: سه كيسه غله و دو كيسه جو و در مجموع پنج كيسه بر روي شانه‌‌هاي من است. پس به او چنین گفت. سپس آن زن گفت: مردانگي بسياري در تو هست چرا كه من تلاش‌‌هاي روزانه‌‌ي تو را پي‌‌گيري مي‌‌كنم. چون خواست آن زن این بود كه با او درآمیزد. پس برخاست و او را محكم در بر گرفت و بدو گفت: بيا، بگذار ساعتي را با هم بخوابیم. اين به نفع تو خواهد بود چرا كه من برايت لباس‌‌هاي زيبا خواهم ساخت.

پس جوان از كار شرورانه‌‌ي آن زن، هم‌‌چون پلنگ‌‌های بومی مصر بالایی، سخت خشمگین شد. چندان كه زن از او بسيار ترسيد. پسر به او پرخاش كرد و گفت: نگاه كن، نسبت و رفتار تو با من، هم‌‌چون يك مادر است و همسر تو براي من حكم پدر را دارد چرا كه از من بزرگ‌‌تر است و اوست كه مرا پرورده است. اين جرم بزرگي كه تو از من مي‌‌خواهي، یعنی چه؟ ديگر هرگز آن را به من مگو. اما من آن را به کسی نمی‌‌گویم و اجازه نخواهم داد در برابر هیچ‌‌کس از دهانم خارج شود. سپس بار خود را برداشت و به سمت مزرعه بازگشت. نزد برادر بزرگ‌‌تر رسيد و كار خود را از سر گرفتند.

بعد، عصرگاهان برادر بزرگ‌‌تر كار را ترك كرده و به خانه بازگشت، در حالي كه برادر كوچک‌‌تر هنوز در حال رسيدگي به گله بود. او محصولات مزرعه را بار كرده و گله را به طويله در روستا بازگرداند و گذاشت تا شب را در آنجا سپري كنند. همسر برادرش براي كاري كه كرده بود، بيم‌‌ناك بود. پس روغن و چربي را آورد و تصميم گرفت هم‌‌چون كسي كه هدف تجاوز قرار گرفته باشد، به شوي خويش تظاهر كرده و بگويد: برادر جوان تو به من تعرض كرده است. شوي او چون هر روز در عصر كار خود را ترك كرد و هنگامي كه به خانه رسيد، همسر خويش را در حالي يافت كه دراز كشيده و تظاهر به بيماري مي‌‌كرد به گونه‌‌اي كه وظيفه‌‌ي خود را براي ريختن آب روي دستان او انجام نداد. حتي چراغ را براي ورود او روشن نكرد و لذا خانه در تاريكي فرو رفته بود و همسرش در حال تهوع بود. شوي او به وي گفت: چه كسي باعث دلخوري و آزار تو شده است؟ زن بدو پاسخ داد: هيچ‌‌كس مرا آزار نداده به‌‌جز برادر كوچك تو! زماني كه او را براي بردن دانه فرستادي، مرا تنها يافت و به من گفت: «بيا! اجازه بده كه ساعتي هم‌‌بستر شويم. كلاه‌‌گيس خود را به سر كن.» بله، او به من چنين گفت ولي من از اطاعت او سر باز زدم. بدو گفتم: «آيا چنين نيست كه من هم‌‌چون مادر تو هستم و برادر بزرگ‌‌ترت نيز چون يك پدر با تو رفتار مي‌‌كند؟» و او ترسيد و مرا تهديد كرد كه آن را نزد شما افشا نكنم. حال اگر شما به او اجازه‌‌ي زندگي كردن بدهيد، من زندگي خودم را خواهم گرفت. [خود را خواهم كشت] به محض بازگشتِ او براي عمل شرورانه‌‌اي كه ديروز انجام داده، او را محكوم خواهم كرد.

پس برادر بزرگ‌‌تر هم‌‌چون پلنگ مصر بالایی به خشم شديد درآمد. نيز‌‌ه‌‌ي بُرّان خود را به دست گرفت و در پشت درگاه طويله ايستاد تا زماني كه برادر کوچک‌‌تر گله را به طويله بازمي‌‌گرداند، او را به قتل برساند. زماني كه خورشيد غروب كرد، برادر کوچک‌‌تر، هم‌‌چون هميشه، با آغوشي از همه نوع رستني‌‌هاي مزرعه بازگشت. سردسته‌‌ی گاوها به طویله وارد شده و به چوپان خویش گفت: ببین برادر بزرگ‌‌ترت با نيزه‌‌اي در دست در انتظار توست تا تو را بكشد. بايد از برابر او دور شوي. او آنچه را گاو پیشرو بدو گفت فهميد و گاو ديگر نيز كه وارد شد، همان را گفت. به زير در طويله نگاه كرد و پاي برادر خويش را بازشناخت كه با نيزه‌‌اي در دست انتظار او را مي‌‌كشيد. بار خود با روي زمين انداخت و به سرعت از آنجا فرار كرد و برادر بزرگ‌‌تر نيز با نيزه به تعقيب او پرداخت.

سپس برادر جوان‌‌تر به پیشگاه پيشگاه پْرِه ـ هاراختي نماز برد و نیایش کرد که: پروردگار خوب من، این تو هستی که درست را از نادرست بازمی‌‌شناسی. پره فوراً درخواست او را شنيد و شاخاب بزرگي مملو از تمساح بين او و برادرش ايجاد كرد. طوری كه هيچ كدام نمي‌‌توانست به سوي ديگري برود. برادر بزرگ‌‌تر دو بار به پشت دست خويش زد چرا كه از كشتن او بازمانده بود. سپس برادر جوان‌‌تر از آن‌‌سو او را فراخوانده و گفت: تا سپيده‌‌دم صبر كن. به محض آن‌‌كه خورشيد طلوع كرد براي قضاوت در پيشگاه تو خواهم بود تا به روشي عادلانه مقصر را بازنمايانم و ديگر نه هرگز با تو خواهم بود و نه در جايي می‌‌مانم كه تو در آنجا حضور داشته باشي. به دره‌‌ی كاج خواهم رفت.

هنگامی که سپیده زد و روز ديگر آغاز شد، پره ـ هاراختي فراز آمد و آنها يكديگر را ديدند. سپس برادر جوان‌‌تر با برادر بزرگ‌‌تر به مجادله پرداخت و گفت: چه معنايي دارد كه تو ناعادلانه و به ناحق براي كشتن من آمدي، بدون آن كه حرف‌‌هاي مرا بشنوي؟ چرا كه من هنوز هم برادر كوچك تو هستم و تو با من چون يك پدر رفتار مي‌‌كني و همسرت براي من همانند يك مادر است. آيا جز اين است؟ هنگامي كه مرا براي برداشتن دانه فرستادي، همسرت به من گفت: «بيا، اجازه بده كه ساعتي هم‌‌بستر شويم.» اما نگاه کن که آنچه رخ داده را برای تو واژگونه کرده است. سپس برادر خويش را از همه‌‌ي آنچه ميان او و همسر وي رخ داده بود، آگاه كرد. او به پره ـ هاراختي سوگند خورد و گفت: از آنجا كه تو مي‌‌خواستي مرا به ناحق بكشي، نيزه‌‌ات را برگير و به حساب زن بي‌‌بندوبار و هرزه‌‌ي خود رسيدگي كن. سپس او يك چاقو از جنس ني برگرفت، آلت خود را برید و در آب انداخت. گربه‌‌ماهی آن را بلعید و ضعیف و بیمار شد. برادر بزرگتش بسیار متأثر و غمگین شد و با صدای بلند در برابر او به گریه افتاد. به دلیل وجود تمساح‌‌ها نمی‌‌توانست به نزد برادر جوان‌‌تر برود.

پس برادر کوچک‌‌تر او را صدا زده و گفت: آیا نارضایتی یا شکایتی از من به یاد می‌‌آوری یا آن‌‌که من تنها با تو به مهربانی رفتار کرده‌‌ام؟ خواهش می‌‌کنم به خانه‌‌ات بازگرد و از گله‌‌ات مراقبت کن چرا که من دیگر هرگز در جایی که تو باشی، نخواهم بود. به دره‌‌ی کاج خواهم رفت. حال آنچه تو باید در قبال من انجام دهی آن است که هر زمان برای من اتفاقی افتاد، بیایی و قلب مرا که روی میوه‌‌ی درخت کاج و در نوک آن است بیرون بیاوری و اگر درخت کاج بریده شده و به زمین افتاده بود باید به جستجوی آن ب‍پردازي. اگر حتي هفت سال هم براي يافتن آن تلاش كردي، اجازه نده كه دلسرد و نااميد شوي. چنان چه آن را يافتي آن را در جامي از آب سرد قرار بده؛ پس در آن صورت من زنده خواهم شد و انتقام آنچه را به ناحق بر من رفته، خواهم گرفت. در آن زمان خواهي دانست براي من اتفاقي افتاده است كه ليوان آبجويي كه به تو مي‌‌دهند، كف كند. اگر چنين اتفاقي افتاد، براي جست‌‌وجوي آنچه گفتم، تأخير مكن.

سپس او به دره‌‌ی کاج رفت و برادر بزرگ‌‌ترش نیز به خانه بازگشت در حالی که دستان آغشته به خاکش را روی سر خویش گذاشته بود. به محض آن که به خانه رسید، همسر خویش را کشت و او را جلوی سگ‌‌ها انداخت و او (باتا) را صدا زده و روزها را در انتظار برادر خویش سپری کرد‍.

روزها بدين منوال گذشت. برادر کوچک‌‌تر در دره‌‌ی كاج بود در حالي كه هيچ‌‌كس در زمان بازي و شكار در صحرا در كنار وي نبود. او براي گذراندن شب به زير درخت كاجي بازمي‌‌گشت كه قلب خويش را بر آن گذارده بود. پس از آن‌‌كه روزهاي زيادي همين‌‌گونه سپري شد، براي خويش در دره‌‌ي كاج با دست‌‌هاي خود يك خانه ساخت و همه‌‌ي چيزهاي خوبي را که قصد داشت و براي خود مي‌‌خواست، در آن قرار داد.

زمانی که از خانه‌‌ی خویش خارج شد با اِنِئادها[5] روبه‌‌رو گشت كه سراسر آن سرزمين را زير سلطه داشتند. اِنِئادها يك صدا بدو گفتند: آه باتا، گاو نر اِنئادها، آيا تو در اين‌‌جا تنها هستي چون در مواجهه با همسر آنپو، برادر مهتر خويش، مجبور به ترك شهر خود شده‌‌اي؟ بدان كه او همسر خود را كشته و بنابراين تو مي‌‌تواني براي هرچه بدي كه در برابر تو كرده است از برادرت انتقام بگيري. اِنئادها بسيار براي او اندوهگين بودند. پره ـ هاراختي به خنوم گفت: لطفاًَ يك زن براي ازدواج با باتا درست كن تا ديگر مجبور نباشد كه تنها زندگي كند. خنوم فوراً براي او يك همسر آفريد كه در سراسر آن سرزمين هيچ‌‌كس به زيبايي او نبود. چرا كه نشانه‌‌اي از ایزدان همراه او بود. سپس هفت هاتور آمدند و آن زن را دیدند و یک‌‌صدا گفتند: تنها با چاقوی مخصوص اعدام خواهد مرد.

سپس باتا بسيار به او تمايل پيدا كرد و او را در خانه‌‌ی خويش منزل داد و هنگامي كه همه روز را به شكار حيوانات صحرايي مي‌‌رفت، آن شكار را بازمي‌‌آورد و در برابر آن زن به زمين مي‌‌گذاشت و مي‌‌گفت: مبادا كه بيرون از خانه بروي چرا كه ممكن است دريا تو را ببرد و من نخواهم توانست تو را از دست او نجات بدهم. چون من همانند تو يك مادينه هستم و قلب من بر بالاي ميوه‌‌ي درخت كاج قرار داده شده است اما اگر كسي جز من آن را بيابد، با او پيكار خواهم كرد. آن‌‌گاه همه‌‌ي انديشه‌‌هاي خصوصي و دروني خويش را براي آن زن فاش كرد.

روزهاي بسیاری پس از آن، يك روز كه باتا هم‌‌چون عادت هميشه‌‌ي خويش براي شكار رفته بود، آن زن قدم‌‌زنان به سوي درخت كاج نزديك خانه‌‌ي خويش رفت. سپس به دريا نگريست كه موج‌‌هاي خروشان آن در پشت وي قرار داشت پس با شتاب از آنجا گريخت و به خانه وارد شد. سپس دريا درخت كاج را صدا زد و گفت: او را براي من نگهدار. درخت كاج يك حلقه از گيسوي او جدا كرد. دريا آن طره را به مصر آورد و در مكان شست‌‌وشوي لباس فرعون قرار داد. سپس عطر آن حلقه‌‌ی مو به لباس‌‌های فرعون فرو رفت و پادشاه از رختشو‌‌ها بازخواست کرد: آه، آيا اين بوي روغنی است كه در لباس فرعون راه يافته؟ و پادشاه هر روز از آنها پرس‌‌وجو مي‌‌كرد. اما آنها نمي‌‌دانستند چه كنند. سرپرست رختشوهاي فرعون به كنار ساحل رفت در حالي كه در اثر كشمكش‌‌هاي هر روزه با فرعون، ذهنش بسيار آزرده بود. سپس آرام شد و در ساحل دريا و مقابل جايي كه آن حلقه‌‌ي مو در آب بود، ايستاد. كسي را پايين فرستاد و آن را آورد. بوي بسيار خوبي داشت و آن را به نزد فرعون برد.

سپس کاتبان فرعون فراخوانده شدند. آنها درباره‌‌ی این موی بافته به فرعون گفتند: به دختر پره ـ هاراختی تعلق دارد که از هر ایزدی نشانه‌‌ای در او هست و در حال حاضر نیز در یکی از کشورهای خراج‌‌گذار شما زندگی می‌‌کند. فرستادگان خویش را به کشورهای خارجی روانه کنید تا او را جست‌‌وجو کنند. هم‌‌چنین برای ارسال به دره‌‌ی کاج، مردان بسیاری بفرستید تا او را بیاورند. پس اعلاحضرت گفت: آنچه گفتید بسیار نیکو بود و فرستادگان را روانه کرد.

پس از طی روزهای پیاپی، مردانی که به کشورهای خارجی روانه شده بودند، بازگشتند تا به اعلا‌‌حضرت (فرعون) ‌‌گزارش كار خود را بدهند، در حالي كه دسته‌‌اي كه به دره‌‌ي كاج فرستاده شده بودند، بازنگشتند چرا كه باتا همه‌‌ي آنها را كشته بود و تنها يك تن را زنده رها كرده بود تا بتواند به سَرور خود گزارش دهد. پس آن اعلا‌‌حضرت يك بار ديگر سربازهاي ارابه‌‌سوار را به دره فرستاد تا آن زن را بياورند. در ميان آنها يك زن بود كه همه‌‌گونه زيبايي‌‌ها و زيورآلات زنانه را در بر داشت تا بدو نشان دهد.

پس زن با او به مصر بازگشت و در همه‌‌ی سرزمین برای او جشن پیروزی گرفته شد. سپس آن اعلا‌‌حضرت بسیار او را گرامی داشت و عاشق وی شده و او را به عنوان بانوی بانوان منصوب کرد. پادشاه با او سخن گفت تا ماهیت شوی خویش را برایش بازگوید. زن به اعلی‌‌حضرت گفت: درخت کاج را ببرید و تکه‌‌تکه کنید. پادشاه سربازان را با ابزارهای مسی روانه کرد تا درخت کاج را ببرند. زمانی که آنها به درخت کاج رسیدند میوه‌‌ای را که قلب باتا در آن بود بریدند و او در همان لحظه افتاد و مرد.

پس از سپيده‌‌دم و در آغاز روز بعد از بریده شدنِ درخت كاج، برادر بزرگ‌‌تر باتا، آنپو، به خانه‌‌ي خويش وارد شد و نشست و دست‌‌هاي خود را شست. جامي از شراب و جامي آبجو به دستش داده شد كه كف كرده بود كه حال او را بد كرد. پس چماق خويش را برگرفت و همانگونه كه لباس‌‌ها و سلاح‌‌هاي خويش را برمي‌‌داشت، كفش‌‌هايش را به پا كرد و با عجله راه دره‌‌ي كاج را پيش گرفت. به خانه‌‌ وارد شد و برادر جوان خويش را يافت كه در تخت خويش مرده و آرميده بود. هنگامي كه برادر جوان خويش را در آن حال مرگ‌‌بار ديد، به گريه افتاد و براي جست‌‌وجوي قلب برادرش به كنار درخت كاجي رفت كه او عصرها در زير آن مي‌‌خوابيد. آنپو سه سال به جست‌‌وجوي قلب پرداخت ولي آن را نيافت. در آغاز سال چهارم دلش خواست كه به مصر بازگردد پس با خود گفت: فردا بازخواهم گشت.

پس از سپيده‌‌دم و در آغاز روز بعد، در زیر درخت کاج به قدم زدن پرداخت و همه‌‌ی روز را به جست‌‌وجوی قلب صرف کرد. در عصر از این کار منصرف شد اما بار دیگر زمانی را به کاوش پرداخت و یک میوه‌‌ی کاج یافت و آن را به خانه برد. به راستی آنچه یافته بود، قلب برادرش بود. پس یک جام آب سرد آورد و آن را در آن انداخت و هم‌‌چون برنامه‌‌ی هر روزه‌‌ی خود، در آنجا نشست.

زمانی که تاریکی از میان رفت، قلب او آب را جذب كرد و همه‌‌ي اندام‌‌هاي باتا به خود لرزيدند و او به برادر مهتر خويش نگاه كرد در حالي كه هنوز هم قلب او در جام قرار داشت. آنپو جام آب سردي را كه قلب وي در آن بود برداشت و به او داد تا بنوشد. قلب او در جاي درست خويش قرار گرفت و او به آنچه مي‌‌بايست باشد، بدل شد. پس يكديگر را در آغوش كشيدند و با هم به گفت‌‌وگو پرداختند. سپس باتا به آنپو گفت: گوش كن، من يك گاو نر بزرگ خواهم شد كه انواع رنگ‌‌هاي زيبا و بي‌‌نظير را به خود دارد و تو بايد در پشت من بنشيني. به محض آن كه خورشيد بالا بيايد به جايي مي‌‌رويم كه همسر من در آنجاست تا من انتقام خويش را بگيرم و تو بايد مرا به جايي ببري كه پادشاه است چون براي تو همه‌‌ي كارهاي خوب را انجام خواهد داد و فرعون براي تحويل من به او، نقره و طلا به تو پاداش خواهد داد چرا كه من يك نماد بزرگ خواهم شد و براي من در همه‌‌ی سرزمين مصر جشن پيروزي خواهند گرفت و در آن زمان تو مي‌‌تواني به خانه‌‌ي خويش در شهر بازگردي.

با طلوع خورشید و آغاز روز دیگر، باتا به شكلي درآمد كه به برادر بزرگ‌‌تر خويش گفته بود. سپس آنپو تا شب به پشت او نشست تا به جايي رسيدند كه او درباره‌‌ي پادشاه و اعلاحضرت به برادرش گفته بود. پادشاه او را ديد و بسيار مسرور شد. براي او يك قرباني نيكو انجام داد و گفت: اين يك معجزه و نشانه‌‌ای آسمانی است كه رخ داده، و در همه‌‌ي سرزمين براي او جشن به‌‌پا شد. سپس به اندازه‌‌ي وزن او براي برادر بزرگ‌‌ترش نقره و طلا آورده شد و او آنها را با خود به خانه‌‌ي خويش در شهر برد. پادشاه به او افراد و بسياري چيزهاي ديگر داد چرا كه فرعون آن [باتای گاوسان] را به هر چيز ديگري در آن سرزمين، ترجيح مي‌‌داد.

چندین روز پس از آن، باتا وارد آشپزخانه شد و در جایی ایستاد که بانو قرار داشت. شروع به صحبت با او کرد و گفت: نگاه کن، من هنوز هم زنده هستم! زن به او گفت: می‌‌پرسم تو کی هستی؟ و بدو پاسخ داد: من باتا هستم. من زمانی را که درخت کاج به وسیله‌‌ی فرعون از میان رفت، متوجه شدم. به حساب من، آن درخت بود که مرا زنده نگه می‌‌داشت. حالا ببین که من هنوز هم زنده هستم اما به شکل یک گاو نر.

بانو از افشای این راز توسط همسرش بسیار ترسیده بود. پس آشپزخانه را ترک کرد. اعلا‌‌حضرت نزد او نشست و با او به خوش‌‌گذرانی پرداخت. او برای سرور خویش باده ریخت و پادشاه از این همراهی بسیار شادمان شد. سپس بانو به اعلا‌‌حضرت خویش گفت آن‌‌گونه که می‌‌گویم، به خدا سوگند بخور: آن چه بانو خواهد گفت، من برایش انجام خواهم داد. و پادشاه همه‌‌ی آنچه را گفت، شنید: اجازه بده تا من جگر این گاو نر را بخورم چرا که با هیچ چیز دیگر برابر نیست. بانو بدین‌‌گونه با او سخن گفت. پادشاه از آنچه بانو گفت بسیار آزرده‌‌خاطر شد و فرعون بسیار برای او [باتا] متأسف گشت.

با طلوع خورشید و آغاز روز دیگر، پادشاه اعلام كرد كه با قرباني گاو نر ثواب بزرگي خواهد كرد و پادشاه نخستين جام‌‌آور سلطنتي را به پيشگاه سرور خويش فرستاد تا گاو نر را قرباني كند و در پي آن، گاو قرباني شد. هنگامي كه باتا بر دوش مردان حمل مي‌‌شد، گردن خود را لرزاند و دو قطره خون در كنار دو تيرك در اتاق سرور او ريخت. يكي در يك‌‌سو و ديگري در سوي ديگر در ورودي فرعون. آنها رشد كردند و دو درخت آووکادوی بزرگ شدند که هر یک از دیگری برتر بود. پس یک نفر آمد و به اعلا‌‌حضرت گفت که یک شبه در کنار در ورودی اعلاحضرت دو درخت آووکادو که معجزه‌‌ای بزرگ هستند، روییده‌‌اند. پس برای آنها در همه‌‌ی سرزمین جشن گرفته شد و پادشاه برای‌‌شان قربانی کرد.

چند روز پس از آن، اعلاحضرت در برابر پنجره‌‌ی لاجوردی نیوشندگان نمایان شد در حالی که حلقه‌‌ای از انواع گل‌‌ها را به گردن داشت و بر ارابه‌‌ی زر و سیم جلوس کرد. برای بازدید از درختان آووکادو از قصر خارج شد. سپس بانو با یک ارابه بیرون آمد و دنبال فرعون رفت. سرور او در زیر یکی از درختان نشست و بانو در زیر درخت دیگر. و باتا با همسر خویش سخن گفت: هان، دروغگو! من باتا هستم. با وجود تلاش تو، من هنوز هم زنده هستم. من می‌‌دانم که تقصیر تو بود که فرعون درخت کاج را قطع کرد و من یک گاو نر شدم و تو مرا به کشتن دادی.

چند روز پس از این، بانو ایستاد و برای سرور خویش باده ریخت و پادشاه از این همراهی او شادمان شد. به اعلا‌‌حضرت خویش گفت آن‌‌گونه که می‌‌گویم، به خدا سوگند بخور: آن چه را بانو خواهد گفت، من برایش انجام خواهم داد. و پادشاه همه‌‌ی آنچه را گفت، شنید: اجازه بده این دو درخت بریده شوند تا با آن ها اثاثیه بسازیم. پس پادشاه همه‌‌ی آنچه را بانو گفت شنید و پس از لحظه‌‌ای درنگ، استادان ماهر را فرستاد و درختان آووکادو برای فرعون بریده شدند. ملکه بانو آنچه را رخ می‌‌داد نظاره می‌‌کرد و یک تراشه‌‌ی چوب به پرواز درآمد و وارد دهان بانو شد. او آن را بلعید و در چشم بر هم زدنی باردار شد و پادشاه از آن درخت‌‌ها هرچه را او دوست داشت، ساخت.

روزهایی بسیار پس از آن سپری شد. بانو پسری به دنیا آورد و کسی نزد اعلا‌‌حضرت رفته و گفت پسری برای تو زاده شده است. پس آن پسر را آورد و پرستاران و خدمت‌‌کارانی را برای او اختصاص داد. برای او در همه‌‌ی سرزمین جشن به‌‌پا شد و پادشاه نشست و با او خوش گذراند و او را بر دامان خویش نشاند. اعلاحضرت به سرعت وی را گرامی داشت و او را نایب پادشاه در کوش (اتیوپی)كرد.

پس از روزهای بسیار، اعلا‌‌حضرت او را ولیعهد خود در آن سرزمین کرد و چندین روز بعد، زمانی که سال‌‌های بسیاری را به عنوان شاه تاج‌‌دار در آن سرزمین پشت سر گذرانده بود، به آسمان‌‌ پرواز کرد. پس شاه جدید گفت: مراتب احترام بسیار خود را به آن اعلا‌‌حضرت اعلام می‌‌دارم و آنچه را برای من آورده شده به اطلاع شما خواهم رساند و همه‌‌ی موقعیت‌‌هایی را که درگیر آن بودم، خواهم گفت. همسر فرعون به نزد او آورده شد و در حضور آن زن مورد قضاوت قرار گرفت. درباره‌‌ی آنان اکثریت به توافق رسیدند. برادر بزرگ‌‌ترش به نزد او آورده شد و همو بود که وی را شاه تاج‌‌دار کل سرزمین معرفی کرد و سی سال به عنوان شاه مصر بود. سپس از زندگی رخت بربست و برابر بزرگش، تا زمانی که زنده بود، تاج وی را بر سر داشت.

و همه چيز به خوبي و خوشي ادامه يافت.

 

 

  1. Papyrus D’Orbiney
  2. Lichtheim, Ancient Egyptian Literature, vol.2, 1980, p.203
  3. http://www.britishmuseum.org/explore/highlights/highlight_objects/aes/s/sheet_from_the_tale_of_two_bro.aspx
  4. Jacobus Van Dijk, “The Amarna Period and the Later New Kingdom,” in “The Oxford History of Ancient Egypt” ed. Ian Shaw. (Oxford: Oxford University Press, 2000) p. 303
  5. Ennead

 

 

ادامه مطلب: بخش نخست: متون – گفتار سوم: داستان بلروفون 

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب