بخش نخست: متون
گفتار ششم: شاهنامهی فردوسی
در ادبیات پارسی، کهنترین شکلِ پرداخته از مضمون داستانِ یوسف را در شاهنامهی فردوسی میبینیم. جالب آن است که در این کهنترین روایت، دو داستانِ رشک برادران و پاکدامنی در برابر میل بانو به صورت دو ماجرای متفاوت نقل شده است. فردوسی داستان حسد برادران بر برادر کوچکتر و دسیسهی ایشان را هنگام شرح سرنوشت فرزندان فریدون آورده است. بعد از آن که فریدون سه فرزندش را برای خواستگاری از سه دخترِ شاه یمن گسیل کرد و در راه همچون اژدهایی بر ایشان ظاهر شد و قدرت و شجاعت و خردشان را آزمود، قلمرو خود را میانشان تقسیم کرد و ایرج را به عنوان جانشین اصلی خود برگزید. چرا که هم خرد و احتیاط سلم را هنگام رویارویی با اژدها از خود نشان داده بود، و هم دلیری و جنگاوریِ تور را. اما سلم و تور بر این گزینش خرده گرفتند و بر ایرج رشک بردند. سخن فردوسی چندان شیوا و مهارتش در روایت داستان چنان چیرهدستانه است که دریغم آمد به جای گفتار شاهنامه خلاصهای از خود بیاورم. پس داستان کشته شدن ایرج به دست برادران را یکسره از شاهنامه میآورم.
بجنبید مر سلم را دل ز جای دگرگونهتر شد به آیین و رای
دلش گشت غرقه به آز اندرون به اندیشه بنشست با رهنمون
نبودش پسندیده بخش پدر که داد او به کهتر پسر تخت زر
به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین فرسته فرستاد زی شاه چین
فرستاد نزد برادر پیام که جاوید زی خرم و شادکام
بدان ای شهنشاه ترکان و چین گسسته دل روشن از به گزین
ز نیکی زیان کرده گویی پسند منش پست و بالا چو سرو بلند
کنون بشنو از من یکی داستان کزین گونه نشنیدی از باستان
سه فرزند بودیم زیبای تخت یکی کهتر از ما برآمد به بخت
اگر مهترم من به سال و خرد زمانه به مهر من اندر خورد
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه نزیبد مگر بر تو ای پادشاه
سزد گر بمانیم هر دو دژم کزین سان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا مرز ترکان و چین که از تو سپهدار ایرانزمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست به مغز پدر اندرون رای نیست
هیون فرستاده بگزارد پای بیامد به نزدیک توران خدای
به خوبی شنیده همه یاد کرد سر تور بیمغز پر باد کرد
چو این راز بشنید تور دلیر برآشفت ناگاه برسان شیر
چنین داد پاسخ که با شهریار بگو این سخن هم چنین یاد دار
که ما را به گاه جوانی پدر بدین گونه بفریفت ای دادگر
درختیست این خود نشانده بهدست کجا آب او خون و برگش کبست
ترا با من اکنون بدین گفتگوی بباید بهروی اندر آورد روی
زدن رای هشیار و کردن نگاه هیونی فگندن به نزدیک شاه
زبانآوری چربگوی از میان فرستاد باید به شاه جهان
به جای زبونی و جای فریب باید که یابد دلاور شکیب
نشاید درنگ اندرین کار هیچ کجا آید آسایش اندر بسیچ
فرستاده چون پاسخ آورد باز برهنه شد آن روی پوشیده راز
برفت این برادر ز روم آن ز چین به زهر اندر آمیخته انگبین
رسیدند پس یک به دیگر فراز سخن راندند آشکارا و راز
گزیدند پس موبدی تیزویر سخنگوی و بینادل و یادگیر
ز بیگانه پردخته کردند جای سگالش گرفتند هر گونه رای
سخن سلم پیوند کرد از نخست ز شرم پدر دیدگان را بشست
فرستاده را گفت ره برنورد نباید که یابد ترا باد و گرد
چو آیی به کاخ فریدون فرود نخستین ز هر دو پسر ده درود
پس آنگه بگویش که ترس خدای بباید که باشد به هر دو سرای
جوان را بود روز پیری امید نگردد سیهموی گشته سپید
چه سازی درنگ اندرین جای تنگ که شد تنگ بر تو سرای درنگ
جهان مرترا داد یزدان پاک ز تابنده خورشید تا تیره خاک
همه برزو ساختی رسم و راه نکردی به فرمان یزدان نگاه
نجستی به جز کژی و کاستی نکردی به بخشش درون راستی
سه فرزند بودت خردمند و گرد بزرگ آمدت تیره بیدار خرد
ندیدی هنر با یکی بیشتر کجا دیگری زو فرو برد سر
یکی را دم اژدها ساختی یکی را به ابر اندار افراختی
یکی تاج بر سر ببالین تو برو شاد گشته جهانبین تو
نه ما زو به مام و پدر کمتریم نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم
ایا دادگر شهریار زمین برین داد هرگز مباد آفرین
اگر تاج از آن تارک بیبها شود دور و یابد جهان زو رها
سپاری بدو گوشهای از جهان نشیند چو ما از تو خسته نهان
و گرنه سواران ترکان و چین هم از روم گردان جوینده کین
فراز آورم لشگر گرزدار از ایران و ایرج برآرم دمار
چو بشنید موبد پیام درشت زمین را ببوسید و بنمود پشت
بر آنسان به زین اندر آورد پای که از باد آتش بجنبد ز جای
به درگاه شاه آفریدون رسید برآوردهای دید سر ناپدید
به ابر اندر آورده بالای او زمین کوه تا کوه پهنای او
نشسته به در بر گرانمایگان به پرده درون جای پرمایگان
به یک دست بربسته شیر و پلنگ به دست دگر ژنده پیلان جنگ
ز چندان گرانمایه گرد دلیر خروشی برآمد چو آوای شیر
سپهریست پنداشت ایوان به جای گران لشگری گرد او بر به پای
برفتند بیدار کارآگهان بگفتند با شهریار جهان
که آمد فرستادهای نزد شاه یکی پرمنش مرد با دستگاه
بفرمود تا پرده برداشتند بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو چشمش به روی فریدون رسید همه دیده و دل پر از شاه دید
به بالای سرو و چو خورشید روی چو کافور گرد گل سرخ موی
دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم کیانی زبان پر ز گفتار نرم
نشاندش هم آنگه فریدون ز پای سزاوار کردش بر خویش جای
بپرسیدش از دو گرامی نخست که هستند شادان دل و تندرست
دگر گفت کز راه دور و دراز شدی رنجه اندر نشیب و فراز
فرستاده گفت ای گرانمایه شاه ابی تو مبیناد کس پیشگاه
ز هر کس که پرسی به کام تواند همه پاک زنده به نام تواند
منم بندهای شاه را ناسزا چنین بر تن خویش ناپارسا
پیامی درشت آوریده به شاه فرستنده پر خشم و من بیگناه
بگویم چو فرمایدم شهریار پیام جوانان ناهوشیار
بفرمود پس تا زبان برگشاد شنیده سخن سر به سر کرد یاد
فریدون بدو پهن بگشاد گوش چو بشنید مغزش برآمد به جوش
فرستاده را گفت کای هوشیار بباید ترا پوزش اکنون به کار
که من چشم از ایشان چنین داشتم همی بر دل خویش بگذاشتم
که از گوهر بد نیاید مهی مرا دل همی داد این آگهی
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را دو اهریمن مغز پالوده را
انوشه که کردید گوهر پدید درود از شما خود بدین سان سزید
ز پند من ار مغزتان شد تهی همی از خردتان نبود آگهی
ندارید شرم و نه بیم از خدای شما را همانا همینست رای
مرا پیشتر قیرگون بود موی چو سرو سهی قد و چون ماه روی
سپهری که پشت مرا کرد کوز نشد پست و گردان بجایست نوز
خماند شما را هم این روزگار نماند برین گونه بس پایدار
بدان برترین نام یزدان پاک به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه که من بد نکردم شما را نگاه
یکی انجمن کردم از بخردان ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین نکردیم بر باد بخشش زمین
همه راستی خواستم زین سخن به کژی نه سر بود پیدا نه بن
همه ترس یزدان بد اندر میان همه راستی خواستم در جهان
چو آباد دادند گیتی به من نجستم پراگندن انجمن
مگر همچنان گفتم آباد تخت سپارم به سه دیدهی نیک بخت
شما را کنون گر دل از راه من به کژی و تاری کشید اهرمن
ببینید تا کردگار بلند چنین از شما کرد خواهد پسند
یکی داستان گویم ار بشنوید همان بر که کارید خود بدروید
چنین گفت با ما سخن رهنمای جزین است جاوید ما را سرای
به تخت خرد بر نشست آزتان چرا شد چنین دیو انبازتان
بترسم که در چنگ این اژدها روان یابد از کالبدتان رها
مرا خود ز گیتی گه رفتن است نه هنگام تندی و آشفتن است
ولیکن چنین گوید آن سالخورد که بودش سه فرزند آزاد مرد
که چون آز گردد ز دلها تهی چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی
کسی کو برادر فروشد به خاک سزد گر نخوانندش از آب پاک
جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی
کزین هر چه دانید از کردگار بود رستگاری به روز شمار
بجویید و آن توشهی ره کنید بکوشید تا رنج کوته کنید
فرستاده بشنید گفتار اوی زمین را ببوسید و برگاشت روی
ز پیش فریدون چنان بازگشت که گفتی که با باد انباز گشت
فرستادهی سلم چون گشت باز شهنشاه بنشست و بگشاد راز
گرامی جهانجوی را پیش خواند همه گفتها پیش او بازراند
ورا گفت کان دو پسر جنگجوی ز خاور سوی ما نهادند روی
از اختر چنین استشان بهره خود که باشند شادان به کردار بد
دگر آنکه دو کشور آبشخورست که آن بومها را درشتی برست
برادرت چندان برادر بود کجا مر ترا بر سر افسر بود
چو پژمرده شد روی رنگین تو نگردد دگر گرد بالین تو
تو گر پیش شمشیر مهرآوری سرت گردد آشفته از داوری
دو فرزند من کز دو دوش جهان برینسان گشادند بر من زبان
گرت سر بکارست بپسیچ کار در گنج بگشای و بربند بار
تو گر چاشت را دست یازی به جام و گر نه خورند ای پسر بر تو شام
نباید ز گیتی ترا یار کس بیآزاری و راستی یار بس
نگه کرد پس ایرج نامور برآن مهربان پاک فرخ پدر
چنین داد پاسخ که ای شهریار نگه کن بدین گردش روزگار
که چون باد بر ما همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد
همی پژمراند رخ ارغوان کند تیره دیدار روشنروان
به آغاز گنج است و فرجام رنج پس از رنج رفتن ز جای سپنچ
چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت درختی چرا باید امروز کشت
که هر چند چرخ از برش بگذرد تنش خون خورد بار کین آورد
خداوند شمشیر و گاه و نگین چو ما دید بسیار و بیند زمین
از آن تاجوَر نامداران پیش ندیدند کین اندر آیین خویش
چو دستور باشد مرا شهریار به بد نگذرانم بد روزگار
نباید مرا تاج و تخت و کلاه شوم پیش ایشان دوان بیسپاه
بگویم که ای نامداران من چنان چون گرامی تن و جان من
به بیهوده از شهریار زمین مدارید خشم و مدارید کین
به گیتی مدارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمشید
به فرجام هم شد ز گیتی بدر نماندش همان تاج و تخت و کمر
مرا با شما هم به فرجام کار بباید چشیدن بد روزگار
دل کینهورشان بهدین آورم سزاوارتر زانکه کین آورم
بدو گفت شاه ای خردمند پور برادر همی رزم جوید تو سور
مرا این سخن یاد باید گرفت ز مه روشنایی نیاید شگفت
ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید دلت مهر پیوند ایشان گزید
ولیکن چو جانی شود بیبها نهد پر خرد در دم اژدها
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر کش از آفرینش چنین است بهر
ترا ای پسر گر چنین است رای بیارای کار و بپرداز جای
پرستنده چند از میان سپاه بفرمای کایند با تو به راه
ز درد دل اکنون یکی نامه من نویسم فرستم بدان انجمن
مگر باز بینم ترا تن درست که روشن روانم به دیدار تست
یکی نامه بنوشت شاه زمین به خاور خدای و به سالار چین
سر نامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه به جای
چنین گفت کاین نامهی پندمند به نزد دو خورشید گشته بلند
دو سنگی، دو جنگی، دو شاه زمین میان کیان چون درخشان نگین
از آنکو ز هر گونه دیده جهان شده آشکارا برو بر نهان
گرایندهی تیغ و گرز گران فروزندهی نامدار افسران
نمایندهی شب به روز سپید گشایندهی گنج پیش امید
همه رنجها گشته آسان بدوی برو روشنی اندر آورده روی
نخواهم همی خویشتن را کلاه نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه
سه فرزند را خواهم آرام و ناز از آن پس که دیدیم رنج دراز
برادر کزو بود دلتان به درد وگر چند هرگز نزد باد سرد
دوان آمد از بهر آزارتان که بود آرزومند دیدارتان
بیفگند شاهی شما را گزید چنان کز ره نامداران سزید
ز تخت اندر آمد به زین برنشست برفت و میان بندگی را ببست
بدان کو به سال از شما کهترست نوازیدن کهتر اندر خورست
گرامیش دارید و نوشه خورید چو پرورده شد تن روان پرورید
چو از بودنش بگذرد روز چند فرستید با زی منش ارجمند
نهادند بر نامه بر مهر شاه ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه
بشد با تنی چند برنا و پیر چنان چون بود راه را ناگریز
چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان نبود آگه از رای تاریکشان
پذیره شدندش به آیین خویش سپه سربهسر باز بردند پیش
چو دیدند روی برادر به مهر یکی تازهتر برگشادند چهر
دو پرخاشجوی با یکی نیکخوی گرفتند پرسش نه بر آرزوی
دو دل پر ز کینه یکی دل به جای برفتند هر سه به پردهسرای
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه که او بُد سزاوار تخت و کلاه
بیآرامشان شد دل از مهر او دل از مهر و دیده پر از چهر او
سپاه پراگنده شد جفت جفت همه نام ایرج بد اندر نهفت
که هست این سزاوار شاهنشهی جز این را نزیبد کلاه مهی
به لشگر نگه کرد سلم از کران سرش گشت از کار لشگر گران
به لشگرگه آمد دلی پر ز کین جگر پر ز خون ابروان پر ز چین
سراپرده پرداخت از انجمن خود و تور بنشست با رای زن
سخن شد پژوهنده از هر دری ز شاهی و از تاج هر کشوری
به تور از میان سخن سلم گفت که یک یک سپاه از چه گشتند جفت
به هنگامهی بازگشتن ز راه نکردی همانا به لشگر نگاه
سپاه دو شاه از پذیره شدن دگر بود و دیگر به بازآمدن
که چندان کجا راه بگذاشتند یکی چشم از ایرج نه برداشتند
از ایران دلم خود به دو نیم بود به اندیشه اندیشگان برفزود
سپاه دو کشور چو کردم نگاه از این پس جز او را نخوانند شاه
اگر بیخ او نگسلانی ز جای ز تخت بلندت کشد زیر پای
برین گونه از جای برخاستند همه شب همی چاره آراستند
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب سپیده برآمد به پالود خواب
دو بیهوده را دل بدان کار گرم که دیده بشویند هر دو ز شرم
برفتند هر دو گرازان ز جای نهادند سر سوی پردهسرای
چو از خیمه ایرج به ره بنگرید پر از مهر دل پیش ایشان دوید
برفتند با او به خیمه درون سخن بیشتر بر چرا رفت و چون
بدو گفت تور ار تو از ماکهی چرا برنهادی کلاه مهی
ترا باید ایران و تخت کیان مرا بر در ترک بسته میان
برادر که مهتر به خاور به رنج به سر بر ترا افسر و زیر گنج
چنین بخششی کان جهانجوی کرد همه سوی کهتر پسر روی کرد
نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه نه نام بزرگی نه ایران سپاه
چو از تور بشنید ایرج سخن یکی پاکتر پاسخ افگند بن
بدو گفت کای مهتر کام جوی اگر کام دل خواهی آرام جوی
من ایران نخواهم، نه خاور، نه چین نه شاهی، نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام او تیرگیست برآن مهتری بر بباید گریست
سپهر بلند ار کشد زین تو سرانجام خشتست بالین تو
مرا تخت ایران اگر بود زیر کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
سپردم شما را کلاه و نگین بدین روی با من مدارید کین
مرا با شما نیست ننگ و نبرد روان را نباید برین رنجه کرد
زمانه نخواهم به آزارتان اگر دور مانم ز دیدارتان
جز از کهتری نیست آیین من مباد آز و گردنکشی دین من
چو بشنید تور از برادر چنین به ابرو ز خشم اندر آورد چین
نیامدش گفتار ایرج پسند نبد راستی نزد او ارجمند
به کرسی به خشم اندر آورد پای همی گفت و برجست هزمان ز جای
یکایک برآمد ز جای نشست گرفت آن گران کرسی زر بهدست
بزد بر سر خسرو تاجدار ازو خواست ایرج به جان زینهار
نیایدت گفت ایچ بیم از خدای نه شرم از پدر خود همینست رای
مکش مر مرا کت سرانجام کار بپیچاند از خون من کردگار
مکن خویشتن را ز مردمکشان کزین پس نیابی ز من خود نشان
بسنده کنم زین جهان گوشهای بهکوشش فراز آورم توشهای
به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیر گشته پدر
جهان خواستی یافتی خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز
سخن را چو بشنید پاسخ نداد همان گفتن آمد همان سرد باد
یکی خنجر آبگون برکشید سراپای او چادر خون کشید
بدان تیز زهرآبگون خنجرش همی کرد چاک آن کیانی برش
فرود آمد از پای سرو سهی گسست آن کمرگاه شاهنشهی
روان خون از آن چهرهی ارغوان شد آن نامور شهریار جوان
جهانا بپروردیش در کنار وز آن پس ندادی به جان زینهار؟
نهانی ندانم تو را دوست کیست بدین آشکارت بباید گریست
سر تاجور ز آن تن پیلوار به خنجر جدا کرد و برگشت کار
بیاگند مغزش به مشک و عبیر فرستاد نزد جهانبخش پیر
چنین گفت کاینت سر آن نیاز که تاج نیاکان بدو گشت باز
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت شد آن سایهگستر نیازی درخت
برفتند باز آن دو بیداد شوم یکی سوی ترک و یکی سوی روم
به این ترتیب، با کشته شدن ایرج به دست تور، دوران شاهان کیانی آغاز شد و همزمان با آن، کینه و جنگ میان ایرانیان و تورانیان نیز شروع شد. ایرج، که مهر برادران را بر تاج و تخت برگزیده بود، درست مانند یوسفِ نوجوانی که به برادران گمان بد نمیبرد، قربانی ایشان شد. با این تفاوت که این بار ایرج به دست برادران کشته شد، و اصرار ایشان بر قتل وی نیز با ترفند ادبی حکیم توس، به دلیلی عقلانی متکی بود. آن هم این که ایرج هنگام رسیدن به اردوی سلم و تور چندان زیبا و نیرومند و شاهانه مینمود و فره کیانی چندان از رخسارش نمایان بود که سپاهیان دو برادرِ حسود در میان خود به هواداری از او سخن گفتند و وی را بر برادرانش شایستهتر بر تاج و گاه دانستند.
دومین داستان، یعنی رویاروییِ زیباروی پاکدامن با بانوی هوسباز در شاهنامه به صورت حکایتی مستقل و در داستان سیاوش نقل شده است. سیاوش، فرزند زنی نجیبزاده از تبار گرسیوز بود که زیبایی خیرهکنندهای همچون پریان داشت و در سفری اسیر پهلوانان ایرانی شده بود. کیکاووس با او وصلت کرد و از او پسری به نام سیاوش زاده شد که در زیبایی به همین ترتیب سرآمد همگان بود. مادر سیاوش هنگام زایش او درگذشت و کیکاووس با زنی به نام سودابه ازدواج کرد که از مردم هاماوران بود. ماجرا از هنگامی آغاز شد که سیاوش از مرحلهی نوباوگی گذشت و به مردی دلیر تبدیل شد.
بسی برنیآمد برین روزگار که رنگ اندر آمد به خرم بهار
جدا گشت زو کودکی چون پری به چهره بسان بت آزری
بگفتند با شاه کاووس کی که برخوردی از ماه فرخندهپی
یکی بچهی فرخ آمد پدید کنون تخت بر ابر باید کشید
جهان گشت ازان خوب پر گفتوگوی کزان گونه نشنید کس موی و روی
جهاندار نامش سیاوخش کرد برو چرخ گردنده را بخش کرد
ازان کاو شمارد سپهر بلند بدانست نیک و بد و چون و چند
ستاره بران بچه آشفته دید غمی گشت چون بخت او خفته دید
بدید از بد و نیک آزار او به یزدان پناهید از کار او
چنین تا برآمد برین روزگار تهمتن بیامد بر شهریار
چنین گفت کاین کودک شیرفش مرا پرورانید باید به کش
چو دارندگان ترا مایه نیست مر او را بهگیتی چو من دایه نیست
بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن نیآمد همی بر دلش برگران
به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی گرد پسندیده را
تهمتن ببردش به زابلستان نشستنگهاش ساخت در گلستان
سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستنگه مجلس و میگسار همان باز و شاهین و کار شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه سخن گفتن ززم و راندن سپاه
هنرها بیاموختش سر به سر بسی رنج برداشت و آمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان به مانند او کس نبود از مهان
چو یک چند بگذشت و او شد بلند سوی گردن شیر شد با کمند
چنین گفت با رستم سرفراز که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من هنرهای آموزش پیلتن
گو شیردل کار او را بساخت فرستادگان را ز هر سو بتاخت
ز اسپ و پرستنده و سیم و زر ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر
ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز هر سو بیآورد آوردنی
ازین هر چه در گنج رستم نبود ز گیتی فرستاد و آورد زود
گسی کرد ازان گونه او را به راه که شد بر سیاوش نظاره سپاه
همی رفت با او تهمتن به هم بدان تا نباشد سپهبد دژم
جهانی به آیین بایراستند چو خشنودی نامور خواستند
همه زر به عنبر برآمیختند ز گنبد به سر بر همی ریختند
جهان گشته پر شادی و خواسته در و بام هر برزن آراسته
به زیر پی تازی اسپان درم به ایران نبودند یک تن دژم
همه یال اسپ از کران تا کران براندوه مشک و میو زعفران
چو آمد به کاووسشاه آگهی که آمد سیاووش با فرهی
بفرمود تا با سپه گیو و طوس برفتند با نای رویین و کوس
همه نامداران شدند انجمن چو گرگین و خراد لشگرشکن
پذیره برفتند یکسر ز جای به نزد سیاووش فرخنده رای
چو دیدند گردان گو پور شاه خروش آمد و برگشادند راه
پرستار با مجمر و بوی خوش نظاره برو دست کرده به کش
به هر کنج در سیصد استاده بود میان در سیاووش آزاده بود
بسی زر و گوهر برافشاندند سراسر همه آفرین خواندند
چو کاووس را دید بر تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز
وزان پس بیامد بر شهریار سپهبد گرفتش سر اندر کنار
شگفتی ز دیدار او خیره ماند بروبر همی نام یزدان بخواند
بدان اندکی سال و چندان خرد که گفتی روانش خرد پرورد
بسی آفرین بر جهان آفرین بخواند و بمالید رخ بر زمین
همی گفت کای کردگار سپهر خداوند هوش و خداوند مهر
همه نیکویها به گیتی ز تست نیایش ز فرزند گیرم نخست
ز رستم بپرسید و بنواختش بران تخت پیروزه بنشاختش
بزرگان ایران همه با نثار برفتند شادان بر شهریار
ز فر سیاوش فرو ماندند به دادار برآفرین خواندند
بفرمود تا پیشش ایرانیان ببستند گردان لشگر میان
به کاخ و به باغ و به میدان اوی جهانی به شادی نهادند روی
به هر جای جشنی بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
یکی سور فرمود کاندر جهان کسی پیش از وی نکرد از مهان
به یک هفته زان گونه بودند شاد به هشتم در گنجها برگشاد
ز هر چیز گنجی بفرمود شاه ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه
از اسپان تازی به زین پلنگ ز بر گستوان و ز خفتان جنگ
ز دینار و از بدرههای درم ز دیبای و از گوهر بیش و کم
جز افسر که هنگام افسر نبود بدان کودکی تاج در خور نبود
سیاووش را داد و کردش نوید ز خوبی بدادش فراوان امید
چنین هفت سالش همی آزمود به هر کار جز پاک زاده نبود
بهشتم بفرمود تا تاج زر ز گوهر درافشان کلاه و کمر
نبشتند منشور بر پرنیان به رسم بزرگان و فر کیان
زمین کهستان ورا داد شاه که بود او سزای بزرگی و گاه
چنین خواندندش همی پیشتر که خوانی ورا ماوراءالنهر بر
برآمد برین نیز یک روزگار چنان بد که سودابهی پرنگار
ز ناگاه روی سیاوش بدید پراندیشه گشت و دلش بردمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است وگر پیش آتش نهاده یخ است
کسی را فرستاد نزدیک اوی که پنهان سیاووش را این بگوی
که اندر شبستان شاه جهان نباشد شگفت ار شوی ناگهان
فرستاده رفت و بدادش پیام برآشفت زان کار او نیکنام
بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم که با بند و دستان نیم
دگر روز شبگیر سودابه رفت بر شاه ایران خرامید تفت
بدو گفت کای شهریار سپاه که چون تو ندیدست خورشید و ماه
نه اندر زمین کس چو فرزند تو جهان شاد بادا به پیوند تو
فرستش به سوی شبستان خویش بر خواهران و فغستان خویش
همه روی پوشیدگان را ز مهر پر ازخون دلست و پر از آب چهر
نمازش برند و نثار آورند درخت پرستش به بار آورند
بدو گفت شاه این سخن در خورست برو بر ترا مهر صد مادرست
سپهبد سیاووش را خواند و گفت که خون و رگ و مهر نتوان نهفت
پس پردهی من ترا خواهرست چو سودابه خود مهربان مادرست
ترا پاک یزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هرکت بدید
به ویژه که پیوستهی خون بود چو از دور بیند ترا چون بود
پس پرده پوشیدگان را ببین زمانی بمان تا کنند آفرین
سیاوش چو بشنید گفتار شاه همی کرد خیره بدو در نگاه
زمانی همی با دل اندیشه کرد بکوشید تا دل بشوید ز گرد
گمانی چنان برد کاو را پدر پژوهد همی تا چه دارد به سر
که بسیاردان است و چیره زبان هشیوار و بینادل و بدگمان
بپیچید و بر خویشتن راز کرد از انجام آهنگ آغاز کرد
که گر من شوم در شبستان اوی ز سودابه یابم بسی گفتوگوی
سیاوش چنین داد پاسخ که شاه مرا داد فرمان و تخت و کلاه
کز آنجایگه کآفتاب بلند برآید کند خاک را ارجمند
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه به خوبی و دانش به آیین و راه
مرا موبدان ساز با بخردان بزرگان و کارآزموده ردان
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان که چون پیچم اندر صف بدگمان
دگرگاه شاهان و آیین بار دگر بزم و رزم و میو میگسار
چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نمایند راه
گر ایدونک فرمان شاه این بود ورا پیش من رفتن آیین بود
بدو گفت شاه ای پسر شاد باش همیشه خرد را تو بنیاد باش
سخن کم شنیدم بدین نیکوی فزاید همی مغز کاین بشنوی
مدار ایچ اندیشهی بد به دل همه شادی آرای و غم برگسل
ببین پردگی کودکان را یکی مگر شادمانه شوند اندکی
پس پرده اندر ترا خواهرست پر از مهر و سودابه چون مادرست
سیاوش چنین گفت کز بامداد بیایم کنم هر چه او کرد یاد
یکی مرد بد نام او هیربد زدوده دل و مغز و رایش ز بد
که بتخانه را هیچ نگذاشتی کلید در پرده او داشتی
سپهدار ایران به فرزانه گفت که چون برکشد تیغ هور از نهفت
به پیش سیاوش همی رو بهوش نگر تا چه فرماید آن دار گوش
به سودابه فرمود تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشک و بوی
پرستندگان نیز با خواهران زبرجد فشانند بر زعفران
چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش برآمد بر شهریار
برو آفرین کرد و بردش نماز سخن گفت با او سپهد به راز
چو پردخته شد هیربد را بخواند سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو بیارای دل را به دیدار نو
برفتند هر دو به یک جا به هم روان شادمان و تهی دل ز غم
چو برداشت پرده ز در هیربد سیاوش همی بود ترسان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند پر از شادی و بزم ساز آمدند
همه جام بود از کران تا کران پر از مشک و دینار و پر زعفران
درم زیر پایش همی ریختند عقیق و زبرجد برآمیختند
زمین بود در زیر دیبای چین پر از در خوشاب روی زمین
می و رود و آوای رامشگران همه بر سران افسران گران
شبستان بهشتی شد آراسته پر از خوبرویان و پرخواسته
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید یکی تخت زرین درفشنده دید
برو بر ز پیروزه کرده نگار به دیبا بیاراسته شاهوار
بران تخت سودابه ماه روی بهسان بهشتی پر از رنگ و بوی
نشسته چو تابان سهیل یمن سر جعد زلفش سراسر شکن
یکی تاج بر سر نهاده بلند فرو هشته تا پای مشکین کمند
پرستار نعلین زرین بهدست به پای ایستاده سر افگنده پست
سیاوش چو از پیش پرده برفت فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیامد خرامان و بردش نماز به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر نیامد ز دیدار آن شاه سیر
همی گفت صد ره ز یزدان سپاس نیایش کنم روز و شب بر سه پاس
که کس را بسان تو فرزند نیست همان شاه را نیز پیوند نیست
سیاوش بدانست کان مهر چیست چنان دوستی نز ره ایزدیست
به نزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود
برو خواهران آفرین خواندند به کرسی زرینش بنشاندند
بر خواهران بد زمانی دراز خرامان بیامد سوی تخت باز
شبستان همه شد پر از گفتوگوی که اینت سر و تاج فرهنگ جوی
تو گویی به مردم نماند همی روانش خرد برفشاند همی
سیاوش به پیش پدر شد بگفت که دیدم به پرده سرای نهفت
همه نیکویی در جهان بهر تست ز یزدان بهانه نبایدت جست
ز جم و فریدون و هوشنگ شاه فزونی به گنج و به شمشیر و گاه
ز گفتار او شاد شد شهریار بیاراست ایوان چو خرم بهار
می و بربط و نای برساختند دل از بودنیها بپرداختند
چو شب گشت پیدا و شد روز تار شد اندر شبستان شه نامدار
پژوهنده سودابه را شاه گفت که این رازت از من نباید نهفت
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی ز بالا و دیدار و گفتار اوی
پسند تو آمد خردمند هست از آواز به گر ز دیدن بهست
بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدست بر گاه خورشید و ماه
چو فرزند تو کیست اندر جهان چرا گفت باید سخن در نهان
بدو گفت شاه ار به مردی رسد نباید که بیند ورا چشم بد
بدو گفت سودابه گر گفت من پذیره شود رای را جفت من
هم از تخم خویشش یکی زن دهم نه از نامداران برزن دهم
که فرزند آرد ورا در جهان به دیدار او در میان مهان
مرا دختراناند مانند تو ز تخم تو و پاک پیوند تو
گر از تخم کِیآرش و کِیپشین بخواهد به شادی کند آفرین
بدو گفت این خود بکام منست بزرگی به فرجام نام منست
سیاوش به شبگیر شد نزد شاه همی آفرین خواند بر تاج و گاه
پدر با پسر راز گفتن گرفت ز بیگانه مردم نهفتن گرفت
همی گفت کز کردگار جهان یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام من یادگار ز تخم تو آید یکی شهریار
چنان کز تو من گشتهام تازهروی تو دل برگشایی به دیدار اوی
چنین یافتم اخترت را نشان ز گفت ستاره شمر موبدان
که از پشت تو شهریاری بود که اندر جهان یادگاری بود
کنون از بزرگان یکی برگزین نگه کن پس پردهی کی پشین
به خان کی آرش همان نیز هست ز هر سو بیرای و بپساو دست
بدو گفت من شاه را بندهام به فرمان و رایش سرافگندهام
هرآن کس که او برگزیند رواست جهاندار بربندگان پادشاست
نباید که سودابه این بشنود دگرگونه گوید بدین نگرود
به سودابه زینگونه گفتار نیست مرا در شبستان او کار نیست
ز گفت سیاوش بخندید شاه نه آگاه بد ز آب در زیرکاه
گزین تو باید بدو گفت زن ازو هیچ مندیش وز انجمن
که گفتار او مهربانی بود به جان تو بر پاسبانی بود
سیاوش ز گفتار او شاد شد نهانش ز اندیشه آزاد شد
به شاه جهان بر ستایش گرفت نوان پیش تختش نیایش گرفت
نهانی ز سودابهی چارهگر همی بود پیچان و خسته جگر
بدانست کآن نیز گفتار اوست همی زو بدرید بر تنش پوست
بدین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر کوه تیره بگشت
نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد
همه دختران را بر خویش خواند بیاراست و بر تخت زرین نشاند
چنین گفت با هیربد ماهروی کز ایدر برو با سیاوش بگوی
که باید که رنجه کنی پای خویش نمایی مرا سرو بالای خویش
بشد هیربد با سیاووش گفت برآورد پوشیده راز از نهفت
خرامان بیامد سیاوش برش بدید آن نشست و سر و افسرش
به پیشش بتان نوآیین به پای تو گفتی بهشتست کاخ و سرای
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی به گوهر بیاراسته روی و موی
سیاوش بر تخت زرین نشست ز پیشش بکش کرده سودابه دست
بتان را به شاه نوآیین نمود که بودند چون گوهر نابسود
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه پرستنده چندین بزرین کلاه
همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی نگه کن بدیدار و بالای اوی
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
همه یک به دیگر بگفتند ماه نیارد بدین شاه کردن نگاه
برفتند هر یک سوی تخت خویش ژکان و شمارنده بر بخت خویش
چو ایشان برفتند سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت
نگویی مرا تا مراد تو چیست که بر چهر تو فر چهر پریست
هر آن کس که از دور بیند ترا شود بیهش و برگزیند ترا
ازین خوبرویان به چشم خرد نگه کن که با تو که اندر خورد
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر دل پاک شیون کنم به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتران همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سودابه کاو دخت اوست نخواهد همی دوده را مغز و پوست
به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب پریچهره برداشت از رخ قصب
بدو گفت خورشید با ماه نو گر ایدون که بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه خوار تو خورشید داری خود اندر کنار
کسی کاو چو من دید بر تخت عاج ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت ار به مه ننگرد کسی را به خوبی به کس نشمرد
اگر با من اکنون تو پیمان کنی نپیچی و اندیشه آسان کنی
یکی دختری نارسیده بجای کنم چون پرستار پیشت به پای
به سوگند پیمان کن اکنون یکی ز گفتار من سر مپیچ اندکی
چو بیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار
نمانی که آید به من بر گزند بداری مرا همچو او ارجمند
من اینک به پیش تو استادهام تن و جان شیرین ترا دادهام
ز من هرچ خواهی همه کام تو برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو مرا دور داراد گیهان خدیو
نه من با پدر بیوفایی کنم نه با اهرمن آشنایی کنم
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یکی جادوی سازد اندر نهان بدو بگرود شهریار جهان
همان به که با او به آواز نرم سخن گویم و دارمش چرب و گرم
سیاوش ازان پس به سودابه گفت که اندر جهان خود ترا کیست جفت
نمانی مگر نیمهی ماه را نشایی به گیتی بجز شاه را
کنون دخترت بس که باشد مرا نشاید بجز او که باشد مرا
برین باش و با شاه ایران بگوی نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی
بخواهم من او را و پیمان کنم زبان را به نزدت گروگان کنم
که تا او نگردد به بالای من نیاید به دیگر کسی رای من
و دیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من
مرا آفریننده از فر خویش چنان آفرید ای نگارین ز پیش
تو این راز مگشای و با کس مگوی مرا جز نهفتن همان نیست روی
سر بانوانی و هم مهتری من ایدون گمانم که تو مادری
بگفت این و غمگین برون شد به در ز گفتار او بود آسیمه سر
چو کاووس کی در شبستان رسید نگه کرد سودابه او را بدید
بر شاه شد زان سخن مژده داد ز کار سیاوش بسی کرد یاد
که آمد نگه کرد ایوان همه بتان سیهچشم کردم رمه
چنان بود ایوان ز بس خوب چهر که گفتی همی بارد از ماه مهر
جز از دختر من پسندش نبود ز خوبان کسی ارجمندش نبود
چنان شاد شد زان سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار
در گنج بگشاد و چندان گهر ز دیبای زربفت و زرین کمر
همان یاره و تاج و انگشتری همان طوق و هم تخت کنداوری
ز هر چیز گنجی بد آراسته جهانی سراسر پر از خواسته
نگه کرد سودابه خیره بماند به اندیشه افسون فراوان بخواند
که گر او نیاید به فرمان من روا دارم ار بگسلد جان من
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان کنند آشکارا و اندر نهان
بسازم گر او سربپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن
نشست از بر تخت با گوشوار به سر بر نهاد افسری پرنگار
سیاوخش را در بر خویش خواند ز هر گونه با او سخنها براند
بدو گفت گنجی بیاراست شاه کزان سان ندیدست کس تاج و گاه
ز هر چیز چندان که اندازه نیست اگر بر نهی پیل باید دویست
به تو داد خواهد همی دخترم نگه کن بروی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من بپیچی ز بالا و از چهر من
که تا من ترا دیدهام بردهام خروشان و جوشان و آزردهام
همی روز روشن نبینم ز درد برآنم که خورشید شد لاجورد
کنون هفت سالست تا مهر من همی خون چکاند بدین چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روز جوانی مرا
فزون زان که دادت جهاندار شاه بیارایمت یاره و تاج و گاه
و گر سر بپیچی ز فرمان من نیاید دلت سوی پیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه شود تیره بر روی تو چشم شاه
سیاوش بدو گفت هرگز مباد که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بیوفایی کنم ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی به پیش خردمند رعنا کنی
بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوی فغانش ز ایوان برآمد به کوی
یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست که گفتی شب رستخیزست راست
به گوش سپهبد رسید آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی
پراندیشه از تخت زرین برفت به سوی شبستان خرامید تفت
بیامد چو سودابه را دید روی خراشیده و کاخ پر گفتوگوی
ز هر کس بپرسید و شد تنگدل ندانست کردار آن سنگ دل
خروشید سودابه در پیش اوی همی ریخت آب و همی کند موی
چنین گفت کامد سیاوش به تخت برآراست چنگ و برآویخت سخت
که جز تو نخواهم کسی را ز بن جز اینت همی راند باید سخن
که از تست جان و دلم پر ز مهر چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر
بینداخت افسر ز مشکین سرم چنین چاک شد جامه اندر برم
پراندیشه شد زان سخن شهریار سخن کرد هرگونه را خواستار
به دل گفت ار این راست گوید همی وزینگونه زشتی نجوید همی
سیاووش را سر بباید برید بدینسان بود بند بد را کلید
خردمند مردم چه گوید کنون خوی شرم ازین داستان گشت خون
کسی را که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند
گسی کرد و بر گاه تنها بماند سیاووش و سودابه را پیش خواند
به هوش و خرد با سیاووش گفت که این راز بر من نشاید نهفت
نکردی تو این بد که من کردهام ز گفتار بیهوده آزردهام
چرا خواندم در شبستان ترا کنون غم مرا بود و دستان ترا
کنون راستی جوی و با من بگوی سخن بر چه سانست بنمای روی
سیاووش گفت آن کجا رفته بود وزان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کاین نیست راست که او از بتان جز تن من نخواست
بگفتم همه هرچ شاه جهان بدو داد خواست آشکار و نهان
ز فرزند و ز تاج وز خواسته ز دینار وز گنج آراسته
بگفتم که چندین برین بر نهم همه نیکویها به دختر دهم
مرا گفت با خواسته کار نیست به دختر مرا راه دیدار نیست
ترا بایدم زین میان گفت بس نه گنجم به کارست بی تو نه کس
مرا خواست کارد به کاری به چنگ دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ
نکردمش فرمان همی موی من بکند و خراشیده شد روی من
یکی کودکی دارم اندر نهان ز پشت تو ای شهریار جهان
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود جهان پیش من تنگ و تاریک بود
چنین گفت با خویشتن شهریار که گفتار هر دو نیاید به کار
برین کار بر نیست جای شتاب که تنگی دل آرد خرد را به خواب
نگه کرد باید بدین در نخست گواهی دهد دل چو گردد درست
ببینم کزین دو گنهکار کیست ببادافرهی بد سزاوار کیست
بدان بازجستن همی چاره جست ببویید دست سیاوش نخست
بر و بازو و سرو بالای او سراسر ببویید هر جای او
ز سودابه بوی میو مشک ناب همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی نشان بسودن نبود اندروی
غمی گشت و سودابه را خوار کرد دل خویشتن را پرآزار کرد
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز بباید کنون کردنش ریز ریز
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد که آشوب خیزد پرآواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد غم خرد را خوار نتوان شمرد
سیاوش ازان کار بد بیگناه خردمندی وی بدانست شاه
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ هشیواری و رای و دانش بسیچ
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
چو دانست سودابه کاو گشت خوار همان سرد شد بر دل شهریار
یکی چاره جست اندر آن کار زشت ز کینه درختی بنوی بکشت
زنی بود با او سپرده درون پر از جادوی بود و رنگ و فسون
گران بود اندر شکم بچه داشت همی از گرانی به سختی گذاشت
بدو راز بگشاد و زو چاره جست کز آغاز پیمانت خواهم نخست
چو پیمان ستد چیز بسیار داد سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد
یکی دارویی ساز کاین بفگنی تهی مانی و راز من نشکنی
مگر کاین همه بند و چندین دروغ بدین بچگان تو باشد فروغ
به کاووس گویم که این از منند چنین کشته بر دست اهریمنند
مگر کین شود بر سیاوش درست کنون چارهی این ببایدت جست
گرین نشنوی آب من نزد شاه شود تیره و دور مانم ز گاه
بدو گفت زن من ترا بندهام بفرمان و رایت سرافگندهام
چو شب تیره شد داوری خورد زن که بفتاد زو بچهی اهرمن
دو بچه چنان چون بود دیوزاد چه گونه بود بچه جادو نژاد
نهان کرد زن را و او خود بخفت فغانش برآمد ز کاخ نهفت
در ایوان پرستار چندانک بود به نزدیک سودابه رفتند زود
یکی طشت زرین بیارید پیش بگفت آن سخن با پرستار خویش
نهاد اندران بچهی اهرمن خروشید و بفگند بر جامه تن
دو کودک بدیدند مرده به طشت از ایوان به کیوان فغان برگذشت
چو بشنید کاووس از ایوان خروش بلرزید در خواب و بگشاد گوش
بپرسید و گفتند با شهریار که چون گشت بر ماهرخ روزگار
غمی گشت آن شب نزد هیچ دم به شبگیر برخاست و آمد دژم
برانگونه سودابه را خفته دید سراسر شبستان برآشفته دید
دو کودک بران گونه بر طشت زر فگنده به خواری و خسته جگر
ببارید سودابه از دیده آب بدو گفت روشن ببین آفتاب
همی گفت بنگر چه کرد از بدی به گفتار او خیره ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بدگمان برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم نشاید که این بر دل آسان کنم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه کسی را که کردی به اختر نگاه
بجست و ز ایشان بر خویش خواند بپرسید و بر تخت زرین نشاند
ز سودابه و رزم هاماوران سخن گفت هرگونه با مهتران
بدان تا شوند آگه از کار اوی بدانش بدانند کردار اوی
وزان کودکان نیز بسیار گفت همی داشت پوشیده اندر نهفت
همه زیج و صرلاب برداشتند بران کار یک هفته بگذاشتند
سرانجام گفتند کاین کی بود به جامی که زهر افکنی می بود
دو کودک ز پشت کسی دیگرند نه از پشت شاه و نه زین مادرند
گر از گوهر شهریاران بدی ازین زیجها جستن آسان بدی
نه پیداست رازش درین آسمان نه اندر زمین این شگفتی بدان
نشان بداندیش ناپاک زن بگفتند با شاه در انجمن
نهان داشت کاووس و با کس نگفت همی داشت پوشیده اندر نهفت
برین کار بگذشت یک هفته نیز ز جادو جهان را برآمد قفیز
بنالید سودابه و داد خواست ز شاه جهاندار فریاد خواست
همی گفت همداستانم ز شاه به زخم و به افگندن از تخت و گاه
ز فرزند کشته بپیچد دلم زمان تا زمان سر ز تن بگسلم
بدو گفت ای زن تو آرام گیر چه گویی سخنهای نادلپذیر
همه روزبانان درگاه شاه بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن به پای آورند زن بدکنش را بجای آورند
به نزدیکی اندر نشان یافتند جهان دیدگان نیز بشتافتند
کشیدند بدبخت زن را ز راه به خواری ببردند نزدیک شاه
به خوبی بپرسید و کردش امید بسی روز را داد نیزش نوید
وزان پس به خواری و زخم و به بند به پردخت از او شهریار بلند
نبد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان
بفرمود کز پیش بیرون برند بسی چاره جویند و افسون برند
چو خستو نیاید میانش به ار ببرید و این دانم آیین و فر
ببردند زن را ز درگاه شاه ز شمشیر گفتند وز دار و چاه
چنین گفت جادو که من بیگناه چه گویم بدین نامور پیشگاه
بگفتند با شاه کاین زن چه گفت جهانآفرین داند اندر نهفت
به سودابه فرمود تا رفت پیش ستارهشمر گفت گفتار خویش
که این هر دو کودک ز جادو زنند پدیدند کز پشت اهریمنند
چنین پاسخ آورد سودابه باز که نزدیک ایشان جز اینست راز
فزونستشان زین سخن در نهفت ز بهر سیاوش نیارند گفت
ز بیم سپهبد گو پیلتن بلرزد همی شیر در انجمن
کجا زور دارد به هشتاد پیل ببندد چو خواهد ره آب نیل
همان لشکر نامور صدهزار گریزند ازو در صف کارزار
مرا نیز پایاب او چون بود مگر دیده همواره پرخون بود
جزان کاو بفرماید اخترشناس چه گوید سخن وز که دارد سپاس
تراگر غم خرد فرزند نیست مرا هم فزون از تو پیوند نیست
سخن گر گرفتی چنین سرسری بدان گیتی افگندم این داوری
ز دیده فزون زان ببارید آب که بردارد از رود نیل آفتاب
سپهبد ز گفتار او شد دژم همی زار بگریست با او بهم
گسی کرد سودابه را خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل
چنین گفت کاندر نهان این سخن پژوهیم تا خود چه آید به بن
ز پهلو همه موبدان را بخواند ز سودابه چندی سخنها براند
چنین گفت موبد به شاه جهان که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفتوگوی بباید زدن سنگ را بر سبوی
که هر چند فرزند هست ارجمند دل شاه از اندیشه یابد گزند
وزین دختر شاه هاماوران پر اندیشه گشتی به دیگر کران
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند که بر بیگناهان نیاید گزند
جهاندار سودابه را پیش خواند همی با سیاوش بگفتن نشاند
سرانجام گفت ایمن از هر دوان نگردد مرا دل نه روشن روان
مگر کاتش تیز پیدا کند گنه کرده را زود رسوا کند
چنین پاسخ آورد سودابه پیش که من راست گویم به گفتار خویش
فگنده دو کودک نمودم بهشاه ازین بیشتر کس نبیند گناه
سیاووش را کرد باید درست که این بد بکرد و تباهی بجست
به پور جوان گفت شاه زمین که رایت چه بیند کنون اندرین
سیاوش چنین گفت کای شهریار که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
پراندیشه شد جان کاووس کی ز فرزند و سودابهی نیکپی
کزین دو یکی گر شود نابکار ازان پس که خواند مرا شهریار
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز کرا بیش بیرون شود کار نغز
همان به کزین زشت کردار دل بشویم کنم چارهی دلگسل
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن که با بددلی شهریاری مکن
به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان
هیونان به هیزم کشیدن شدند همه شهر ایران به دیدن شدند
به صد کاروان اشتر سُرخموی همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوه بلند شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید چنین جست و جوی بلا را کلید
همی خواست دیدن در راستی ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی به آید ترا گر بدین بگروی
نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده هم گروه
گذر بود چندان که گویی سوار میانه برفتی به تنگی چهار
بدآنگاه سوگند پرمایه شاه چنین بود آیین و این بود راه
وزان پس به موبد بفرمود شاه که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیامد دو صد مرد آتش فروز دمیدند گفتی شب آمد به روز
نخستین دمیدن سیه شد ز دود زبانه برآمد پس از دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان جهانی خروشان و آتش دمان
سراسر همه دشت بریان شدند بران چهر خندانش گریان شدند
سیاوش بیامد به پیش پدر یکی خود زرین نهاده به سر
هشیوار و با جامهای سپید لبی پر ز خنده دلی پرامید
یکی تازیی بر نشسته سیاه همی خاک نعلش برآمد به ماه
پراگنده کافور بر خویشتن چنان چون بود رسم و ساز کفن
بدانگه که شد پیش کاووس باز فرود آمد از باره بردش نماز
رخ شاه کاووس پر شرم دید سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت انده مدار کزین سان بود گردش روزگار
سر پر ز شرم و بهایی مراست اگر بیگناهم رهایی مراست
ور ایدونک زین کار هستم گناه جهان آفرینم ندارد نگاه
به نیروی یزدان نیکی دهش کزین کوه آتش نیابم تپش
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر غم آمد جهان را ازان کار بهر
چو از دشت سودابه آوا شنید برآمد به ایوان و آتش بدید
همی خواست کاو را بد آید بروی همی بود جوشان پر از گفت و گوی
جهانی نهاده به کاووس چشم زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش سیه را به تندی بتاخت نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو که آمد ز آتش برون شاه نو
اگر آب بودی مگر تر شدی ز تری همه جامه بیبر شدی
چنان آمد اسپ و قبای سوار که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و آب یکسان بود
چو از کوه آتش به هامون گذشت خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
سواران لشکر برانگیختند همه دشت پیشش درم ریختند
یکی شادمانی بد اندر جهان میان کهان و میان مهان
همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه دادگر
همی کند سودابه از خشم موی همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاووش پاک نه دود و نه آتش، نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاووش را تنگ در برگرفت ز کردار بد پوزش اندر گرفت
سیاوش به پیش جهاندار پاک بیامد بمالید رخ را به خاک
که از تف آن کوه آتش برست همه کامهی دشمنان گشت پست
بدو گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا بزاید شود در جهان پادشا
ادامه مطلب: بخش نخست: متون – گفتار هفتم: یوسف و زلیخای طغانشاهی