چهارده (14)
وقتی راهروی باریک به پایان رسید، سیاوش و میترا خود را در فضای باز و وسیعی یافتند. سقف زیرزمین طبقهی چهارم خیلی با زمین فاصله داشت. در واقع پلکان همچنان برای فاصلهای به نسبت طولانی پایین میرفت. وقتی بالاخره به آخرین پله رسیدند، خود را در فضایی وسیع یافتند. نور فانوسها آنقدر نبود که بتوانند سقف یا دیوارها را ببینند. اما معلوم بود که سقف در ارتفاعی بسیار زیاد قرار دارد. از بازتابهای مبهم نور و نقاط درخشانی که گهگاه بر دیوارها و سقف، در آن دوردستها دیده میشد، این طور به نظر میرسید که سطحی ناهموار داشته باشند. زیر پایشان از سنگفرشهای زیبای طبقات بالایی اثری دیده نمیشد. زمین زیر پایشان ناهموار و سنگی بود، درست مثل این که بر کف غاری آهکی ایستاده باشند. هوا بوی نا میداد.
میترا، با صدایی یواش گفت: “ببینم، نکنه اینجا از دود فانوسها خفه شیم؟ هوا خیلی سنگینه…”
سیاوش با همان آرامی گفت: “فکر نمیکنم. ببین، اینجا اونقدر وسیعه که برای چند هفته میشه توش نفس کشید. اصلا معلوم نیست دیوارها کجاست…”
هردو به خودشان جرات دادند و فانوسهایشان را بالا گرفتند، و با حیرت به صحنهی پیشارویشان نگریستند.
در برابرشان، درست مثل طبقههای بالا، انبوهی از چیزهای درهم و برهم این طرف و آن طرف ریخته بودند. نخستین چیزی که نظرشان را جلب کرد، یک مبل دو نفرهی سیاه بود که درست روبروی پلکان قرار داشت و انگار آنها را به استراحت دعوت میکرد. ناگهان میترا احساس کرد به شکلی باور نکردنی خسته است. دلش میخواست جایی بنشیند و کمی نفس تازه کند. روی زمین که خیلی ناهموار و نمناک بود، نمیشد نشست. اما روی مبل، حتی گرد و غبار هم رویش ننشسته بود و مطمئن بود که مثل مبلهای طبقهی بالا گرم و نرم است.
میترا ناگهان با شنیدن صدای سیاوش به خودش آمد. سیاوش وحشتزده گفت: “چکار میکنی؟” و دستش را کشید.
میترا پلکهایش را بر هم زد و دید که سیاوش او را در آستانهی نشستن بر مبل گرفته است. میترا گذاشت دستان زورمند سیاوش او را از مبل دور کند، و در حالی که سرش تیر میکشید، حس کرد بیمار شده است.
سیاوش گفت: “مگه یادت رفته؟ قرار بود روی اینا نشینیم.”
میترا که به خودش آمده بود گفت: “آره، آره، یادمه، فقط یه کمی خسته شده بودم.”
سیاوش گفت: “خوب، عیبی نداره. اینجا رو دیدیم. فکر نمیکنم پایینتر از اینجا طبقهای باشه. الان بر میگردیم. فقط بیا یه نگاه دیگه به اینجا بندازیم…”
بعد، با گفتن این حرف چند قدم حرکت کرد و فانوسش را بر سایهی مبهم چیزهایی که در اطرافش قرار داشتند انداخت. درخشش چیزی که در برابرشان در صندوقهای متعدد انباشته شده بود، باعث شد تا حرفش نیمهتمام بماند. حق با مگابیز بود.
درست در مقابلشان، چندین صندوق سنگین و بسیار بزرگ روی زمین چیده بودند. هر کدامشان آنقدر بزرگ بود که دو سه نفر میتوانستند داخلش قایم شوند. چرم زرکوب قهوهای رنگی که صندوقها را با آن روکش کرده بودند، زیر نور فانوسها به زردی میزد. درهای همهی صندوقها نیمه باز بود و از درونشان برق جواهراتی که داخلشان را انباشته بود، چشم را خیره میکرد.
سیاوش و میترا با دهانی باز به منظرهی پیشارویشان نگاه کردند. بعد هر دو به صندوقها نزدیک شدند، با حرکاتی هماهنگ فانوسهایشان را روی زمین گذاشتند، و محتاطانه به محتویات داخل صندوقها دست زدند. انگار میترسیدند در حال خواب دیدن باشند و با این حرکت بیدار شوند. اما آنچه که صندوقها را انباشته بود و درخشش آن چشمشان را میزد، همچنان در پیشارویشان قرار داشت. میترا دستش را در صندوقی فرو کرد و یک مشت نگین سرخ و درشت را از آن بیرون کشید. بعد هم هاج و واج به سمت سیاوش برگشت که متفکرانه مجسمهی جواهر نشان یک شیر بالدار بزرگ را در دست گرفته بود. و متفکرانه آن را نگاه می کرد. سیاوش گفت: “طلاست، من که باورم نمیشه. میدونی هر تیکه از این جواهرا چه ثروتیه؟”
بعد هم مجسمه را با دقت داخل صندوق گذاشت و فانوسش را برداشت و به سایر صندوقها هم سرک کشید. درون همهشان از اشیای نفیس جواهرنشانی پر بود. به نظر میرسید تعداد صندوقها خارج از اندازه باشد، چون ردیفشان تا دور دستهای پنهان در ظلمت ادامه داشت.
سیاوش همانطور با فانوس از میترا دور شد و در تاریکی پیش رفت. بعد او را صدا زد و گفت: “بیا اینجا رو ببین…”
میترا هم فانوسش را برداشت و او را دنبال کرد. سیاوش در برابر یک مجسمهی عظیم و غول پیکر از یک سوارکار زرهپوش ایستاده بود. مجسمه تقریبا در ابعاد طبیعی ساخته شده بود و پهلوانی را سوار بر اسبش نشان می داد. سیاوش انگشتانش را بر فلز سرد مجسمه کشید و گفت: “مفرغه، ببین چقدر طبیعی و ظریف ساخته شده…”
میترا هم فانوسش را بالا گرفت و چند قدم جلوتر رفت، یک ردیف کامل از شیرهای نشستهی بالدار، که به سبک تندیسهای هخامنشی از سنگی سرخ تراشیده شده بودند، در برابرش صف کشیده بودند و تا دور دستها ادامه داشتند.
میترا گفت: “این مجسمهها رو ببین. تعدادشون دست کم پنجاه تا میشه، یعنی کی اینارو تراشیده؟ فکر میکنم مرمر باشن…”
سیاوش گفت: “فقط ثروتی که اینجا خوابیده کافیه تا همهی ما با بچهها و نوه هامون تا آخر عمر راحت زندگی کنیم.”
میترا کمی فکر کرد و با چشمانی براق به او نگریست. انگار میخواست چیزی بگوید ولی تردید داشت. سیاوش حالتش را حس کرد و گفت: “هان؟ چی میخوای بگی؟”
انگار خودش می خواست چیزی بگوید و امیدوار بود آن را از دهان دیگری بشنود. چون سکوت میترا را دید، پافشاری کرد: ” بگو دیگه، چی شده؟”
میترا گفت: “میدونی، به نظرت چقدر لزوم داره بقیه از وجود این طبقه خبردار بشن. هرچی باشه ما بودیم که اینا رو پیدا کردیم. بقیه هنوز فکر میکنن اینجا حفرهی نگهداری نفته…”
سیاوش چینی به پیشانی انداخت و اخمی کرد. بعد گفت: “آخه، فکر نمیکنم این کار درستی باشه.”
صدایی پاسخ داد: “نه، کار درستی نیست…”
میترا و سیاوش از جا پریدند، و به صدایی که از درون تاریکی بیرون آمده بود، خیره شدند. صدای خندهی آرامی بلند شد. بعد نور چراغ قوهی پرنور منصور چهرهاش را روشن کرد. او در برابرشان ایستاده بود.
میترا با کمی دلخوری گفت: “اِ، تویی منصور؟ فکر کردم طبقهی بالایی.”
منصور گفت: “آره، یه مدتی توی اون طبقه برای خودم چرخیدم، ولی بعدش چون دیدم سر و صدایی از طبقههای بالایی نیومد، حدس زدم بابک و مگابیز به سلامت رفته باشن. برای همین هم فکر کردم این پایین یه سری به شما بزنم.”
میترا با صدایی خجالتزده گفت: “میدونی، من منظورم واقعا این نبود که…”
منصور گفت: “من کاملا میدونم منظورت چی بود. اگه عبدالله یا اون پسره میثم هم بودن همچین فکرایی میکردن. اینه که خیلی فکرشو نکن. حتی منم وقتی این ثروتو این زیر دیدم وسوسه شدم. چه دلیلی داره اون یارو غلامرضا یه دهم اینا رو به باد بده، یا فلور خانوم اینا رو صرف چُسان فسانش کنه و بخواد پولاشو به رخ همسایههای قدیمی و فامیلاش بکشه؟ با این پول میشه کلی کارای خیریهی جالب کرد.”
سیاوش گفت: “خوب، من هم راستش به همین چیزا فکر میکردم، ولی…”
منصور گفت: “میدونم. ولی این کار درستی نیست. من موافق این نیستم که بقیه رو از حقشون محروم کنیم، اما همین طوری داشتم فکر میکردم…”
میترا سعی کرد حرف اولش را جبران کند، پس گفت: “من حرفمو پس میگیرم. نباید این پیشنهاد رو میکردم. اینجا اونقدر پول هست که به همهمون میرسه…”
سیاوش گفت: “اما یه ایرادی وجود داره، اینا رو که نمیشه از اینجا بیرون برد.”
منصور گفت: “چرا نشه؟ جواهرارو میریزیم تو کیسه و میبریمشون دیگه.”
سیاوش نور فانوسش را روی مجسمهی مفرغی پهلوان انداخت و گفت: “آره، جواهرا رو میشه برد، اما این مجسمه رو چی؟ یا اون شیرهای بالدار مرمر رو. اونا رو که نمیشه از این راهروی باریک رد کرد. تازه من مطمئنم توی این طبقه کلی چیزهای دیگه هم هست…”
میترا با کمی وحشت گفت: “اما، پس چطوری اینا رو آوردن اینجا؟ این تو که نمیشه همهی اینا رو ساخته باشن.”
منصور گفت: حتما اینجا یه راه دیگهای هم به بیرون داره. احتمال دیگهای وجود نداره… مسلما اگه بگردیم همچین راهی رو پیدا میکنیم. شاید هم اون راهروی کنار پلکان کلید ماجرا باشه. هرچند اونجا هم خیلی باریک بود…”
میترا گفت: “راهرو؟ کدوم راهرو؟”
منصور گفت: “اِهه، مگه ندیدین؟ یه راهرو از همونجا که وارد زیرزمین شدین شروع میشه و با یه سراشیبی تندی میره پایین… ولی اونقدر باریکه که اینارو نمیتونن از اونجا آورده باشن.”
سیاوش ذوقزده گفت: “یعنی ممکنه پایینتر از اینجا هم طبقهای باشه؟ یعنی اینجا پنج شیش طبقه زیرزمین داره؟ بیشتر از طبقههایی که روی زمین ساختن؟”
منصور متفکرانه گفت: “بعید نیست. البته اینجا رو دیگه نمیشه بهش گفت زیرزمین. اینجا بیشتر یه جور غاره. میبینین سقف چقدر با زمین فاصله داره؟”
سیاوش گفت: “خوب، بیاین بریم ببینیم اون راهرو به کجا میرسه؟”
منصور گفت: “همین طبقه رو نمیخواین بگردین؟ فکر میکنم چیزای زیادی دور و برمون هست که هنوز ندیدیمشون.”
ادامه مطلب: پانزده (15)