پنجشنبه , آذر 22 1403

بیست و یک (21)

بیست و یک (21)

عبدالله در فضای وسیعی ایستاده بود. تمام گنجینه‌هایی که در آن زیرزمین‌های مرموز وجود داشت، در برابرش توده شده بود، اما چیزی میان او و توده‌های زرین و چشم نوازِ گنج‌ها قرار داشت. چیزی مخوف و ترسناک.

یک ردیف از مبل‌های سیاه، مانند فوجی از سربازان خونخوار بین او و چیزهایی که دوست داشت ایستاده بودند. مبل‌های سیاه، در نگاه اول به همان شکلی که همیشه دیده بودشان به نظر می‌رسیدند. شیک، تمیز، راحت و چرمی. اما وقتی نزدیک‌تر شد، به نظرش رسید چیزی در موردشان غیرعادی است، اما هر کاری می‌کرد، نمی‌فهمید عیب‌شان در کجاست. می‌دانست که برای رسیدن به گنج‌ها باید روی مبل‌ها بنشیند.

ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد. صدایی بود شبیه به وزش باد. انگار باد از میان شاخ و برگ درختان باغ برگ خانه هو هو کند. احساس کرد مو بر تنش سیخ ایستاده. به تصویر کسی که در برابرش شکل می‌گرفت خیره شد، و دکتر ایرانیان را دید که پشت مبل‌ها ایستاده، و با لبخند او را می‌نگرد. از آخرین باری که او را دیده بود خیلی جوان‌تر بود. تقریبا مثل همان موقعی بود که برایش پاپوش درست کرده بود و در زندان از او بازجویی می‌کرد. حالا هم در چشمانش مثل همان موقع ترسی دیده نمی‌شد. فقط نوعی دلسوزی مهربانانه در چشمانش موج می‌زد.

دکتر ایرانیان گفت: “عبدالله، یادته چطور وارد خونواده‌ی ما شدی؟”

عبدالله چشمانش را بست تا چیزی نبیند و چیزی نشنود. این حرف را یک بار در زندان از او شنیده بود و بعد تا چند شب کابوسش را می‌دید. به شکلی جادویی، با وجود آن که چشمانش را بسته بود، دکتر را در برابرش می‌دید و سخنانش را به همان وضوح اولیه می‌شنید.

دکتر ایرانیان گفت: “خان بابا یادت رفته؟ یادت رفته چقدر به تو و
خانواده‌ات خوبی کرد؟ یادت رفته اون بود که براتون شناسنامه گرفت و اسم خودشو روتون گذاشت؟ یادت رفته که قبلش شما اسم نداشتین؟”

عبدالله عرق کرده و ترسان، سعی کرد همه‌ی اینها را از یاد ببرد. در کابوس‌هایش، همیشه بعد از این جمله خاطرات دردناکش شروع می‌شد. خاطره‌ی زمانی که بی‌خانمان بودند. زمانی که با پدر بی‌سوادش، مادرِ مظلوم و ساکتش، و چهار برادر و خواهر قد و نیم قدش تازه از روستا به شهر آمده بودند و مجبور بودند شبها کنار خیابان بخوابند و با سگ‌ها و گداها سر پیدا کردن جای خواب کشمکش کنند.

با این وجود کابوسی در کار نبود. چیز دردناکی به یادش نیامد. چشمانش را گشود و دکتر را دید که در برابرش ایستاده و باهمان لبخند همیشگی نگاهش می‌کند. دکتر گفت: “پسر جان، از اینجا برو، قبل از این که فاجعه‌ای اتفاق بیفته، از این خونه برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن. تو هم مثل بقیه توی امتحان این خونه مردود شدی. قبل از این که کارت تموم بشه، از اینجا برو.”

عبدالله، نعره‌ای کشید: “نه، نه، من برای این لحظه یه عمر دقیقه‌شماری کردم. حالا از اینجا نمی‌رم. اینا همه مال منه. اگه لازمه برای رسیدن بهشون روی مبل بشینم، این کارو می‌کنم. اون مبل‌ها هیچ عیبی ندارن. اونا قوی و مهربونن. اونارو دوست دارم. اونا، … حامی منن…”

دکتر ایرانیان به آرامی محو شد، اما قبلش به مبل‌ها اشاره‌ای کرد. عبدالله با وحشت دید که مبل‌ها تغییر شکل دادند. روی سطح چرمی‌شان چشم‌هایی باز شد. چشم‌هایی با رنگ‌ها و شکلهای متفاوت. چشم‌های آدم‌هایی مختلف که در زمان‌های متفاوت، با افکار و آرزوهای گوناگون‌شان روی این مبل‌ها نشسته بودند. از گوشه و کنار مبل‌ها اعضای مختلف بدن آدم داشت بیرون می‌زد. از گوشه‌‌ای دماغی رویید و گوشی در بین چین‌های چرم دسته‌ی مبلی شکل گرفت. از وسط پشتی یکی از مبل‌ها، طرحی از یک چهره‌ی مردانه ظاهر شد، انگار چهره‌ای که پشت آن چرم گیر افتاده بود، با فشردن صورتش بر آن، سعی می‌کرد خلاص شود. به همین ترتیب نقشی از یک دست، و پشت سر زنی فریبا روی مبل‌های متفاوت شکل گرفتند. از همه بدتر، دهان‌ها بودند. لب و دهان‌هایی که مانند بریدگی‌هایی ظریف بر چرم سیاه مبل‌ها ظاهر می‌شدند و نعره می‌زدند. بعضی‌هایشان هم به زبان‌هایی غریبه چیزهایی می‌گفتند. زبان‌هایی که عبدالله نمی‌فهمیدشان. در چشم بر هم زدنی، فوج سیاه موج‌ها به توده‌هایی تپنده و در هم ریخته از بدن‌های تکه پاره و پخش و پلا تبدیل شدند که در هم می‌لولیدند و به چرم‌های نیمه شفاف مبل‌ها فشار می‌آوردند. کم کم صداها شدت گرفت. صداهای گریه و ناله، صداهای ضجه‌ای که شبیهش را قبلا بارها در زندان شنیده بود و همیشه به آن خندیده بود. اما حالا خنده به لبانش راه نمی‌یافت. آن وقت بود که صدای جیغی را از میان آن همهمه تشخیص داد. این صدا را
می‌شناخت. صدای میثم بود.

عبدالله با وحشت، در حالی که صدای نفس نفس زدنش همه جا را پر کرده بود، از خواب پرید. گوش‌هایش را تیز کرد، سر و صدایی به گوش نمی‌رسید. کم کم خاطرات به ذهنش هجوم آورد. همه داشتند کمک می‌کردند تا مگابیز مجروح را به طبقه‌ی بالا ببرند. باید جلویشان را می‌گرفت. با زحمت از جایش بلند شد و به سرعت به گردش در گوشه و کنار پرداخت. دنبال چیز نوک تیزی می‌گشت تا دست‌هایش را با آن باز کند. بالاخره چاقویی ظریف و کوچک را بر سینی مسی بزرگی یافت. آن را از پشت در دست گرفت و با کمی دستکاری بندهای دستش را باز کرد. بعد کمی مچ دستش را مالید تا خون در دستانش به جریان بیفتد.

همان چاقو را در مشت خود فشرد و به سمت راه پله حرکت کرد. پای مگابیز کاملا تکه پاره شده بود و به نظر نمی‌رسید بتوانند با سرعت زیادی حرکت کنند.

وقتی کمی جلوتر رفت، حرکت سایه‌ای را بر قفسه‌ای انباشته از کفش دید. کمین کرد و به آن سو حرکت کرد. از دیدن منظره‌ی پیشارویش احساس شادمانی کرد. دیگر تردیدی نداشت که مبل‌های نیرومند و بزرگ پشتیبان او بودند و حوادث را طوری تنظیم می‌کردند که او به خواسته‌اش برسد. در برابرش، مگابیز به تنهایی بر زمین نشسته بود. عصای بزرگی را در دست داشت، و داشت بی‌هدف آن را به این طرف و آن طرف تکان می‌داد. نشانه‌ای از بابک و فلور دیده نمی‌شد. معلوم نبود چرا او را رها کرده و رفته‌اند. با احتیاط از بین مجسمه‌های مفرغی و قفسه‌های پر از کفش و کیف سرک کشید. مگابیز که گویا خون زیادی از دست داده بود، بی‌حال و
نیمه‌بیهوش بود و داشت برای جلوگیری از به خواب رفتنش با عصایش روی زمین خط می‌کشید. عبدالله با سرعت از مخفی‌گاهش بیرون آمد و از پهلو به سمت مگابیز حمله کرد. چاقویش در چشم بر هم زدنی بر گلوی مگابیز نشست. مگابیز با چشمانی که آمیخته‌ای عجیب از حیرت و بی‌تفاوتی در آن موج می‌زد، بر گشت و به او نگاه کرد. صدای خرخر مانندی از گلویش بیرون آمد. به نظر می‌رسید در حال مرگ باشد.

عبدالله با چابکی دست به کار شد. می‌بایست پیش از آن که بمیرد او را به مبلی برساند. چاقویش را رها کرد و هن هن کنان بدن خونین مگابیز را روی زمین کشید و آن را به کنار مبلی سیاه رساند. ناگهان صدای قدم‌هایی را شنید و صدای فلور به گوشش رسید که داشت مگابیز را صدا می‌کرد. مگابیز حرکتی مذبوحانه کرد. گویی صدا را شنیده بود. در اثر حرکتش میز عسلی کوچکی که در کنارش قرار داشت، واژگون شد و جام مفرغی بزرگ رویش با سر و صدا بر زمین افتاد. عبدالله هول هولکی او را بلند کرد و به سمت مبل برد. صدای قدم‌ها نزدیکتر شدند و فلور با صدایی مضطرب گفت: “مگابیز؟ کجایی؟”

عبدالله مگابیزِ نیمه جان را روی مبل پرتاب کرد و در همان لحظه صدای جیغ فلور را شنید. برگشت و فلور را دید که در چند قدمی‌اش ایستاده و دارد جیغ می‌کشد. دیدن بدن خونین مگابیز وحشتزده‌اش کرده بود. عبدالله با حداکثر سرعتی که از وزن زیادش بر می‌آمد، به طرفش دوید. فلور متوجه خطری که تهدیدش می‌کرد، شد و خیز برداشت و فرار کرد. در پشت سرشان، پلک‌های مگابیز به آسودگی بر چشمانش فرو افتاد و بدنش به تدریج در عمق مبل فرو رفت.

فلور، همان طور که جیغ می‌کشید، بی‌هدف می‌دوید. سر راه خودش قفسه‌ها و کمدها را واژگون می‌کرد تا مانعی بر سر راه عبدالله ایجاد کند، و عبدالله هم با سرسختی دنبالش می‌کرد. فلور همانطور که می‌دوید، حس کرد اشیای اطرافش به تکاپو افتاده‌اند. مبل سیاهی که در گوشه ای دیده می‌شد، ناگهان تکان خورد و راهش را سد کرد. اما فلور مکثی کرد و جهت حرکتش را تغییر داد.

وقتی عبدالله به راه پله‌ی تاریک منتهی به طبقه‌ی سوم زیرزمین رسید، صدای پای فلور از آن پایین‌ها به گوش می‌رسید. عبدالله، که لباسش از عرق خیس شده بود و تاریکی زیرزمین به وحشت انداخته بودش، برای لحظه‌ای مکث کرد و بعد قهقهه‌ی خنده‌ی دیوانه‌واری سر داد. قهقهه‌ای که پژواکش مانند سیلی تا طبقات زیرین جریان یافت.

 

 

ادامه مطلب: بیست و دو (22)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب