ده (10)
منصور بود که در میانهی هاویهی رنگارنگ اشیای طبقهی سوم زیرزمین، کتابخانه را پیدا کرد. نام کتابخانه برای آنچه که در آنجا قرار داشت، غیرمنصفانه بود، مگر آن که به معنای اصلیاش، یعنی “یک خانه پر از کتاب” در نظر گرفته شود. کتابخانه، در واقع عبارت بود از راهروهایی بسیار طولانی و بسیار باریک، که در میان قفسههایی عظیم و پر ابهت پدید آمده بودند. این قفسهها، کتابخانههای چوبی سنگینی بودند که تا سقف ارتفاع داشتند و تا لبه انباشته از کتابهای مختلف بودند. قفسهها با درهایی شیشهای پوشیده میشدند و به این ترتیب میشد انتظار داشت که درون آنها خاک زیادی وجود نداشته باشد. قفسهها و راهروهای باریک میانشان، تا جایی که چشم کار میکرد و نور چراغ قوههای پرنورشان اجازه میداد، تا دوردستها ادامه داشتند. سیاوش و منصور با دیدن این مجموعهی عظیم کتابها ذوق کرده بودند و مثل بچهها بالا و پایین میپریدند. میترا هم از دیدن این همه کتاب هیجان زده شده بود. کتابخانه مساحتی نامعلوم را در بر میگرفت. ردیف راهروهای موازی میان قفسهها، از یک سو، و دالان دراز میان آنها از سوی دیگر تا دوردستها ادامه داشتند. شمار کتابها به قدری بود که کتابخانهی طبقهی چهارم در برابرش به یک مجموعهی کوچک و شخصی از متونی دست چین شباهت داشت.
منصور هیجانزده گفت: “باورم نمیشه. این حتی از کتابخونهی دانشگاه مسکو هم بزرگتره… میدونین که من مهندسیم رو از اونجا گرفتم…”
میترا یکی از قفسههای شیشهای را باز کرد و کتابی را بیرون کشید. خاک کمی روی کتاب نشسته بود. میترا نگاهی به آن انداخت و گفت: “باید به زبون آلمانی باشه… هی، نگاه کنین، تاریخش مال سال دوهزاره!”
همه با شنیدن این حرف دور او جمع شدند و با تعجب به کتاب نگاه کردند. سیاوش با جدیت در میان محتویات قفسهی دیگری گشت و بعد از این که چند کتاب را تا نیمه بیرون کشید و زیر نور فانوس نگاهش کرد، یکی از آنها را بیرون کشید. بعد با عجله صفحهی اولش را نگاه کرد و با حیرت گفت: “باورم نمیشه، این یکی مال سال دو هزار و پنجه، یعنی همین امسال!”
منصور با همان دستی که چراغ قوه تویش بود، سرش را خاراند و گفت: “یعنی چی؟ یعنی این دکتر هشتاد سالهی ما تا همین چند ماه پیش میومده توی این بیغوله کتابهاشو میذاشته توی این قفسهها؟”
میترا گفت: “اما اگه از این کتابخونهها استفاده میشده، پس چرا همه جا رو خاک گرفته؟ چرا اینجا برق نداره؟”
مگابیز که علاقهی چندانی به کتابها نشان نمیداد، گفت: “شاید همین طوری یه عددی به عنوان تاریخ روش زدن، زیاد جدی نگیرین…”
منصور با جدیت به سمت او برگشت و کتابی را که در دست داشت به او نشان داد و گفت: “شاه پسر، به این نگاه کن، ببین چی نوشته، این یه کتاب در مورد شبکههای عصبی مصنوعیه، این یه موضوعیه که تازه ده پونزده ساله توی دنیا مد شده، از جنس جلدش هم معلومه که تازهی تازه است.”
بابک با کمی نگرانی گفت: “خوب، پس تنها توضیح منطقی اینه که اینجا جادو شده، خوب، نظرتون چیه؟ موافقین؟”
منصور چراغ قوه به دست در میان قفسهها پیش رفت و گفت: “چرند نگو…”
کتابخانه، با وجود تاریکی هراسآور زیرزمین و بوی نایی که همه جا پیچیده بود، برای وارثان دکتر ایرانیان وسوسهکننده بود. همه، برای مدتی طولانی در میان قفسهها به کند و کاو پرداختند. تا آن که بابک و مگابیز خسته شدند و از دیگران جدا شدند و شروع کردند به گردش در سایر بخشهای زیر زمین. سیاوش، که از شدت شور و شوق فراموش کرده بود از دیگران جدا افتاده، به سرعت در راهروهای پایانناپذیر کتابخانه پیش میرفت و نگاهی سرسری به قفسهها میانداخت. منصور و میترا هم در مسیرهایی موازی با او حرکت میکردند و آنها هم ترس از زیرزمین دراندشت را به خاطر کتابها از یاد برده بودند.
همه نوع کتاب آنجا بود. از کتابهای تخصصی و علمی سنگین و بزرگ گرفته، تا داستانهای عامیانهی عشقی، و داستانهای علمی تخیلی که جلدهایی رنگین و مقوایی داشتند. مثل بقیهی اشیایی که در زیرزمین یافته بودند، هیچ نظم و ترتیبی بر کتابها حاکم نبود. کتابهای عتیقهی چاپ صد سال پیش در کنار کتابهای دانشگاهی نو و تمیزی قرار گرفته بودند که معلوم بود تازه چند سال است از چاپخانه بیرون آمدهاند. کتابهای جیبی، کتابهای نفیس با جلد چرمی و نقاشیها و عکسهای رنگی، کتابهای خطی بسیار کهنسال با کاغذهایی زرد که با کمترین تا خوردنی پاره میشدند، و فرهنگهای بزرگ که چنان سنگین بودند که باید ابتدا روی میزی بزرگ نهاده میشدند و سپس ورق میخوردند. همهی اینها در میان مجموعهای درهم ریخته قرار داشتند. مجموعهای از مجلات فکاهی، دورهی روزنامههای قدیمی، مجلههای بزرگِ جلد شده یا تک نسخه، مجلههای رنگی کمیک، و دفترچههای کوچکی که با خطی خوانا بر آن چیزهایی نوشته شده بود. وارسی کردن تمام این کتابها، به چند سال زمان نیاز داشت.
غرق شدن این گروه در میان کتابها، باعث شد سکوتی سنگین بر زیرزمین حاکم شود. در ابتدای کار، بابک و مگابیز که با هم حرکت میکردند، با صدای آرام و زمزمهوارشان چیزهایی به هم میگفتند. سکوت زیرزمین به قدری سنگین بود که همین زمزمهها هم همچون گفتگویی پر سر و صدا جلوه میکرد و وارثانِ گم شده در لابهلای قفسههای کتاب را به حضور دوستانشان مطمئن میکرد. اما این زمزمه هم به تدریج قطع شد، و سکوتی جایش را گرفت که فقط با صدای نفس نفس زدنهای تندشان در هوای نمور و سرد، و عطسههای گاه گاهِ منصور که به گرد و غبار حساسیت داشت، شکسته میشد. همهی آنچه که آنجا بود، همین بود، دایرهی کوچکی از نور که با شعلهی لرزان فانوسی یا نور بیرمق چراغ قوهای پدید آمده بود، و سکوتی که تاریکی محض را انباشته بود.
ناگهان این سکوت با صدای فریاد بلندی در هم شکست. همهی حاضران در زیرزمین، انگار که تازه بر وجود این ظلمات سهمگین آگاه شده باشند، از جای خود پریدند. صدا، به بابک تعلق داشت، که با تمام قوا نعره میزد. سیاوش، میترا و منصور، ناگهان با این حقیقت وحشتناک روبرو شدند که تنها هستند. هر یک از آنها در میانهی راهرویی انباشته از قفسههای کتاب قرار داشتند و جز دایرهی کوچکی از اطراف خود را در نور اندک چراغهایشان نمیدیدند. هیچ نشانهای از دیگران دیده نمیشد. صدای نعرهی بابک همچنان شنیده میشد. صدا، به فریادی شبیه بود که از ترس برخاسته باشد. سیاوش فریاد زد: “نترس بابک، اومدم…” و در جهتی که فکر میکرد صدا را از آنجا شنیده شروع به دویدن کرد. پس از طی مسافتی، به چهار راهی در میان قفسههای کتاب رسید. برای لحظهای در نور چراغ قوهی منصور را دید که در جهتی دیگر حرکت میکرد. امیدوارانه فریاد زد: “منصور، من اینجام.”
نور چراغ قوه ایستاد، به سمت او چرخید، بعد صدای پاهای منصور بلند شد که به سمت او میدوید. از آن طرف صدای مگابیز بلند شد که با صدایی وحشتزده جیغ میکشید و میگفت: “چی شده؟ چی شده؟ مار نیشت زده؟”
سیاوش و منصور با هم به سمت صدا دویدند، وقتی از راهرو و محوطهی کتابخانه بیرون آمدند، از دور نور چراغ قوهی بابک را دیدند که در میان تاریکی وسط زیرزمین میدرخشید. با سرعت به آن سو پیش رفتند. در میانهی مسیر پای منصور به یک جعبهی پر از ظروف چینی گیر کرد و رویشان سکندری رفت. صدای شکستن ظرفها بلند شد، و منصور بر زمین افتاد. اما با چابکیای که از فردی نحیف مانند او بعید بود، بلند شد و باز به حرکتش ادامه داد.
ادامه مطلب: یازده (11)
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب