پنجشنبه , آذر 22 1403

چند برگی از کتاب گمشده‌‌ی «آفرینگانِ گیومرد شاه»

چند برگی از کتاب گمشده‌‌ی «آفرینگانِ گیومرد شاه»

… در آغاز زروان بیکرانه بود و وای بلند مرتبه‌‌. این که پیش از ایشان که بود و چه بود را هیچ‌‌کس جز خدایان نمی‌‌داند، و شاید آنان هم ندانند. آنگاه در سرآغاز زمان کرانمند، اهریمن و هورمزد از دل زروان و وای زاده شدند. چونان دو هماوردِ مینویی، در برابر یکدیگر صف آراستند و در آسمانی که مانند گرد و غباری زرین در اطرافشان به هم می‌‌پیچید و زاده می‌‌شد، قد بر افراشتند. زمین و زمان چندان گشاده گشت که جنبش هراس‌‌انگیز این دو جنگاور آغازین را در خود جای دهد، و گیتی و مینو از ضرباهنگ خروش و خیزش‌‌شان از هم تفکیک شد.

بدین سان بود که اهریمن و هورمزد، همچون دو پهلوان غول‌‌پیکرِ سیاه و سپید، به یکدیگر خیره نگریستند و جنگ‌‌افزارهای نوآفریده‌‌ی خویش را در مشت‌‌های زورمندشان فشردند.

در یک سوی هورمزد استوار ایستاده بود، با زرهی درخشان از نور و کلاهخودی شاخدار از زرِ خام. پولکهای سیمین جوشنش مانند موجهای دریایی از سیماب در کیهان می‌‌جنبید و شمشیر نورانی‌‌اش را در دست می‌‌فشرد. همان شمشیری که با آن گیتی و مینو را به دو نیم کرده بود و بدین سان هماوردش را در نیمه‌‌ای از هستی محصور ساخته بود. در دست دیگرش نیزه‌‌ای بلند و راست داشت، همان که بر میانه‌‌ی هستی فرازش برده بود و از جای برخوردش با خاکِ نوزادِ زمینِ نوآفریده، درختِ آغازین، هومِ سپیدِ تناور فراز روییده بود. بر دوش کمانی سهمگین داشت که چشمی را یارای نگریستن به تیرهای نورافشانش نبود و بر کمر گرزی آویخته بود که گیتی زیر وزنش خموده گشته بود.

در برابرش، در گردابی از آشوب تیره و توفانی، اهریمن ایستاده بود، جز دو چشم درخشان سرخش هیچ از او دیده نمی‌‌شد، که ظلمت محض بود. اما چشمان نافذ هورمزد می‌‌توانست این پوشش سهمگینِ سیاه را بکاود و در زیر ردای پنهانکارِ حریف، تنِ هراس‌‌انگیز و هولناک وی را تشخیص دهد. اهریمن که خویش را در خرقه‌‌ای از تیرگی و ظلمت پوشانده بود، در فراسوی آن، در هر بند از تنِ از ریخت افتاده و کژدیسه و تپنده‌‌اش، قدرتی شوم و ویرانگر را می‌‌پرورد و نیرویی هراس‌‌انگیز و فلج کننده را می‌‌انباشت.

اهریمن نیز سلاح‌‌های مرگبار خویش را در دست میفشرد. تیغه‌‌ی آنچه در دست داشت، هرچند کژ و ناراست و خمیده و زنگار بسته، اما آبدار و تیز و برنده بود، و پیکان آنچه در دست دیگرش می‌‌فشرد، هرچند پیچاپیچ و بدریخت و پلشت، اما به زهری مرگبار آلوده بود. گرداگردش همهمه‌‌ای از تباهی و مرگ می‌‌تپید و می‌‌لولید و بر هم فرو می‌‌ریخت.

چنین بود که زمان کرانمند آغاز شد، در نخستین جنبشهای این دو همزادِ آغازین، و در چکاچاک ضربه‌‌های این دو هستومندِ ازلی. چنین بود که هورمزد با آفریدن هستی و اهریمن با تراشیدن نیستی، نیک و بدِ در هم آمیخته در گیتی را بر ساختند و فرزندان هریک از آنان رهبری بخشی از سپاهیان نور و ظلمت را بر عهده گرفتند. چنین بود که گیتی از مینو، نور از ظلمت، و نیک از بد جدا گشت، و چنین بود که نخستین قطره‌‌های تمایز از ابرهای غرنده‌‌ی نخستین جنگ، بر خاکِ تشنه فرو بارید…

… پس چون گیومردِ ورجاوند، نیای آغازین همگان، بر زمین گام نهاد و سرودِ زایش آدمیزادگان را بر زمین سر داد، دو هماورد مینویی بر او فراز آمدند و عهد و پیمانش را خواستار شدند.

هورمزد گیومرد را گفت: «دست راستت را به من بده و پیمان کن که با اهریمن بجنگیم، و در برابر آنچه از خرد و شادمانی و توانایی و تندرستی در مینو و گیتی است، تو را خواهد بود.»

اهریمن گیومرد را گفت: «دست راستت را فراپیشِ خویش دار و با سکوتی با من پیمان کن که هورمزد را یاری ندهی و در برابر آنچه از نابخردی و رنج و ناتوانی و بیماری در مینو و گیتی است، از تو باز خواهم داشت.»

گیومرد اما، در برابر دو هماورد و در آن مرزِ آشوبزده‌‌ی نور و ظلمت، در آنجا که هستی و نیستی به هم در می‌‌آمیزند، ایستاد و دست را برای برگرفتن جنگ‌‌افزارهای خویشتن فراز کرد و گفت: «در این هنگامه که خدایان بختِ جنگیدن دارند، دریغ است اگر جز در فوج آدمیان بجنگم. پس جز با مردمان پیمان نخواهم کرد و هر آنچه را درست و نیک بدانم بر خواهم گزید.»

هورمزد گفت: «حال که از نیکی و راستی پیروی می‌‌کنی، همرزم من هستی و فرزندان خویش را به یاری‌‌ات خواهم گماشت.»

اهریمن گفت: «حال که از پیمان کردن با هورمزد سر باز زدی، متحدِ من هستی و فرزندانم را به همراهی‌‌ات خواهم گمارد.»

آنگاه گیومرد گاوی برای بادِ روان و وای تیزپا قربانی کرد و از روده‌‌ی آن زهی تابید و کمانی ساخت و تیری بر آسمان افکند که بر چکاد دایتی فرود آمد و مرز میان زمین و آسمان قرار گرفت.

پس گفت: «شاید که چشمانم همچون این تیر تا دوردست‌‌ها پیش تازد و دانشی همچون این تیر تیزرو و چالاک را پدید آرد.»

هورمزد چون این سخن را شنید، دو فرزند همزادِ مهترش بهمن و اردیبهشت را گسیل کرد و این دو همچون دو فروزه‌‌ی زرین و سیمین در چشمان چپ و راستِ گیومرد خانه گزیدند.

بهمن چونان سلحشوری با زره زرین و پوستینی سپید و بر ساخته از پوست گوسپندِ مقدس مینویی و اردیبهشت همچون بانوی نژاده و سپیدرو، آراسته با جوشنی سیمین و خفتانی از چرم گاوِ ورجاوند آسمانی. پس گیومرد با یاری ایشان بینا شد و دید و شنید و بویید و چشید و پساوید و هر آنچه بود را فهمید و دریافت.

اهریمن چون چنین دید، دو فرزند مهترش اکومن و دروغ را فرو فرستاد و این دو بر گیومرد هجوم بردند و بر پلکِ چشم راست و چپش در آویختند. اکومن چونان دیوی تناور و سیاهپوش و شاخدار، که گندِ نفس‌‌اش تا هفت فرسنگ اندیشه را فلج می‌‌ساخت، و دروغ همچون مادینه پتیاره‌‌ای سایه‌‌گون و مرموز و چالاک، که زمزمه‌‌ی مرگبارش چشم‌‌ها را تا هفت میل نابینا می‌‌ساخت. اکومن با بهمن و دروغ با اردیبهشت در آویختند و گاه چندان زورآور شدند که ادراک و فهمِ گیومرد را تیره و ناکارآمد ساختند. گیومرد حضور این دو را بر تابید و بر گام‌‌های خویش استوار ایستاد و همچنان جنگیدن در هنگامه‌‌ی خدایان را طلب کرد.

آنگاه گیومرد سروی راست را که از بنِ گوکرنِ مقدس روییده بود با تبر بینداخت و تنه‌‌اش را تراشید و نیزه‌‌ای بلند و سهمگین از آن پرداخت. وی نیزه را بر زمین فرو کوبید و چندان لرزه‌‌ای در آن پدید آورد که زمین شکاف خورد و سرزمینِ میانی خونیراس با گسلی ژرف از شش سرزمینِ همسایه‌‌اش جدا شد. به این شکل بود که مرکز از پیرامون تفکیک گشت و مینو به قلب و حاشیه تقسیم گشت.

هورمزد چون این تمایز را دریافت، دو فرزندِ‌‌همزاد بعدی‌‌اش را به یاری گیومرد فرستاد. بدینسان شهریور نیرومند و سپندارمذِ زیبارو بر گیومرد در آمدند و در دل وی بر نشستند. شهریور چونان سلحشوری بلند قامت و زورمند، سراسر فروپوشیده در زرهی آهنین و درخشان، ‌‌و بر نشسته بر باره‌‌ی اسبی کرند. سپندارمذ، در کنارش، همچون بانویی زیبارو و زرین گیسو، که شنلی از پوست قاقم سرخ بر دوش و آرایه‌‌ای خیره‌‌کننده از یاقوت سرخ بر تاج داشت. پس گیومرد با یاوری ایشان معیار ساخت و سنجه بر آورد و محک زد و ارزیابی کرد و خواستن را بیاموخت. از خطوط مقدسی که بر زره آهنین شهریور بر نوشته شده بود، قوانین و اصول را آموخت، و در شیفتگیِ آرایه‌‌های چشمگیرِ سپندارمذ، دلی رها و آزاد یافت تا تکاپو کند و آزادانه بخواهد.

پس چون اهریمن از این جریان خبردار شد، دو فرزند همزاد بعدی‌‌اش را به سوی گیومرد گسیل کرد. پس نره دیوی به نام خشم، با درفش خونین و پوزه‌‌ی زشت و دندان‌‌های تیز بر گیومرد بر تاخت و با شهریور بجنگید. به همراهش، ترمیتی پیش می‌‌تاخت، مادینه دیوی تندخو و ستیزه‌‌جو، که بر توسنی زشت و چالاک سوار بود و سپندارمذ را همچون هماوردی می‌‌جست. نبرد ایشان چندان بالا گرفت که گاه گیومرد به تردید و بددلی دچار می‌‌آمد و از خروش خشم خرد و عقلش تیره و از نیرنگ ترمیتی صافی دل و میل‌‌اش خیره می‌‌گشت.

اما گیومرد نبرد این هماوردان را تاب آورد و بر گام‌‌های خویش استوار ایستاد و جنگیدن در آوردگاه ایزدان را خواستار شد. آنگاه گیومرد سنگ‌‌ها را در مشت چندان فشرد که رگه‌‌های آهن از میانش بیرون کشیده شدند و با آن براساس سرمشق آنچه در نبرد مینویی دیده بود، نخستین شمشیر گیتی را ساخت. پس شمشیر آهنینش را به جنبش در آورد و کران راست را از کران چپ جدا ساخت و به این گونه بود که خاور از باختر کنده شد و افق‌‌ها پدید آمد.

هنگامی که هورمزد این را دید، دو فرزند واپسین خویش خرداد و امرداد را به سوی وی فرستاد تا یاری‌‌اش کنند. پس خرداد و امرداد فرود آمدند و در دست راست و چپ گیومرد قرار گرفتند. خرداد همچون پهلوانی دلاور که بر سپرش نقش جانوری افسانه‌‌ای داشت و بر کلاهخودش به خط باستانی و مقدس موجودات مینویی مانترای کمال و رسایی را حک کرده بودند. در کنارش امرداد ایستاده بود، همچون بانویی برومند و سیاه گیسو و سبز چشم که بر سپرش نقش برگی ورجاوند به چشم می‌‌خورد. در مشکی که بر دوش داشت، آبی آسمانی را آورده بود که نوشداروی هر مرضی بود و نوشیدن قطره‌‌ای از آن آدمیان را نامیرا می‌‌ساخت.

گیومرد با پیوستن به ایشان دستانی نیرومند و زورآور یافت و به دگرگون ساختن گیتی دست برد و آنچه را ایزدان در آسمان آغاز کرده بودند،‌‌ در زمین به انجام رساند. وی به سوی کمال و رسایی پیش تاخت، اما برای دنبال کردنِ رد پاهای خرداد از جای پای خویش فاصله نگرفت، و اسیر وسوسه‌‌ی نوشیدن از آبِ نامیرایی نشد، که جنگیدن بی‌‌امکان زخم برداشتن و مردن نه جوانمردانه بود و نه سزاوار.

پس چون اهریمن این را دید، دو فرزند واپسینش زَیریچ و تَریز را به سوی وی رهسپار کرد. این دو در سوی راست و چپ گیومرد لانه کردند و به نبرد با خرداد و امرداد کوشیدند. زیریچ که با خرداد در آویخته بود، چونان نره دیوی زرد رنگ و خشم‌‌آور که سایه‌‌اش کندی و سستی و گرسنگی می‌‌فزود و تریز مانند مادینه دیوی غران و ترساننده که نگاهش زهرآلود بود و نفسش خشکی و تشنگی می‌‌افزود.

گیومرد نبرد این دو زوجِ همزاد را تاب آورد و بر گامهای خویش استوار ایستاد. گاه چیرگی زیریچ و تریز از زورو توانش می‌‌کاست و ناکامی و شکست را بر کردارهایش تحمیل می‌‌کرد، اما این همه را تحمل کرد و از حضور در میدانی که برگزیده بود دست نکشید. بدین‌‌سان بود که گیومرد، نخستین انسان و نیای همگان، شایستگی حضور در آوردگاه ایزدان را به دست آورد و همچون یکی از ایزدان رسمیت یافت.

 

 

ادامه مطلب: وجاهورسنه

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب