پنجشنبه , آذر 22 1403

سیزده (13)

سیزده (13)

اتاقی که قرار بود رویا در آن باشد، دورتر از جایی بود که انتظارش را داشت، اما وارد اتاق‌های بی‌ربط نشد و خیلی زود آنجا را پیدا کرد. همان اتاقی بود که تابلوهای زیادی را به دیوارش آویخته بودند. وقتی فلور وارد شد، میثم را دید که در وسط اتاق ایستاده و با شگفتی به چیزی که در دست دارد خیره شده است. فلور بی سر و صدا نزدیک شد و از دیدن لباس‌های رویا که در برابر میثم روی زمین ریخته بود جا خورد. لباس‌ها بدون نظم و ترتیب خاصی روی زمین ریخته بودند. حتی لباس‌های زیرش هم آنجا بودند.

فلور ناگهان جیغ کشید: “داری چکار می کنی؟”

میثم به اندازه‌ی یک متر از جایش پرید و با لکنت زبان گفت: “آبجی خانوم به خدا، به قرآن،…من ، …من…”

فلور خشمگین نعره زد: “حرف بزن ببینم، بی‌غیرت، دختر مردم رو چی کار کردی؟ رویا کو؟ به لباساش چه کار داری؟”

سر و صدای خشمگینانه‌ی او، عبدالله را هم به آن اتاق کشاند. عبدالله وقتی وارد شد و میثم را در میان لباس‌های رویا دید، برای لحظه‌ای بر جای خود ایستاد. فلور هم با دیدنش ساکت شد. با وجود آن که آن اتاق پنجره‌ای به بیرون نداشت و چراغش هم نور کمی داشت، به روشنی معلوم بود که صورت عبدالله و پیشانی خلوتش مثل لبو قرمز شده است. رگ‌های پیشانی او ورم کرد و غرش کنان به سمت میثم رفت و یقه‌اش را گرفت. بعد گفت: “بی‌ناموس، اینجا چه خبره؟”

میثم تته پته کنان گفت: “عمو جان، حاج آقا. به خدا من بی‌گناهم. من اومدم تو و دیدم رویا خانوم اینجا نیست و لباساش هم روی زمین ریخته.”

فلور گفت: “به حق چیزای ندیده و نشنیده. اولش که غلامرضا پا برهنه ول می‌گشت، حالا هم رویا لخت شده و رفته دنبال کارش. فکر کردی ما بچه‌ایم؟ برو دروغاتو برای یکی دیگه بگو.”

عبدالله گفت: “راستشو بگو بچه. رویا خانوم چی شده؟ هرچی دیرتر اقرار کنی بیشتر به ضررته.”

میثم لرزان گفت: “به پیر، به پیغمبر، من نمی‌دونم کجا رفته. همین نیم ساعت پیش بود که اومدم اینجا و دیدم داره با اون مبله ور می‌ره. یه کمی با هم اختلاط کردیم و بعدش من رفتم دنبال غلامرضا. اتاقای اون ورو گشتم و چون پیداش نکردم، برگشتم تا ببینم نکنه اینجا باشه. اما اینجا هم نبود. فقط لباساش بود…”

فلور، که نگاهش متوجه مبل سیاه شده بود، هراس زده به سمتش رفت و زیر لب گفت: “یا قمر بنی هاشم…”

روبرویش، مبل سیاه با شکوه و جلال همیشگی‌اش ایستاده بود. روی آن، چیزی باور نکردنی نقش بسته بود. عبدالله و میثم هم با دیدن او، به آن طرف آمدند و هر سه نفر در برابر مبل خشکشان زد.

سطح هموار و صاف چرمی مبل، ناهموار شده بود و برجستگی‌ها و فرو رفتگی‌هایی رویش پدیدار شده بود، درست مثل این که چیزی را رویش حکاکی کرده باشند. در واقع آنچه که پیش رویشان قرار داشت، بیشتر به نوعی منبت‌کاری شبیه بود، چون مبل در بعضی قسمتها ورم کرده بود و بالا آمده بود. چرم سیاه و صیقلی‌اش، گویا در اثر نوعی خطای دید، تقریبا شفاف شده بود. بخشی از مبل که نشیمنگاه و پشتی آن را تشکیل می‌داد، به همراه جای دست‌ها، آشکارا به صورت تندیسی سیاه و براق ورم کرده بود. بر پشتی صندلی، چهره‌ای نقش شده بود که بی هیچ تردیدی به رویا تعلق داشت. آن صورت به نقش برجسته‌ی مبهمی از سینه‌ها و شکم دختری ختم می‌شد. روی دستی مبل هم آثاری کمرنگ از انگشتان باقی مانده بود.

فلور، به یاد انگشتری که در مبل سیاه اتاقی دیگر دیده بود افتاد، و به سمت مبل هجوم برد. دستش را روی صورت متبلور شده بر مبل گذاشت، و با وحشت و چندش آن را پس کشید. سطح مبل در این ناحیه از سویی داغ، و از سوی دیگر مرطوب و خیس بود. درست انگار که به داخل دهان حیوانی دست زده باشد.

میثم وحشتزده به نقش برجسته‌ی رویا که بر مبل تصویر شده بود، نگریست و گفت: “اون، اون چیه؟”

عبدالله دستش را کشید و گفت: “بهش نزدیک نشو. من از اولش هم
می‌دونستم این مبل‌ها نفرین شده هستن. انگار می‌خواد با این شکل یه چیزی بهمون بگه.”

فلور درحالی که دور مبل می‌چرخید، با نگاهی پر از اشک به نقش برجسته‌ی رویا نگاه می‌کرد و زار زار می‌گریست. او لا به لای هق هق گریه‌اش گفت: “اون کثافت رویا رو خورده. مگه نمی‌بینین؟ داره هضمش می‌کنه…”

عبدالله دستش را گرفت و گفت: “دختر عمو، آروم باش، مبل که آدم نمی‌خوره. اون فقط یه علامت و نشونیه، مبله می‌خواد با این تغییر شکلش یه چیزی رو به ما بگه…”

فلور، اما وضعیتی تسکین ناپذیر داشت. چند بار با مشت روی مبل کوبید، اما با وحشت دید که نقش رویا بر مبل از درد به خود می‌پیچد. پس این کار را متوقف کرد. حالا می‌دانست بر سر غلامرضا چه بلایی آمده است.

 

 

ادامه مطلب: چهارده (14)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب