پنجشنبه , آذر 22 1403

نوزده (19)

نوزده (19)

عبدالله، چراغی در دست نداشت. ظاهرا فکر نمی‌کرد بقیه‌ی وارثان از طبقه‌ی دوم پایین‌تر رفته باشند. برای همین هم بدون این که تردید کند، در طبقه‌ی دوم زیرزمین به جست و جو پرداخت. بابک و مگابیز، که برای مدتی در گوشه‌ای تاریک از زیرزمین کمین کشیده بودند و دست و پایشان کرخت شده بود، با دیدنش تکانی به خود دادند و بابک با شمشیر بلند و سهمگینش جلو افتاد. طبق نقشه‌ای که چیده بودند، در کنار مجسمه‌ی غول‌آسای اژدهایی مرمرین از هم جدا شدند. مگابیز از یک طرف رفت و بابک از طرف دیگر. هر دو، زمانی به هم رسیدند که عبدالله در سایه‌ی قفسه‌ی بزرگی پر از ابزار آلات مختلف پناه گرفته بود و داشت با نگرانی اطرافش را می‌پایید. مگابیز، طبق قرارشان، از روبرو به سمت عبدالله رفت و در حالی که قمه اش را بالای سرش می‌چرخاند، فریاد زد: “اوهوی، می‌دونم اونجایی. بیا بیرون تا نیومدم تیکه پاره‌ات کنم.”

بابک که از طرف دیگر رفته بود و پشت عبدالله سر در آورده بود، دید که او برای لحظه‌ای بر جای خود خشک شد. اما وقتی متوجه شد مگابیز او را دیده و در جهت او فریاد می‌کشد، از جای خود بیرون آمد و وارد قلمرو نور کم سوی لامپ‌هایی شمعی شد که بر شمعدانی مفرغین نورافشانی می‌کردند. عبدالله، با آن سپری که در دست داشت، به نظر موجود خطرناکی می‌رسید.

مگابیز که فکر نمی‌کرد به این زودی با او روبرو شود، با چشمانی نگران به جایی که بابک قاعدتا می‌بایست آنجا باشد نگاه کرد. اما خود را نباخت و گفت: “شنیدم زدی برادرزاده‌ات رو ناکار کردی و می‌خواستی فلور خانوم رو هم بکشی…”

عبدالله با دهانی کف کرده گفت: “جوون گمراهِ بدبخت. تو نمی‌فهمی چه اتفاقی داره می‌افته. من برگزیده‌ی مبل‌های سیاه هستم. اونا منو انتخاب کردن برای این که وارث دکتر ایرانیان باشم. برای همینه که شماها باید قربانی بشین.”

عبدالله این را گفت و به سمت مگابیز هجوم برد. مگابیز اول فکر نمی‌کرد موضوع خیلی جدی باشد، پس بر سر جای خودش ایستاد و فریاد زد: “تو زده به سرت، پیرمرد خل و چلِ دیوونه… “

اما عبدالله همچنان عربده‌کشان پیش می‌آمد و نشانه‌ای هم از بابک دیده نمی‌شد. برای همین هم مگابیز ترسید و برگشت که فرار کند. اما عبدالله از پشت به او رسید و چاقویش را بالا برد تا آن را در پشت او فرو کند.

اما ناگهان پایی از میان تاریکی کنار کمدی بیرون آمد و برای عبدالله پشت پا گرفت. عبدالله همانطور که داشت می‌دوید، تعادلش را از دست داد و محکم با صورت به زمین خورد. چاقویش با تمام قوا از پشت به ساق پای مگابیز خورد و آن را درید.

مگابیز نعره‌ای کشید و روی زمین افتاد. چاقو تا نیمه در عضله‌ی پشت پایش فرو رفته بود و خون از آن فواره می‌زد. وقتی با چشمانی تیره از درد برگشت، بابک را دید که بالای سر عبدالله ایستاده بود و شمشیرش را روی گردنش گذاشته بود. بابک با قلدری گفت: “بلند شو، اما اگه دست از پا خطا کنی سرتو می‌بُرم.”

عبدالله با بیچارگی برخاست. سپرش همچنان روی زمین باقی ماند. بابک بدون این که شمشیر را از روی گردنش بردارد، جایش را عوض کرد و روبرویش ایستاد. عبدالله، ناگهان زار زد: “نه، نه، بابک جان، چکار می‌کنی؟ من غلط کردم، من گُه خوردم. زده بود به سرم. من…”

مگابیز با وجود دردی که داشت، با خوشحالی گفت: “خوبه، حرفای حسابی می‌زنه، مثل این که داره کم کم عقلش میاد سر جاش.”

فلور هم که در گوشه‌ای پنهان شده بود، سر رسید و گفت: “ای قاتل بی‌غیرت. زدی برادرزاده‌ی خودتو کشتی؟”

مگابیز یادآوری کرد:”پای منم زخم کرده…”

فلور با اضطراب به طرف مگابیز رفت. در دستش پارچه‌هایی دیده می‌شد. انگار پیش‌بینی می‌کرد که در این درگیری کسی زخمی شود. او با چند حرکت حرفه‌ای زخم پای مگابیز را بست.

عبدالله با نگاهی گیج به او نگاه کرد و گفت: “برادرزاده، آهان، میثم… راستی میثم کجاست؟”

فلور با ناباوری او را نگاه کرد و گفت: “می‌خواد کلک بزنه. حرفشو گوش ندین. بی‌خودی خودشو به موش مردگی زده.”

عبدالله گفت: “نه، من نمی‌دونم دارین چی میگین. حاج خانوم، شما کی هستین؟”

بابک که معلوم نبود در این فاصله طناب را از کجا پیدا کرده، دستهای عبدالله را با خشونت گرفت و آنها را از پشت به هم بست. بعد هم گفت: “دوره‌ی چاقوکشی تموم شد. حالا بگو ببینم چرا میثمِ بیچاره رو کشتی؟”

عبدالله همانطور با نگاهی تهی به او خیره شد و زیر لب گفت: “میثم؟ من کشتمش؟”

فلور سرش داد زد: “معلومه، جانی، قاتل، خودم دیدم دست و پا بسته انداخته بودیش روی مبل سیاهه‌ی توی اون اتاق وسطی. فکر کردی نمی‌بینیمش؟ وقتی من رسیدم نصف بیشترش توی مبل فرو رفته بود، طوری که نتونستم درش بیارم.”

عبدالله انگار که از خواب بیدار شده باشد، هاج و واج به اطراف نگاه
می‌کرد. بابک عبدالله را به عقب هل داد و گفت: “برو بگیر اون بغل آروم بشین. اگه از جات تکون بخوری پاهات رو هم می‌بندم.” بعد از گفتن این حرف، شمشیرش را غلاف کرد و به سمت مگابیز رفت و گفت: “حالت چطوره؟”

مگابیز سعی کرد لبخند بزند: “از این بهتر نمی‌شه!”

 

 

ادامه مطلب: بیست (20)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب