یازده (11)
فلور بعد از گشتن در چند اتاق، بار دیگر به همان اتاقی بازگشت که کفشهای غلامرضا را در آن پیدا کرده بودند. سر و صدای عبدالله که از اتاقهای دیگر غلامرضا را صدا میزد، از دور به گوش میرسید. ناگهان احساس خستگی کرد و تمام وزن شب زندهداری دیشب به مغزش هجوم برد. چشمانش میسوخت و پلکهایش سنگین شده بود. فضای محوِ زیرزمین با نور عصرگاهیای که از پنجره به داخل میریخت، بسیار خوابآور بود. خوابآلوده به این موضوع فکر کرد که چرا بقیه از زیرزمینهای پایینی بازنگشتهاند. بعد ناخودآگاه به طرف مبل رفت و بدون این که فکر کند، خم شد تا روی آن دراز بکشد. اما چیزی دید که باعث شد مکث کند. حرکتش نیمهتمام ماند و با تردید به مبل نزدیک شد و چیزی را که دیده بود، با نوک انگشتاتنش لمس کرد. آن چیز، انگشتر نقرهای بزرگی بود که نقش جمجمهای رویش حک شده بود. روز قبل آن را در انگشت غلامرضا دیده بود، و حالا آن را روی مبل میدید. دستش را دراز کرد تا آن را بردارد، اما با حیرت دریافت که انگشتر در مبل فرو رفته است. برجستگی باریکی بر سطح مبل دیده میشد که انگشتر در آنجا قرار داشت. اما به نظر میرسید سطح چرمی مبل مانند لولهای ژلهای شکل در آن منطقه کش آمده و انگشتر را در خود گرفته باشد. انگشتان فلور بر سطح چرمی مبل، که حالا به شکل عجیبی شفاف مینمود، کشیده شد و به انگشتری که در زیر آن قرار داشت و به وضوح دیده میشد، نرسید.
فلور شگفت زده به انگشتر غلامرضا نگاه کرد. چطور ممکن بود در مبل فرو رفته باشد؟
از خوابیدن بر روی مبل منصرف شد و شروع کرد به بررسی آن. وقتی خم شد و زیرش را نگاه کرد، لکهی سفیدی را دید که از وسط بخش زیرین مبل بیرون زده بود. دستش را به سمت آن دراز کرد، و گوشهاش را لمس کرد. پارچهای سفید را دید که گوشهاش از وسط بخش زیرین مبل بیرون زده بود. پارچه، به بخشی از یک لباس شباهت داشت، و معلوم نبود چرا آن زیر قرار گرفته است. در نگاه اول می شد آن را به پاره شدن پارچههای دوخته شده در زیر مبل منسوب کرد. اما وقتی فلور آن را در دست گرفت، متوجه شد که به جایی وصل نیست. پارچه مستقیما از بدنهی مبل بیرون زده بود. انگار درزی در تنهی چرمی مبل درست کرده باشند و بعد این پارچه را داخل آن دوخته باشند.
فلور وحشت زده بلند شد، و از مبل دور شد. ناگهان احساس خطر کرد. حس کرد از تنهایی میترسد و از این که در آن اتاق با یک مبل سیاه تنها مانده بود، دچار وحشت شد. حس کرد روح دکتر ایرانیان در آن خانه گردش میکند و همهی آنها را یک به یک نابود خواهد کرد.
میبایست هرچه سریعتر از این زیرزمین نفرین شده خارج شود. بلند شد و به سمت در رفت. صدای عبدالله از دور دستها میآمد، اما قصد نداشت او را صدا کند. ترجیح میداد بقیه را خبر کند و زودتر به طبقهی بالا برود. اگر همین طوری میرفت ممکن بود نگرانش شوند و اگر به عبدالله میگفت، به بهانهای همراهش میآمد و مزاحمش میشد. پس در هزارتوی اتاقها حرکت کرد و صدا زد: “رویا، رویا جان کجایی؟”
ادامه مطلب: دوازده (12)