بخش نخست: متون
گفتار هفتم: یوسف و زلیخای طغانشاهی
در مورد زمان ورود داستان یوسف و زلیخا به دایرهی ادبیات پارسی اطلاعات زیادی نداریم. تردیدی نیست که حضور مهاجرنشینهای یهودی در اصفهان و همدان و خوزستان باعث شده تا ساکنان غیریهودیِ ایرانزمین با داستانها و روایتهای مربوط به عهد عتیق آشنا شوند. تکیهی روایتهای مسیحی بر عهد عتیق و ریشهی تناور این دین در سپهر ایرانی نشانهی دیگری است که دیرینه بودنِ پیوند ادبیات عبرانی و فرهنگ ایرانی را نشان میدهد. با وجود این، در ادبیات پهلوی، پارتی و پارسی باستان هیچ اشارهای به داستان یوسف نداریم. اما نشانههایی در دست هست که نشان میدهد در قرون نخستین هجری چندین منظومه به نام یوسف و زلیخا توسط ایرانیان به زبان فارسی دری و عربی سروده شده است.[1] انگار نخستین ایرانی که منظومهای به این نام در زبان پارسی دری دارد، ابوالمؤید بلخی (قرن چهارم ه.ق.) باشد، هر چند اثر او گم شده و امروز نشانی از آن در دست نیست.
این ابوالمؤید بلخی در ضمن یکی از نخستین نویسندگان شاهنامه به زبان پارسی دری نیز بود، و انگار اثرش یکی از منابع مورد استفادهی فردوسی برای نوشتن شاهنامه بوده باشد. جالب آن است که شخصیت این ادیب بلخی که هم شاهنامهای منثور، هم نخستین شکل از گرشاسپنامه و هم روایتی منظوم از یوسف و زلیخا را تدوین کرده، انگار در ذهن مردمان قرون بعدی با خودِ فردوسی درآمیخته است. چون کهنترین روایت ادبیِ فارسی یوسف که امروز در دست داریم، به خودِ فردوسی منسوب شده است. یعنی از قرن نهم به بعد منظومهای به نام یوسف و زلیخا دست به دست میگشته که برخی آن را به فردوسی توسی منسوب میکردهاند.
امروز تردیدی نیست که این منظومه به فردوسی ارتباطی ندارد. با وجود این، شاید آسانی رواج این برداشت به سابقهای مربوط باشد که پیشاپیش در مورد ابوالمؤید بلخی وجود داشته است. امروز از این شخص نام و نشان چندانی باقی نمانده است. اما به ویژه در دوران فردوسی احتمالاً این مرد نام و آوازهای بلند داشته است. گذشته از پایگاه زیست و فعالیت او که شهر باستانی و بودایی ـ زرتشتیِ بلخ بوده، این که شاهنامهای تدوین کرده و گرشاسپنامه را به نظم کشیده نشانگر آن است که بر تاریخ و اساطیر باستانی تسلطی چشمگیر داشته است. او همچنین به احتمال زیاد نخستین کسی است که به ارزش روایی داستان یوسف و زلیخا پی برد و دریافت که میتوان مفهوم کهن مهر و عشق ایرانی را در قالب این روایت اسلامی شده بازگو کرد. بنابراین او را باید کسی دانست که به طور همزمان منبع اصلی گرشاسپنامهی اسدی توسی، شاهنامهی فردوسی، و نویسندگان یوسف و زلیخاهای بعدی بوده است.
نخستین اشارهی مشهور به ارتباط فردوسی و مثنوی یوسف و زلیخا به مقدمهی شاهنامهی بایسنقری مربوط میشود که در سال 829 هجری قمری تدوین شده است. در این کتاب آمده که فردوسی پس از خشم گرفتن سلطان محمود غزنوی بر وی، به بغداد گریخت و به بارگاه خلیفهی عباسی راه یافت و برای وی داستان یوسف و زلیخا را سرود: «چون فردوسی در بغداد رخت اقامت بینداخت، و کتاب شهنامه را خلیفه و اهل بغداد به جهت آنکه مدح ملوک عجم بود و ایشان آتشپرست و مجوس بودهاند عیب میکردند، فردوسی قصهی یوسف را به نظم آورد. چون قصهی یوسف به عرض رسانید، خلیفه و اهل بغداد را به غایت خوش آمد و در تربیت او افزودند».
از نظر تاریخی، تردیدی وجود ندارد که فردوسی پس از سرودن شاهنامه و در دوران پیری به بغداد نرفته است. اصولاً پناهنده شدنِ شاعر و حکیمی نیمهشعوبی و مشهور به بددینی که منظومهی عظیمی در ستایش ایرانیان باستان سروده، به خلیفهی عباسی و خوش آمدن خلیفهای مانند القادر بالله (381-422 ه.ق.) از منظومهای پارسی، سراسر نادرست مینماید،[2] به ویژه که تا پیش از این تاریخ نیز هیچ اشارهای بدان وجود ندارد. خودِ متن یوسف و زلیخا نیز سست و ناهموار است و بیتردید از استاد توسی نیست. با وجود این، کسی در دورانی بیتهایی بدان افزوده و در آن این داستان را از شاهنامه برتر دانسته و انگار عمد داشته تا سرایندهاش را فردوسی وانمود کند.
برخی از تذکرهنویسان این افسانه را باور کردهاند و به نوعی کوشیدهاند تا مضمون و محتوای سست یوسف و زلیخا را با فردوسی آشتی دهند. مثلاً آذر بیگدلی، که خود مثنویای به اسم یوسف و زلیخا سروده، در این مورد نوشته که: «فردوسی در سرودن آن به علت کسالت و کثرت سن سعی بلیغ نکرده»، و رضا قلیخان هدایت هم که پناه بردن فردوسی به خلیفهی عباسی را باور نکرده، نوشته که فردوسی از مازندران به مکه رفت و این قصه را نه در بغداد بلکه در مکه سرود. در میان تاریخنویسان جدیدتر، نلدکه و تقیزاده هم دستخوش این اشتباه شدند و این منظومه را از فردوسی دانستند. نخستین کسی که حقیقت را در این میان تشخیص داد، شاهنامهپژوه نامدار هندی دکتر محمود شیرانی بود که در سال 1922 م. سبک و زبان شاهنامه و یوسف و زلیخا را مقایسه کرد و روشن ساخت که این دو سرودهی دو شاعر متفاوت بوده است.[3] او بر مبنای زبان یوسف و زلیخای مورد بحث، حدسی دقیق و درست زد و گفت که سرایندهی آن در فاصلهی اسدی توسی و نظامی گنجوی میزیسته و بنابراین در نیمهی نخست قرن ششم هجری، و همزمان با حدیقهالحقیقهی سنایی، آن را سروده است.
تقریباً همزمان با او، میرزا عبدالعظیمخان قریب در سال 1318 ه.ق، بیخبر از دستاوردهای همتای هندیاش، در ایران پژوهشی مشابه را به انجام رساند و به نتیجهای مشابه رسید. در نهایت، مجتبی مینوی با تحلیلی دقیق و زبانشناسانه واگرایی این دو متن را به طور قاطع نشان داد. او با استناد به مقدمهی یکی از نسخههای این کتاب، اثبات کرد که سرایندهی این منظومه مردی با تخلص شمسی بوده که نام خود را از ممدوحش شمسالدوله ابوالفوارس طغانشاه، برادر ملکشاه سلجوقی، گرفته[4] و این منظومه را نیز در حدود سال 477 ه.ق. برای هم او سروده است.[5] من نیز در این متن به پیروی از پیشنهاد او، این منظومه را «یوسف و زلیخای طغانشاهی» مینامم تا از متنهای مشابه متمایز گردد.
چگونگی بسته شدنِ این منظومه به فردوسی را محمدامین ریاحی به خوبی در مقالهای تحلیل کرده است[6] و نشان داده که برای نخستین بار تاریخنویسی چاپلوس به نام شرفالدین علی یزدی که برای تیمور گورکانی تاریخ مینوشت، برای آن که بر دروغهایش سرپوش بگذارد و اغراقهایش دربارهی پهلوانان تاریخش را به کرسی بنشاند، به جریان ادبیِ منتقد شاهنامه پیوست که عنصری و امیر معزی و بسیاری دیگر در آن عضویت داشتند و از پشتیانی مالی و سیاسی خلیفهی عباسی و سلطانهای ترکِ هوادار اسلام متعصبانه نیز برخوردار بودند. او بود که در کتاب ظفرنامهاش، هنگام شرح فتح شهر قرشی به دست امیر تیمور، نوشت که وی تنها با دویست و چهل و سه سرباز بر این شهر حصاربندیشده و دوازده هزار سوارکار مدافعش چیره شد. آنگاه گفته که این سخنش را باید مخاطب باور کند، چون که از جنس اغراقها و دروغهای شاهنامه نیست، و بعد هم چند بیتی در وزن شاهنامه بربافته و در میانهی متن خود آورده و ادعا کرده که آنها را در مثنوی یوسف و زلیخایِ فردوسی خوانده است. محتوای این ابیات هم آن است که انگار فردوسی از سرودن شاهنامه پشیمان شده و کوشیده با آفریدن متنی سست و سطحی مانند مثنوی طغانشاهی، خطای خود را جبران کند. عینِ متن ظفرنامه چنین است: «… زهی عنایت بینهایت الهی، و زهی فیض و رحمت نامتناهی، که یک کس را به مزید لطف مخصوص گردانیده، آن مایه قوت و شجاعت ارزانی دارد که با دویست و چهل و سه مرد به اختیار نه بر سبیل اضطرار، روی مقابله و مقاتله به دوازده هزار سوار خونخوار همه دشمنان کینهدار نهد، و چون برسد به دو شبانه روز شهر و حصار از ایشان بستاند، و اهل و عیال اسیر کرده مال و منال بتالاند، و همه را به زخم تیغ آبدار آتشبار متفرق و پراکنده گرداند، و همچنان به نفس مبارک در پی ایشان تازد، و بهادران را بیندازد و اسیر سازد. و این حکایتی است واقعی که صحتش به تواتر پیوسته، و در مجلس تحریر بعضی از آن مردم که به رأیالعین این احوال مشاهده کردهاند، بیمداهنت تقریر میکنند. نه از قبیل لاف و گزاف که فردوسی در شاهنامه برای سخنوری و فصاحتگستری بر بعضی مردم بسته. و در نظم قصهی یوسف علی نبینا و علیه الصلوه و السلام، خود متعرف شده و انصاف داده که:
ز هر گونهای نظم آراستم بگفتم در آن هر چه خود خواستم
اگر چه دلم بود از آن با مزه همی کاشتم تخم و بیخ بزه
از آن تخم کشتن پشیمان شدم زبان را و دل را گره برزدم
که آن داستانها دروغ است پاک دو صد زان نیرزد به یک مشت خاک
بدین میسزد گر بخندد خرد ز من خود کجا، کی پسندد خرد؟
که یک نیمهی عمر خود کم کنم جهانی پر از نام رستم کنم
چه باشد سخنهای برساخته شب و روز ز اندیشه پرداخته؟
شرفالدین یزدی کتابش را در 828 ه.ق. نوشت و یک سال بعد در شاهنامهی بایسنقری داستانی که شرحش گذشت، پدیدار شد. دکتر ریاحی با مقایسهی ظفرنامه و مقدمهی یادشده به این نتیجه رسیده که هر دو این متنها را یک نفر نوشته و او باید همان تاریخنویس جیرهخوار تیمور لنگ بوده باشد. در تأیید خوی پست و خیانت در امانت این شخص همین بس که بدنهی کتاب ظفرنامهاش را هم از کتابی با همین نام به قلم ظفرالدین شامی گرفته، بی آن که بدان استناد یا اشارهای کند. در تأیید این که بیتهای یادشده را نیز خودش سروده، باید گوشزد کرد که خود شاعر بوده و در وزن شاهنامه تیمورنامه را نیز برای اربابش سروده و در جاهای دیگر ظفرنامه نیز، به اقتضای سخن، گاه چند بیتی به همین ترتیب در میانهی متن از خود افزوده است.
اما خودِ متن یوسف و زلیخای طغانشاهی، که روشن است نام سرایندهاش شمسی بوده و در دربار شمسالدین طغانشاه سروده شده، متنی بسیار سست و سطحی است که به طور خاص بر روایت قرآنی یوسف و زلیخا تأکید میکند و همان را با حال و هوایی متناسب با دربار سلجوقی بازگو میکند. کل اثر حدود پنج هزار بیت دارد[7] که هرمان اته گزیدهای از آن را در ۳۷۰۰ بیت منتشر کرده است.[8] اته این متن انتقادی را با مرور چند نسخهی خطی تدوین کرده است که برخی از آنها فاصلهی زمانی کمی با سرایندهی اصلی دارند و بنابراین روایتی به نسبت دقیق از شکل اولیهی متن را به دست میدهند.[9] یوسف و زلیخای طغانشاهی بر خلاف شاهنامه با اساطیر باستانی آریایی پیوندی ندارد و در مقابل سخت زیر تأثیر روایت تورات و قرآن است. مثلاً در این کتاب بخشی از تورات نقل شده که به انتقال ریاست قبیله از اسحاق به یعقوب مربوط میشود. در روایت توراتی، یعقوب با نیرنگی به جای برادر بزرگترش، ایسو، برای پدرش خوراک میبرد و به این ترتیب، دعای خیر او را ــ که وی را با پسر ارشدش اشتباه گرفته ــ از آن خود میکند. در متن طغانشاهی همین داستان نقل شده، با این تفاوت که نام ایسو به صورت عصیا ثبت شده است:[10]
به عصیا چنین گفت اسحق نیز که رو دعوتیساز بس با تمیز
بگو تا بیایم کنم آفرین هم از خوان قربان و هم از آفرین
که دارد به پیغمبری در خورت نهد تاج پیغمبری بر سرت
شد و زود عصیا که قربان کند یکی ایزدی نامور خوان کند
شد آگاه مادر، از آن داستان سبک خواند یعقوب را در زمان
بدو گفت رو هین به قربان شتاب بدین کار مر خویشتن را به باب
پدر سخت پیر است و چشمش تباه سفیدی نداند همی از سیاه
ز عصیات نشناسد ای نیک رای بیاید کند آفرین خدای
چنین گفت یعقوب کش مام گفت دلش لاجرم گشت با کام جفت
به روایت تورات، وقتی ایسو دریافت که یعقوب به این ترتیب حق او را غصب کرده، کمر به قتل برادرش بست. مادرِ یعقوب که طراح اصلی این مکر نیز بود، او را زنهار داد تا بگریزد. به این ترتیب، یعقوب از کنعان گریخت و به لابان و خانوادهی داییاش پناه برد:[11]
سفر کن ز کنعان، به فرخنده فال سوی شام نزدیک فرخنده فال
بر دائی نیکپی، شو یکی همی باش نزدیک او اندکی
در منظومههای بعدیِ یوسف و زلیخا، مثلاً روایت جامی و خاوری شیرازی، بخشِ مربوط به زندگی یعقوب به کلی از داستان حذف شده و ماجرا از زایش یوسف آغاز میشود. روایتهای متأخرترِ یادشده، بر ماهیت عشق زلیخا تأکید کردهاند و حالات روحی وی را به دقت شرح دادهاند. در حالی که این موضوع در مثنوی طغانشاه نادیده انگاشته شده و اشارههای سطحی و گذرا بر آن کاملاً به آنچه در تورات میبینیم شباهت دارد.
در مثنوی یادشده تأثیر قرآن نیز به روشنی دیده میشود. سورهی یوسف با تأکیدی چشمگیر بر توانایی تعبیر خواب یوسف آغاز میشود. در یوسف و زلیخای طغانشاهی هم میخوانیم که:[12]
به خوابش نمود آنکه خواب آفرید گل و آتش و باد و آب آفرید
جز این اختران یازده بر سپهر ابا ماه تابان درخشنده مهر
نهادند سر پیش او بر زمین ز تقدیر و حکم جهانآفرین
چو آن خوابدیده، یکایک بگفت پدر گشت با كام و آرام جفت
…
پدر بس چنین گفت تعبیر خواب که آگاه باش ای دل و جان باب
…
تو باشی یکی شاه فیروزگر رسانی ابا قرص خورشید بهر
برای آن که سستی بیتهای یادشده نمایان شود، کافی است همین ماجرا را از زبان خاوری شیرازی نیز بخوانیم، که شاعری نه چندان چیرهدست است و در دوران قاجاری و عصر زوال شعر فارسی زندگی میکند و مثنویاش هم شهرتی به دست نیاورده است. اما با خواندن ابیاتش درمییابیم که باز یک سر و گردن از این مثنویِ سست سلجوقی برتر است:[13]
ز عالم شد حواسش چون عنان تاب نمودندش چنان در عالم خواب
که گشتش یازده رخشنده اختر به همراه مه و خور سجدهآور
همه بر خاک ره پیشش فتادند به سجده، سر به بازی در نهادند
سحر کز خواب دوشین دیده بگشاد پدر را زان حکایت آگهی داد
…
به او فرمود ای فرزانه فرزند خدا را زین حکایت لب فروبند
نشانهی دیگری که پیوند درونی روایت طغانشاهی با تورات را نشان میدهد، دلیل رشک برادران به یوسف است. در تورات، دلیل این حس، ابتدا دریافت ردای رنگین و بعد رویای یوسف دانسته شده است. در متن طغانشاهی نیز چنین است: [14]
چو یوسف بگسترد راز نهان مرآن خواب را نزد شمعون عیان
حسد برد شمعون و شد کینهور بر آن شمع آفاق و نور بصر
به هر نه برادر سبکبار گفت دل هر یکی گشت با کینه جفت
به یک جای با هم بگفتند پاک بباید که سازیم وی را هلاک
در حالی که خواهیم دید مثلاً در یوسف و زلیخای جامی دلیل آن معجزهی فرستاده شدنِ عصایی آسمانی برای یوسف است.
منظومهی طغانشاهی در روایت به چاه افکنده شدنِ یوسف نیز وفاداری به متن تورات را حفظ میکند و از برادرانی که درگیر این کار بودند نام میبرد:[15]
به چاهش فروهشت شمعون به خشم برون کرد آب حیا را چشم
…
چو در نیمه چاه تاری رسید شنیدم که لاوی رسن را برید
…
خدای جهان حی دادار فرد سوی جبرئیل امین، وحی کرد
که این بنده را اندرین قعر چاه بپرهیز و از آب، دارش نگاه
ادامهی داستان را دیگر میدانیم. برادران یوسف را، با وجود التماس و زاریاش، به کاروانیان فروختند:[16]
تو گفتی ز تن در رمیدش روان نماندش در او هیچ زور و توان
سرانجام چون شد دلش هوشیار نبالید پیغمبر کردگار
درآمد به فریاد و بانگ غریو بدانسان که بر وی ببخشود دیو
یوسف را بازرگانان به مصر بردند و میفروشند تا آن که به دست زلیخا میافتد. جالب آن است که در هنگام شرح این رخدادها نقش زلیخا و عشق او به یوسف امری حاشیهای و فرعی قلمداد شده و به سادگی و در ابیاتی اندک گنجانده شده است:[17]
زلیخا به نادیده بد مهرورز به دیدار یوسف، چراغ بشر
فرستاده بد کس به نزد عزیز بدو گفت کز من ببخشای چیز
اگر هر چه ما را به گنج اندر است کز آن خاک سنگین به رنج اندراست
بها ده مرآن بنده را سر به سر از آن رو که او، به ز گنج و گهر
در حالی که در روایتهای متأخرتر پارسی زلیخا و عشق او کانون جریانها و رخدادها را برمیسازد و اصولاً داستان در «اورنگ پنجم»ِ جامی با همین دلدادگی زلیخا آغاز میشود. در روایت خاوری شیرازی هم آغازگاه سخن همین عشق پرشور است و زبان و دقتی که برای توصیف آن به کار گرفته شده با آنچه خواندیم قابل قیاس نیست. در این متن زلیخا یک رقیب عشقی هم دارد. یعنی زنی قبطی به نام روحه نیز دلدادهی یوسف است و میکوشد او را به دست آورد:[18]
زنی بود قبطی ورا روحه نام بیفزود بر دادگستر عزیز
به یک بار همسنگ یاقوت نیز کزان قیمتی تر نیاید به چیز
ز روحه، همه مهتران سر به سر بماندند مدهوش و آسیمه سر
عزیز اندر آن هم نیامد ستوه که نقدش مبین بود و گنجش چو کوه
بیفزود بر آن، زن مالدار دو چیز گرانمایة شاهوار
…
زبان بسته شد، روحة ماهروی عزیز هنرمند از آن برد گوی
در نهایت این ثروت افزونتر زلیخا ــ و نه عشق بیشتر یا دل پاکترش ــ بود که باعث شد بتواند بر رقیب غلبه کند. وقتی زلیخا یوسف را به خانه برد، به وسوسهی وی آغاز کرد. میل زلیخا به یوسف با زبانی تقریباً بیشرمانه و کاملاً زمینی و جنسی بیان شده است. گفتوگوی دو شخصیت داستان پیش از نقطهی اوج، چنین است:[19]
شنیدم که یک روز با آن جمال بیامد به صد گونه غنج و دلال
به طرز لطافت زبان برگشاد بدو گفت کی دلبر حور زاد
…
مرا دار اینک که آنِ توام پرستنده و مهربان توام
…
سرانجام بگشاد یوسف زبان چنین گفت: که ای بانوی مهربان
…
سخن با من از عشق هرگز مگوی ز من داروی عشق هرگز مجوی
و وقتی نوبت به خواهشِ اجبارآمیزِ زلیخا میرسد:[20]
زلیخا ز حرص دل و کام تن دوید و زدش چنگ در پیرهن
درید از پسش پیرهن از قضا عزیز اندر آمد چو باد هوا
زلیخا برآشفت بر خویشتن سبک حیلتی ساخت آن شوخ زن
…
چه باشد مرآن تیره دل را جزای که بر اهل تو کرد این قصد و رای
به جز بند و زندان و جز چوب و بیم و یا داشتن در عذاب الیم
بعد از این کینجوییِ زنانه، داستان طعن زنان مصری در حق زلیخا آمده و تدبیر او برای دفاع از خویش، که به کف بریدن زنان مصری منتهی شد. به این شکل، وقتی زنان مصری دستان خود را بریدند زلیخا ناخودداری ایشان را دلیلی دانست بر مشروع بودن عشق خودش:[21]
زلیخا پس آنگه زبان برگشاد بدان انجمن، این چنین کرد یاد
…
کنونش فرشته نبایست خواند از این در سخنها نبایست راند
…
از او یک نظرتان به چشم آمدست دل و دستتان، جمله پاره شده است
مرا چون نگردد دل از عشق ریش که باشد شب و روز این ماه پیش
یوسف بعد از این که دید زلیخا و زنان دست از سرش بر نمیدارند، از خداوند خواست تا به زندان فرستاده شود تا از ایشان برهد:[22]
بدو گفت، هر کس ز روی فراز که ای رویت از نیکویی بینیاز
…
وگر دل بتابی ز گفتار او نگردی به گفتارها یار او
و ازو بند و زندانت خواهد رسید بلای فراوان خواهد رسید
…
همی گفت یوسف که زندان رواست دلم را سوی بند و زندان هواست
بعد، ماجرای آمدن نانوا و ساقی به زندان پیش آمد و تعبیر رویای ایشان. تا آن که ساقی آزاد شد و با تأخیری، پس از شنیدن خواب فرعون، او را از وجود یوسف در زندان آگاه کرد:[23]
من این رهنمایی کنم شاه را نمایم به تأویل آن، راه را
جوانیست از ماه تابندهتر ز دلها دلش نور یابندهتر
به نیک و بد هیچ کس ننگرد ز یزدانپرستی سخن گسترد
فرعون پیش از این که یوسف را بنواند و او را محرم راز خود کند، دربارهاش از زنان مصری و زلیخا بازجویی کرد:[24]
بپرسید از ایشان همآنگاه شاه که از چیست چندان نشان تباه
…
به یک بار با شه بگفتند ما ز یوسف ندیدیم هرگز خطا
…
زلیخا به پاسخ زبان برگشود سوی راستی میل و رغبت نمود
…
گنه نیست کس را در این گفتوگوی گناهی که من کردم از من بجوی
بقیهی داستان در مثنوی طغانشاهی درست مانند تورات است. یوسف عزیز مصر شد و روزگاری به خوشی گذراند و در نهایت خود را به برادران شناسند و ایشان در برابرش کرنش کردند. با وجود وفاداری چشمگیر این متن به تورات، افزودهای در آن هست که بعدها شاخ و برگی فراوان مییابد. آن هم، این که زلیخا در فرجام کار از گذشتهی خود توبه میکند، به نزد یعقوب میرود و از او حاجت خود را میطلبد:[25]
یکی آنکه در کفر، نگذاردم ز چنگال دیوان برون آردم
بدارد به اسلام ارزانیام ز رنج آورد سوی آسانیام
دوم آنکه از سر جوانم کند بدانسان که بودم، چنانم کند
سه دیگر که باشم به مهر خدای درستی و پاکی تن، من به جای
چهارم که یوسف بود شوی من دلش مهربان و هواجوی من
این خلاصهای بود از مثنوی یوسف و زلیخای طغانشاهی، که به خاطر وفاداریاش به متن تورات و گاه ترجیح دادن آن بر نص قرآن، و افزودن شاخ و برگهایی مانند توبهی زلیخا، از نظر اسطورهشناسانه متنی مهم و خواندنی است، هر چند ارزش ادبی چندانی ندارد. در روزگار ما برخی از نویسندگان که گرایش قومگرایانهی ایرانستیزانه دارند، کوشیدهاند تا یوسف و زلیخا را به فردوسی نسبت دهند. این انتساب نیز مانند آنچه در قرن نهم هجری رخ داده بود، دلایلی سیاسی دارد و پشتیبان آن کسانی هستند که از ارج و قدر فردوسی در زمینهی فرهنگ ایرانی خشمگین هستند. انگیزهی ایشان نیز مانند شریفالدین علی یزدی، کاستن از ارزش و قدر ادبی فردوسی است یا پافشاری بر این که حکیم توس به هنگام پیرانهسر از سرودن شاهنامه پشیمان شده است.
بیشتر این نویسندگان نه شاهنامه را درست خواندهاند و نه به متن یوسف و زلیخای طغانشاهی نگاهی انداختهاند، و به همین دلیل هم مثلاً ارزش و قدرت ادبی هر دو را همپایه پنداشتهاند.[26] به هر صورت، هر کس که آشنایی مقدماتیای با شاهنامه داشته باشد، و توانایی خواندن ابیات متن طغانشاهی را داشته باشد، به سادگی درمییابد که این دو سرودهی دو شخص متفاوت هستند. این جدای از آن است که زبان و واژهبندی و صور خیال شاهنامه به عصر سامانی ـ غزنوی و همین متغیرها در متن طغانشاهی به عصر سلجوقی تعلق دارد و بافت زبان و شمار و نوع وامواژههای عربی و زیربنای عقیدتی برسازندهی دو متن یکسره متفاوت هستند. گمان میکنم تا همین جای کار و با همین چند بیتی که به اقتضای شرح متن نقل شد، تفاوت یادشده به خوبی نمایان شده باشد. با وجود این، برای روشن شدن ارزش ادبی آن بیتهایی گلچین شده از آن را نقل میکنم:[27]
صحابان او جمله خیَر بدند سراسر به پیشاش چو اختر بدند
چو بشنیدم این گفتوگوی اجل دلم را شد اكثر امید اقل
ندارد دلم رغبت حال پر كه دارم بسی گوسفند و شتر
منور، معطر، منقش به خشم بیامد دگر باره آن شوخچشم
كنون ای سر راستان باب ما بكن فكر و اندیشه در باب ما
تو را گشت در كارها رهنمون ولكن اكثر الناس لایعلمون!
روشن است که شمسیِ بختبرگشته سخت زیر تأثیر وزن و استحکام شاهنامه بوده، اما بضاعت ادبی و استعداد چندانی نداشته است.
- خیامپور، 1334: 233. ↑
- ریاحی، 1375: 146. ↑
- شیرانی، 1369: 303 – 233. ↑
- مینوی، 1357: 96. ↑
- طباطبایی، 1369: 373؛ مینوی، 1357: 95. ↑
- ریاحی، 1375: 152-146. ↑
- اته، 1337: 49 و 50. ↑
- Ethe, 1872: S. 275-304; 1873, S. 923-653. ↑
- رضازاده شفق، 1313: 189-187. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 12-11. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 15. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 51 و 52. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 108. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 54. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 75. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 81. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 125. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 128 و 129. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 152-149. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 177. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 185. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 188. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 202. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 209. ↑
- یوسف و زلیخا؛ 1349: 326. ↑
- ناظم. 1934: XX.. ↑
-
Ethe, 1908. ↑
ادامه مطلب: بخش نخست: متون – گفتار هشتم: سعدی و عطار