بخش نخست: متون
گفتار نهم: اورنگ پنجمِ جامی
زیباترین و مفصلترین روایت از داستان یوسف و زلیخا را عبدالرحمن جامی در قرن نهم تدوین کرده و آن را به عنوان اورنگ پنجم در هفت منظومهی بزرگ خویش (هفت اورنگ) گنجانده است. این مثنوی به سلطان حسین بایقرا پیشکش شده است و از نظر ادبی استوارترین و زیباترین نسخه از این داستان را به دست میدهد. جامی این مثنوی خود را محبتنامه خوانده است و به زیبایی رابطهی آن با مخاطبانش را وصف کرده است:
طمع دارم که گر ناگه شگرفی بخواند زین «محبتنامه» حرفی
به دورادور اگر بیند خطایی نیارد بر سر من ماجرایی
به قدر وسع در اصلاح کوشد وگر اصلاح نتواند، بپوشد
جامی اورنگ پنجم خویش را با ستایش خداوند در سیزده بیت و ستودن عشق در بیست و شش بیت آغاز کرده است. او بعد از ستودن خداوند چند بیت در اثبات واجبالوجود، و پس از ستودن عشق ابیاتی در ستایش سخن آورده و کاملاً نمایان است که پیوندی میان عشق و سخن قایل است و هر دو را شاهراهِ جاودانگی و سربلندی میداند.
دل فارغ ز درد عشق، دل نیست تن بیدرد دل جز آب و گل نیست
ز عالم روی آور در غم عشق که باشد عالمی خوش، عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا دل بیعشق در عالم مبادا
فلک سرگشته از سودای عشق است جهان پر فتنه از غوغای عشق است
اسیر عشق شو! کآزاد باشی غمش بر سینه نه! تا شاد باشی
ز یاد عشق عاشق تازگی یافت ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه میزین جام خوردی که او را در دو عالم نام بردی؟
آنگاه سخنی در بزرگداشت یوسف و زلیخا آورده و زلیخا را به عنوان نمادی برای عاشقی بسیار ستوده است:
نگردد خاطر از ناراست خرسند اگرچه گویی آن را راست مانند
ز معشوقان چو یوسف کس نبوده جمالش از همه خوبان فزوده
ز خوبان هر که را ثانی ندانند ز اول یوسف ثانیش خوانند
نبود از عاشقان کس چون زلیخا به عشق از جمله بود افزون زلیخا
ز طفلی تا به پیری عشق ورزید به شاهی و امیری عشق ورزید
پس از پیری و عجز و ناتوانی چو بازش تازه شد عهد جوانی
بهجز راه وفای عشق نسپرد بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد
جامی، در ابتدای داستان، ماجرایی شبیه به پنهان کردن جام در انبان بنیامین را اقتباس کرده و آن را به هنگام کودکی یوسف منتقل کرده است. بر مبنای این داستان، یوسف چون از مادر زاده شد، به عمهاش سپرده شد تا پرورده گردد. عمهاش چندان دل در گروی مهر او داشت که وقتی برادرش یعقوب از او کودک را طلب کرد، مکری اندیشید و کمربند گرانبهایی را که داشت بر کمر یوسف بست و وقتی او را به نزد یعقوب پس فرستاد، چو انداخت که کمربند دزدیده شده و چون آن را بر کمر یوسف یافتند، به رسم آن روزگار او را نزد خود به اسیری نگه داشتند و به این ترتیب، عمهاش موفق شد یوسف را همچنان نزد خود نگه دارد. تنها پس از مرگ این عمه بود که یوسف نزد پدرش بازگشت.
آنگاه داستان زلیخا بیان شده که در اورنگ پنجم، پدرش تیموس، شاه سرزمین مغرب، دانسته شده است:
چنین گفت آن سخندان سخنسنج که در گنجینه بودش از سخن گنج
که در مغربزمین شاهی بهناموس همی زد کوس شاهی، نام تیموس
توصیف زلیخا، یکی از زیباترین توصیفهای زنانهی جامی است:
زلیخا نام، زیبا دختری داشت که با او از همه عالم سری داشت
نه دختر، اختری از برج شاهی فروزان گوهری از درج شاهی
نگنجد در بیان وصف جمالش کنم طبع آزمایی با خیالش
ز سر تا پا فرود آیم چو مویش شوم روشن ضمیر از عکس رویش
ز نوشین لعلش استمداد جویم ز وصفش آنچه در گنجد بگویم
قدش نخلی ز رحمت آفریده ز بستان لطافت سر کشیده
ز جوی شهریاری آب خورده ز سرو جویباری آب برده
به فرقش موی، دام هوشمندان ازو تا مشک، فرق، اما نه چندان
فراوان موشکافی کرده شانه نهاده فرق نازک در میانه
ز فرق او، دو نیمه نافه را دل وز او در نافه کار مشک، مشکل
فرو آویخته زلف سمنسای فکنده شاخ گل را سایه در پای
دو گیسویش دو هندوی رسنساز ز شمشاد سرافرازش رسنباز
فلک درس کمالش کرده تلقین نهاده از جبینش لوح سیمین
ز طرف لوح سیمینش نموده دو نون سرنگون از مشک سوده
به زیر آن دو نون، طرفه دو صادش نوشته کلک صنع اوستادش
ز حد نون او تا حلقهی میم الفواری کشیده بینی از سیم
فزوده بر الف، صفر دهان را یکی ده کرده آشوب جهان را
شده سیناش عیان از لعل خندان گشاده میم را عقده به دندان
ز بستان ارم رویش نمونه در او گلها شکفته گونه گونه
بر او هر جانب از خالی نشانی چو زنگی بچگان در گلستانی
زنخدانش که میم بیزکات است در او چاهی پر از آب حیات است
به زیرش غبغب ار دانا برد راه بود گرد آمده رشحی از آن چاه
قرار دل بود نایاب آنجا که هم چاه است و هم گرداب آنجا
بیاض گردنش صافیتر از عاج به گردن آورندش آهوان باج
بر و دوشش زده طعنه سمن را گل اندر جیب کرده پیرهن را
دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ کف امیدشان نبسوده گستاخ
ز بازو گنج سیمش در بغل بود عیار سیم، پیش آن، دغل بود
پی تعویذ آن پاکیزه چون در دل پاکان عالم از دعا پر
پریرویان به جان کرده پسندش رگ جان ساخته تعویذبندش
ز تاراج سران تاج و دیهیم دو ساعد آستینش کرده پر سیم
کفاش راحتده هر محنتاندیش نهاده مرهمی بهر دل ریش
به دست آورده ز انگشتان قلمها زده از مهر بر دلها رقمها
دل از هر ناخنش بسته خیالی فزوده بر سر بدری ، هلالی
به پنج انگشت، مه را برده پنجه ز زور پنجه، مه را کرده رنجه
میانش موی، بل کز موی نیمی ز باریکی بر او از موی بیمی
نیارستی کمر از موی بستن کز آن مو بودیاش بیم گسستن
ز دستافشار زرین پس خمش شو بیا وین سیم دستافشار بشنو
نداده در حریم آن حرمگاه حصار عصمتش اندیشه را راه
سخن رانم ز ساق او که چون است بنای حسن را سیمین ستون است
بنامیزد! بود گلدسته نور ولی از چشم هر بینور، مستور
صفای او نمود آیینه را رو درآمد از ادب پیشش به زانو
از آن آیینه همزانوی او شد که فیض نوریاب از روی او شد
به وی هر کس که همزانو نشیند رخ دولت در آن آیینه بیند
قدم در لطف نیز از ساق کم نیست چون او در لطف کس صاحب قدم نیست
ندانم از زر و زیور چه گویم که خواهد بود قاصر هر چه گویم
پر از گوهر به تارک افسری داشت که در هر یک خراج کشوری داشت
در و لعلاش که بود آویزهی گوش همی برد از دل و جان لطف آن، هوش
اگر بگسستیاش گوهر ز گردن شدی گنج جواهر جیب و دامن
مرصع موی بندش در قفا بود هزاران عقد گوهر را بها بود
نیارم بیش ازین از زر خبر داد که شد خلخال و اندر پایش افتاد
گهی از عشوه در مسندنشینی به زیبا دیبهی رومی و چینی
گهی در جلوهی ایوان خرامی ز زرکش حلهی مصری و شامی
به هر روز نوی کافکنده پرتو نبوده بر تنش جز خلعتی نو
ندادی دست جز پیراهنش را که در آغوش خود دیدی تنش را
سهی سروان هواداریش کردی پریرویان پرستاریش کردی
آنچه در توصیف پنجاه و پنج بیتیِ جامی از زلیخا چشمگیر است، نخست، دقت و شرح و بسط کلام است که به این گستردگی در توصیف یوسف دیده نمیشود. توصیف جامی از یوسف بسیار مختصر و انتزاعی است و هیچ رنگ و بوی خیالانگیزِ آنچه را گذشت ندارد. جامی در وصف یوسف بیشتر به محبت و مهر دیگران به وی تأکید دارد و ارج و قربی که در دلها داشته، و تنها در مورد زلیخاست که تصویرپردازیای چنین ماهرانه و دقیق از زیباییهای سر تا پای وی را به دست میدهد. نکتهی دیگر در این بیتها، تأکید بر نمادها و رمزگان حروفی است که به سخن حروفیه و نقطویهی بعدی میماند. این همان چارچوب نظریای است که در گام نخست تنِ انسان را به حروف الفبا تشبیه میکند و بعد این حروف را شالوده و رمزِ حاکم بر گیتی میداند و به این ترتیب جهان اکبر و اصغر را با هم پیوند میدهد.
پس از این مقدمه که به معرفی یوسف و زلیخا گذشت، جامی داستان مهر این دو به هم را با رویای زلیخا آغاز میکند. زلیخا شبی در رویا یوسف را دید و
زلیخا چون به رویش دیده بگشاد به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمالی دید از حد بشر دور ندیده از پری، نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل اسیرش شد به یکدل نی، به صد دل
ز رویش آتشی در سینه افروخت وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت
بنامیزد! چه زیبا صورتی بود که صورت کاست واندر معنی افزود
از آن معنی اگر آگاه بودی یکی از واصلان راه بودی
ولی چون بود در صورت گرفتار نشد در اول از معنی خبردار
باز میبینیم که جامی در وصف یوسف خست به خرج داده و تنها از عشقی که دیدارش در دل زلیخا افروخته سخن رانده است. این نکته هم مهم است که به صراحت زیبایی یوسف را معنوی دانسته و گفته که چون زلیخا در بند عالم مادی گرفتار بود، تنها به صورت بسنده کرد و معنای نهفته در پشت آن را درنیافت. زلیخا همچنان شبها رویای یوسف را میدید و روزها را با عشق او سر میکرد و راز خود مینهفت، هرچند که
خوش است از بخردان این نکته گفتن که: مشک و عشق را نتوان نهفتن
زلیخا با غم و افسردگی عشق سر کرد و راز خود را تنها نزد دایهی زیرکش افشا کرد. اما چون حتی نام زیباروی رویاهایش را نمیدانست، از دست کسی برایش کاری بر نمیآمد. این روند ادامه داشت تا آن که شبی باز یوسف در رویا بر زلیخا پدیدار شد. زلیخا گفت:
که بر جان من بیدل ببخشای به پاسخ لعل شکربار بگشای
بگو با این جمال و دلستانی که ای تو، وز کدامین خاندانی؟
بگفتا: «از نژاد آدمام من ز جنس آب و خاک عالمام من
کنی دعوی که: هستم بر تو عاشق اگر هستی درین گفتار صادق،
حق مهر و وفای من نگهدار به بیجفتی رضای من نگهدار
مرا هم دل به دام توست در بند ز داغ عشق تو هستم نشانمند
زلیخا چون از خواب بیدار شد واله و شیدای این رویا شد و چندان در جنون پیش رفت که به امر پدرش زنجیری زرین بر پایش بستند. تا آن که زلیخا شبی از یوسفِ رویایی نشان و پیشهاش را پرسید و پاسخ شنید که وی عزیز مصر است و در سرزمین مصر مقام دارد. پس شادمان از خواب برخاست و کنیزان را فرا خواند و گفت که عقلش بازگشته و نشان محبوب را به اطرافیان گفت. در همین میان آوازهی زیبایی زلیخا به سرزمینهای دیگر رسیده بود و ده پیک از سوی ده شهریار نامدار به بارگاه تیموس آمدند تا زلیخا را خواستگاری کنند. چون نمایندهای از مصریان در این گروه نبود، پدرش ایشان را بازگرداند و پیکی نزد عزیز مصر فرستاد و قصه را با او باز گفت. عزیز مصر سرافراز شد و پذیرفت تا با او ازدواج کند.
چو از مصر آمد آن مرد خردمند که از جان زلیخا بگسلد بند
خبرهای خوش آورد از عزیزش تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش
گل بختش شکفتن کرد آغاز همای دولتش آمد به پرواز
ز خوابی بندها بر کارش افتاد خیالی آمد و آن بند بگشاد
بلی هر جا نشاطی یا ملالیست به گیتی در، ز خوابی یا خیالیست
به این ترتیب زلیخا با کاروانی انباشته از گنجهای گران و نفایس بسیار به مصر رفت و به عقد عزیز مصر در آمد و تازه فهمید که این همان کسی نیست که در رویا دیده است. اما سروشی از سوی خداوند برای او خبر آورد که عزیز مصر راهی برای وصلت با دلدار برایش خواهد گشود و از این رو، زلیخا دم بر نیاورد و تسلیم سرنوشت شد.
از سوی دیگر، یوسف در خانهی پدر خود ببالید و بزرگ شد و چندان مهر پدر را به خود ویژه ساخته بود که رشک برادران را برانگیخت. جامی به جای ماجرای ردای رنگینی که یعقوب به یوسف داد، داستان عصایی را شرح داده که مایهی برتریاش بر برادران و تیزتر شدن آتش حسدشان گشت.
درختی بود در صحن سرایاش به سبزی و خوشی بهجتفزایاش
ستاده در مقام استقامت فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح، هر برگش زبانی بنامیزد! عجب تسبیح خوانی
به هر فرزند کهش دادی خداوند از آن خرم درخت سدره مانند
هماندم تازه شاخی بردمیدی که با قدش برابر سرکشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی به دستش ز آن عصای سبز دادی
بهجز یوسف که از تأیید بختاش عصا لایق نیامد ز آن درختاش
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت که: «ای بازوی سعیات با ظفر جفت
دعا کن! تا کفیل کار و کشتام برویاند عصایی از بهشتام
که از عهد جوانی تا به پیری کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوهگاه جنگ و بازی مرا بر هر برادر سرفرازی
پدر روی تضرع در خدا کرد برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشهی ایام دیده نه رنج ارهی دوران کشیده
قویقوت، گرانقیمت، سبکسنگ نیالوده به زنگ روغن و رنگ
پیام آورد کاین فضل الهیست ستون بارگاه پادشاهیست
به این ترتیب، بار دیگر نام درخت سدر که در داستان مصری دو برادر نیز سابقه داشت، در روایت ایرانی زنده شد.
این ماجراها بود تا آن که شبی یوسف رویایی دید و در خواب خنده بر لب آورد. وقتی بیدار شد، پدر که بر بالینش بیدار نشسته و خندهاش را دیده بود،
بدو گفت:«ای شکر شرمندهی تو چه موجب داشت شکر خندهی تو؟
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند به سجده پیش رویم سر نهادند
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس مگوی این خواب را زنهار! با کس
مباد این خواب را اخوان بدانند به بیداری صد آزارت رسانند
اما یوسف رویای خود را با کسی در میان نهاد و برادران از آن آگهی یافتند و خشمگین شدند و بین خود قرار گذاشتند تا یوسف را در چاه اندازند. فردای آن روز برادران از پدر اجازه خواستند تا به صحرا بروند و یوسف را نیز با خود ببرند. یعقوب ابتدا گفت که میترسد چشمزخمی از درندگان و گرگها به وی برسد. اما، در نهایت، رضا داد و یوسف را برادران بردند و برهنه کردند و در چاه انداختند. چاه، بر خلاف آنچه در تورات دیدیم، پر آب بود، اما یوسف بر سنگی در کنارهی آن نشست و فره ایزدی و نور وجودش چندان بود که ظلمت و عفونت ژرفای چاه را از میان برد. آنگاه جبرئیل نزدش آمد و پیراهنی را که به ابراهیم تعلق داشت برایش آورد و نوید داد که روزی برادران در پیشگاهش خوار خواهند شد.
یوسف سه روز در چاه ماند تا آن که کاروانی از مدین از آنجا گذشتند و مردی دلو در چاه انداخت و او را بیرون کشید. برادران که در آن حوالی به انتظار نشسته بودند نزد کاروانیان رفتند و ادعا کردند که یوسف غلامشان بوده است.
گرفتندش که: «ما را بنده است این سر از طوق وفا تابنده است
این به کار خدمت آمد سستپیوند ره بگریختن گیرد به هر چند
در اصلاحاش ازین پس مینکوشیم به هر قیمت که باشد میفروشیم
جوانمردی که از چه برکشیدش به اندک قیمتی ز ایشان خریدش
کسی که او را از چاه برگرفته بود مالک نام داشت و تاجری بود که به مصر میرفت. او یوسف را با خود به مصر برد، در حالی که آوازهی غلام عبرانیِ زیبارویش پیش از او به این سرزمین رسیده بود و عزیز مصر را خواهان خریداریاش کرده بود. هنگامی که مصریان برای دیدن او و عرضه شدنش گرد آمده و هنگامه کرده بودند، زلیخا که برای گردش از شهر خارج شده بود، او را دید و از هوش رفت. وقتی به هوش آمد دریافت که مصریان در طلب یوسف به رقابت برخاستهاند و هموزن او زر و مشک و لعل نثار میکنند. اما، زلیخا که تاجی و جواهراتی شاهوار داشت، از همهی ایشان پیشی گرفت و یوسف را با وجود مخالفت عزیز مصر خریداری کرد. علت مخالفت عزیز آن بود که شاه مصر خواستار خریدن یوسف بود. اما عزیز با تدبیری که زلیخا به او آموخته بود، از شاه اجازه گرفت تا یوسف را صاحب شود و او را به فرزندی بپذیرد.
به این ترتیب، یوسف به خانهی عزیز مصر رفت و زلیخا سراسر وقت خود را صرف خدمت کردن به وی کرد و سیصد و شصت جامهی شاهوار برایش فراهم آورد تا هیچ دو روزی از سال را لباسی همسان نپوشد. یوسف نیز در این میان به زلیخا اعتمادی یافت و ماجرای برادران حسود و به چاه افتادن را تعریف کرد و مایهی اندوه زلیخا شد.
بلی داند دلی کآگاه باشد که از دلها به دلها راه باشد
شنیدهستم که روز کرد لیلی به قصد فصد سوی نیش میلی
چو زد لیلی یکی نیش از پی خون به وادی رفت خون از دست مجنون
یوسف که این همدلی را از بانویش دید، از او درخواست کرد تا برای چوپانی به صحرا گسیلاش کند. اما زلیخا او را با پیراهنی زرین و گلهای دستچین شده از بهترین برهها به صحرا فرستاد و پیرامونش را از نگهبانان پر کرد.
در نهایت، زلیخا از احتیاط دست برداشت و به یوسف میل کرد. این در حالی بود که یوسف از ترس وسوسه به او نگاه نمیکرد. در حدی که اندوه زلیخا از خودداری او توجه کنیزانش را برانگیخت و باعث شد که در آخر نزد دایهاش راز بگشاید:
بگفت: «ای مهربان مادر! همانا نهای چندان به سّر کار، دانا
نمیدانی که من بر دل چه دارم وز آن جان جهان حاصل چه دارم
ز من دوری نباشد هیچ گاهاش ولی نبود به من هرگز نگاهش
چو رویم شمع خوبی برفروزد دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم، که پشت پاش به باشد ز رویم
دایه با یوسف از عشق زلیخا سخن گفت و یوسف گفت که خیانت به عزیز مصر را روا نمیدارد. آنگاه از زلیخا خواست تا او را به کاری بگمارد تا هنگام انجام این خدمت از نزد او دور باشد. زلیخا او را به باغبانی باغی گماشت که با گیاهانی زیبا آراسته شده بود. آنگاه صد کنیز زیبارو را به خدمتش فرستاد و گفت که هر کس را میخواهد از آن میان تصاحب کند، و در این اندیشه بود که یوسف به هریک از ایشان میل کرد، شبآنگاه خود در بسترش بخوابد و به جای او با یوسف درآمیزد. در نخستین شب، کنیزان عشوه و کرشمه آغاز کردند. اما یوسف ایشان را اندرز داد و با یک موعظه همهشان یکتاپرست و پرهیزگار شدند.
زلیخا که دید باز هم ناکام مانده، ثروتی سرشار به دایهاش بخشید تا عشرتگاهی برای وسوسهی یوسف بنا نهد:
به حکم دایه زریندست استاد زر اندودهسرایی کرد بنیاد
در اندرهم، در آنجا هفت خانه چو هفت اورنگ بیمثل زمانه
مرتب هر یک از لون دگر سنگ صقالت دیده و صافی و خوشرنگ
به هفتم خانه همچون چرخ هفتم که هر نقشی و رنگی بود از او گم
مرصع چل ستون از زر برافراخت ز وحش و طیر، زیبا شکلها ساخت
به پای هر ستونی ساخت از زر غزالی ناف او پر مشک اذفر
…
در آن خانه مصور ساخت هر جا مثال یوسف و نقش زلیخا
به هم بنشسته چون معشوق و عاشق ز مهر جان و دل با هم معانق
اگر نظارگی آنجا گذشتی ز حسرت در دهانش آب گشتی
همانا بود سقف آن سپهری بر او تابنده هر جا ماه و مهری
عجب ماهی و مهری! چون دو پیکر ز چاک یک گریبان بر زده سر
نمودی در نظر هر روی دیوار چو در فصل بهاران تازه گلزار
به هر گل گل زمینش بیش یا کم دو شاخ تازه گل پیچیده با هم
ز فرشش بود هر جایی شکفته دو گل با هم به مهد ناز خفته
بعد زلیخا خود را بیاراست و به بهانهای یوسف را به درون گنبد هفتم کشید و درها را بست و قفل کرد و او را به خود خواند.
بدین دستور از افسون فسانه همی بردش درون، خانه به خانه
به هر جا قصهای دیگر همی خواند به هر جا نکتهای دیگر همی راند
به شش خانه نشد کارش میسر نیامد مهرهاش بیرون ز شش در
به هفتم خانه کرد او را قدم چست گشاد کار خود از هفتمین جست
بلی نبود درین ره ناامیدی سیاهی را بود رو در سفیدی
ز صد در گر امیدت برنیاید به نومیدی جگر خوردن نشاید
دری دیگر بباید زد که ناگاه از آن در سوی مقصد آوری راه
یوسف همچنان چشم از زلیخا برمیگرفت و او را نمینگریست، اما در خانهی هفتم به هر گوشه که نظر کرد نقش همآغوشی خودش و زلیخا را دید. پس تاب نیاورد و به زلیخا نگاه کرد و به این ترتیب، میل او را در خود یافت. اما باز خودداری کرد. چون زلیخا از او دلیلش را پرسید، گفت که از کیفرِ خداوند بابت زنا و خشم عزیز مصر بابت خیانتش میهراسد. زلیخا پاسخ داد که حاضر است عزیز را با ریختن دارویی در شرابش مسموم کند و همهی اموالش را به عنوان کفارهی گناه یوسف به نیازمندان ببخشد. اما یوسف همچنان راضی نبود:
بگفت: «آن کس نیام کافتد پسندم که آید بر کسی دیگر گزندم
خصوصاً بر عزیزی کز عزیزی تو را فرمود بهر من کنیزی
خدای من که نتوان حقگزاریش به رشوت کی سزد آمرزگاریش؟
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد در آمرزش کجا رشوت پذیرد؟
زلیخا تهدید کرد که خود را خواهد کشت و خنجری برکشید. یوسف دست او گرفت و این دو، به این ترتیب، به آغوش هم فرو رفتند. اما درست در لحظهای که یوسف داشت تسلیم هوس میشد، چشمش به پردهای زرین در گوشهای افتاد و چون دریافت که آن بتی است که برای احترام گذاشتن به او، در برابر این صحنه پردهای بر رویش کشیدهاند، از خدای خود شرم کرد و دست از زلیخا بداشت. آنگاه یوسف از آن سراها بیرون دوید و با رسیدنش با هر در با یک اشاره قفلها میشکست و فرو میریخت. تا آن که در درگاه نخستین سرا زلیخا به او رسید و پیراهنش را از پشت گرفت و درید. اما یوسف گریخت و کمی پیشتر به عزیز مصر برخورد که با اطرافیانش به خانه باز آمده بود. یوسف برخورد با او را به تعارف برگزار کرد و ماجرا را فاش نساخت. اما زلیخا وقتی یوسف و عزیز را با هم دید گمان کرد او را لو داده، و به این شکل بود که به یوسف تهمت زد که قصد دستدرازی به او را داشته است. عزیز از شنیدن سخنش خمشگین شد و به یوسف گفت:
نه دستور خرد بود این که کردی عفاک الله چه بد بود این که کردی؟
نمیشاید درین دیر پرآفات جز احسان، اهل احسان را مکافات
تو احسان دیدی و کفران نمودی به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حقگزاری رخت بستی نمک خوردی، نمکدان را شکستی
در اینجا بود که یوسف میل زلیخا به خویش را افشا کرد و بانویش را به دروغگویی متهم کرد. اما زلیخا در به کار بردن زبان چیرهدستتر از وی بود:
زلیخا چون شنید این ماجرا را به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عزّ و جاهش که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعوی و بند گواه بیگواهان چیست؟ سوگند
کند سوگند بسیار، آشکاره دروغاندیشی سوگندخواره
پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت»
عزیز فریب این سوگندها را خورد و یوسف را به زندان فرستاد. یوسف در زندان دست به دعا برداشت و از خدا خواست تا بیگناهیاش آشکار شود. پس معجزهای رخ داد و در مجلسی که عزیز هم در آن حضور داشت، کودکی سه ماهه زبان باز کرد و به بیگناهی یوسف گواهی داد. پس عزیز زنش را سرزنش کرد و یوسف را از زندان رهاند. اما زنان مصری که از قضیه خبردار شده بودند زلیخا را طعنه میزدند که چگونه نتوانسته دل از عشق غلامی برکند و چطور است که در نظر بندهاش چندان زیبا نیست که دل بدو سپارد. زلیخا برای بستن دهان مردم زنان مصری را به جشنی فراخواند و ترنج و کاردی به دست همه داد و یوسف را به ایشان نمود و همه چندان شیفتهی روی او شدند که دست خود را به جای ترنج بریدند.
بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید ز تیغ مهر او کفها بریدید
اگر در عشق وی معذوریام هست بدارید از ملامت کردنم دست»
و این احتمالا همان بیتی است که عبارت عامیانهی امروزینِ کف کسی از چیزی بریدن از آن برخاسته است.
زنان مصری از سویی یوسف را به نرمی و مدارا با زلیخا سفارش کردند و از سوی دیگر هر یک از ایشان کوشید تا از این نمد کلاهی برای خود بدوزد و او را به کنار خویش دعوت کند. در اینجا بود که یوسف از ایشان به تنگ آمد و نزد خداوند نالید که:
عجب درماندهام در کار اینان مرا زندان به از دیدار اینان
به، ار صد سال در زندان نشینم که یک دم طلعت اینان ببینم
چو زندان خواست یوسف از خداوند دعای او به زندان ساختاش بند
دعای یوسف به این شکل برآورده شد که زلیخا بعد از بدنام شدن نزد خاص و عام، شبی با عزیز مصر درآمیخت و از او خواست تا یوسف را که مایهی بدنامیاش شده، به دست او بسپارد تا به زندانش اندازد و آزارش کند تا به این ترتیب گمان مردم در این مورد که دل در گروی عشق وی دارد، از میان برود. عزیز پذیرفت و، به این ترتیب، سرنوشت یوسف را به زلیخا وا نهاد. زلیخا بار دیگر با لحنی تهدیدکنندهتر از یوسف کام خواست و چون باز پاسخ منفی شنید، او را به زندان انداخت. اما باز تاب نیاورد و به زندانبان پیام فرستاد تا بند و زنجیر از دست و پایش بگشاید و سرایی قابل تحمل در آنجا برایش فراهم آورد.
یوسف در زندان نیز از همبندانش دستگیری میکرد و ایشان را یاری مینمود و در این میان بود که دو پیشکار شاه را به زندان فرستادند و ایشان از رویای خویش با او سخن گفتند و یوسف به یکی خبر داد که فردا اعدامش میکنند و دیگری را مژده داد که رها خواهد شد. ساقی شاه که طبق سخن یوسف آزاد شده بود، عهدی را که با وی کرده بود از یاد برد و تازه چند سال بعد به یاد آورد که قول داده بوده که از وضع یوسف به شاه مصر خبر برساند. آن هم موقعی بود که شاه رویای هفت گاو لاغر و هفت خوشهی زرد را دیده بود که هفت گاو فربه و هفت خوشهی سبز را میبلعند.
یوسف در زندان راز رویا را نزد ساقی گشود و از بند رهایی یافت. اما پیش از خروج از زندان شرط کرد که زنان مصری را حاضر کنند و از ایشان دربارهی پاکدامنیاش گواهی خواهند و ایشان گرد آمدند و چنین کردند. آنگاه از زلیخا نیز پرسوجو کردند و او نیز به بیگناهی یوسف و عشقی که نسبت به او دارد گواهی داد. پس شاه دستور داد یوسف را از زندان آزاد کنند و بعد از آن که تعبیر خوابش را از دهان وی شنید و تدبیر این کار را او نشانش داد، تصمیم گرفت خودِ او را بر کارِ ساماندهی محصول کشاورزان و ذخیرهسازی غله برای روزگار قحطی بگمارد. به این ترتیب، کار یوسف بالا گرفت و مقام و جایگاه عزیز مصر را به چنگ آورد و عزیزِ پیشین که شوهر زلیخا بود، از این تنزل مقام اندوهگین شد و مدت کوتاهی پس از آن درگذشت، در حالی که زلیخا را نیز غمگین در خانه به جا گذاشته بود:
زلیخا روی در دیوار غم کرد ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیرمهر و زودکین است درین حرمانسرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک یکی را افکند چون سایه بر خاک
زلیخا که از عشق یوسف دیوانه شده بود، به گورستانی رفت و در آنجا مسکن گزید و در مدتی کوتاه موی سرش سپید و سرو قامتش خم شد و به پیرزنی دردمند دگردیسی یافت. آنگاه در کلبهای از نی خانه گزید که هرگاه از دوری یوسف مینالید، نیهای در و دیوار نیز همراه با او به فغان در میآمدند. زلیخا دیرزمانی را با این سختی سپری کرد، تا آن که روزی هنگام پرستیدن بتاش دریافت که این بت او را به خواست دلاش نخواهد رساند. پس بت را شکست و در درگاه خداوند یگانه سر فرود آورد.
آنگاه روزی که یوسف در خیابان شهر میگذشت، زلیخا عنان اسبش را گرفت و از او بابت ظلمی که بر وی رفته بود دادخواهی کرد. یوسف او را نشناخت، اما چون توحید در دل زلیخا ریشه دوانده بود، سخنش بر او تأثیر گذاشت و وی را به خلوت خود فرا خواند و حال و روزش را پرسید. زلیخا خود را شناساند و آنگاه گفتوگویی میان آن دو جریان یافت:
بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟» گفت: «از دست شد دور از وصالت»
بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟» گفت: «از بار هجر جانگدازت»
بگفتا: «چشم تو بینور چون است؟» بگفت: «از بس که بیتو غرق خون است»
بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟ به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»
بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم به گوهرپاشیاش پاداش کردم
نماند از سیم و زر چیزی به دستم کنون دل گنج عشق، اینم که هستم»
بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟ ضمان حاجت تو کیست امروز؟»
بگفت: «از حاجتام آزرده جانی نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
اگر ضامن شوی آن را به سوگند به شرح آن گشایم از زبان، بند»
یوسف پذیرفت که برای روا ساختن خواست او تلاش کند:
«که هر حاجت که امروز از تو دانم روا سازم به زودی، گر توانم»
بگفت: «اول جمال است و جوانی بدان گونه که خود دیدی و دانی
دگر چشمی که دیدار تو بینم گلی از باغ رخسار تو چینم
بجنبانید لب، یوسف دعا را روان کرد از دو لب آب بقا را»
به این شکل، کوری از چشم و پیری از روی و تن زلیخا رفت و از آنچه ابتدای کار بود نیز زیباتر شد. یوسف پس از آن دریافت که خواست اصلی زلیخا رسیدن به وصل وی است. در این هنگام، جبرئیل برایش پیام آورد که خداوند عقد او و زلیخا را در آسمان بسته و به این شکل یوسف جشنی برگزار کرد و با او ازدواج کرد.
چو فرمان یافت یوسف از خداوند که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشن خسروانه نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد به عقد خویش یکتا گوهر آورد
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد کنار خویش بالین سرش کرد
چو یوسف گوهر ناسفته را دید ز باغش غنچهی نشکفته را چید
بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟ گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟
بگفتا: «جز عزیزم کس ندیدهست ولی او غنچهی باغم نچیدهست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود به وقت کامرانی سسترگ بود
به طفلی در، که خوابت دیده بودم ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی به من این نقد را بسپرده بودی
بحمد الله که این نقد امانت که کوته ماند از آن دست خیانت
دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم به تو بیآفتی تسلیم کردم
چو یوسف این سخن را ز آن پریچهر شنید، افزود از آناش مهر بر مهر
ز حرفی کز کمال عشق خیزد کجا معشوق با عاشق ستیزد
یوسف و زلیخا برای چند سالی با هم به خوشی و شادکامی زیستند، تا آن که یوسف روزی از جبرئیل خبر یافت که به زودی مرگش فرا خواهد رسید، پس جانشینی برای خود برگزید و مصر را به وی سپرد و اندرزش داد و روی در نقاب خاک کشید. زلیخا، که از فغان مردمان از مرگ یوسف خبردار شده بود، تا سه روز از غم مرگ او بیهوش ماند و بعد بر سر آرامگاهش رفت و در آنجا چشمان را با انگشت بیرون آورد و بر خاک دلدارش افکند و به همان زخم از دنیا رفت. مردمان در مرگ زلیخا نوحههای بسیار خواندند و او را در کنار یوسف به خاک سپردند. اما تقدیر چنین بود که پیکر یوسف را در هر سوی نیل که به خاک مینهادند، در آنسو فراوانی و رفاه بود و در سوی دیگر خشکسالی و قحطی برمیخاست. پس تدبیری اندیشیدند و تابوتش را از سنگ ساختند و رخنههایش را با قیر مسدود کردند و او را در ژرفای نیل مدفون کردند تا برکت در هر دو سوی رود باقی بماند.
ادامه مطلب: بخش نخست: متون – گفتار دهم: منظومهی مولانا شاهین