پنجشنبه , آذر 22 1403

بیست و پنج (25)

بیست و پنج (25)

فلور، از لحظه‌ای که لاشه‌ی عبدالله را در اندرون آن مبل دید، فهمید که دلیل هراسش، عبدالله بوده است، نه مبل‌ها. برای همین بود که از به آتش کشیده شدن مبل‌ها چنان خشمگین شده بود. او انتخاب رویا را می‌فهمید. رویا به هماهنگی و آرامشی نیاز داشت که از تسلیم سرچشمه می‌گرفت. آرامشی که خود را بدان تسلیم کرده بود. فلور هم حس می‌کرد به چنین آرامشی نیاز دارد. خسته بود و برعکسِ منصور حس نمی‌کرد چیزی ارزش جنگیدن را داشته باشد.

می‌دانست که در این زیرزمین‌ها با گذشته‌ی مرموزشان، هزاران هزار حادثه‌ی باورنکردنی و عجیب رخ داده است. می‌توانست نعره‌ی جنگاورانی که سلحشورانه به این زیرزمین‌ها گام می‌نهادند را در ذهن بشنود، و گروه‌هایی از راهبه‌ها و کاهنان را مجسم کند که قربانیانی مطیع، را از میان خویشتن برای تسلیم شدن به مبل‌ها بدرقه می‌کردند. فلور، هرچه در میان کتابخانه‌ها بیشتر بالا و پایین می‌رفت، بیشتر بر سرگذشت این زیرزمین‌ها آگاه می‌شد. زیرزمین‌هایی که در زیر پایشان تا بی‌نهایت ادامه داشتند. طبقه بعد از طبقه، و در هر طبقه‌شان نفایس و گوهرهایی غریب‌تر و ارزشمندتر پنهان شده بود. طبقه‌هایی که یک وجه مشترک داشتند، و آن هم وجود مبل‌ها بود. مبل‌هایی که از ابتدای تاریخ در آنجا بوده‌اند. مانند نگهبانانی که از این گنجینه‌های عظیم حفاظت می‌کردند. مبل‌هایی که بارها تغییر شکل داده و دگرگون شده بودند، تا آن که در قالب این اشیای چرمی شیک و تمیز آرام و قرار گرفته بودند.

فلور، تصمیم داشت خود راتسلیم آنها کند. از همان لحظه‌ای که بدن مسخ شده و چرمین رویا را بر مبل دیده بود، فهمیده بود که این سرنوشتش است. شاید اگر عبدالله دنبالش نمی‌کرد و این وحشی‌بازی‌ها را در نمی‌آورد، خیلی زودتر این کار را می‌کرد. فلور، برخلاف بقیه عجله‌ای برای خارج شدن از زیرزمین نداشت. آنچه که او را می‌ترساند، عبدالله بود که با اقتدار حمایت‌گرانه‌ی مبل‌ها دیگر از میان رفته بود. او دوست داشت تا ابد در میان این جواهرات نفیس، این اشیای زیبا، و این جهانِ پهناورِ ناشناخته باقی بماند. می‌دانست که تنها راه برای تصاحب این دنیای زیرزمینی آن است که به بخشی از آن تبدیل شود. و مبل‌ها واسطه‌ی این کار بودند.

از دست منصور و سیاوش و میترا عصبانی بود. از سرسختی‌شان برای آتش زدن به مبل‌ها خشمگین بود و از این که اجازه داده بود تا او را به میان راهروهای بی‌پایان کتابخانه بکشانند و در آنجا سر در گمش کنند، حرص می‌خورد. او بود که آنها را از مرگی حتمی در زیرزمین طبقه‌ی پایین نجات داده بود. آن وقت آنها با او طوری رفتار می‌کردند که انگار بچه است. در حالی که سنش ازهمه بیشتر بود و بعضی از آنها جای بچه‌هایش بودند.

از کتابخانه و قفسه‌های بی‌پایان و یکنواخت کتاب‌ها بدش می‌آمد. دلش می‌خواست به طبقه‌های دیگر بازگردد. به کمدهای پر از لباس، صندوق‌های پر از چینی، و توده‌های ناشناخته و در هم و برهم اشیای زیبایی که تماشا کردن همه‌شان یک عمر طول می‌کشید.

برای همین بود که گام‌هایش را به تدریج آرام‌تر و آرام‌تر کرد، و در فرصتی مناسب، وقتی همه به راهرویی وارد می‌شدند، او به راهروی کناری پیچید و در آنجا پنهان شد. زمانی که خویشاوندانش صدایش می‌زدند پاسخ‌شان را نداد، و منتظر ماند تا در جستجویش از آن حوالی دور شوند. مشعل‌ها در دست آنان بود، و با رفتن‌شان تاریکی چسناک و دلهره‌آوری بر همه جا حاکم شد. فلور صدای دم زدن مضطرب خود را در تاریکی می‌شنید، و حس می‌کرد که در هوای سرد زیرزمین، به شدت عرق کرده است. بالاخره به خود جرات داد، و همان طورکورمال کورمال مسیری را در پیش گرفت و پیش رفت. می‌دانست که مبل ها او را هدایت خواهند کرد. و چنین نیز شد. هر از چند گاهی، از گوشه‌ای صدایی خفیف می‌شنید، و با این اعتقاد قلبی که مبل‌ها دارند هدایتش می‌کنند، به آن سو پیش می‌رفت. بالاخره، دستان جستجوگرش به جای برخورد با قفسه‌هایی پر از کتاب، به ستونی سنگی برخورد کردند. کمی جلوتر رفت، و با شادمانی دریافت که ازکتابخانه خارج شده است. پایش روی چیزهایی کوچک سر خورد و به زمین افتاد. در حدی که حس لامسه‌اش یاری می‌کرد، چیزهای روی زمین را کاوید. قرص‌های کوچکی بودند شبیه به دکمه، هرچند درست نمی‌دانست این چند هزار دکمه را چه کسی و برای چه در آنجا ریخته بود. آنگاه برخاست، و حضور آنرا حس کرد. به نظر می‌رسید در زمینه‌ی هراس‌انگیز و سرد زیرزمین، کانونی از آرامش و گرما نهفته باشد. می‌دانست که مبلی در پیش رویش قرار دارد. دستانش را دراز کرد و آرام آرام پیش رفت، و شادمانه دید که حدسش درست بوده است. چرم صیقلی و نرم مبلی زیر دستانش قرار گرفت. آهی کشید و برگشت تا بر مبل بنشیند و دمی بیاساید. ناگهان به یاد منصور و سیاوش و میترا افتاد.

هیچ معلوم نبود کجا هستند. اثری از نور مشعل‌شان به چشم نمی‌خورد و صدایشان سکوت محض زیرزمین را نمی‌آشفت. ممکن بود تا ابد در میان کتابخانه‌ها بگردند و همان جا از گرسنگی و تشنگی بمیرند. ناگهان وجدان فلور بیدار شد.

نمی‌توانست آنها را آن طور در آنجا رها کند. می‌بایست راهنمایی‌شان کند. همان طور که در طبقه‌ی پایین چنین کرده بود. پس روی مبل نشست، و با صدایی که به طرز عجیبی در همه جا پیچید، فریاد زد: “از این طرف بیایید. کتابخانه اینجا تمام می‌شود.”

دقیقه‌ای بعد، خوابی شیرین او را در ربود. او هم به یکی از ساکنان همیشگی زیرزمین تبدیل شده بود.

 

 

ادامه مطلب: بیست و شش (26)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب