هفت (7)
وقتی رویا، فلور و عبدالله به زیرزمین طبقهی اول رسیدند، و نور آرامشبخش خورشید را دیدند که از نیم پنجرههای نزدیک سقف به درون میتراوید، نفسی به راحتی کشیدند. هر سه پس از ورود به این طبقه کمی مکث کردند. رویا که از اول تصمیم خودش را گرفته بود، راه خود را به سمت اتاقی گشود و سر وقت مجموعهی نقاشیها رفت و شروع کرد به زیر و رو کردن آنها. عبدالله و فلور که ناپدید شدن رویا را در اتاقهای تو در تو دیده بودند، به هم نگاهی انداختند. فلور گفت: “خوب، من دلم می خواد برگردم برم بالا و یه کم استراحت کنم.”
عبدالله گفت: “باشه، منم میام! می تونیم بالا یه کمی هم با هم اختلاط کنیم…”
و چون چشم غرهی فلور را دید، شتابزده افزود: “البته دربارهی ارث و میراث و این حرفها، بلکه بتونیم با روی هم ریختن سرمایههامون یه کارایی بکنیم…”
هر دو به سمت راه پلهی منتهی به طبقهی همکف پیش میرفتند، که چشمشان به میثم افتاد. میثم در حالی که یک دست لباس ورزشی نارنجی در دست داشت، از اتاقی خارج شد و با دیدن آنها جا خورد. عبدالله نگاهی تنفرآمیز به لباس ورزشی انداخت و گفت: “ببینم، تو که نمیخوای اونو بپوشی؟”
میثم دستپاچه گفت: “نه، نه، یعنی آره، فقط برش داشتم ببینم اگه بپوشمش چه شکلی میشم. فقط همین!”
بعد برای این که موضوع را ماستمالی کند گفت: “توی اون اتاق عقبی ده دوازده تا کمد دیواری بزرگه که همهشون پرِ لباسه، شاید فلور خانوم از دیدنشون خوشش بیاد.”
فلور با شنیدن این حرف سر حال آمد و گفت: “اِوا، راست میگی؟ لباس زنونه هم توش هست؟”
میثم با خوشحالی گفت: “آره، آره، دو تا از کمدها پر لباس زنونه است، همه چی توشه، دامن، پیرهن، لباس زیر…”
عبدالله بار دیگر غرید: “تو اینا رو از کجا میدونی؟”
میثم باز دستپاچه شد: “من، والله، داشتم برای خودم لباس انتخاب میکردم که اینارو دیدم…”
فلور بیتوجه به جر بحث آنها گفت: “خُبه، خُبه، بیخود شلوغش نکنین. من میرم لباسا رو ببینم.”
عبدالله با شنیدن این حرف کوشید خوشاخلاق و مهربان به نظر برسد. برای همین هم گفت: “من هم بدم نمیاد یه کمی توی این طبقه گردش کنم. راستی میثم، غلامرضا کو؟”
میثم گفت: “همین دور و برا بود، فکر کنم رفت توی اون اتاق که یه کمی استراحت کنه. اولش دنبال دستشویی میگشت، بعد گفت میتونه همین جا کارشو بکنه. آخه من داشتم میرفتم اون طرف و کسی اینجاها نبود…”
فلور گفت: “وا، مگه میخواست چی کار کنه؟”
عبدالله یادآوری کرد: “اومده بود بالا که سیگارشو بکشه.”
فلور گفت: “اما برای سیگار کشیدن که آدم نباید بره توالت!”
عبدالله گفت: “میدونی، من گمون کنم اون یارو کمونیسته راست میگفت.”
میثم پرسید: “عمو کی کمونیسته؟”
عبدالله گفت: “همین مرتیکه منصور رو میگم، قیافهاش داد میزد که کمونیسته، من اون اولا که جوونتر بودم حسابی حال چند تا از آدمای مثل اونو گرفته بودم…”
فلور اخم کرد و گفت: “اگه راست میگی این حرفارو جلو روش بزن… حالا چی چی رو راست میگه؟”
عبدالله دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما حرفش را فرو خورد و گفت: “اینو که غلامرضا معتاده. شاید این بابا معتاد باشه. معمولا اینجور آدما میرن توی توالت به خودشون میرسن.”
میثم گفت: “آره، آره، عمو حجت هم همین طوری بود.”
عبدالله عصبانی شد و گفت: “پشت سر اون مرحوم حرف نزن. اون فقط یه کمی مریض بود، معتاد نبود که، براش حرف در آورده بودن…”
فلور گفت: “باشه حالا، نگفتی غلامرضا چی شد؟ رفت بالا؟”
میثم دری را نشان داد: “گفتم که، رفت این تو. گفت میره یه چرتی بزنه.”
هر سه نفر با شنیدن این حرف به طرف در حرکت کردند و وارد اتاقی شدند که میثم نشانی داده بود. اتاق خالی بود. اشیای غبار گرفته فضا را انباشته بود و باعث میشد اتاق کوچکتر از آنچه که بود به نظر برسد. از پنجرهی کنار سقف نور در فضای مه گرفته نشست میکرد و حالتی وهمآلود به اتاق میداد. در وسط اتاق یک مبل چرمی سیاه بزرگ دیده میشد که میزی در کنارش بود. روی میز یک پاکت سیگار و یک سرنگ وجود داشت.
عبدالله گفت: “اینجا که نیست.”
میثم گفت: “چرا، همین جا بود، روی همون مبل خوابیده بود.”
عبدالله با دیدن مبل اخم کرد و گفت: “وایسا ببینم، پسر، مگه قرار نبود روی مبل سیاها نشینیم؟ چرا جلوشو نگرفتی؟”
میثم شانهاش را بالا انداخت و گفت: “خودش می خواست اون رو بخوابه، میگفت اینا همه حرف مفته. راستش من هم فکر نکردم باید دخالتی بکنم.”
فلور بر سرش جیغ زد: “یعنی چی فکر نکردی؟ باید فکر میکردی. ناسلامتی اومده بودی بالا از این پسره حال و احوال کنی. یادت رفته؟ حالا اگه خونه رو ازمون بگیرن بدن به دانشگاه، فکرت باز میشه؟”
میثم کز کرد و گفت: “خوب، به هر صورت حالا که اینجا نیست. حتما رفته بالا.”
عبدالله با حالتی مشکوکانه به مبل نزدیک شد و به میز و اشیای رویش نگاه کرد. بعد گفت: “دیدین گفتم، این یارو معتاده، این سرنگ رو نگاه کنین.”
فلور سرنگ را از دستش گرفت. تردیدی نبود که به تازگی آن را آنجا گذاشتهاند. چون داخلش هنوز بقایای مایعی شفاف دیده میشد. بعد گفت: “خاک بر سرش کنن. حالا کدوم گوری رفته؟”
میثم گفت: “آخرین باری که دیدمش همین جا خوابیده بود.”
عبدالله زانو زد و با دقت به چیزی نگاه کرد، بعد آن را از زیر مبل بیرون کشید و با تعجب گفت: “اینا که کفش غلامرضاست.”
فلور گفت: “یعنی چه؟ مگه ممکنه بدون پوشیدن کفشهاش رفته باشه بالا؟”
عبدالله اندیشناک گفت: “فکر نکنم.”
بعد روی مبل را با دست گشت و چیزی را که به دستش خورده بود بالا گرفت. یک دستبند نخی شبیه به تسبیح بود که سنگی به آن آویزان بود. میثم گفت: “آره، من اونو دست غلامرضا دیده بودم.”
فلور با تردید گفت: “من که نمیفهمم. اون بدون کفش کجا رفته؟”
عبدالله گفت: “شاید زیر تاثیر مواد زده به سرش و همین طوری پا برهنه رفته ولگردی. شرط میبندم رویا دیده باشدش.”
به این ترتیب، همه به دنبال رویا رفتند. همه میدانستند که او میخواست تابلوهای نقاشیای که در یکی از اتاقها دیده بودند، را وارسی کند. اما هیچ کس درست یادش نبود که نقاشیها را در کدام اتاق دیده بودند. پس از هم جدا شدند و در اتاقهای مختلف پخش شدند تا رویا و غلامرضا را پیدا کنند.
ادامه مطلب: هشت (8)