چهارشنبه , مرداد 3 1403

مردونیه

مردونیه

بسیاری از سربازان شب پیش را نخوابیده بودند و حالا با چشمانی پف کرده و سرخ در صف‌‌های به هم ریخته‌‌شان ایستاده بودند. ده روز بود که سپاهیان پارس را در محاصره گرفته بودند و حالا بعد از یک روز ‌‌جنگیدن، می‌‌شد ترس را در چشمان‌‌شان دید.

همان‌‌طور که در اردوگاه قدم می‌‌زدم، به این چیزها می‌‌اندیشیدم. عادت داشتم هر روز صبح پیش از طلوع آفتاب به دشت برود و در آن لحظه‌‌ای که هلیوسِ سرفراز با گردونه‌‌اش از افق خاوری سر بر می‌‌کشد، رو به شرق زانو بزنم و آرسِ نیرومند و خونریز را بستایم. در ده روزِ گذشته، سراسر دعاهایی که برای ایزدِ زیباروی آفتاب خوانده بودم، تنها یک مضمون داشت: پیروزی اسپارتی‌‌ها.

یازده روز بود که به جلگه‌‌ی پلاته رسیده بودیم. در ابتدای کار، جاسوسان به شاهِ دلاورمان پاوسانیاس خبر رسانده بودند که شمار پارس‌‌ها اندک است و فرصت برای فتحی سریع و آسان بر ایشان فراهم آمده است.

آتنی‌‌ها پیشتر هم از اسپارت کمک خواسته بودند و چون پاسخ رد شنیده بودند، همه جا زبان به طعن و ناسزا گشوده و گفته بودند که اسپارتی‌‌ها تنها در کشتن بردگان مهارت دارند و از رویارویی با سربازان شاهنشاه می‌‌ترسند.

البته پیرمردان اسپارتی هم در این میان تقصیری داشتند. وقتی پیک‌‌های هراسان آتنی پیش از جنگ ماراتون به اسپارت آمدند و تقاضای کمک کردند، زبان به طعن و ریشخندشان ‌‌گشادند و خودِ من هم در میان‌‌شان بودم و چنین کردم. آخرش هم پاوسانیاس با تفرعن گفته بود جنگاوران اسپارتی سرگرم برگزاری مراسمی برای ایزدبانوی کشتزارها هستند و باید تا زمان محو شدن ماه در آسمان شبانه، آواز بخوانند و برهنه در میان دشتها برقصند. پیک‌‌های آتنی سرخورده و کبود از خشم رفته بودند و بعد از آن که کشتی‌‌های شاه بزرگ بندرگاهشان را بدون درگیری ترک کردند، آن دروغ‌‌ها را درباره‌‌ی جنگ ماراتون به هم بافتند و ادعا کردند که حمله‌‌ی پارس‌‌ها را دفع کرده‌‌اند و به این ترتیب در چشم همه خود را دلیر و اسپارت‌‌ها را ترسو بازنمودند.

پاوسانیاس مردی سیاستمدار و زیرک بود و می‌‌دانست که حالا بهترین زمان برای مداخله در جنگ است. مردونیه با اردوی کوچکی از سربازانش آتن را ترک کرده و به گردش در بوئتیا پرداخته بود، با این خیالِ خام که مردمِ محل دوستدار او و مردانش هستند. بی‌‌خبر از این که آتنی‌‌ها کینه‌‌ی دیرین‌‌شان را از یاد نبرده‌‌اند و به دنبال فرصتی برای انتقام‌‌ می‌‌گردند.

مردونیه پیش از این دو بار به آتن حمله کرده بود و هر دوبار شهر را فتح کرده بود، بی‌‌آن که به مقاومتی جدی برخورد کند. طوری که بین اسپارتی‌‌ها زبانزدی رواج یافته بود و به کارهای ساده می‌‌گفتند «مثل رفتن مردونیه به آتن»، یعنی که انجام دادن کاری به ظاهر مشکل، که در اصل مثل آب خوردن آسان باشد.

پاوسانیاس وقتی خبردار شد که آتنی‌‌ها دارند برای حمله‌‌ی غافلگیرانه به اردوی مردونیه سرباز جمع می‌‌کنند، با من مشورت کرد. من که داناترین و زیرک‌‌ترین کاهن اسپارت بودم، از قدر و ارج خودم به خوبی خبر داشتم.

دیرزمانی بود که نام من –تیسامن- در سراسر لاکدمونیا با احترام و هراس بر زبانها ‌‌رانده می‌‌شد. پدرم آنتیوخوس هم کاهن اعظم معبد هراکلس بود و تنها کسی بود که حق داشت سپرِ هراکلس را در معبدِ آرس گردگیری کند.

وقتی پاوسانیاس سراغم آمد، پیشاپیش می‌‌دانستم چه پاسخی باید به او بدهم. با این وجود یک شب تا صبح را در غاری خلوت کردم و به رقص شعله‌‌های آتشی که از هیزم‌‌های معطر بر می‌‌خاست، خیره شدم. نیمه‌‌های شب نوجوانی زیبارو را که با دقت از میان برده‌‌های مِسِنی انتخاب کرده بودم، به آستانه‌‌ی غار بردم و به کمک دو دستیار، قربانی‌‌اش کردم.

آرس قربانی‌‌های خونین و زجر دیده‌‌ای را می‌‌پسندید که مرگی دشوار را از سر گذرانده باشند. از این رو دستیارانم ساعت‌‌ها برده‌‌ی نگون‌‌بخت را شکنجه دادند. آنگاه، درست در لحظه‌‌ای که نخستین شعاع آفتاب بر نوک کوه فرود آمد، شکمش را دریدم و با دست خون‌‌آلود خود جگر سرخ و جوانش را بیرون کشیدم و در حالی که رعشه‌‌ی مرگ بر بدنِ درهم شکسته‌‌ی برده فرو می‌‌نشست، به نقش و نگارِ پدید آمده بر جگرش خیره ماندم.

آنگاه شادمان رو به آفتابِ نوپا کردم و گذاشتم شعاع‌‌های نور صورت خونین‌‌ام را نوازش کند. در حالی که حس می‌‌کردم سراسر بدنم در هاله‌‌ای نورانی فرو رفته، هلیوسِ تیزپا را بابت رساندن خبری چنین خجسته شکر گفتم.

همان لحظه بی‌‌درنگ به خوابگاه پاوسانیاس رفتم، بی آن که خونِ جوان را که بر دستانم لخته می‌‌شد، بشویم. پاوسانیاس به رسم اسپارتی‌‌ها همراه مردان خویشاوندش و زنانشان در تالاری بزرگ خفته بود. وقتی چشم گشود و مرا با با دستان خونین دید، نخست ترسید و خوابزده شمشیرش را از زیر بسترِ کاهی‌‌اش بیرون کشید. اما بعد خمار می‌‌گساری دوشین از سرش پرید و هشیار شد و شادمان از زبانم شنید که هلیوس از سوی آرسِ زورمند خبرِ پیروزی‌‌اش را آورده است.

این چنین بود که اسپارتی‌‌ها با سپاهی بزرگ برای یاری به آتنی‌‌ها به حرکت درآمدند. پنج هزار تن از هوپلیت‌‌های اسپارتی با اندام‌‌های ورزیده‌‌ي آفتاب سوخته و سپهرهای مفرغیِ بزرگ پای پیاده‌‌ راه طولانی جلگه‌‌ی پلاته را پیموده بودند. به همراهشان سی و پنج هزار برده‌‌ی مطیع و سرسپرده نیز راه می‌‌سپردند. به آن‌‌ها وعده کرده بودند که اگر خوب بجنگند، از هر ده تن یک نفرشان را آزاد کنند.

وقتی به پلاته رسیدند، از انبوهِ یونانیانی که در دشت گرد آمده بودند، حیرت کردند. اهالی شهرهای دور و نزدیک مانند گرگ‌‌هایی که بوی خون را حس کنند، به آن سو شتافته بودند. مردونیه و سربازانش که از همان روزهای نخست در محاصره‌‌ی هلنی‌‌ها در آمده بودند، به آنسوی رود آسوپوس عقب نشسته بودند و کمانگیرانشان هرکس را که می‌‌خواست از رود بگذرد، هدف قرار می‌‌دادند.

وقتی اردوی ما به دشت رسید، دیدیم که پارسی‌‌ها به بریدن درختان و کندن خندق و ساختن دیواری چوبی مشغول‌‌اند. این کارها برای همه‌‌ی هلنی‌‌ها ناآشنا بود و هیچ‌‌کس نشنیده بود که سربازانی محاصره شده، به جای تلاش برای گریختن، مثل بردگان به کار بپردازند و زمین را بکنند و تیرک‌‌های چوبی را در زمین استوار سازند. اما یک روز بعد معلوم شد که پارسی‌‌ها در واقع به ساختن دژی چوبی در آنسوی رود مشغول‌‌اند.

در زمانی بسیار کوتاه، چهاردیواری بلند و نفوذناپذیری در برابرمان قد برافراشت و پارسیان و متحدانشان به داخل آن پناه بردند. دورادور آن را هم خندق عمیقی کنده بودند که تنها با دو پل به دژ چوبی راه داشت. حساب و کتاب مردونیه تا حدودی درست درآمده بود و مردم پلاته و بوئتیا که دوستدار پارس‌‌ها بودند، سپاهیانی برای یاری به او گسیل کرده بودند و حالا همه‌‌ی ایشان که شمارشان به چند هزار تن می‌‌رسید، در داخل دژ پنهان شده بودند.

با رسیدنِ پاوسانیاس و مردانش به میدان، تعادل قوا بین هلنی‌‌ها دگرگون شد. آتنی‌‌ها این بار که طعمه‌‌ای آسان در اختیار داشتند، پیکی برای درخواست یاری نزد اسپارتها نفرستاده بودند و در ابتدای کار از رسیدن آنها شادمان نشدند.

شمار اسپارتی‌‌ها از بقیه‌‌ی فرستاده‌‌های شهرهای دیگر بیشتر بود. اگر برده‌‌ها را به حساب می‌‌آوردیم، حتا آتنی‌‌ها هم این قدر سرباز به میدان نفرستاده بودند. دیگر مگارایی‌‌ها و پلاته‌‌ای‌‌ها جای خود داشتند، که این آخری‌‌ها دو دسته شده بودند و گروهی از آن‌‌ها به یاری مردونیه شتافته بودند و دوش به دوش مردم تبس و پارسها می‌‌جنگیدند. سردارانشان که هوادار ایرانی‌‌ها بودند، دو تن بودند به نام‌‌های تیماگنیدس و آتاگینوس.

پاوسانیاس مردی خشن و خونریز بود و همه از او می‌‌ترسیدند. وقتی به دشت پلاته رسیدیم، من مراسمی پرهیاهو برای بزرگداشت آرسِ خونخوار برگزار کردم. در راه که می‌‌آمدیم، به کاروانی از اهالی تسالی برخورده بودیم که از زیارت معبد دلفی به شهرهایشان باز می‌‌گشتند. من در آن میان دختری زیبارو را دیدم و دلم گواهی داد که آرسِ پیروزمند او را همچون قربانی‌‌ای طلب کرده است. پس پاوسانیاس را برانگیختم تا همه‌‌شان را اسیر بگیرد.

پدر و برادرهای دختر در کاروان بودند و سخت می‌‌کوشیدند تا او را از چنگ ما نجات دهند. اما کاری از پیش نبردند و دخترک تا زمانی که به پلاته برسیم شب‌‌ها را در خیمه‌‌ی من به صبح می‌‌رساند و روزها دستیارانم از او مراقبت می‌‌کردند.

بعد از رسیدن به پلاته، مراسم قربانی بزرگی برگزار کردیم. در وسط دشت، جایی که پارسی‌‌ها هم بتوانند منظره را ببینند، چاله‌‌ای کندیم و هیزمی انبوه در آن افروختیم، طوری که گرمایش از بیست قدمی مو و ریش مردان را کز می‌‌داد.

بعد ده نفر از کاروانیان تسالی را برگزیدم و چشمهایشان را از کاسه درآوردم تا رقصِ مرگباری که به افتخار آرس در اطرافشان برگزار می‌‌شد را نبینند و روانشان در تارتار از من نزد هراکلس شکایتی نداشته باشد.

بعد با صدایی رسا سرودهای مقدس را برای برانگیختن ایزدانِ رود آسوپوس و کوه سیترون خواندم که مشرف به میدان نبرد قرار داشت. در چشم به هم زدنی بادی برخاست و دشت پلاته را در نوردید و یونانیان همه بر خاک زانو زدند و مرا و آرس را ستودند. بعد با خنجری سنگی پی‌‌های اسیران را بریدم و در حالی که نعره می‌‌زدند، یکی یکی‌‌شان به میان هیمه‌‌ی آتش پرتاب کردم.

تنها در این میان دخترک سالم مانده بود که می‌‌بایست آخرِ همه قربانی شود. او بعد از مرگ خویشاوندانش با رنگی پریده و چشمانی اشکبار بر زمین نشسته بود و انگار دیگر متوجه نبود که در اطرافش چه می‌‌گذرد. این حال را خوب می‌‌شناختم. چنان که پدرم آنتیوخوس می‌‌گفت، سه خواهر سرنوشت در این دم آخر بر قلب قربانی چیره می‌‌شدند و آینده‌‌ی جنگاوران را فاش می‌‌کردند. مراسم با بریدن گلوی دخترک خاتمه یافت و این همزمان با غروب خورشید بود.

وقتی خون قربانی بر خنجرِ سنگی جاری شد، بار دیگر بادی بر دشت برخاست و هم من و هم دلاوران اسپارتی دیگر رعشه‌‌ای را در تن خویش حس کردیم و دیدیم که چگونه پدرمان هراکلس نیروی هزاران جنگاورِ مرده‌‌ی اسپارتی را از تارتاروس به نزدمان فرا می‌‌خواند. پاهایمان تا دقایقی به خاک چسبیده بود و همه در حالی که با این نیروی مهیب تسخیر شده بودیم، به نعره زدن پرداختیم.

از آن‌‌سوی رود، می‌‌شد صدای هیاهو و هو کشیدِ تبسی‌‌ها و هواداران پارسیان را شنید که ما را بابت بزرگداشت خدایان با مراسمی خونین سرزنش می‌‌کردند. اما متحدان ما با چنین سختگیری‌‌های اخلاقی‌‌ای بیگانه بودند. وقتی مراسم تمام شد، ترس و احترام را به روشنی می‌‌شد در چشم آتنی‌‌ها و مگارایی‌‌ها و کورینتی‌‌ها دید. روان پاوسانیاس دیرتر از سربازانش به دنیای خاکی بازگشت و تا دیرزمانی همچنان می‌‌خروشید و از دهانش کف فرو می‌‌ریخت و ریشِ ژولیده‌‌اش را خیس می‌‌کرد.

وقتی به خود آمد، دید که سرداران شهرهای گوناگون برابرش زانو زدند و ابراز فرمانبرداری کردند. آریستید آتنی، که تا پیش از سر رسیدن ما اداره‌‌ی مهاجمان را برعهده داشت، با اکراه و دیرتر از همه زانو زد، اما او هم چیزی نگفت و به فرمان شاه ما گردن نهاد. چرا که قاطعیت و خشم مقدس وی را خوب دریافته بود. پاوسانیاس سپاه اسپارت را در بهترین نقطه‌‌ی دشت، در پای کوه سیترون مستقر ساخت. طوری که اگر پارس‌‌ها دست به حمله زدند، نتوانند از پشت به او بتازند. بعد سرکرده‌‌های شهرهای مختلف را نزد خود فرا خواند و شورایی جنگی درست کرد.

فردای آن روز، خبر رسید که در اردوی پارسی‌‌ها هم مراسمی برگزار می‌‌کنند. از سر کنجکاوی به همراه مردان دیگر به کرانه‌‌ی رود آسوپوس رفتیم و دیدیم که در اردوی دشمن هم آتشی بزرگ برافروخته‌‌اند و قصدِ ستایش ایزدان جنگی را دارند. متحدان تبسی و پلاته‌‌ای میزی بزرگ را در برابر رود نهادند و جام‌‌هایی زرین و بخوردان‌‌هایی مفرغین را بر آن نهادند و عود و کندری در آن پاشیدند. دشت در چشم بر هم زدنی در بوی خوشِ عود غرق شد و با نگرانی دیدم که چگونه ایزدِ رودخانه با ولع و حرص به سوی میز گردن می‌‌کشد و بوی خوش بخور را در مشام می‌‌کشد.

پارسیان که شمارشان چند هزار تن بیشتر نبود، با آن لباس‌‌های زیبای رنگارنگ و نظم و ترتیب شگفت‌‌انگیزشان در برابر رود صف بسته بودند و با آن زره‌‌های زرین و کلاهخودهای تیغه‌‌دار به تندیس‌‌های خدایان شبیه بودند. گویا از سر عمد لباس کاملی بر تن کرده بودند و کفشهای چرمین و گردنبندهای سیمین و گوشواره‌‌های زرین‌‌شان در نور آفتاب بامدادی می‌‌درخشید.

در برابرشان، مردان اسپارتی که موهای بلند و ریشِ درهم ریخته‌‌شان به هم چسبیده بود و طبق معمول لختِ مادرزاد بودند، به جانورانی کوهی می‌‌ماندند. آتنی‌‌ها که بر خلاف اهالی اسپارت جامه بر تن می‌‌کردند، ریشخندکنان این تفاوت را گوشزد کردند، اما وقتی یکی از سربازان اسپارتی خشمگین شد و سیلی‌‌ای به گوش یک آتنی نواخت، دم در کشیدند.

وقتی کاهن اردوی پارس‌‌ها از دژ چوبی بیرون آمد و عصازنان به سوی رود پیش آمد، خون در رگهایم منجمد شد. او هِگِسیستراتوس آلیسی بود، دشمنِ بزرگ من و خائنی که بر نیروهای ظلمانی حکمرانی می‌‌کرد و دشمنی‌‌اش با مردم اسپارت مثل روز برای همه روشن بود.

مثل پارس‌‌ها لباسی باشکوه بر تن کرده بود و موهای بلند و ریش سرخش را مانند ایرانی‌‌ها شانه زده و آراسته بود. همچنان که لنگ لنگان به سوی میز می‌‌رفت، آن پای بریده‌‌اش را در معرض دیدِ ما قرار داد و همه‌‌ی ما دیدیم که معجزه‌‌ای رخ داده و بار دیگر پایی بر بدن او روییده است.

هگسیستراتوس را از کودکی می‌‌شناختم. او هم زمانی از مردان اسپارت بود و از دوران نوجوانی به کوهها می‌‌رفت و با خدایان سخن می‌‌گفت. وقتی شاه بزرگ، داریوش، سپاهیانِ تمام جهان را بسیج کرد و برای نبرد با سکاها از تنگهِ شمالی گذشت، هگسیستراتوس و پدرش به همراه گروهی از مردان اسپارتی به اردوی او رفتند و همچون سربازانی مزدور نگهبانی از یکی از پل‌‌ها را بر عهده گرفتند. او و خانواده‌‌اش بعدتر بابت دستمزدی که از پارس‌‌ها گرفته بودند، ثروتمند شدند.

در اسپارت کسی حق نداشت پول داشته باشد، اما همه می‌‌دانستند که پدرش با این پول در کورینت برای خود مزرعه‌‌ای دست و پا کرده و بردگانی صنعتگر را با بهای گزاف خریده و آنجا به کارِ ساختِ شمشیر گمارده است. هگسیستراتوس بعد از آن از اسپارت رفت و برای سال‌‌ها در ایونیه و سارد زندگی کرد. می‌‌گفتند حتا با زنی فنیقی هم ازدواج کرده است. اما اینها همه شایعه بود و کسی چیزی درباره‌‌ی رازهای زندگی‌‌اش نمی‌‌دانست.

در فاصله‌‌ای که او نبود، پدرم آنتیوخوس به تدریج پیر و سالخورده شد و مرا به جای خود به منصب کاهن اعظم معبد هراکلس برکشید تا چند سال همه چیز به خوبی و خوشی پیش می‌‌رفت، تا آن که هگسیستراتوس به اسپارت بازگشت. در این مدت به مردی پخته و نیرومند بدل شده بود و نیروهای پلیدی که در اختیار خدایانِ بیگانه است، وجودش را تسخیر کرده بود. چشمانش درخشان و بازوهایش زورمند شده بود و بر رازهای بسیاری آگاهی داشت. می‌‌گفتند در سارد به شاگردی یکی از مغان در آمده است و اینها مردانی از قوم ماد بودند که زبانِ همه‌‌ی ایزدان و عفریت‌‌ها را خوب می‌‌دانستند.

هگسیستراتوس بعد از بازگشت به اسپارت در خانه‌‌های عمومی سکونت نکرد و به دخمه‌‌ای در غاری پناه برد. مردم او را مقدس می‌‌دانستند و برایش غذا می‌‌بردند و او در مقابل بیماران را شفا می‌‌داد و از پیشامدهای نیک و بد آگاهی می‌‌داد. تاریخ تولد فرزندانِ زنان باردار را با دقت زیادی پیشگویی می‌‌کرد و می‌‌دانست ماه چه هنگام تاریک می‌‌شود و بار دیگر چه زمانی به روشنی می‌‌گراید. پاوسانیاس که تازه در آن هنگام به عنوان یکی از دو شاهِ اسپارت جانشین پدرش شده بود، سخت شیفته‌‌ی او شد و هر روز برای دیدار با او به پای کوه می‌‌رفت.

من به خوبی می‌‌دانستم که روح این مرد در سارد فاسد شده و گندیده، و نگران بودم که مبادا شاه را هم به بیماری خود مبتلا کند. این را می‌‌دانستم که هگسیستراتوس قدرت‌‌های مهیب و ناشناخته‌‌ی خود را از ایزدی بیگانه وام گرفته و دیگر بنده‌‌ی زئوس و آرس و آپولون نیست. پس تدبیری اندیشیدم تا او را رسوا کنم. در جشنی عمومی که به افتخار هادس برگزار می‌‌شد و با قربانی کردنِ کودکانِ برده همراه بود، با اصرار زیاد وادارش کردم تا حضور داشته باشد. بعد هنگام قربانی کردن، او را فراخواندم و چاقوی مقدس را به دستش دادم و افتخارِ بریدن گلوی قربانی‌‌ها را به او واگذار کردم.

می‌‌دانستم که کمر به خدمت ایزدانی دیگر بسته است و با خدایان اسپارت دشمنی می‌‌ورزد، و دنبال راهی می‌‌گشتم تا این را به پاوسانیاس و بقیه‌‌ی بزرگان اسپارتی نیز نشان دهم. چنان که حدس می‌‌زدم، از قربانی کردنِ برده‌‌ها خودداری کرد. خنجر را با بی احترامی به کناری انداخت و گفت که خدمتگزار ایزدانی است که نیازی به قربانیِ انسانی ندارند. این حرف کفری صریح بود، چون نیای همه‌‌ی مردم اسپارت، یعنی هراکلس، از همان ابتدا برای خوشنودی برادرناتنی‌‌اش آرس و پدرش زئوس اسیران جنگی را قربانی می‌‌کرد و این رسمی بود که از دیرباز در لاکدمونیا رواج داشت.

وقتی از اجرای مراسم قربانی سر باز زد، عقاید فاسد و نادانی‌‌اش برای همه نمایان شد. من چاقو را برداشتم و بار دیگر با خواندن سرودهایی تقدیس‌‌اش کردم و خود عمل قربانی را به جا آوردم و از هادسِ نیرومند خواستم تا حقیقتِ این مردِ پلید را بر همه نمایان سازد. بعد مشتی از دانه‌‌های گلِ هادس را در آتش قربانی ریختم و همگان دیدند که دودی غلیظ برخاست و به سوی هگسیستراتوس چنگ انداخت. پاوسانیاس که تازه چشمش بر دیدن حقیقت گشوده شده بود، همان جا فرمان داد این مرد خیانتکار را دستگیر کنند.

اما چون از نیروهای روحی غریبش هراس داشت، دستور داد او را در معبد هراکلس به زنجیر ببندند و همان جا به حال خود رهایش کنند تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد. حقیقت آن بود که همه‌‌ی مردم از خدایانِ حامی او می‌‌ترسیدند و هیچ‌‌کس حاضر نبود خونش را بریزد.

به این ترتیب هگسیستراتوس را به معبد بردند و حلقه‌‌ای آهنین را در پایش استوار کردند و آن را با زنجیری به دیوار وصل کردند. من هر روز به دیدنش می‌‌رفتم و تشنگی و گرسنگی‌‌اش را ریشخند می‌‌کردم و گاهی ظرف آبی آلوده به ادرار در اختیارش می‌‌گذاشتم تا دیرتر بمیرد و تاوان گناهانش نسبت به خدایان را با رنجی گران‌‌تر ادا کند.

آنگاه، وقتی صبحگاهی برای دیدنش رفته بودم، با حیرت دیدم که گریخته است. معلوم نیست از کجا خنجری یافته بود و گوشتهای پایش را تراشیده بود و به این ترتیب حلقه را از دور پایش بیرون آورده بود. تکه‌‌هایی از گوشت و استخوان پایش در اطراف حلقه‌‌ی آهنین بر زمین ریخته بود و نگهبانی که بر درِ معبد گمارده بودند، با گلویی بریده در خون خود فرو خفته بود.

مردم می‌‌گفتند خدایانی که حامی هگسیستراتوس بودند، او را رهانده‌‌اند، اما شک نداشتم که یکی از مردم اسپارت و چه بسا یکی از بردگان خنجری را در اختیارش گذاشته است. مردان اسپارت سراسر آن روز را در کوه‌‌های اطراف گشتند، اما با وجود این که یک پایش را از دست داده بود، موفق به یافتن‌‌اش نشدند. گویی که آب شده و به زمین فرو رفته باشد.

دو سالی بر این ماجرا گذشت، تا آن که شایعه‌‌هایی درباره‌‌اش شنیدیم. می‌‌گفتند مردی که شباهتی عجیب به هگسیستراتوس داشته را در اردوی پارس‌‌ها دیده‌‌اند. بازرگانی از اهالی تبس را دیدم که می‌‌گفت در مراسمی که او برگزار کرده، حضور داشته و در آنجا اشاره کرده که زمانی در اسپارت به مرگ محکوم شده و به یاری خدایان از آنجا گریخته است. بعدتر یکی از اهالی اسپارت او را در معبد دلفی دیده بود که با عصایی راه می‌‌رفت و پایش از مچ به پایین قطع شده بود.

وقتی آن روز در آنسوی رود او را دیدم، حس کردم جریان خون در رگهایم متوقف شده است. حتا نسبت به گذشته نیرومندتر و تنومندتر می‌‌نمود. گویی که اقتدار خدایانِ بیگانه در جان و تنش جاری شده باشد. موقع راه رفتن می‌‌لنگید، اما بی‌‌شک پایش به جای خود بود، چون بر آن تکیه می‌‌کرد و به سبک ایرانی‌‌ها چکمه‌‌ای بر آن پوشانده بود.

وقتی از آنسوی رود مرا دید، دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و چیزهایی زیر لب گفت و به من اشاره کرد. حس کردم کوهی از اندوه و بیماری بر سرم هوار می‌‌شود.

همه با نگرانی مرا نگاه کردند و منتظر بودند ببینند نفرینی که به سویم فرستاده است را چگونه تاب خواهم آورد. بیش از چند قدم با رودخانه فاصله نداشتم، اما دیده بودم که چگونه نخست با اهدای بخور خوش‌‌بو رود را به سوی خود جلب کرده است.

از این رو امکانِ پریدن در آب و تطهیر خود را نداشتم. پس به ناچار، خنجر سنگی خود را از کمر کشیدم و سنگی صاف را در گوشه‌‌ای جستم و بر آن زانو زدم. نیروی نفرینش چندان مهیب بود که نفس کشیدنم را مختل کرده بود و می‌‌دیدیم که خشم و کینه‌‌اش مثل سیالی سیاه در رگ‌‌هایم فرو رفته و در تار و پود استخوان‌‌هایم رسوخ می‌‌کند.

خنجر را به سوی رود بلند کردم و شروع کردم به خواندن سرودی کهن و نیرومند. بعد، انگشت کوچک دست چپم را بر سنگ گذاشتم و خنجر را بر آن کشیدم و در حالی که لبهایم را می‌‌گزیدم، انگشتم را با لبه‌‌های کندِ آن قطع کردم. بعد برخاستم و در حالی که فواره‌‌ای از خون از دستم بر خاک می‌‌پاشید، انگشت را در مشت گرفتم. سرم گیج می‌‌رفت و نفرینِ دشمنم مانند برقی تیره بر سرم فرود می‌‌آمد و باعث می‌‌شد چشمم سیاهی برود. کم مانده بود که نفرینش اثر کند و جانم از بدن جدا شود.

پس به سرعت انگشتم را به رودخانه پرتاب کردم و وردی خواندم تا رضایت او را بابت این قربانی کوچک جلب کنم. رود در چشم به هم زدنی آرام گرفت و از جریانش کاسته شد. دریافتم که قربانی‌‌ام را پذیرفته است. کشان کشان خود را به کنار رود رساندم و در جایی که عمق زیادی نداشت، خود را به آب زدم. گذاشتم آب سرد بدنم را در خود بگیرد و تاثیر نفرین آن خادم خدایان بیگانه را از رگهایم بشوید و بیرون ببرد. پوست برهنه‌‌ی تنم که در روزهای گذشته هنگام راه سپردن تا پلاته زیر آفتاب سوخته بود، در برخورد با آب سرد آرامشی یافت و گره‌‌ی لُنگِ کوتاهی که به کمر بسته بودم، گشوده شد و آب آن را با خود برد.

وقتی با زحمت از رود بیرون آمدم، مردان اسپارتی هلهله کردند و مرا بابت خنثا کردن طلسم ستودند. هگسیستراتوس از آنسوی رود با زهرخندی مرا می‌‌نگریست. دو تن از دستیارانم وقتی مطمئن شدند ایزد رودخانه با من همراه است و تنم را به زندگان باز پس داده، به نزدم شتافتند و کمکم کردند تا به میان اردوی اسپارتی‌‌ها بازگردم.

در آنسوی رود، جنبشی برخاست و دیدم دو مغ با رداهای سپید و سرپوش پارچه‌‌ای و پوششی که بر دهان افکنده‌‌اند، از میان صف پارس‌‌ها گذر کردند و به هگسیستراتوس نزدیک شدند. آنگاه هر سه مراسمی عجیب را اجرا کردند که با خواندن سرودی دسته جمعی همراه بود، اما خون هیچ قربانی‌‌ای در آن ریخته نشد. در میانه‌‌ی مراسم‌‌شان بود که بادی تند برخاست و خاک را به چشم مردانِ مهاجم کوفت. باد تن مرا هم در خود گرفت و باعث شد به لرزه بیفتم. در چشم به هم زدنی حس کردم بیمار شده‌‌ام و از اسکولاپیوس خردمند یاری طلبیدم. اما می‌‌دانستم که اسکولاپیوس با مغان و پارس‌‌ها دوست است. مهم این بود که جان خود را نجات داده بودم و چند روز بعد را می‌‌توانستم با نفرینی که باعث بیماری‌‌ام شده بود، سپری کنم.

حضور هگسیستراتوس در اردوی پارس‌‌ها باعث شد پای عزم مردان سست شود. آریستید آتنی که سرسپرده‌‌ی آتنای جغدچشم بود، فردا صبح به خیمه‌‌ی پاوسانیاس آمد و گفت که دیشب خواب دیده که ایزدبانوی شهرش به او هشدار داده و او را از پارس‌‌ها بر حذر داشته است. خودِ پاوسانیاس هم در اندیشه بود و هراسان می‌‌نمود. سال‌‌ها از آخرین باری که هگسیستراتوس را دیده بود می‌‌گذشت، اما معلوم بود که هنوز از او حساب می‌‌برد و چه بسا که بابت آنچه در حق او کرده، پشیمان شده بود.

پاوسانیاس حرف‌‌های آریستید را جدی گرفت و به این نتیجه رسید که در میدان نبرد هرکس در برابر پارس‌‌ها قرار بگیرد، کشته خواهد شد. پس تدبیری اندیشید و همان عصرگاه در شورای جنگ اعلام کرد که با من رایزنی کرده و قرار شده برای رعایت حال ایزدِ آرس، اسپارتی‌‌ها در جناح راست بجنگند و قلب سپاه را به دیگران واگذار کنند.

آریستید که می‌‌دانست پارس‌‌ها همیشه در قلب سپاه می‌‌جنگند، مکر او را دریافت و خشمگینانه فاش کرد که دیشب چه خوابی دیده است. در نتیجه بین سردارانی که از شهرهای مختلف می‌‌آمدند دعوا شد. کسی جرأت نداشت روی حرف پاوسانیاس حرفی بزند، و در نتیجه همه می‌‌خواستند سربازانشان در جناح چپ بجنگند تا مقابل پارس‌‌ها قرار نگیرند.

این بحث‌‌ها در سراسر روز ادامه یافت و همه در انتظار بودند که پارس‌‌ها طبق رسم معمول‌‌شان از رود بگذرند و در حمله به دشمن پیش‌‌دستی کنند. اما با حیرت دیدیم که شبانگاه شد و پارسیان همچنان در دژ چوبی‌‌شان باقی ماندند. به این ترتیب بحث درباره‌‌ی جای قرارگیری سربازان تا حدودی فراموش شد.

وقتی فردا هم سپری شد و باز هم جنبشی در اردوی پارسیان دیده نشد، همه به شک افتادند که نکند کلکی در کار باشد. من هم نگران بودم و حدس می‌‌زدم هگسیستراتوس جادوگری چندان نیرومند شده که پارس‌‌ها را از جنگیدن معاف ساخته و نابودی ما را پیشاپیش رقم زده باشد.

در سومین روز، بامدادان بر فراز قله‌‌ی سیترون مراسم رایزنی با خدایان را انجام دادم. شب قبل را یکسره بیدار ماندم و از خوردن و نوشیدن خودداری کردم. بعد همزمان با روشن شدن هوا از هرمس زیرک و مکار خواستم تا به اردوی دشمن برود و برایم از دلیلِ خودداری ایشان از نبرد خبری بیاورد. بعد چنان که رسم سکاهاست، مشتی از دانه‌‌های شاهدانه را در آتشدانی ریختم و بخارش را با دم به درون تنم کشیدم تا پیام او را دریابم. رویایی کوتاه به سراغم آمد و دریافتم که خدایان به مردونیه خبر داده‌‌اند که هرکس در جنگ پیش‌‌دستی کند، شکست خواهد خورد.

تازه دریافتم که مردونیه به این دلیل در موضع تدافعی فرو رفته، چرا که هرکس آرایش دفاعی به خود بگیرد در این نبرد پیروزِ میدان خواهد بود. همچنین در رویا دیدم که مردی بلند قامت و سالمندتر در کنار مردونیه ایستاده و او عموی شاه بزرگ پارسیان است. شادمان از خبری که گرفته بودم، دوان دوان از کوه پایین آمدم و همه چیز را برای پاوسانیاس تعریف کردم. شاه از شنیدن این خبر شادمان شد و گفت که حالا با دانستن این راز تردیدی در شکست دادنِ پارس‌‌ها ندارد.

آنگاه همان عصر موضوع را به سرداران دیگر هم گفت. در ابتدای کار آریستید زیر بار نمی‌‌رفت و فکر می‌‌کرد اشتباه کرده‌‌ام و پارس‌‌ها از زیادی شمارِ ما هراسان شده‌‌اند. اما فردای آن روز مردونیه و رسته‌‌ای از سوارکارانش از رود گذشتند و در میان اردوی ما تاخت و تازی کردند و چند ده نفری را کشتند و به سادگی به آب زدند و به دژ چوبی خویش بازگشتند.

در این هنگام آریستید هم پذیرفت که پارس‌‌ها از نبرد نمی‌‌ترسند و لابد خودداری‌‌شان از حمله دلیلی دارد. وقتی دو روز دیگر گذشت و همچنان حمله‌‌ای از جانب پارس‌‌ها صورت نگرفت، همه به درستی سخن من ایمان آوردند. در این میان هر روز دسته‌‌هایی از شهرهای مختلف به آب می‌‌زدند تا خود را به اردوی پارس‌‌ها برسانند. به خصوص که هنوز میزِ مربوط به مراسم‌‌شان گسترده باقی مانده بود و برق جام‌‌های زرینِ روی آن چشم‌‌ها را خیره می‌‌کرد. اما هربار که مهاجمان به میانه‌‌ی رود می‌‌رسیدند، گروهی از پارسیان با کمانهای خمیده و بلندشان پدیدار می‌‌شدند و همه‌‌ی سربازان ما را تا نفر آخر هلاک می‌‌کردند.

در روز ششم، اسکندر پسر آمونتاس که شاهزاده‌‌ی مقدونیه بود و با بردگان و ملازمانش به آنسو آمده بود، به اردوی ما آمد. پاوسانیاس به این مرد بی‌‌اعتماد بود و حق هم داشت. چون پدرش یکی از نزدیکان شهربان پارس بود و سرزمینی که از آن می‌‌آمد بخشی از دولت هخامنشی محسوب می‌‌شد. خودش هم به سبک پارس‌‌ها کفش بر پا کرده بود و ردایی ظریف بر تن داشت که نقش شیری را رویش دوخته بودند.

اسکندر جوانی زیرک و مکار بود که هم زبان پارسی‌‌ها را خوب می‌‌دانست و هم به زبان هلنی‌‌ها آشنا بود. زبان ایلوری‌‌ها را هم خوب می‌‌دانست، چون مادرش به آن نژاد تعلق داشت. اسکندر پسر آمونتاس با پیشنهادی سرراست و ساده به خیمه‌‌ی پاوسانیاس وارد شد. او پیشنهاد کرد که شاه اسپارت پولی کلان بگیرد و به سرزمین خود بازگردد. در ابتدای کار وانمود می‌‌کرد این پول را از جیب خود خواهد پرداخت و میل‌‌اش به خیر و صلاح اسپارتی‌‌ها انگیزه‌‌ی این پیشنهاد بوده است. اما وقتی ملازمانش را سؤال‌‌پیچ کردم، دریافتم که پیش از ورود به اردوی ما مدتی را در آنسوی رود نزد مردونیه مهمان بوده است.

وقتی موضوع را به رویش آوردم، لبخندی زد و اعتراف کرد که این پیشنهاد را از طرف مردونیه آورده است. پاوسانیاس بدش نمی‌‌آمد پیشنهاد را بپذیرد و بیهوده جان خود و مردانش را به خطر نیندازد. اما از طرف دیگر از سروری‌‌اش نسبت به سرداران شهرهای دیگر خوشحال بود و می‌‌خواست حالا که تا اینجا آمده ضرب شستی به آتنی‌‌ها نشان دهد و راه را بر بدگویی‌‌های بعدی‌‌شان ببندد. او در این اندیشه بود که اگر جنگ را نیمه‌‌کاره رها کند و برگردد، شایعه‌‌هایی که درباره‌‌ی ترسو بودن اسپارتی‌‌ها بر سر زبانها انداخته بودند، به کرسی بنشیند. این بود که قبول نکرد.

اما وقتی دو روز دیگر گذشت، از کرده‌‌ی خود پشیمان شد. در هشتمین روزی که دو سپاه در برابر هم صف آراسته بودند و حرکتی از هیچ یک از دو سو دیده نمی‌‌شد، مردونیه مسیر ترابری سپاه هلنی را کشف کرد و چند شهسوار زرهپوش را فرستاد تا این خط ارتباطی را قطع کنند. سواران درست در بزنگاه سر رسیدند و پانصد قاطر که خوراک حمل می‌‌کردند و از آتن و پیرایوس می‌‌آمدند را گرفتند و آتنی‌‌هایی که محافظ کاروان بودند را کشتار کردند.

بعد از آن آذوقه‌‌رسانی به اردوگاه دشوار شد و به خصوص مردم مگارا که دنبال بهانه‌‌ای برای بازگشت به شهرشان می‌‌گشتند، مدام از کم بودن غذا شکایت می‌‌کردند. کم‌‌کم پاوسانیاس داشت به بازگشت و قبول رشوه‌‌ی پارس‌‌ها می‌‌اندیشید، که صبحگاهِ روز نهم خبر رسید مردونیه به کرانه‌‌ی رود آمده و پیامی برای یونانیان دارد. در چشم به هم زدنی همه از موضوع خبردار شدند و از خیمه‌‌هایشان خارج شدند و به لب رود شتافتند تا ببینند سردار پارسی چه می‌‌گوید. من هم همراه بقیه رفتم، در حالی که به خاطر نفرین هگسیستراتوس رنجور بودم و از عفونتی که در انگشت بریده‌‌ام پدید آمده بود، با ناخوشی دست و پنجه نرم می‌‌کردم.

در آنسوی رود، هزاران سرباز که بیشترشان هلنی بودند و نیمه برهنه، به سبک پارسی‌‌ها کنار هم صف بسته بودند. با آن نیزه‌‌های بلندشان که به سمت آسمان سر برافراشته بود، به جنگلی انبوه شباهت داشتند. مردونیه در کنار میزی که برای خدایان چیده بود، بر اسبی سپید نشسته بود. نخستین بار بود که او را می‌‌دیدم. هرچند آوازه‌‌اش را بارها شنیده بودم. حالا دیر زمانی بود که سراسر یونان از او سخن می‌‌گفتند و جوانمردی و دلیری‌‌اش را می‌‌ستودند.

خبر داشتم که وقتی نوجوانی بیش نبوده شورش اهالی الیس را فرو نشانده و مقدونیه را فتح کرده است. در آن هنگام همسن و سالِ اسکندر پسر آمونتاس بود و دوستی‌‌ میان این دو هم می‌‌بایست همان موقع شکل گرفته باشد. با پشتی خمیده و بدنی لرزان با یاری دستیارانم به لب رود رفتم و او را دیدم. از آنچه فکر می‌‌کردم جوانتر بود. هنوز سنین سی را به پایان نبرده بود و درخشش رخسار جوانان در چهره‌‌اش دیده می‌‌شد. موهای تیره و ریشی کوتاه داشت که برخلاف بقیه‌‌ی پارس‌‌ها صاف بود و پیچ و تابی نداشت. پوستی سپید و چشم و ابرویی سیاه داشت.

برخلاف آنچه که شایع بود، درشت‌‌اندام و غول‌‌آسا نبود. ‌‌قد و قامتش در حد خودم بود، که مردی میان قامت محسوب می‌‌شدم. اما عضلاتی به هم پیچیده و نیرومند داشت که از زیر پیراهن سپیدِ آستین کوتاهش بیرون زده بود. کلاه تاج‌‌گونه‌‌ی پارس‌‌ها را بر سر گذاشته بود و دورِ آن سربندی سرخ بسته بود و این علامت جنگاوران ایرانی‌‌ای بود که با قصدِ کشته شدن در میدان نبرد سلاح به دست می‌‌گرفتند. اسبش تناور و یکدست سپید بود. در آن هیبت به پرسئوسی شبیه بود که بر پگاسوسی نشسته باشد.

همراهش مردی درشت‌‌اندام‌‌تر و سالخورده‌‌تر دیده می‌‌شد که کلاهخود زیبایی بر سر داشت. می‌‌گفتند نامش آرتاباسوس است. من با دیدنش حس کردم همان است که در رویا دیده بودم و بنابراین اعلام کردم که او عموی شاهنشاه هخامنشی است. یک یونانی بلند قامت از اهالی تبس هم همراهشان بود که درفشی بلند را در دست داشت. بر درفش نقش پلنگی دیده می‌‌شد که علامت خانوادگی مردونیه بود.

پاوسانیاس و سرداران دیگر همدیگر را پیدا کردند و در کرانه‌‌ی مقابل مردونیه ایستادند. مردونیه با غرور و بی‌‌اعتنایی اشاره‌‌ای به انبوهِ سربازان مقابلش کرد، گویی که با مشتی برده‌‌ی بی‌‌ارزش سر و کار داشته باشد. بعد چیزی به مرد یونانی گفت. معلوم شد او مترجم سردار پارسی است. مرد تبسی صدایی چندان رسا داشت که بر همهمه‌‌ی رودخانه غلبه می‌‌کرد.

مرد گفت: «سرورم مردونیه پسر ارشام، پارسی پسر پارسی، آریایی پسر آریایی، از میان شما هماورد می‌‌طلبد.»

همهمه‌‌ای در میان مردان پدید آمد. افتخار جنگیدن با مردونیه‌‌ی افسانه‌‌ای چیزی بود که هر پهلوانی در یونان خواهان‌‌اش بود. اما از سوی دیگر احتمال کمی داشت که کسی بتواند از دست او جان سالم به در ببرد. توانایی‌‌های او فراتر از یک انسان عادی بود و همسان با تسئوس و هراکلس بود. همه‌‌ی ما شنیده بودیم که چگونه هنگام فتح آتن از صخره‌‌ای صاف بالا رفته بود و دروازه‌‌ی آکروپولیس را گشوده، و جریان جنگ تن به تن او با پهلوان غول‌‌پیکرِ مردم ماگنسیا را هم می‌‌دانستیم. برای همین بود که هیچ‌‌کس پاسخش را نداد.

مردونیه به دژ چوبی و میزی که کنارش بود اشاره کرد و چیزی گفت. مترجمش با همان صدای رسا به زبان هلنی گفت: «سرورم مردونیه می‌‌گوید که صد چندانِ این جام‌‌های زرین در این دژ نهان است. شترهای سرخ‌‌مو و شمشهای طلا و خیمه‌‌های ابریشمی و شمشیرهای پولادینِ بسیاری در اختیار ماست که اگر پهلوانی از شما بر من غلبه کند، همه را بدون جنگ به شما خواهم بخشید. اما اگر من بر پهلوان‌‌تان چیره شدم، باید راه خود را بگیرید و به شهرهایتان بازگردید.»

باز ولوله‌‌ای در سپاه هلنی‌‌ها افتاد. می‌‌شد دید که فکر دستیابی به آن ثروتِ بی‌‌حساب چشم بسیاری را کور کرده است. پاوسانیاس در میان جمعیت دنبال من می‌‌گشت. با کندی و سختی پیش‌‌اش رفتم. پاوسانیاس مردی زورمند و دلاور بود و در میان مردان اسپارتی یکی از قویترین جنگاوران محسوب می‌‌شد. گفت: «ای تیسامن، چه فکر می‌‌کنی؟ با او بجنگم؟ اگر پیروز شوم ثروتی کلان و شهرتی افسانه‌‌ای به دست خواهم آورد.»

نگاهی به سربازان آنسوی رودخانه کردم و گفتم: «سرورم، چنین نکنید. بنگرید که سربازانشان ده یکِ سپاهیان ما هم نیستند. اگر پا به میدان بگذارند بی‌‌شک شکست خواهند خورد. مردونیه می‌‌خواهد به این شکل از برتری عددی سربازان ما رهایی یابد.»

پاوسانیاس گفت: «اما اردوی ما چندان هم متحد نیست. اگر چند روز دیگر همینطور بر جای خود باقی بمانند بعید نیست اختلافی بین سرداران متحد رخ دهد. همین الان هم بین مگارایی‌‌ها و آتنی‌‌ها دعوا فراوان است. گذشته از این، مگر جنگیدن پارسی‌‌ها را ندیده‌‌ای؟ بعید نیست بیایند و شکست‌‌مان بدهند. آن وقت هم گنجینه را از دست می‌‌دهیم و هم آبرویمان را…»

گفتم: «سرور من، فریب نخورید. شمار پارس‌‌ها در سپاه پیشارویمان اندک است. بیشترشان اهالی تبس و پلاته و روستاهای بوئتیا هستند. اینها جنگاوران خوبی نیستند و می‌‌شود بر آن‌‌ها غلبه کرد. در ضمن فکر نمی‌‌کنم چنین ثروتی در آن دژ باشد. مردونیه برای سرکشی به شهرهای اطراف از آتن خارج شده بود. کدام سرداری است که موقع گردش در سرزمین دشمن همراه خودش شتر سرخ‌‌مو و شمش طلا این طرف و آن طرف ببرد؟»

پاوسانیاس گفت: «اما پارسی‌‌ها هرگز دروغ نمی‌‌گویند.»

گفتم: «نه، نمی‌‌گویند. اما شما که حرف‌‌های مردونیه را نشنیدید. شما حرف مترجم تبسی را شنیدید. فکر می‌‌کنم مردونیه به او فرمان داده چیزهایی بگوید که مایه‌‌ی برانگیختن طمع ما شود. بی‌‌آن که خودش دروغی گفته باشد.»

پاوسانیاس به فکر فرو رفت. بعد گفت: «حق با توست. دلیلی ندارد تا وقتی شمش‌‌های طلا را ندیده‌‌ام، خود را به خطر بیندازم.»

بعد به سوی سردارانی بازگشت که منتظر بودند تا نظرش را بدانند. حرف‌‌هایی که به او گفته بودم را طوری به آن‌‌ها گفت که انگار حاصل فکر و ذکاوت خودش است. سرداران که انگار کسی را برای فرستادن به میدان سراغ نداشتند، به سادگی با نظر او موافقت کردند.

آریستید آتنی که صدایی رسا داشت از اینسوی رود نعره‌‌زنان گفت: «زر و سیم و شترتان را خواهیم گرفت، بعد از آن که در میدان نبرد همه‌‌تان را از دم تیغ گذراندیم!»

به نظر می‌‌رسید مردونیه خودش یونانی می‌‌فهمد، چون بدون این که به ترجمه نیازی پیدا کند، این حرف را دریافت و فوری چیزی به مترجمش گفت. معلوم بود که از ابتدا می‌‌دانسته هماوردی پا به میدان نمی‌‌گذارد. مرد تبسی گفت:

«سرورم مردونیه می‌‌گوید که می‌‌خواهد دلیری و زورتان را در میدان نبرد بیازماید. شما به اینسوی رود می‌‌آیید یا ما به آنسو بتازیم؟»

این بار سرداران نیاز چندانی به رایزنی نداشتند. قاعده‌‌ی محبوب همه‌‌ی سرداران هلنی آن بود که پشت خود را برای فرار باز بگذارند و اگر از رود می‌‌گذشتند، مسیر عقب‌‌نشینی‌‌شان مسدود می‌‌شد. پس آریستید گفت: «شما به اینسو بیایید و قول می‌‌دهیم تا صف‌‌هایتان مرتب نشده دست به حمله نزنیم.»

مردونیه با شنیدن این حرف سری تکان داد و پیشاپیش سربازانش با اسب به آب زد. هلنی‌‌ها که انتظار این سرعت عمل را نداشتند، کمی به دست و پا افتادند و تازه یادشان افتاد که تکلیف قلب سپاه هنوز معلوم نشده است. پاوسانیاس که منضبط‌‌ترین سربازان را زیر فرمان داشت، دستور داد تا همه در جناح راست موضع بگیرند.

هوپلیت‌‌ها با کلاهخودهای سنگین و سپرهای بزرگشان پشت سر هم در صف‌‌هایی فشرده ایستادند و برده‌‌ها را که سپرهایی چوبی داشتند و به چماق و دشنه مسلح بودند را به صف‌‌های جلویی فرستادند. دعوای سختی بین مگارایی‌‌ها و آتنی‌‌ها بر سر در اختیار گرفتنِ جناح چپ در گرفت. بالاخره آریستید که بعد از اسپارتی‌‌ها نسبت به بقیه برتری داشت، حرف خود را به کرسی نشاند و آتنی‌‌ها را در جناح چپ جای داد. مگارایی‌‌ها با ناخوشنودی در قلب سپاه ایستادند، در حالی که نگرانِ حضور پارس‌‌ها در جبهه‌‌ی رویاروی خود بودند.

در این میان سپاهیان پارسی با سرعت و نظم چشمگیری از رود عبور کردند. سربازان‌‌شان همان‌‌طور که حدس می‌‌زدیم، چندان پرشمار نبودند. پارسیان که نیزه‌‌هایی بلند و لباس‌‌هایی زیبا و رنگارنگ داشتند، در قلب سپاه صف بستند و رسته‌‌ای از کمانداران کاریایی پشت سرشان موضع گرفتند. یک رسته از سوارکاران مانند توفانی از آب رد شدند و در جناح راست رویاروی اسپارتی‌‌ها قرار گرفتند.

در آن‌‌سوی رود می‌‌توانستم هگسیستراتوس را ببینم که به همراه شاگردانش آتشی افروخته و دارد نیروهای غیبی را برای پیروزی پارس‌‌ها بسیج می‌‌کند. من هم با کمک شاگردانم به پشت جبهه پناه بردم و بر فراز تپه‌‌ای آتشی برافروختم و شروع کردم به دعا خواندن برای آرسِ نیرومند. سه چهار برده‌‌ی نوجوان را دست بسته در همان نزدیکی روی زمین نشانده بودیم تا اگر لازم شد قربانی‌‌شان کنیم.

آنگاه، در چشم به هم زدنی جنگ شروع شد. به شکلی که هنوز صف هلنی‌‌ها درست شکل نگرفته بود. نخست، سوارکاران از گوشه‌‌ی راست میدان به حرکت در آمدند و از پهلو به صف اسپارتی‌‌ها زدند. برده‌‌ها که یاد نگرفته بودند مثل هوپلیت‌‌ها شانه‌‌هایشان را به هم بفشارند و سپری نداشتند تا در پناهش مقاومت کنند، مثل علف‌‌هایی در دست توفان پریشان شدند و زیر سم اسبان دشمن لگدکوب شدند. شهسواران پس از طی قوسی به قلب سپاه حمله بردند و با نیزه‌‌های بلندشان مگارایی‌‌های هراسان را به سیخ کشیدند.

پاوسانیاس موفق شد به زحمت صف سربازانش را ترمیم کند، اما این بار با حمله‌‌ی تبسی‌‌هایی روبرو شد که مقابلش قرار گرفته بودند. آتنی‌‌ها که در برابر مردان پلاته می‌‌جنگیدند، چندان شوری برای کشتار از خود نشان نمی‌‌دادند و پلاته‌‌ای‌‌ها هم چنین بودند. انگار هردو طرف وقت‌‌کشی می‌‌کردند تا ببینند کار در بقیه‌‌ی بخشهای جبهه چطور پیش می‌‌رود.

در این میان، متوجه شدم که هگسیستراتوس عصای بلندش را در دست گرفته و با آن به سپاه هلنی‌‌ها اشاره می‌‌کند. در چشم به هم زدنی دریافتم که قلب سپاه در حال دریده شدن است و نیروهای مهیب رقیب دیرینه‌‌ام دارد بذر ترس را در دل مگارایی‌‌ها می‌‌کارد. قدرتی که از عصای هگسیستراتوس تراوش می‌‌کرد، در برابر صف مگارایی‌‌ها تجسد یافت و به شکل شهسواری آهنین در آمد. آن جنگاور به شهسواری عادی شبیه بود، اما هیچ بخشی از پوست تنش معلوم نبود و بدن خودش و اسبش در زرهی درخشان پوشیده شده بود.

می‌‌توانستم به وضوح ببینم که چطور اقتدار ایزدان بیگانه از زمین به درون عصای هگسیستراتوس جریان می‌‌یابد و از آن‌‌ها همچون بادی مرگبار بر قشون مگارایی می‌‌تازد و در قالب آن جنگاور آهنین تبلور می‌‌یابد. حس کردم سرم گیج می‌‌رود و دردِ تپنده‌‌ای که انگشت بریده و دست مجروحم را در خود می‌‌فشرد، شدیدتر شده. فورا اشاره کردم تا یکی از برده‌‌ها را پیش بیاورند. دستیارانم چنین کردند و بدون این که دقیقه‌‌ای را تلف کنم، موهای بلند و سیاه او را گرفتم و چاقوی مقدس سنگی را بر گلویش کشیدم. خون فواره زد و بر تن برهنه‌‌ی من و دستیارانم پاشید. یکی از شاگردانم سبویی سفالی را پیش آورد و آن را از خونِ برده پر کرد.

دستانم را رو به هوا برافراشتم و شروع کردم به خواندن سرودی تا نظر آرس را جلب کنم. در این میان سبو پر شده بود، اشاره‌‌ای کردم و کسی که سبو را در دست داشت، دوان دوان به سوی کوه شتافت، در حالی که مراقب بود خون از سبو بر زمین نریزد. با صدایی رسا آرس و هراکلس را فرا خواندم و از ایشان خواستم تا در قالب پهلوانانی زورمند به میدان بشتابند و آن طلسم آهنین را خنثا کنند. پیشارویم می‌‌توانستم میدان جنگ را ببینم. پارسی‌‌ها در میان سردرگمی و آشفتگی هلنی‌‌ها پیشروی می‌‌کردند و از کشته پشته می‌‌ساختند. از قلب سپاه صدای فریاد مردانی بر می‌‌خاست که رو به گریز داشتند.

بعد صدای بوق و کرنای پارس‌‌ها بلند شد و سربازان‌‌شان با همان نظم و ترتیب به صف‌‌های خود بازگشتند. ابتدا معلوم نبود چرا از پیشروی چشم‌‌پوشیده‌‌اند. اما وقتی بازگشتند متوجه شدم که این کارشان بسیار زیرکانه بوده است. چون جناح راست که به اسپارتی‌‌ها تعلق داشت به سختی جنگیده بود و جناح چپ که در اختیار آتنی‌‌ها بود هم صفوف خود را با سستی در جنگ حفظ کرده بود، و اگر پارس‌‌ها بیش از این در قلب میدان پیشروی می‌‌کردند، ممکن بود به خاطر بیشتر بودن سپاهیان ما، محاصره شوند.

با بروز وقفه در جنگ، با چشمی نگران به کسی که خون قربانی را به سوی کوه می‌‌برد نگریستم. شکی نداشتم که این درنگ هم از نیرنگ‌‌های هگسیستراتوس است و می‌‌خواهد به این ترتیب قربانی مرا خنثا کند. اما دستیارم هم صدای کرنای پارس‌‌ها را شنیده بود و حالا در دامنه‌‌ی کوه بر صخره‌‌ای ایستاده بود و منتظر بود تا ببیند من چه می‌‌گویم. از خردمندی‌‌اش خوشحال شدم و اشاره کردم که دست نگه دارد.

به صف پارس‌‌ها نگریستم. مردونیه همچنان در قلب سپاه بر اسب سپیدش نشسته بود و شنل بلندش از خون رنگ خورده بود. خون کشتگان چندان بر دست و پا و سینه‌‌ی اسبش نشسته بود که حالا به جانوری دورنگ شبیه شده بود. آن شهسوار آهنین که نشانه‌‌ی حمایت خدایان از مردونیه بود، پیشاپیش سواران در میدان تاخت می‌‌کرد و قدرتش را به هلنی‌‌ها نمایش می‌‌داد. برخی از سربازان ما در برابرش بر زمین زانو زدند و یکصدا گفتند: «ماسیستوس، ماسیستوس» و این به هلنی یعنی «بزرگ و بلندمرتبه» و لقبی است که با آن ایزدان کوهها و رودها را می‌‌ستایند. معلوم بود که برخی از سربازان هم متوجه شده‌‌اند که او انسان نیست و ماهیتی آسمانی دارد.

در این بین در قلب سپاه اختلافی بروز کرده بود. سردار مگارایی‌‌ها نزد پاوسانیاس رفته بود و داشت با خشم چیزی می‌‌گفت. آریستید هم حاضر بود و سعی می‌‌کرد او را آرام کند. بعدها شنیدم که سردار مگارایی تهدید کرده بود اگر قلب سپاه را به گروهی دیگر ندهند، در برابر حمله‌‌ی دشمن جا خالی خواهد کرد!

هنوز دمی نگذشته بود که بار دیگر صدای کرنا برخاست و ارتش پارسی باز حمله کرد. این بار سواران به صف آتنی‌‌ها زدند و ماسیستوس هم پیشاپیش ایشان حرکت می‌‌کرد. نیزه‌‌ی بزرگ و سنگینش را در حمله‌‌ی پیشین در سینه‌‌ی هماوردی جا گذاشته بود و حالا در حالی می‌‌جنگید که در دست راست تبرزین عظیمی را به گردش در می‌‌آورد و در دست چپ شمشیری بلند را گرفته بود.

وقتی جنگ مغلوبه شد، دستانم را رو به آسمان گرفتم و خدایان کهن را فرا خواندم و اشاره کردم تا دستیارم خون قربانی را نثار کند. حامل سبوی خونین که بر صخره‌‌ای بلند ایستاده بود، چنان که از من آموخته بود، به گویش دُری قدیم جملاتی را تکرار کرد و خون را از آن بالا به آسمان پاشید. هنوز دمی نگذشته بود که فریادی از سراسر سپاه هلنی برخاست. چشمانم را از آسمان برگرفتم و به آوردگاه دوختم و دیدم که ماسیستوس از اسب فرو افتاده است. نیزه‌‌ی بلند یکی از سربازان آتنی در سینه‌‌ی اسبش فرو رفته بود و توسنش را از پا در آورده بود.

اسب که انگار در پیله‌‌ای آهنین فرو پوشیده شده‌‌ بود، بر زمین افتاده بود، در حالی که همچنان مهیب و باشکوه می‌‌نمود. اما ماسیست پس از فرود آمدن بر زمین، بر پا ایستاد و همچون سربازی پیاده با حریفانش روبرو شد. وقتی از اسب پیاده شد تازه معلوم شد که به راستی موجودی غیرانسانی می‌‌نمود. قدش دست کم یک سر و گردن از هماوردانش بلندتر بود و کلاهخود شاخدارش قامتش را بلندتر نیز نشان می‌‌داد. همچنان با تبرزین و شمشیر به اطراف حمله می‌‌برد و با هر ضربه‌‌اش یکی از آتنی‌‌ها یا مگارایی‌‌ها را به خاک می‌‌انداخت.

سواران دیگر می‌‌کوشیدند دورش را بگیرند و او را از میدان به در ببرند. اما هلنی‌‌ها دریافته بودند که این آخرین فرصت برای از پا در آوردن اوست. پس محاصره‌‌اش کرده بودند و نمی‌‌گذاشتند به صف سواران پارسی برسد. زیر چشمی هگسیستراتوس را دیدم که او نیز به همین صحنه می‌‌نگریست و دستانش را به سوی ماسیستوس دراز کرده. ضربه‌‌های چماق و نیزه‌‌ی سربازان آتنی بارها و بارها بر بدن ایزدِ غول‌‌پیکر فرود می‌‌آمد، اما هیچ زخمی بر او وارد نمی‌‌کرد. فریادی زدم و نیرومندتر از پیش سرودِ نیمه‌‌کاره‌‌ام را از سر گرفتم. آنقدر به این کار ادامه دادم، که از رمق افتادم.

نیروی جانم از انگشت زخمی و گندیده‌‌ام خارج شد و در قلب سپاه در بازوان یکی از سربازان مگارایی رخنه کرد. بعد، با شادمانی دیدم که سرباز نیزه‌‌اش را در شکاف چشم کلاهخود ایزدِ آهنین فرو کرد. ماسیستوس برای لحظه‌‌ای با دستان برافراشته بر جای خود باقی ماند، و بعد با صدایی مهیب بر زمین افتاد. صف هلنی‌‌ها به هم خورد، چون همه سرک می‌‌کشیدند تا ایزدی از پا افتاده را بنگرند. شاگردانم که پیرامونم ایستاده بودند و می‌‌دیدند من چطور سرنوشت جنگ را رقم زده‌‌ام، با فروتنی در برابرم به خاک افتادند و ستایشم کردند.

آن روز را تا شامگاه دو سپاه با هم جنگیدند. پاوسانیاس بعد از کشته شدن ماسیستوس دید که صف سربازان دارد به خاطر اشتیاق دیدن او به هم می‌‌خورد. پس دستور داد بدنِ غول‌‌پیکر و درخشان ماسیستوس را بر گردونه‌‌ای سوار کنند و از جلوی صف سربازان بگذرانند. دیدن این صحنه تا مدتی روحیه‌‌ی هلنی‌‌ها را تقویت کرد، اما انگار در دلیری و جنگاوریِ پارسیان تاثیری نداشت.

چون مردونیه و مردانش با همان شدت تا غروب جنگیدند و تنها زمانی دست از جنگ کشیدند که هلنی‌‌ها از برابرشان پا به فرار گذاشتند. بعد باز صدای کرنا برخاست و پارسیان و متحدانشان با همان نظم و ترتیب از رود عبور کردند و به دژ چوبی‌‌شان بازگشتند. شامگاه خبرهای ناگوار از گوشه و کنار به گوش می‌‌رسید. معلوم شد که یک رسته از سوارکاران پارسی در میانه‌‌ی جنگ به انبار آذوقه‌‌ی ما حمله برده و خوراکی‌‌ها را به یغما برده است.

همچنان یک گروه دیگر از آن‌‌ها به سرچشمه‌‌ی گارگافیا دست یافته بودند و آن را کور کرده بودند. به این ترتیب دسترسی‌‌مان به آب آشامیدنی بسیار محدود شده بود. هوای دم کرده‌‌ی روزهای آخر شهریور ماه همه را کلافه کرده و انبوه کشته‌‌هایی که در میدان داده‌‌ بودیم، روحیه‌‌مان را بسیار ضعیف کرده بود.

تنها مایه‌‌ی دلخوشی‌‌مان کشته شدن ماسیستوس بود. آتنی‌‌ها که جسد او را در اختیار گرفته بودند، زرهش را از تنش در آوردند و بدن غول‌‌آسای مردی زیبارو را در آن یافتند که یکی از چشمهایش از گزند نیزه‌‌ زخم برداشته و کاسه‌‌ی سرش شکسته بود.

آن شب کشمکش بین سرداران بیخ پیدا کرد. مگارایی‌‌ها بی‌‌اجازه اردویشان را جمع کردند و به پلاته عقب نشستند، چون می‌‌گفتند پارسی‌‌ها شبانگاه به ایشان شبیخون خواهند زد. پاوسانیاس معتقد بود باید همچنان بر جای خود باقی ماند و مقاومت کرد. یک دلیلِ سرسختی‌‌اش هم آن بود که اسکندر پسر آمونتاس خبردارش کرده بود که آب و غذای اردوی پارسیان پایان یافته و بیش از یکی دو روز دیگر توانایی پایداری ندارند. شاه به هر زحمتی بود سرداران دیگر را متقاعد کرد تا بر جای خود باقی بمانند و یک روز دیگر را هم بجنگند.

آن شب را من در تنهایی و سکوت بر فراز کوه گذراندم. به اخترانی که هگسیستراتوس مدعی بود رازهایشان را می‌‌داند، خیره شدم و از سلنه‌‌ی مهیب و تاریک که به هلالی نازک بدل شده بود خواستم تا فردا در میدان نبرد مردونیه را از پای در آورد. دیده بودم که سربازان پارسی چطور با دیدن مردونیه قوت می‌‌گیرند و تردیدی نداشتم که اقتدار او نیز مانند ماسیستوس بخشی از جادوی مرگبار هگسیستراتوس است. بدنم رنجور و بیمار بود و سرمای شب تنم را به لرز انداخته بود.

اما همچنان با زاری و تضرع فراوان درخواستم را از ایزدبانوی ماه تکرار کردم، تا آن که پیکری درخشان از آسمان به نزدم آمد و خبر داد که تقاضایم برآورده شده است. بعد از آن را دیگر به یاد ندارم، چون سخت بیمار شده بودم و دستیارانم زمانی پیدایم کردند که دندان‌‌هایم به هم قفل شده بود و سخت هذیان می‌‌گفتم.

بقیه‌‌ی ماجرا را شاعران اسپارتی بارها و بارها در بزمهای شبانه برای مردمان خوانده‌‌اند. فردای آن روز، من ناهشیار بودم و روانم همچون گروگانی نزد خدایان اسیر بود. بعدتر از شاگردانم شنیدم که بامدادان، سپاهیان پارسی بار دیگر از رود عبور کرده و مثل روز پیش به یونانی‌‌ها تاخت آورده بودند. این بار عقب‌‌نشینی مگارایی‌‌ها و بذر هراسی که جنگِ روز پیش در دلها کاشته بود، کار خود را کرده بود و صف هلنی‌‌ها دم به دم زیر فشار مردونیه و متحدانش از هم گسسته می‌‌شد.

قضیه به قدری بیخ پیدا کرده بود که تا حوالی ظهر بخش عمده‌‌ی سپاهیان هلنی‌‌ در دشت پلاته پا به گریز نهاده بودند و تنها اسپارتی‌‌ها و آتنی‌‌ها در میدان باقی مانده بودند، آن هم به این خاطر که می‌‌دانستند هرکس زودتر میدان را ترک کند، توسط گروه دیگر به بزدلی متهم می‌‌شود و آبرو برایش باقی نمی‌‌ماند.

درست در همین هنگام بود که دعاها و نذرهای من به نتیجه رسید، و مردونیه به خاطر برخود سنگی به سرش از اسب سرنگون شد. می‌‌گفتند سنگ را یکی از سربازان آتنی به سویش پرتاب کرده، اما من می‌‌دانستم که این کار خدایان است و نتیجه‌‌ی قربانی‌‌هایی است که روزهای پیش برای آرس و هراکلس گزارده بودم. مردونیه بعد از فرو افتادن از اسبش توسط سربازان هلنی محاصره شده بود و دلیرانه آنقدر جنگید تا از پا در آید.

ادامه‌‌ی حوادث را همه می‌‌دانند. پارس‌‌ها بعد از مرگ مردونیه با همان نظم و ترتیب‌‌شان عقب‌‌نشینی کردند و با رهبری سرداری دیگر از دشت پلاته به سوی شمال حرکت کردند. گروهی از متحدان‌‌شان که اهالی تبس و پلاته در میانشان بیشتر بودند، در دژ چوبی سنگر گرفتند و مدتی جنگیدند. اما هلنی‌‌ها که با عقبگرد بدنه‌‌ی سپاه پارسی دل و جرأتی یافته بودند، بازگشتند و دژ را سوزاندند و همه را از دم تیغ گذراندند. از هگسیستراتوس هیچ اثری یافت نشد و اسپارتی‌‌ها می‌‌گفتند خدایان او را از میانه‌‌ی میدان فراری داده‌‌اند.

من اما، بابت این پیروزی بهایی سنگین پرداخت کردم و یکی از دستان خود را از دست دادم. دلیلش هم این بود که در همان گرماگرم جنگ، هراکلسِ زورمند در رویایی بر من ظاهر شد و خواست تا از بدن خودم قربانی‌‌ای برایش بگذارم تا مردونیه را در مقابل از میان بردارد.

من هم قبول کردم که دستم را به او بدهم، چرا که زخمِ انگشتم عفونتی سخت کرده بود و بسیار مایه‌‌ی رنجم بود. هراکلس پذیرفت و بعد از چند روز دستیارانم دیدند که دستم دارد سیاه می‌‌شود و این همان زمانی بود که بیش از هر زمان دیگر به مرگ نزدیک بودم و به حال اغما رفته بودم.

پس بنا بر رسم معبد اسولاپیوس، دستم را از شانه قطع کردند تا سیاهی به بقیه‌‌ی بدنم تسری نیابد و جانم حفظ شود. جای زخم را هم با پولاد گداخته داغ کردند و به این ترتیب بعد از چند ماه، بار دیگر جان به بدنم بازگشت و توانستم با غرور و تبختر در خیابان‌‌های اسپارت گردش کنم و به همه فخر بفروشم که این منم، تیسامن پسر آنتیوخوس، کاهن بزرگ هراکلس، کشنده‌‌ی مردونیه…

 

 

ادامه مطلب: نقش رستم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب