پنجشنبه , آذر 22 1403

بیست و دو (22)

بیست و دو (22) 

میترا با حالی نزار روی زمین نشست و زیر لب گفت: “دیگه نمی‌تونم.”

بعد، چون دید منصور و سیاوش ایستاده‌اند و منتظرند تا بلند شود، با صدایی بلندتر حرفش را تکرار کرد: “نمی‌تونم، دیگه نمی‌تونم حتی یه قدم دیگه وردارم.”

حالا ساعتی می‌شد که تصویر مبل سیاه ذهنش را تسخیر کرده بود. زخم پایش درد می‌کرد و حس می‌کرد هر لحظه ممکن است از حال برود. مبل سیاه، حالا مثل چیزی دوست داشتنی و مهربان به نظرش می‌رسید. جایی که می‌شد به آسودگی نشست و یک چرت خوابید. کسی چه می‌دانست، شاید اگر روی مبل می‌نشست تشنگی و گرسنگی‌اش هم از بین می‌رفت. یاد خانه‌ی خودش افتاد. خیلی کوچکتر از خانه‌ی دکتر ایرانیان بود، اما دست کم گرم و روشن بود، و همه جایش را هم می‌شناخت.

سیاوش بازویش را گرفت و کمک کرد تا از جایش بلند شود. بعد گفت: “دیگه چیزی نمونده، مطمئنم که بالاخره راه برگشتو پیدا می‌کنیم.”

میترا تلو تلو خوران برخاست. اما واقعا توان راه رفتن برایش باقی نمانده بود. داشت خودش را آماده می‌کرد که این موضوع را بگوید، که منصور روی زمین نشست و کارش را راحت کرد. منصور مایوسانه گفت: “فایده‌ای نداره. ما برای همیشه این تو می‌مونیم.”

میترا هم از خدا خواسته روی زمین کنارش نشست. سیاوش کمی به آنها نگاه کرد، و خودش هم در کنارشان جای گرفت. در ساعت‌های گذشته همگی خیلی فرسوده شده بودند. زمان طوری گذشته بود که اصلا الان نمی‌دانستند چه مدتی را در هزارتوی اتاق‌ها گذرانده‌اند. چند ساعت، یا چند روز از ورودشان به زیرزمین‌ها می‌گذشت؟ نمی‌دانستند.

ساعت‌ها برای یافتن راه بازگشت وقت صرف کرده بودند. با اراده‌ای تحسین برانگیز از اتاقی به اتاق دیگر رفته بودند. اشیای گرانبهایی که در اتاق‌ها تلنبار شده بودند را با بی‌اعتنایی زیر قدم‌هایشان لگدکوب می‌کردند و تلوتلو خوران پیش می‌رفتند. از اتاقی به اتاقی، از ظلمتی به ظلمتی، و از میانه‌ی مجموعه‌ای از اشیا به میانه‌ی مجموعه‌ای دیگر. هیچ دو اتاقی به هم شباهت نداشت. هیچ چیز آشنایی نمی‌دیدند. جز آن مبل‌های سیاه نفرین شده، که انگار همه جا حضور داشتند. منصور فکر کرده بود دلیل گم شدن‌شان، تاثیر این مبل‌هاست. از این رو تلاش کرده بود آنها را نابود کند. بعد از کمی صحبت، به این نتیجه رسیده بودند که شاید بستگی بدن میترا به مبل‌ها، فقط به همان مبلی مربوط شود که او رویش نشسته بود، از این رو با احتیاط شروع کردند به دستکاری یکی از مبل‌های دیگر. میترا هم در گوشه‌ای نشسته بود تا اگر چیزی حس کرد، بگوید تا دست نگهدارند. سیاوش در حالی که مراقب بود مبل را لمس نکند، چاقویی را که از گوشه‌ای یافته بودند، روی چرم مبل کشیده بود. آنگاه از لرزش چندش‌آور آن زیر تیغه‌ی چاقو احساس تهوع کرده بود. انگار که مبل جانوری خونسرد باشد و بخواهد از مرگ بگریزد. میترا چیزی حس نکرده بود. اما به محض آن که تیغه‌ی چاقو چرم را درید و زخمی کوچک روی آن ایجاد کرد، صدای جیغ میترا به هوا بلند شد. پشت بازویش زخمی کوچک، در همان اندازه ایجاد شده بود. به این ترتیب بود که سیاوش و منصور فکرِ نابود کردن مبل‌های سر راهشان را رها کردند. آنها می‌بایست خودشان راهی به جهان خارج می‌یافتند، و گویی چنین راهی وجود نداشت.

حالا سه نفری کنار هم روی زمین نشسته بودند. صدای دم زدن سنگین‌شان در محیط مرطوب و سرد اتاق می‌پیچید. گرسنه و خسته بودند. زبان‌شان از تشنگی مثل تکه‌ای چوب شده بود، و به زودی نفت فانوس‌شان ته می‌کشید. در میان اشیای متنوع و عجیب و غریب زیادی که در سر راهشان قرار گرفته بود، هیچ وسیله‌ای برای روشنایی نیافته بودند. نکته‌ی طنز آمیز این بود که هیچ اثری از پیت نفت هم در آن پایین وجود نداشت. نور فانوس کم سو شده بود و کم کم همه داشتند به ایده‌ی منصور در این مورد که با پارچه مشعل درست کنند، فکر می‌کردند.

میترا بود که سکوت را شکست: “می‌دونین چیه؟ من فکر می‌کنم باید دنبال یه زنجیر بگردیم.”

منصور گفت: “زنجیر برای چی؟”

میترا گفت: “برای این که من خودمو باهاش ببندم. دارم وسوسه می‌شم که برم بشینم روی یکی از اون مبل‌ها. ولی می‌دونم نباید این کارو بکنم. به نظرم میاد با این کار روحم نفرین می‌شه.”

منصور گفت: “می‌فهمم چی می‌گی. این وسوسه سراغ من هم اومده. اما نباید این کارو بکنیم. نمی‌دونم. اما به نظرم میاد این طوری مبل‌ها قوی‌تر می‌شن و بعدا می‌تونن آدمای بیشتری رو به دام بندازن.”

میترا گفت: “باید یه همچین چیزی باشه. اینا باید یه جور هیولا باشن که تغییر شکل دادن و به صورت مبل در اومدن. معلوم نیست چند هزار سال عمرشونه، معلوم هم نیست قبل از این که مبل بشن چی بودن. اما حالا مبلن و اینطوری آدما رو گیر می‌اندازن.”

سیاوش گفت: “فکر نمی‌کنم مبل‌ها گناهی داشته باشن.”

منصور معترضانه پرسید: “داری چی می‌گی؟ نکنه زده به سرت؟ مثل این که وسوسه‌ی مبل‌ها روی تو هم اثر کرده…”

سیاوش گفت: “نه، من هم این حسو داشتم که بخوام برم روی یکی‌شون بشینم. اما منظورم این نبود. می‌خواستم بگم مبل‌ها کاری نمی‌کنن، مگه این که خواسته‌های خودِ ما رو تحریک کنن. ما هستیم که می‌خوایم بریم یه جایی بشینیم. ما دنیال یه جای گرم ونرم و راحت می‌گردیم که روش بشینیم. مگه نه؟ مبل‌ها هم درست همچین جاهایی هستن. با این تفاوت که وقتی روشون نشستی دیگه نمی‌تونی بلند شی. میل به نشستن توی ماست. اون رو که مبل‌ها درست نمی‌کنن. اونا فقط از این میل استفاده می‌کنن.”

میترا یک دفعه زد زیر گریه و هق هق کنان گفت: “آخه چرا؟ چه سودی برای اونا داره؟ اونا از میل‌های ما چی می‌فهمن؟ چرا یه همچین کاری رو می‌کنن؟”

سیاوش گفت: “راستشو بخواین، من فکر نمی‌کنم مبل‌ها موجودات هوشمند یا حتی زنده‌ای باشن. اونا بیشتر شبیه یه تله هستن. شبیه یه جای خطرناکن. مثل یه پرتگاه، یا یه گرداب توی دریا. فقط خیلی پیچیده‌ترن. من مطمئنم که یه روزی، یه آدمایی اونا رو ساختن.”

منصور گفت: “باید جادوگرای بزرگی بوده باشن.”

سیاوش گفت: “یا شاید هم صنعتگرای قابلی بودن. اونا موفق شدن یه مبل کامل بسازن. مبلی که با میل به نشستن گره خورده باشه، این میل رو تقویت کنه، و اونقدر خوب ارضاش کنه که کسی نخواد از روشون بلند بشه. اونا بیشتر یه ابزارن، یه چیزِ ساخته شده. که شاید روز اولش با نیت بدی هم ساخته نشده باشه.”

میترا گفت: “اما آخه اینا توی خونه‌ی دکتر ایرانیان چکار می‌کنن؟ مارک روشون نشون می‌ده که ایتالیایی هستن. چطوری اینجا اومدن، و دکتر برای چی اونا رو نگه داشته؟ چرا جای این که توی وصیت‌نامه‌اش بهمون هشدار بده، خودش اینارو نابود نکرده؟”

منصور گفت: “شاید نمی‌تونسته، شاید دوستا و قوم و خویشای خودش توی این مبل‌ها گیر افتاده باشن. شاید به همین دلیل یه جور دلبستگی بهشون داشته.”

سیاوش گفت: “شاید هم این یه جور چیزِ ارشمند وجالب براش بودن. مثل بقیه‌ی چیزهایی که توی این زیرزمین جمع کرده. البته فکر نمی‌کنم تمام اینها رو خودش جمع کرده باشه. خیلی از اینا مربوط به دوره‌هایی خیلی قدیمی می‌شن. انگار این خونه از روز اول خلقت وجود داشته و اجداد دکتر داشتن توی زیرزمین‌هاش رو از چیزهای عجیب و غریب پر می‌کردن. این مبل‌ها هم شاید همچین چیزی هستن. یه چیزِ ارزشمندِ عجیب، که دکتر توی انباری خونه‌اش نگه داشته.”

منصور به تلخی گفت: “اگه اینا اینقدر تحفه بودن، ایتالیاییا خودشون روش می‌تمرگیدن. وانگهی، آوردن اینا به این خونه نمی‌تونه کار دکتر باشه. چون مادربزرگ مادربزرگش به خاطر همینا خودکشی کرده…”

میترا گفت: “شاید هم اینا توی ایتالیا که بودن عادی بودن، توی این زیرزمین که اومدن طلسم شدن.”

یک دفعه سیاوش گفت: “هیس س س”

منصور گفت: “هان؟”

سیاوش گفت: “هیس، گوش بدین. یه صدایی داره میاد.”

همه با امیدواری گوش کردند. برای لحظات یاس‌آوری سکوت محض بر همه جا حاکم بود. اما بعدش صدای ضعیفی شنیده شد. صدایی که بی‌تردید به فلور تعلق داشت.

ناگهان همگی شروع کردند به فریاد کشیدن. بعد، قبل از این که بفهمند چه شده، همه در حال دویدن به سمت صدا بودند. از دو اتاق گذشته بودند که بار دیگر صدای فلور، این بار با وضوحی بیشتر به گوش‌شان رسید.

منصور فریاد زد: “”ما اینجاییم. داریم میایم.”

میترا با صدایی که از حال نزارش بعید بود، فریاد زد: “تو سر جات بمون. گم می‌شی!”

صدای فلور آمد که می‌گفت: “من اینجام، جلوی راه پله‌ها، شما کجایین؟”

هر سه در آخرین فروغ فانوس به هم نگاه کردند و امیدوارانه به سمت صدا دویدند. برای دقایقی، چنین به نظر می‌رسید که مبل‌ها و هزارتوی پایان‌ناپذیر اتاق‌ها کابوسی بیش نبوده‌اند.

فلور، که انگار از تاریکی می‌ترسید، مرتب سر و صدا می‌کرد، و این برای آنها نعمتی بود، چون راهشان را به این ترتیب پیدا می‌کردند. بالاخره، پس از عبور از سالنی بزرگ، دری را گشودند که آنها را به راهروی باریکِ ورودی رساند. میترا از خوشحالی گریه‌اش گرفت و گفت: “نجات پیدا کردیم، نجات پیدا کردیم…”

هر سه شتابان از راهرو گذشتند، و در نیمه‌های راه، نفت فانوس‌شان تمام شد و شعله‌ی آبی و بی‌رمق آن فرو مرد. اما این موضوع دیگر برای هیچ کس اهمیتی نداشت. می‌توانستند از دور، فروغ چراغی را در انتهای راهرو ببینند.

در آستانه‌ی راهرو، فلور ایستاده بود. فانوس کم نوری را در یک دست، و گرزِ سنگینی را در دست دیگرش گرفته بود. همه از دیدنش در این هیبت جا خوردند. منصور گفت: “فلور خانوم؟ خودتی؟”

فلور با صدایی هشدار دهنده گفت: “شماها کی هستین؟”

سیاوش متوجه شد که فلور فقط صدای پای آنها را در تاریکی شنیده و آنها را نشناخته. پس گفت: “من سیاوشم، اینا هم میترا و منصورن. بیاین بریم توی سالن اصلی فلور خانوم.”

اما فلور از جایش تکان نخورد. گرزش را به سمت‌شان تکان داد و گفت: “کلک ملک تو کارتون نباشه، عبدالله باهاتونه یا نه؟”

میترا متعجب گفت: “عبدالله؟ نه. مگه با شما نبود؟”

فلور گرزش را پایین آورد، و ناگهان صدای هق هقش در راهرو پیچید. منصور که گیج شده بود، به او نزدیک شد و دستش را روی شانه‌ی فلور گذاشت و گفت: “فلور خانوم، چی شده جانم؟ چرا گریه می‌کنی؟”

بعد ناگهان به فکر پرسشی مهمتر افتاد و گفت: “ببینم، تو اینجا چکار می‌کنی؟ مگه نرفتی بالا؟”

فلوری گریان، فانوس را به دست سیاوش داد و همراه آنها به محوطه‌ی وسیع زیرزمین طبقه‌ی چهارم رفت. بعد، در حینی که میترا به آسودگی روی زمین نشسته بود و منصور سعی می‌کرد فلور را آرام کند، سیاوش با یک پارچه‌ی مخمل گرانبها و عصایی چوبی، مشعلی درست کرد و جعبه‌ی چوب کبریت منصور را از او گرفت و با آن مشعل را روشن کرد. در چشم بر هم زدنی مشعل گرفت و نورش سالن را پر کرد. فلور آنقدر هراسان و غمگین بود که درخشش جواهرات صندوق‌ها را ندید. سیاوش با دیدن درخشش جواهرات لبخندی زد و گفت: “خوب، انگار اوضاع اینقدرهام بد نیست. راه برگشتو پیدا کردیم و تا یه ربع دیگه بالاییم.”

بعد هم جعبه‌ی کبریت را به منصور برگرداند و به شوخی گفت: “این همه کبریت، البته فقط یه دونه چوب کبریت توش باقی مونده!”

منصور لبخندی امیدوارانه زد و گفت: “فکر نکنم دیگه بهش احتیاجی داشته باشیم. من هم فکر می کنم اوضاع بهتر شده، انگار جون سالم به در بردیم…”

فلور یک دفعه بلندتر از قبل زار زد و گفت: “چی چی رو اوضاع خوبه؟ همه مردن، اونوقت تو می‌گی اوضاع خوبه؟”

منصور احساس سرما کرد و پرسید: “همه مردن؟ منظورت چیه؟”

فلور گفت: “لابد فکر می‌کنین من دیوونه شدم. اما توی این زیرزمین یه مبل‌های سیاهی هست که آدمخورن.”

میترا با خستگی و دلهره گفت: “خودمون می‌دونیم. برای همینه که من این طوری زخم و زیلی شدم. حالا چی شده؟ کسی صدمه دیده؟”

فلور گفت: “صدمه دیدن؟ دست کم چهار نفر تا حالا مردن…”

سیاوش، میترا و منصور یک صدا فریاد زدند: “چی؟ “

فلور گفت: “اول از همه غلامرضا سر به نیست شد، میثم می‌گفت خوابیده روی یکی از مبل‌ها، اما هیچ اثری ازش باقی نمونده بود. بعدش رویا نمی‌دونم چرا لباساشو در آورد و رفت روی یکی از مبل‌ها نشست. من خودم دیدم که چطور توی مبل فرو رفته بود. بعدش عبدالله یه دفعه زد به سرش، اون میثم رو بیهوش کرد، دست و پاشو بست و اونو روی یکی از مبل‌ها گذاشت. وقتی من رسیدم تا نصفه توی مبل فرو رفته بود و داشت بین چرم‌ها هضم می‌شد…”

سیاوش گفت: “یعنی چه؟ می‌خوای بگی این مبل‌ها آدمارو واقعا می‌خورن؟ یعنی آدما توشون فرو می‌رن؟”

فلور گفت: “پس چی؟ بعدش عبدالله با چاقو افتاد دنبال من، که ناچار شدم در برم. رفتم زیرزمین طبقه‌ی دوم پیش مگابیز و بابک. اونا دست به یکی کردن و عبدالله رو دستگیر کردن. اما قبلش مرتیکه زد پای مگابیز رو زخمی کرد. بعدش اومدیم بریم بالا، که یه دفعه بابک گفت باید حتما شما رو پیدا کنه و در مورد مبل‌ها بهتون هشدار بده. می‌گفت ممکنه اون پایین خطرات دیگه‌ای هم وجود داشته باشه. این بود که من و مگابیز رو کنار راه پله گذاشت و اومد پایین دنبال شما.”

میترا گفت: “اما ما که ندیدیمش.”

فلور گفت: “می‌دونم. چون بعدش عبدالله یه جوری دستاشو باز کرد و یه لحظه که من کنار مگابیز نبودم و رفته بودم چراغ پیدا کنم، رفت سروقتش…”

منصور غرید: “این مرتیکه از اولش هم قابل اعتماد نبود. خوب، بعد چی شد؟”

فلور گفت: “گلوی مگابیز رو برید و اونو انداخت روی یکی از مبل‌ها. تازه اون وقت بود که من دیدمشون. بعد هم دنبال من کرد. من دویدم پایین پیش بابک. اون باید الان طبقه‌ی بالا باشه. حتما هنوزم نیاز به کمک داره. من اومدم پایین تا شما رو پیدا کنم و برای کمک ببرمتون بالا…”

سیاوش پرسید: “چرا؟ مگه طبقه‌ی بالا چی شده؟ عبدالله دنبال‌تون اومده؟”

فلور گفت: “نه، ولی مبل‌ها دوره‌مون کردن و داشتن بابک رو مجبور می‌کردن روشون بشینه. این بود که بابک با یه شمشیر افتاد به جونشون… وقتی من اومدم پایین داشت باهاشون می‌جنگید. به من گفت بیام شما رو پیدا کنم…”

 

 

ادامه مطلب: بیست و سه (23)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب