شانزده (16)
سیاوش حرکت کرد و بقیه هم به دنبالش راه افتادند. منصور که احتمال میداد مدت زیادی را در آن پایین باشند، چراغش را خاموش کرد و دنبال بقیه راه افتاد. هر سه نفر، چسبیده به هم، در میان آشفتگی نمناک و چسبناک زیرزمین که بوی کهنگی میداد، پیش رفتند و از میان مجموعهای عجیب و غریب از نفیسترین اشیایی که تا آن هنگام دیده بودند، عبور کردند. با وجود باریک بودن راهرویی که به این طبقه منتهی شده بود، همه چیز در ابعادی غولآسا ساخته شده بود. انگار کسانی که آنها را به اینجا آورده بودند، از طرح معمای چگونگی انتقال این چیزها به زیرزمین لذت میبردهاند.
گلدانهای چینی بسیار بزرگی در گوشه و کنار دیده میشدند که آدم تنومندی مثل بابک میتوانست به راحتی در داخل یکی از آنها پنهان شود. مجسمههای بسیار زیادی در گوشه و کنار دیده میشد، که بعضی از آنها با درخشش وسوسه کنندهشان، به ظاهر از طلا ساخته شده بودند. همه نوع مجسمه در آن پایین وجود داشت، مجسمههای بلورین عظیمی که به شکل راهبان چینی با رداهای بلند ساخته شده بودند، تندیسهای سنگی لاجوردی و سیاه رنگی که سربازانی را از دورههای مختلف تاریخ ایران مجسم میکردند، و چندین مجسمهی شیر، پلنگ، آهو و مار که با وجود سپیدی مرمرینشان بسیار طبیعی ساخته شده بودند. هر از چند گاهی هم به صندوقهای عظیمی میرسیدند که درونشان از چیزهای نفیسی پر شده بود. یک صندوق از سکههای زرین رومی انباشته بود، و صندوقی دیگر لبریز از مروارید بود. منظرهی آنجا، ترکیبی بود از تصویر غار علی بابا و چهل دزد بغداد، و خزانهی یک قصر هزار و یک شبی قدیمی. با این تفاوت که گهگاه در میان این اشیای نفیس، یک مبل سیاه چرمی هم خودنمایی میکرد. همچون وصلهای ناجور در میانهی منظرهای چشمنواز.
بالاخره بعد از کمی پرسه زدن، بدون این که بحثی در میانشان در بگیرد، به سمت پلکانی که از آن پایین آمده بودند، حرکت کردند. در آنجا منصور راهرویی باریک را نشانشان داد که تا آن موقع ندیده بودند. پلکان در واقع در نزدیکی دیواری به زیرزمین منتهی میشد، که راهرو در خم آن پنهان بود.
راهرو، همان طور که منصور توصیف کرده بود، بسیار باریک بود و با شیبی زیاد به سمت پایین میرفت. طول آن از آنچه که در ابتدا به نظر میرسید کمتر بود، و خیلی زود به اتاقک کوچکی منتهی شد که دیوارهایی سنگی داشت و درونش چیزی جز یک مبل سیاه دیده نمیشد. منصور با دیدن آن غرید و گفت: “باز هم یکی از این اشیای نفرین شده، کم کم داره با دیدنشون حالم به هم میخوره.”
سیاوش که از این واکنش خشمآلود منصور جا خورده بود، گفت: “بابا بیخیال، اون فقط یه مبله، ببینین اینجا یه در هست….”
آن در به اتاق دیگری منتهی میشد که کمی از اتاق قبلی بزرگتر بود و داخلش از تودهای از تومارهای کاغذی لوله شده که در وسط اتاق روی هم تلنبار شده بودند، پر بود. میترا یکی از آنها را برداشت و باز کرد و گفت: “عجیبه، اینجا به زبون هیروگلیف یه چیزایی نوشته…. یعنی ممکنه اینا واقعا قدیمی باشن؟”
سیاوش گفت: “گمون نکنم. توی این رطوبت هر جور کاغذ و پاپیروسی باید بپوسه و از بین بره.”
میترا گفت: “اما اینا که از جنس کاغذن، توش شکی نیست. بافتشو ببین.”
سیاوش و منصور به نوبت به تومار دست زدند و با تعجب سری تکان دادند. در این اتاق هم دو در دیگر وجود داشت که هریک از آنها به اتاقی دیگر منتهی میشد. منصور چراغ قوهاش را روشن کرد و وارد یکی از آنها شد. سیاوش و میترا وارد دومی شدند و خود را در سالنی بزرگ یافتند که داخلش میزهایی بزرگ گذاشته بودند. این سالن هم درهایی نیمه باز داشت که به اتاقهایی دیگر مرتبط میشد.
روی میزها یک مجموعهی کامل از وسایل کیمیاگری به چشم میخورد. قرع و انبیقها، لولههای شیشهای، و مجموعهای از اشیای آزمایشگاهی که انگار آنها را از موزهی تاریخ علوم قرون وسطا بیرون کشیده بودند. روی بعضی از میزها شیشههای بزرگی پر از الکل دیده میشد که موجوداتی خشکیده درونشان شناور بودند. سیاوش به یکی از آنها نزدیک شد و با دیدن لاشهی سفت شدهی جانوری پردار که سرش به خزندگان شبیه بود، صدایی از سر حیرت برآورد. سیاوش برگشت که شیشه را به میترا نشان دهد، اما دید که او با ناراحتی ایستاده و این پا و آن پا
میکند. پرسید: “میترا، چیزی شده؟”
میترا با شرم حضور فراوان گفت: “راستش، بدجوری دستشویی دارم…”
سیاوش، که خودش به شدت تشنه بود و مدتی بود با ذوق و شوق دیدن چیزهای عجیب دور و برش این حس را فراموش کرده بود، ناگهان به یاد آورد که همهشان از دیشب نه به دستشویی رفتهاند و نه چیزی خوردهاند.
سیاوش پرسید: “خوب، میخوای چکار کنی؟ میخوای برگردیم؟”
میترا گفت: “نه بابا، دست کم نیم ساعت طول میکشه تا برسیم به توالت طبقهی اول…”
سیاوش برای لحظهای منتظر ماند تا میترا حرفش را تمام کند، اما وقتی این اتفاق نیفتاد، دوزاریاش افتاد و گفت: “آهان، خوب، باشه، پس میخوای …”
میترا که انگار دیگر نمیتوانست بیشتر از این جلوی خودش را بگیرد، یک لگن مسی را از روی میزی قاپید و در حالی که به سمت یکی از درهای نیمه باز میرفت، گفت: “فقط به منصور بگو این طرفی نیاد…”
بعد هم در را پشت سر خودش بست. برای دقایقی نور فانوسش از درز زیر در بیرون میزد، اما با دور شدنش از آنجا، نور هم کم شد.
ادامه مطلب: هفده (17)