بخش نخست: متون
گفتار یازدهم: منظومههای پسین
داستان یوسف و زلیخا بیتردید پیوندی نزدیک و ویژه با فرهنگ و تمدن ایرانی دارد. حتی اگر وجود نسخههای باستانی از دو داستانِ رشک برادران (ماجرای ایرج) یا داستان پهلوان پاکدامن و بانوی هوسباز (ماجرای سیاوش) را نیز نادیده بگیریم، همچنان با تاریخی دیرپا روبهرو هستیم که هزار سال را در بر میگیرد و در طی آن دهها شاعر و ادیب دقیقاً همین روایت را، با نام یوسف و زلیخا، بارها و بارها بازگو کردهاند. شمار کل روایتهای ایرانیِ برساختهشده از روی این مضمون را نود تا دانستهاند،[1] که برخی از آنها به زبان ترکی هستند. از زمرهی ایرانیان ترکزبانی که این داستان را به نظم درآوردهاند میتوان از خطايي، شكاري، كمال پاشازاده، كافي، خليفه و بهشتي یاد کرد. داستان یوسف تنها در سپهر فرهنگ ایرانی چنین مورد توجه واقع شد و تنها در این قلمرو بود که چنین شاخهزایی سهمگین و بارگذاری معناییِ چشمگیری را تجربه کرد. در سایر تمدنها این داستان تنها بخشی از ادبیات دینی عهد قدیم باقی ماند و نه با روایتهای نو و بازسازیشده روزآمد شد، و نه در زمینهی عرفان و فلسفه و داستانپردازی اهمیتی چنین مرکزی به دست آورد.
امروز نام و نشان شمار زیادی از این شاعران را در دست داریم و تعدادی قابل توجه از آثار ایشان نیز تمام و کمال به دست ما رسیده است. چنان که گذشت، احتمالاً نخستین شاعری که منظومهای به این نام به پارسی دری تدوین کرد، ابوالمؤید بلخی بود که کتابش گم شده است. کهنترین متنِ موجود در این مورد ترجمهی تاریخ طبری است که با قلم بلعمی به دست ما رسیده است. پس از او بختياري (قرن چهارم ه.ق.)، عمعق بخارايي (قرن ششم ه.ق.)، مسعود دهلوي (قرن ششم ه.ق.)، جامي (قرن نهم ه.ق.)، خواجه مسعود قمی (درگذشتهی 890 ه.ق.)، تذروي ابهري (قرن دهم ه.ق.)، سالم تبريزي (قرن دهم ه.ق.)، مقيم شيرازي (قرن يازدهم ه.ق.)، ناظم هروی و نامي اصفهاني (قرن يازدهم ه.ق.)، شعله گلپايگاني (قرن دوازدهم ه.ق.)، شهاب ترشيزي (قرن سيزدهم ه.ق.)، پير جمال اردستاني و خاوري شيرازي (قرن سيزدهم ه.ق.).[2] از این مجموعه چندین نسخه تا به امروز باقی مانده و به دست ما رسیده است. در مورد شرایط سرایش و هویت سرایندگان برخی از این متنهای هم اطلاعاتی بیشتر داریم. مثلاً میدانیم که ملا فرخ حسین ناظم هروی به سال 1016 ه.ق. در هرات زاده شد و به دربار حسین خان شاملو، بیگلربیگی خراسان، راه یافت و در همان فضا مثنوی یوسف و زلیخایش را با پیروزی از اثر جامی و در همان وزن سرود. ناظم هروی احتمالاً در اواخر دههی 1070 ه.ق. درگذشته است و منظومهی خود را در در ۱۰۵۸ ق. آغاز کرد و در ۱۰۶۲ یا ۱۰۷۲ ق. به پایان برد. یا خبر داریم که ميرزا هادي بن ابوالحسن شريف نائيني متخلّص به هادي در سال 1243 ق، هنگامی که به سفر حج رفته بود، داستان يوسف را با تطبيق بر حوادث كربلا و شهادت امام حسين به نظم كشيد. از میان سرایندگان دوران قاجار باید به میرزا عبدللهخان شهاب ترشیزی نیز نام برد که به سال 1165 ه.ق. در نزدیکی کاشمر زاده شده و در 1216 ه.ق. در تربت حیدریه درگذشت. مثنویهایی استوار و زیبا سروده که یکی از آنها یوسف و زلیخا و دیگری خسرو و شیرین است. همچنین مثنویای به نام ملحدنامه را به وی منسوب دانستهاند.
شخصیت مهم دیگر در این زمینه، آذر بیگدلی است که با لقب لطفعلی بیگ شاملو (۱۱95ـ ۱۱34 ق./ ۱۷۲۲ـ۱۷۸۱ م.) شناخته میشده. وی از شاعران و شعرشناسان قرن دوازدهم هجری بوده و تذکرهی آتشکدهاش شهرتی دارد. او نیز مثنوی یوسف و زلیخا را به پیروی از جامی سروده و قالب اصلی داستان وی را حفظ کرده است. شمار ابیاتش دوازده هزار است و بر وزن گلشن راز سروده شده است. آذر بیگدلی هزار و پانصد بیتِ برگزیده از آن را در تذکرهی آتشکده نقل کرده است. مثلاً او رسیدن یوسف به مصر و میل زلیخا برای خریداری وی را چنین توصیف کرده است:
خوش آن ساعت كه بعد از انتظاري فتد بر روي ياري چشم ياري
شود در نااميدي بخت يارش درآيد بيخبر از در نگارش
ز وصل دوست بيند عالمي خوش برآرد از همه عالم دمي خوش
غرض از بيع آن مهر دلافروز به مصر افتاد آشوبي در آن روز
كه چشم كس چنان هنگامه ديگر نخواهد ديد تا بازار محشر
زليخا از خروش جانفروشان كه بودند از غم يوسف خروشان
چو گل بر سينه زد چاك و برآشفت عزيز مصر را عمداً چنين گفت
كه امروز اضطراب مردم از چيست؟ مي دولت در اين نيلي خم از چيست
عزيزش گفت كنعاني غلامي به مصر آورده مرد نيكنامي
زليخا گفتش از منزل برون رو تو اين تابنده مه را مشتري شو
ببين گر لايق فرزندي توست بخر كو مايهی خرسندي توست
مرا هم بهتر از فرزند باشد ز فرزنديش دل خرسند باشد
چنان که در روایت جامی دیدیم، وقتی زلیخا دید یوسف کام دل نمیدهد، تصمیم گرفت او را به باغبانی بگمارد. دلیل این کار را آذر بیگدلی چنین نقل کرده است:
خوشالحان بلبل باغ حكايت چنين كرد از كهن مرغان روايت
كه چون يوسف نشد رام زليخا نداد از سركشي كام زليخا
به خلوت دايه را دمساز خود كرد سرشك افشاند، شرح راز خود كرد
چو يوسف را بود دل سخت چون سنگ ز خوياش كار بر من گشته بس تنگ
به پاسخ دايه گفتش صبر كن صبر به صبر آمد برون مهر و مه از ابر
درون يوسف از غربت فگار است هنوز آن مه غريب اين ديار است
به اين شهر از وطن تا اوفتادهست در اول روز پا اينجا نهادهست
چو زيب گلشني بيند خجسته در آنجا گلرخان با هم نشسته
دل او هم شود رام دل تو دهد بيگفتوگو كام دل تو
زليخا را پسند افتاد اين حرف به جشن باغ كرد اوقات او صرف
به باغستان مصرش بود باغي كزو نشنيده گوش بانگ زاغي
چو يوسف داخل آن بوستان شد درون بوستان با دوستان شد
رسم سرودن یوسف و زلیخا تا عصر قاجار و کمابیش تا دوران ما همچنان ادامه یافته است. چندان که در همین سالهای اخیر شاهد آن بودیم که وقتی قرار شد بودجهی کلان رسانههای دولتی برای ساخت سریالی پرهزینه صرف شود، از میان تمام داستانهای قرآنی ماجرای یوسف بود که برگزیده شد. پرداختن به بازتعریف مفهوم یوسف و استفادههای سیاسی این روایت در روزگار ما، موضوعی متمایز و مستقل است که شاید زمانی بیابم و دربارهاش بنویسم اما آنچه برای فهم سیر این گفتمان ضرورت دارد، به دست دادن نمونهای از این داستان است که به دورانی نزدیک و عصر قاجار مربوط باشد. برای این مقصود، مثنوی یوسف و زلیخا سرودهی ميرزا فضلالله خاوري شيرازي را برگزیدهام.
خاوری شیرازی از تبار سادات علوی بود و در سال 1190 ه.ق. در شيراز متولّد شد. شهرتش در ادبیات بیشتر بابت قصيدههای استادانهی اوست. هر چند غزل را نیز به زیبایی میسروده است. خاوري مثنوي يوسف و زليخا را در طول شش ماه در سال (1240 ه.ق.) سرود. اين منظومه بيشتر از هفت هزار بيت دارد و تقريباً همهی موضوعهای منظومههای مشابه قبل از خودش (مثنوی طغانشاهی، جامی، قمی، هروی، گلپایگانی، تبریزی و ترشیزی) را در بر میگيرد. وزن اين مثنوي «مفاعلين مفاعلين فعولن» در بحر «هزج مسدّس محذوف» است و با اين بيتها آغاز مي شود:
خداوندا دلم را ديده بگشاي به ديده طلعت ناديده بنماي
بنه از معرفت راهي به پيشم از آن ره رهنمايي کن به خويشم
دلم را با غمت هم خانگي ده ز هر بيگانهاش بيگانگي ده
این مثنوی با ابياتي در کيفيت خلقت عالم، در توحيد، در مناجات، در نعت حواجهي عالم، در صفت معراج، در منقبت عليع و در شرح دلیل سرایش کتاب آغاز میشود. استخوانبندی داستانهای منظومه سخت زیر تأثیر اثر جامی است و شاعر تنها گاهی از چارچوب وی خارج شده است. به عنوان مثال در اینجا هم داستان با رویاهای سهگانهی زلیخا و دل بستناش به یوسف در خواب آغاز میشود:[3]
شبي از لب چو کوته شد خروشش چو بخت خاوري بربود هوشش
در دولت به رخ کردش فلک باز درآمد از درش آن مايهی ناز
…
بگفت اي مايهی بيم و اميدم شب ماتم ز هجرت روز عيدم
…
بگو با من، خدا را نام خود را وز آن پس محفل آرام خود را
درآمد در سخن سرو سرافراز بگفتا با هزاران عشوه و ناز
عزيز مصرم و مصر است جايم در آن فرخمکان فرمانروايم
رها گشت از پريشاني دماغش ز صهباي خرد پر شد اياغش
به این شکل زلیخا در خواب خبردار شد که یوسف عزیز مصر است. پس پدرش تیموس را واداشت تا خواستگارانش را رد کند و از عزیز مصر پیوند او را بطلبد. عزیز مصر پذیرفت و کاروانی آراسته برای بردن عروسش به سرزمین مغرب فرستاد. در این میان یوسف خواب دید که يازده ستاره و ماه و خورشيد بر او سجده کردهاند و از این رو، مورد رشک برادران قرار گرفت. برادران در میان خود گفتند:[4]
ببين کاين سالخورده پير فرتوت ز فرتوتي چسان گرديده مبهوت
که بر ما کودکي را برگزيده که آب چشمش از مژگان چکيده
مدامش روي دل بر جانب اوست ز فرزندان ندارد غير او دوست
یعقوب پس از اصرار برادران پذیرفت تا یوسف با ایشان به صحرا برود. اما پیش از آن خودش تا جایی به نام شجرة الوداع وی را همراهی کرد. داستان این درخت در سایر منابع نیامده و ظاهراً برساختهی خود خاوری شیرازی است. یعقوب در آنجا یوسف را به یکی از پسرانش ــ یهودا، که نیکسیرت بود ــ سپرد و به خاطر این که کسی جز خدا را نگهبان یوسف قرار داده بود چنین کیفر دید که چهل سال از دیدار او محروم شود.[5]
به حفظش تکيه چون جز بر خدا کرد خدا از وي چهل سالش جدا کرد
برادران یوسف را به بیابان بردند و به چاهی انداختند:[6]
نترسيدند گمراهان ز آهش در افکندند عريان تن به چاهش
درون تيره چه، دل بر خدا بست ز دشمن شد جدا بر دوست پيوست
هماندم جبرئيل از حکم باري به چاهش شد قرين از بهر ياري
نيايد تا گزند از راه چاهش امين حق گرفت از نيمه راهش
در این میان خواهر یوسف در خواب دید که خطری یوسف را تهدید میکند و از این رو سراسیمه نزد پدر رفت و پرسش کرد:[7]
کجا شد يوسف آن ماه دو هفته؟ که از مه شد فزونتر رفته رفته
بگو سرو کنارت را چه کردي؟ بگو شمع مزارت را چه کردي؟
آنگاه برادران ردای خونآلود یوسف را به همراه گرگی زنده نزد پدر بردند و ادعا کردند این گرگ وی را دریده است، اما گرگ به سخن درآمد و خبر داد که ددان بیابانی پیامبران را نمیخورند و گفت که یوسف زنده و در بن چاه است. یعقوب چهل سال در بیتالاحزان به دشواری در غم یوسف روزگار گذراند.
در این میان مردی به نام مالکِ زعر، به خواب ديد که در کنعان خورشيد در آستينش پنهان شده است. داستان این خواب مالک نیز در سایر منابع سابقه ندارد:[8]
به چشم آمد که در کنعان زمينش نهان خورشيد شد در آستينش
دگر ره ديد ابري مايه دارش به سر گرديد مرواريد بارش
به ره هر گوهر از فرقش فتادي ز ره برچيد در مخزن نهادي
در این میان زلیخا که به خانهی بخت رفته بود، با دیدن عزیز دریافت که خطا کرده و این کسی نیست که در رویا دیده بود:[9]
به روزن بود چشم سيل خيزش که آمد بر نظر ناگه عزيزش
…
چو بر روي عزيزش ديده افتاد برآورد از دل غمديده فرياد
…
به خود ميگفت ديدي با دو صد درد فلک آخر چه خاکي بر سرم کرد
نه اين است آنکه در خوابم سخن گفت نه اين است آن که نام خود به من گفت
بسي ناليد و بردش ناله از هوش يکي گفتش ميان ناله بر گوش
…
مخور غم کت زمان غم سرآمد اميد خاطرت از در درآمد
کمی بعد بود که نخستین دیدار زلیخا با یوسف در بازار برده فروشان دست داد:[10]
سحرگه سوي دشت، آن ماه سيما چو باد صبحدم شد راهپيما
به ناگه از قضا در عرض راهش نگاه افتاد بر درگاه شاهش
…
چو بر رخسار آن مه ديده بگشاد پريرو صرعي آسا بيخود افتاد
…
نگردد تا کسي آگه ز رازش به خلوتگاه خود بردند بازش
زلیخا شوهر خود را وا داشت تا یوسف را بخرد، و چون بیتوجهی وی را دید، دایهاش را نزد وی فرستاد و او به یوسف گفت:[11]
ترا از يار ديرين اين چه دوريست که ياران را به هم الفت ضروريست
زليخا آن به دام افتاده صيديست که در پاي دلش پيوسته قيديست
…
به پايان دايه چون افسوس خود برد به پاسخ ماه کنعان سر برآورد
…
چه سان گيرم ره بيحرمتي پيش خيانت چون کنم با خواجه خويش
زلیخا کنیزان خویش را به یوسف عرضه کرد و کوشید به این شیوه وسوسهاش کند. اما کنیزان شاگرد او شدند و به خدای یگانه ایمان آوردند:[12]
چو گفتار حقيقت زو شنيدند ز کيش ناپسند خود رميدند
بتان ماه رو بت ها شکستند ز ننگ بت پرستي جمله رستند
زبان بر عذر شکّربار کردند به آيين خليل اقرار کردند
زلیخا هزارتویی آراسته به نقشهای شهوتآمیز پدید آورد و یوسف را به درون این کاخ تو در تو برد. اما باز با مقاومت او روبهرو شد و تهدید کرد که اگر به خواستاش تن در ندهد، خود را خواهد کشت. یوسف به ظاهر روی موافق نشان داد، اما در فرصتی مناسب از پیش او گریخت. در این هنگام بود که درگیری زلیخا و یوسف آغاز شد.[13]
ز پس در کشمکش، آن دامن پاک چو گل شد تا گريبان سر به سر خاک
به ره بر خورد ناگاهان عزيزش تغيّر ديد در حال از گريزش
…
به چشم تر ز دل برداشت، ناله به رخ باريد، ز ابر ديده ژاله
به راحت چون به خلوت رو نهادم به آسايش به بستر تکيه دادم
…
درآمد ناگهان اين شوخديده چو دزدان، پا برهنه قد خميده
عزیز به یوسف بدگمان شد و فرمود تا عقوبتش کنند. اما کودکی نوزاد زبان گشود و به بیگناهی او گواهی داد. خاوری نام این کودک را قاموس ذکر کرده است و این نیز در سایر روایتها دیده نمیشود:[14]
سه ماهه کودکي قاموس نامش درآمد برسخن بر دوش مامش
زليخا دامن يوسف کشيده چو گل دامان پاک او دريده
اگر آن چاک پيراهن ز پيش است زليخا پاک و يوسف جرم کيش است
اگر از پس بود آن جامه را پاک ز تهمت دامن يوسف بود پاک
یوسف رهید، اما زلیخا که هدف طعنه و ریشخند زنان مصری قرار گرفته بود، برای ادب کردنشان مهمانی داد:[15]
ز روي طنز گفت: اي مه جبينان به بزم عصمت بالانشينان
…
شما را اندرين محفل چه افتاد که طاقت رفتتان زين گونه بر باد؟
…
بر آنم گر زند جز راي من راي به زندانش درآرم کنده در پاي
یوسف چون دید از دست مکر زنان رهایی نمییابد، از خداوند زندان خواست.[16]
چو يوسف ديد کان بيهوده گويان زليخاوش از او وصلاند جويان
در آن درماندگي برداشت آواز به زاري گفت: که اي داناي هر راز
…
به مردان ره فرمانروايي که از کيد زنانم ده رهايي
به اينان کرد بايد گر مدارا به کام من بود زندان گوارا
در زندان یوسف خواب خوانسالار و ساقی شاه را تعبیر کرد و بعد از مدتی ساقی در بارگاه فرعون او را به یاد آورد و از حضور یوسف خبر داد:[17]
زمين بوسيد که اي شاه جوانبخت مدامت تکيه بادا بر سر تخت
به زندان شهي عبري غلامي است که از آنم بر ملک ديرين پيامي است
عزيزش بيگنه محبوس کرده ز عدل پادشه مأيوس کرده
فرعون یوسف را از زندان رهاند و از زنان و زلیخا دربارهاش بازجویی کرد:[18]
ز روي صدق با شه راز گفتند تمامي راز ديرين بازگفتند
رخ نيکوي او دزديده ديديم چو دزدان دست خود يکسر بريديم
…
زليخا آن اسير دام يوسف چو بشنيد از زبانها نام يوسف
رياضتهاي عشقش کرد چون پاک به پاکي گفت حاش لله حاشاک
بود دامان او پاک از خيانت که هم دين است او را، هم ديانت
فرعون یوسف را نواخت و او را ولیعهد خود ساخت و به این شکل یوسف پس از مرگ فرعون بر تخت نشست. زلیخا، که پیر و نابینا شده بود، از او دادخواهی کرد و چون دریافت که راز دستیابی به وی توحید است، از بت پرستی دست برداشت و یکتاپرست شد. در این هنگام یوسف به او روی خوش نشان داد:[19]
بگفتش که اي مهين بانوي يوسف به نيرويت قوي بازوي يوسف
به مايحتاج خود ز اسباب شاهي بگو تا بخشمت چندان که خواهي
زليخا گفت: زير سقف مينا نخستم ديده بايد کرد بينا
…
شود زايل ز جسمم ناتواني درآيد بر تنم حسن و جواني
شود قامت به رعنايي چو سروم به سروت آشيان بندد تذروم
…
اجابت چهرهی دعوت چو آراست زليخا شد به آن صورت که ميخواست
فرشتگان چهل بار برای زلیخا نزد یوسف خواستگاری کردند تا، در نهایت، یوسف رضا داد و این دو به عقد هم در آمدند. در این میان، برادران یوسف به مصر آمدند و داستان برخورد ایشان با یوسف طبق آنچه در تورات میخوانیم پیش رفت. تا آن که به فرجام کار یوسف درگذشت و زلیخا نیز در غم فراق او گریست و بر مزارش درگذشت. خاوری شیرازی مثنویاش را با این بیتها به پایان برده است:[20]
فلک با ما نه اکنون کينه دارد به سينه کينهي ديرينه دارد
کرا ديدي به گردون پايه افروخت که از کين آخرش از پا نينداخت
در اوّل هر که در دهر است داند که گردون هر چه داد آخر ستاند
در اين محنتسراي حيرتافزا نه يوسف ماند بر جا نه زليخا
- زواری و ذوالفقاری، 1388. ↑
- خیامپور، 1334. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 65 و 66. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 109. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 119. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 128. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 132. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 170. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 91 و 92. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 185. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 224 و 225. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 218. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 253 و 254. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 262. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 274. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 278. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 312. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 314. ↑
- خاوری شیرازی، 1369: 314. ↑
-
خاوری شیرازی، 1369: 463. ↑
ادامه مطلب: بخش نخست: متون – گفتار دوازدهم: تفسیرهای سورهی یوسف