بخش نخست: متون – گفتار دوازدهم: تفسیرهای سوره‌‌ی یوسف 

بخش نخست: متون

گفتار دوازدهم: تفسیرهای سوره‌‌ی یوسف

جالب آن که همگام با سروده شدنِ منظومه‌‌هایی با نام «یوسف و زلیخا»، که بیش از پیش رنگ و بویی رمزی و عرفانی به خود می‌‌گرفت، شمار زیادی از فقیهان و محدثان نیز به نوشتن شرح و ترجمه و تفسیرهایی بر سوره‌‌ی یوسف روی آوردند و این بار از زاویه‌‌ای دینی به این داستان پرداختند. از میان کسانی که به طور خاص تفسیر سوره‌‌ی یوسف را آماج کرده بودند، می‌‌توان از این نام‌‌ها یاد کرد: علي بن ابراهيم قمی (درگذشته‌‌ی حدود 307 ه.ق.) که تفسير قمي را نوشت؛ احمد بن زيد طوسي که تفسير سوره‌‌ی يوسف (السّتين الجامع للطائف البساتين) را به فارسی املا کرد؛ ملا معين معروف به مسكين فراهي؛ ملا علي بن علي نجار شوشتري؛ و سيد علي بن ابي القاسم بختياري اصفهاني ( درگذشته‌‌ی 1312 ه. ق.) نیز تفسیری بر این سوره نوشته‌‌اند.

دانشمندان پارسی‌‌زبان هندی نیز در این زمینه فعال بوده‌‌اند، چنان که مفتي ميرمحمد عباس شوشتري لكهنوي (درگذشته‌‌ی 1306 ه.ق.) چنین تفسیری را به نام انوار یوسفیه به رشته‌‌ي تحریر درآورد. سيد ابراهيم بن سيد محمدتقي بن سيد حسين بن سيد دلدار علي نقوي (درگذشته‌‌ي 1307 ه.ق.) نیز اثر مشابهی داشته است. خویشاوندش تاج‌‌العلماء سيدعلي محمد بن سلطان‌‌العلماء سيدمحمد بن علامه سيددلدار علي نقوي نصيرآبادي (درگذشته‌‌ی 1312 ه.ق.) نیز سوره‌‌ی يوسف را در متنی به نام احسن القصص تفسیر کرده است.

دایره‌‌ی نگارش متونی در این زمینه سراسر ایران‌‌زمین را تا دوران معاصر در بر می‌‌گیرد. چنان که در اواسط دوران قاجار احمد بن محمدباقر بن محمدعلي آراني كاشاني نیز اثری در این زمینه دارد به نام دبستان واعظين و گلستان ناظرين. این کتاب يك مقدمه و دوازده باب و یک خاتمه دارد:

ـ مقدمه در ثواب فضيلت تلاوت قرآن و عدد آيات و سوره‌‌ها و كلمات و حروف آن، و در اين كه چند آيه در اوامر و نواهي، و چند آيه در قصص و حكايات است، و چند آيه در مطالب ديگر است و ثواب و فايده تلاوت سوره‌‌ی شريفه‌‌ی يوسف.

ـ باب اول، در سبب نزول سوره‌‌ی يوسف؛

ـ باب دوم در جهت آن كه چرا خداوند عالم حكايت يوسف را در اين سوره‌‌ی شريفه احسن‌‌القصص ناميده و ملايمات و مناسبات اين مطلب؛

ـ باب سوم در سبب ابتلاي حضرت يعقوب به فراق يوسف و ملايمات و مناسبات آن؛

ـ باب چهارم در سبب حسد بردن برادران به يوسف و مذمت حسد و معالجه مرض حسد و آنچه مناسب به اين مقام است؛

ـ باب پنجم ابتداي قصه يوسف و تولد آن، تا آن‌‌جا كه برادران او را فريفتند و به صحرا بردند و خواستند به چاهش افكنند و آنچه دخل به اين كيفيت دارد؛

ـ باب ششم در چگونگي احوال يوسف در وقت انداختن به چاه و كيفيت آن در چاه تا وقتي كه او را به مالك فروختند و ذكر چيزهايي كه مناسب اين مقام است؛

ـ باب هفتم در بيرون آوردن يوسف را از چاه و كراماتي كه از آن حضرت به ظهور رسيد در بين راه تا شهر مصر و گزارشات بين راه و تقريبات اين مطلب؛

ـ باب هشتم در ورود به شهر مصر تا زماني كه عزيز مصر يوسف را خريد و به خانه زليخا برد؛

ـ باب نهم در بيان سلوك زليخا با يوسف و چگونگي عشق و محبت آن نسبت به يوسف تا وقتي كه آن را به زندان انداخت؛

ـ باب دهم در كيفيت سمت‌‌هاي يوسف در زندان و سلوك آن حضرت در زندان و حسن اخلاق آن جناب با زندانبان و معجزاتي كه در زندان از آن بروز كرد و اموري كه متعلق به اين مقام است تا وقتي كه آن را نزد ملك ريّان بردند و خواب ديدن پادشاه؛

ـ باب يازدهم در كيفيت رسيدن يوسف به پادشاهي و دقايقي كه با آمدن برادران روي داد و حركات آن حضرت نسبت به برادران و تمثيلات و تشبيهات اين وقايع كه مناسب اين باب است؛

ـ باب دوازدهم در خواستن يوسف، بن يامين و يعقوب را به شهر مصر و چگونگي حالات ايشان و مناسبات اين امور؛

ـ خاتمه: در كيفيت حالات زليخا بعد از سلطنت يوسف و وفات يوسف.

کتاب با تطبيق و توجه به وقايع كربلا و شهادت حسين بن علي به رشته تحرير درآمده و از جهت توجه به اين موضوع با منظومه‌‌ی يوسفيه‌‌ی ميرزا هادي بن ابوالحسن نائيني وجه اشتراك دارد. نثر كتاب ساده است ولي جنبه‌‌ی ادبي چنداني ندارد. به عنوان نمونه‌‌ای از نثر آرانی کاشانی و شیوه‌‌ی بازی کردنش با داستان یوسف، بخشی از سرآغاز کتاب را می‌‌آورم:

«ستايش و سپاس حضرت حُسن‌‌آفريني را سزاست كه يوسف نفس قدسي صفات ملكوتي ملكات را از يعقوب عالم كلّيّت و تجرّد دور و از كنعان وحدت و تفرّد مهجور ساخت، و به چاه ظلمت طبيعت انداخت. و نيايش بي‌‌قياس، پادشاه عزيزي را در خور است كه او را از دنياي عوالم علوي بركنار و در حضيض دنياي سفلي گرفتار نمود و ثناي جميل حضرت ذوالجلالي را درخور است كه سناي معرفت و شناسايي‌‌اش روشني بخش زواياي چاه ضماير عارفان گشته است. و حمد بي‌‌حدْ حضرت محمودي را سزد كه يوسف نفس قدس در چاه بدن محبوس راه جبرئيل انس مأنوس گردانيد. و شكر و سپاس منعمي را برازنده كه از چاهش به ذروه اوج قرب برسانيد و در مصر عزتش عزيز گردانيد. معروفي كه قول كلي در ادراك كنه ذاتش ماعَرَفناكَ حقّ معرفتك، گفته و عليمي كه حواس خمسه در سرّ درجات كمالش چون خمسه متحيّره منهاج تحيّر پيموده؛ خداوند رايي كه خداوندان رؤياي صادقه را خداوندان رتبه عاليه نمود، مالك الملكي كه كمند وهم به كنگره جلالش تاري و دست عقول از دامن رداي كبرياييش كوتاه است. قادري كه زليخاي عقل را پير يوسف عشق نمود و يعقوب محبت را در بيت‌‌الاحزان حسن گرفتار فرمود. ذوالجلالي كه قربانيان كوي وفايش به شفاعت‌‌گري سرافراز و جان‌‌باختگان ديار ابتلايش در صف محشر از جميع مردم ممتازند. منعمي كه تنگ دستان ايام قحط را ديده‌‌ی اميد به شهرستان مرحمتش باز است. كريمي كه بدر منير و خورشيد عالمگير به منصب خوانسالاريش مأمور و سرافراز. متكلمي كه قرآن مجيد از خزانه رحمتش در شب قدر به مضمون (انّا انزلناهُ في ليلة) نزول نمود و آن را به احسن القصص مزيّن فرمود. وه وه چه كتابي كه سي پاره جزوهاي شريفش تمام آيت رحمت است و مسوّدات اوراق عزيزش سياهه بارخانه‌‌هاي فيض و نعمت. كلمات متواليه‌‌اش از بحر بي‌‌كران فيوضات دو جهاني موج‌‌ها است و آيات متواتره‌‌اش به خصوص در يوسف در شكست جنود شهوت‌‌هاي نفساني فوج‌‌ها. ناله مقرّبانش بختيان باركش تكليف را در طريق اطاعت شرع شريف حدي است، و گلبانگ قاريانش سالكان مسالك عباد را مبشّر وصول به سرمنزل سعادت ابدي. سيم‌‌تنان اوراقش در نظر حق‌‌شناس هر يك معشوق دلكش، و سياه‌‌فامان مدادش هر كدام نازنين ليلي وشي. هي هي خجسته كتابي كه قفل باب پيران است و دندانه‌‌ی كليد ابواب احكامات، و نواهيش طوق اعناق فرمان‌‌پذيران است. و حكاياتش غم‌‌زداي جماعت دلگيران. چشمه‌‌ی آب هدايت است و مجموعه‌‌ی قصص و حكايت زبان‌‌‌‌گويي است عذرخواه. چراغ مرد و زن و شمع فروزاني، چراغ دل مؤمنان از تلاوت آن روشن. احترامش نشان تضاعف حسنات و تلاوتش باعث محو سيآت. چه زنگ‌‌هاي غفلت كه به تفكر در معانيش از آيينه دل مي‌‌توان زدود و چه حاصل‌‌هاي طاعت كه به داس تدبير در آن، از مزرع عمر بتوان درود، و بر آن قصص و حكاياتش خود را شايسته‌‌ی نظر قبول حق بتوانند گردانيد، و عاملان اوامر و نواهيش به صعود نردبان سي پله جزوهايش خود را به ايوان بلند بنيان قرب حضرت معبود مي‌‌توانند رسانيد. شعر:

الهي ستايش تو را در خور است                         كه ز اوهام ذات تو بالاتر است

چه هستي كه هر هست از هست توست                         به هر برتري بنگري پست توست

و صلوات بي پايان و زاكيات فراوان، تحفه‌‌ی روان عزيز مصر نبوّت و يوسف كنعان رسالت و يعقوب ملك جلالت كه زندانيان تنگناي جهل را به وسعت گاه عالم علم رسانيده و گم‌‌گشتگان وادي حيرت را به جاده‌‌ی هدايت كشانيده است. سروي كه به نداي غم‌‌زداي مَن يبكي او ابكي اَو تباكي علي الحسين وَجَبتْ له الجَنّه، فرق ثلثه را از بحر عصيان به ساحل جنان كشانيد. بيت:

آن يوسفي كه كهنه زليخاي دهر را                         پيرانه‌‌سر دوباره‌‌اش از سر جوان نمود

و بر خليفه برحق، و وصيّ مطلق».

در این تفسیر حکایت‌‌هایی هم می‌‌بینیم که انگار زیر تأثیر داستان‌‌های پندآموز صوفیه شکل گرفته است. مثلاً در باب دوم آمده که: «شيخ حسن بصري فرموده است: از ديدن خواب تا به رجوع فرزند به پدر اعني يوسف به يعقوب، مدت هشتاد سال بود و در اين مدت هر روز يعقوب مكروب را سالي حالي طاري مي شد و هر ماهي ناله و آهي، و هر هفته غم نهفته، هر روزي سوزي و هر شبي تبي و هر دمي غمي و هر ساعتي شناعتي و هر طرفةالعين فراق قرّةالعيني بود».

«اما هريك را هرچه پيش آمده جهتش آن بود كه از ذكر خدا غافل و به كارهاي خدايي جاهل بودند. تقريب نقل شده است كه: رابعه‌‌ی عدويه روزي قدري آرد خمير كرده بود و در نماز ايستاده به خاطرش بگذشت كه خمير آيا برآمده يا نه؟ چون از نماز فارغ شد خواب بر او غالب شده، بهشت را به خواب ديد و غرفه‌‌اي ديد از يك دانه ياقوت و كنگره‌‌هاي بي‌‌عدد در آن غرفه ديد. ناگاه سنگي از هوا درآمده و بدان كنگره‌‌ها آمده و همه را خراب كرد. پرسيد كه اين غرفه از آن كيست؟ گفتند: از رابعه است. گفت: اين كنگره‌‌هايش را چرا خراب كردند؟ گفتند: زيرا كه در نمازش [دل] غايب شد و اين سنگ، حقيقت از دل اوست كه آمده و قصرش را خراب كرد. پس هرگاه في الجمله تغافل در نماز باعث خرابي خانه‌‌ی آخرت شود، پس تغافل سال‌‌هاي دراز البته خانه‌‌ی دنيا را نيز خراب سازد. رباعي:

يك چند دويديم نه از راه صواب                          برداشته از روي خودي پاك نقاب

اكنون كه همي پاك كنم چشم ز خواب                          هم نامه سيه بينم، هم عمر خراب

پس هيچ چيز باعث خرابي دنيا و آخرت مثل غفلت نيست».

خاستگاه برخی از این داستان‌‌ها معلوم است. مثلاً ملا احمد آراني داستان اخیر درباره‌‌ی نانوایی رابعه را از احمد بن محمد بن زيد طوسي برگرفته است:[1]

«رابعة العدويه ــ رحمةالله عليها ــ خمير كرده بود. چون در نماز ايستاد بر خاطرش بگذشت اين خمير خاسته است يا نه؟ چون از نماز فارغ شد خوابي بر او درآمد. بهشت را به خواب ديد و در آن جا كوشكي ديد از يك دانه ياقوت سرخ و به عدد ستارگان آسمان بر او كنگره ديد و سنگ از هوا درمي آمد و بر آن كنگره‌‌ها مي افتاد و ويران مي‌‌كرد. پرسيد كه اين كوشك از آن كيست؟ گفتند: از آن رابعه. گفت: اين كنگره‌‌ها چرا ويران مي كنند؟ گفتند: در نمازش دل غايب شد. اين سنگ از منجنيق غيبت دل اوست كه مي‌‌آيد و اين كنگره‌‌ها خراب مي‌‌كند. لطيفه: آن كه در يك لحظه در نماز دلش غايب شود، كوشك او در بهشت ويران شود. اي كسي كه عمري است تا در نماز حضور دل نديده‌‌اي چگونه قاعده‌‌ی دين تو آبادان شود.

يك چند دويديم نه در راه صواب                          برداشته از روي خرد پاك نقاب

اكنون كه همي باز كنم چشم ز خواب                          هم نامه سيه بينم، هم عمر خراب».

ملا احمد ارانی دلایلی ساختارشناسانه برای اهمیت سوره‌‌ی یوسف قید کرده و استدلال‌‌هایی را پیش کشیده تا لقبِ احسن‌‌القصص را توجیه کند: «چون اين قصه مشتمل بر اين وقايع غريبه بود و بدايع عجيبه رخ نمود، لهذا ربّ ودود آن را احسن القصص فرمود. منها آن است كه اين قصه منسوب به چهار كريم است: اوّل آن كه گوينده كريم است كه: ما غَرَّكَ بربّكَ الكريم. دوم شنونده كه رسول باشد، كريم بود، كه وَانّه لقول رسول كريم و بيان احوال شخص كريم بود كه يوسف باشد كه ان هذا الاّ ملك كريم و ذكر آن در قرآن كريم بود كه انّه القرآن كريم و چون كرم بهترين صفات بلكه گل سر سبد بهترين حسنات است و قصه‌‌اي كه از كريمان باشد بهترين قصه‌‌ها است… منها آن است كه قصه‌‌هاي پيغمبران ديگر در سوره‌‌هاي متفرقه مذكور است و تمام اين قصه در يك سوره مذكور است. قصه‌‌ی نوح در دوازده سوره مسطور است. قصه‌‌ی هود در چهارده سوره مرقوم است‌‌ و قصه‌‌ی صالح ع در يازده سوره مبيّن است و قصه‌‌ی ابراهيم ع در هيجده سوره معيّن است. قصه‌‌ی لوط ع در نه سوره پيداست و قصه‌‌ی موسي ع در بيست ونه سوره هويداست و قصه‌‌ی شعيب ع در سه سوره ياد است و قصه‌‌ی عزيز در دو سوره ايراد است. قصه‌‌ي ايوب ع در دو سوره تعداد كرده شده. قصه‌‌ي يونس ع در چهار سوره پيداست و قصه‌‌ي داود ع در پنج سوره كشيده شده است. قصه‌‌ی سليمان ع در چهار سوره مقرّر است. قصه‌‌ی زكريا ع در سه سوره محرّر است. قصه‌‌ي يحيي ع در دو سوره معهود است و اما قصه‌‌ی يوسف ع در يك سوره از ابتدا تا انتها مذكور و مزبور و مسطور و مشهور است و دور نيست كه جهت احسنيّت آن اين باشد. منها آن است كه قضاياي انبياء و محنت و مشقّت ايشان از بيگانگان و كافران بوده است. قصه‌‌ی يوسف ع و جور و جفاي آن از آشنايان و برادران و دوستان وي بوده است.

من از بيگانگان هرگز ننالم                         كه با من هرچه كرد آن آشنا كرد».

این شرح نیز ابتدا در تفسیر محمد بن احمد بن زید طوسی آمده[2] و از آنجا در تفسیر ارانی وام‌‌گیری شده است:

«بدان كه سه كس در حق يوسف سه چيز خواست و خداوند غير آن خواست و اراده‌‌ی حق بر خواست ايشان غالب آمد: اول يعقوب خواست كه برادران از خواب يوسف مطلع نشوند. خداوند خواست كه ايشان آگاه شوند و آگاه شدند. يعقوب خواست كه برادران با يوسف دوستي نمايند. خداوند دشمني ايشان را آشكار نمود. سيّم برادران خواستند كه يوسف را از نظر پدر غايب سازند تا مهر آن از دلش برود. خداوند آن محبت را زياد كرد. پس بدان كه هيچ مطلب بي‌‌خواست خدايي صورت نگيرد و هيچ كاري بي حكم تقدير راست نيايد. واللّهُ غالب علي امره».

تفسیر ملای ارانی از نظر توصیف زلیخا و تأکید بر عشق او با متن‌‌های منظوم ادبی سازگار است:

«زليخا هر روز يوسف را به زيوري مي‌‌آراست و او را به نظر خلق جلوه مي‌‌داد. مشّاطه عشق حسن او را در نظر زليخا بيش‌‌تر جلوه مي‌‌داد و هر چند جمال يوسف زيبا مي‌‌نمود. دل حزين زليخا شيداتر مي‌‌شد و هميشه همّت زليخا مصروف آن بود كه آن رشك حورا در خانه محصور باشد و پيوسته خاطر يوسف مايل به آن بود كه طواف صحرا نمايد. بلكه از جانب پدر خبري به آن برسد. چون زليخا يوسف را به سير و گشت مايل ديد، فوجي از بندگان خاص خود را به ملازمت او مخصوص كرد تا به هر طرف كه آن شاهسوار ملك خوبي خرامد، چون ركاب در قدم او باشند و طرفة العيني از خدمتش غافل نباشند و هرگاه كه آن جناب به طواف صحرا و كشت رفتي، ملازمانش هر يك به طرفي رفتي. او بر سر راه كنعان آمدي و باد صبا را مخاطب ساختي و حديث و گفت‌‌وگويي كه انفس و آفاق را تاب شنيدن آن نبودي. سر كردي و گاه بودي كه آتش شوق چنان ملتهب شد كه تسكين آن به آب صبوري آسان دست ندادي. روزي به عادت معهود بيرون آمده و چشم به راه كنعان نهاده. ناگاه شتر سواري ديد كه مي‌‌آيد. يوسف از او پرسيد: كه از كجا مي‌‌آيي؟ گفت: از زمين كنعان. گفت: از كدام نواحي؟ و از كدام مرعي؟ گفت: از مرعاي آل يعقوب ع. يوسف نام يعقوب شنيد، زياني ديد، مدهوش شده و بر خاك افتاد. اعرابي از ناقه فرود آمده و سر او را بر كنار گرفته و چندان توقف نمود كه به حال خود آمد. آن‌‌گاه پرسيد كه يا صاحب الناقه، اسرائيل اللّه را مي‌‌شناسي؟ گفت آري با اين دو نرگس ديده‌‌ی جمال او را ديده‌‌ام و به هر دو چشم، سرمه‌‌ی معرفت او را كشيده‌‌ام. او ثمره‌‌ی شجره‌‌ی اسحاق ع و ميوه‌‌ی دل ابراهيم است. يوسف فرمود كه او را به چه حالت گذاشتي؟ گفت: سوزان و بريان و نالان و گريان و غريق بحر بي‌‌پايان هجران. يوسف موج بحار ديدگان را به اوج كره‌‌ی اثير رسانيده گفت: يا ليت راحيل لم تلدني؛ كاشكي راحيل مرا نزادي. و فرمود آيا شود پيغامي از من به وي رساني؟ شترسوار گفت: آري. آن‌‌جناب فرمود شرط سفارت آن است كه چون به زمين كنعان برسي، در شب به حوالي مكان آن پير كنعان بروي و چون آن بزرگوار از اوراد فارغ شود، خدمت وي رسيده و حديث تمادي ايام فراق و توالي آلام اشتياق معروض داشته و بگويي: ايّها المهموم هذه رسالة من ولدك المظلوم؛ اي شيخ غم‌‌رسيده و اي پير الم‌‌كشيده، اين رسالتي است از فرزند ستم‌‌ديده و نور هر دو ديده‌‌ات. ايها الكئيب هذه رسالة من ولد الغريب؛ اي از راحت بي‌‌نصيب پيغامي آورده‌‌ام از فرزند غريب».

«زليخا كه ديد يوسف به هيچ وجه رام نمي‌‌شود، با خود خيال كرد كه اگر چند روزي به زحمت به سر برد، قدر راحت و نعمت را خواهد داشت. گفت اي يوسف، حالا كه تو خيال شغل و كسب داري مرا باغي است به آن جا رو و مشغول باغباني آن جا باش و امورات آن باغ را فيصل ده…».

«مالك بعد از آن كه دانست حضرت يوسف ع از خاصان بارگاه كبرياست عرض نمود كه اي يوسف، مرا به تو حاجتي است. يوسف فرمود بگوي. عرض نمود كه دوازده زن دارم و از هيچ يك اولادي ندارم و من آرزومند پسري هستم. دعا كن كه خداوند مرا پسري مرحمت فرمايد تا اين دولت مرا كه به واسطه خدمت به من رسيده، ديگران نخورند و در خانواده من باقي بماند. يوسف دعا كرد در حقّ وي… خداوند از آن دوازده زن بيست وچهار پسر به مالك مرحمت فرمود همه نيكوصورت، همه پاكيزه‌‌سيرت».

مؤلف در اين قسمت 72 بيت از آذر نقل مي كند و پس از آن با رسيدن زليخا به آرزوي خود از جهت خريدن يوسف باب هشتم كتاب خاتمه مي يابد. باب نهم كتاب چنين آغاز مي شود:

«باب نهم از اين كتاب مستطاب در بيان سلوك زليخا و چگونگي عشق و محبت آن نسبت به حضرت يوسف و رفتار آن بزرگوار تا وقتي كه آن حضرت را به زندان فرستادند… چون عزيز يوسف را به خانه آورده و سفارش به زليخا نمود كه آن را گرامي‌‌دار. زليخا دست يوسف را گرفته و داخل حجره شده گفت:

اي نگارا هستم از رويت خجل                          منزلي نبود برايت غير دل

غير دل نبود برايت منزلي                          منزلت باشد دلم ني هر دلي

حجره را جاروب از مژگان كنم                          آب‌‌پاشي از يم چشمان كنم

ميوه از سيب زنخدانت دهم                          شربت از ليموي پستانت دهم

تكيه‌‌گاهي گر تو را باشد ضرور                          سينه‌‌ام دارم ز عشقت چون بلور

سال‌‌ها نرد محبّت باختم                          خويش را رسواي عالم ساختم

بود كارم روز و شب بگريستن                          تا رسيدم بر مراد خويشتن».

در جای دیگری از این تفسیر چنین می‌‌خوانیم: «ابراهيم ادهم گويد كه شبي در خواب ديدم فرشته‌‌اي طوماري در دست داشت و چيزي مي‌‌نوشت. به او گفتم كه اين چيست؟ و چه مي‌‌نويسي؟ گفت: نام دوستان مي‌‌نويسم. گفتم: نام من نوشتي؟ گفت: نه. گفتم: اگر از دوستان نيستم، اما دوستان را دوست دارم. در اين گفت‌‌وگو بوديم كه فرشته‌‌اي رسيد كه نام وي را نيز بنويس. كه دوستِ دوست، دوست است… زليخا يوسف را كه دوست خدا بود دوست داشت، به درجه‌‌ی اهل بهشت در دنيا رسيد».

 

 

  1. طوسی، 1382: 271-270.
  2. طوسی، 1382: 265-264.

 

 

ادامه مطلب: بخش دوم: شرحی بر داستان یوسف – گفتار نخست: سیر تکامل یک منش

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب