بخش نخست: متون
گفتار هشتم: سعدی و عطار
شاعران و اندیشمندانی که در فاصلهی فردوسی و جامی میزیستند، نسخهها و روایتهای گوناگونی را از داستان یوسف و زلیخا به دست دادند، و به ویژه صوفیان و عارفانی که به مفهوم باستانی مهر و عشق دلبستگی داشتند، این داستان را تنها دستاویز قرآنی برای پرداختن به این موضوع در قالبی امن و زمینهای شریعتمدار میدانستند. از میان متنهای فراوانی که در این دوران تولید شده و تنها بخشی اندک از آن امروز شناخته شده و در دسترس است، تنها به دو مورد اشاره میکنم تا چرخش تدریجی لحن نویسندگان از ابتدای عصر سلجوقی (مثنوی طغانشاهی) تا دوران حملهی مغول نمایان گردد.
در قرن هفتم هجری، سعدی در باب نهم بوستان داستانی دربارهی میل یوسف به زلیخا آورده است:
زلیخا چو گشت از می عشق مست به دامان یوسف درآویخت دست
چنان دیو شهوت رضا داده بود که چون گرگ در یوسف افتاده بود
بتی داشت بانوی مصر از رخام بر او معتکف بامدادان و شام
در آن لحظه رویش بپوشید و سر مبادا که زشت آیدش در نظر
غمآلوده یوسف به کنجی نشست به سر بر ز نفس ستمگاره دست
زلیخا دو دستش ببوسید و پای که ای سست پیمان سرکش درآی
به سندان دلی روی در هم مکش به تندی پریشان مکن وقت خوش
روان گشتش از دیده بر چهره جوی که برگرد و ناپاکی از من مجوی
تو در روی سنگی شدی شرمناک مرا شرم باد از خداوند پاک
چه سود از پشیمانی آید به کف چو سرمایهی عمر کردی تلف؟
شراب از پی سرخ رویی خورند وز او عاقبت زرد رویی برند
به عذرآوری خواهش امروز کن که فردا نماند مجال سخن
عطار نیز در منطق الطیر حکایتی از یوسف و زلیخا را آورده است.
چون زلیخا حشمت واعزاز داشت رفت یوسف را به زندان بازداشت
با غلامی گفت بنشان این دمش پس بزن پنجاه چوب محکمش
بر تن یوسف چنان بازو گشای کاین دم آهش بشنوم از دور جای
آن غلام آمد بسی کارش نداد روی یوسف دید دل بارش نداد
پوستینی دید مرد نیکبخت دست خود بر پوستین بگشاد سخت
مرد هر چوبی که میزد استوار نالهای میکرد یوسف زار زار
چون زلیخا بانگ بشنودی ز دور گفتی آخر سختتر زن ای صبور
مرد گفت ای یوسف خورشید فر گر زلیخا بر تو اندازد نظر
چون نبیند بر تو زخم چوب هیچ بی شک اندازد مرا در پیچ پیچ
برهنه کن دوش، دل برجای دار بعد از آن چوبی قوی را پای دار
گرچه این ضربت زیانی باشدت چون ترا بیند نشانی باشدت
تن برهنه کرد یوسف آن زمان غلغلی افتاد در هفت آسمان
مرد حالی کرد دست خود بلند سخت چوبی زد که در خاکش فکند
چون زلیخا زو شنود آن بار آه گفت بس، کاین آه بود از جایگاه
پیش ازین آن آهها ناچیز بود آه آن باد این ز جایی نیز بود
گر بود در ماتمی صد نوحهگر آه صاحب درد آید کارگر
گر بود در حلقهای صد غمزده حلقه را باشد نگین ماتمزده
تا نگردی مرد صاحب درد تو در صف مردان نباشی مرد تو
هر که درد عشق دارد، سوز هم شب کجا یابد قرار و روز هم
ادامه مطلب: بخش نخست: متون – گفتار نهم: اورنگ پنجمِ جامی